امشب، شب دهم اکتبر است و از قضا طبق تقویم میلادی، شب واقعهی کربلاست که در دهم اکتبر سال «ششصد و هشتادِ میلادی» رخ داده؛ این شب و این جمع، بهانهای است برای تأمّلی مکرر در آن واقعه هر چند «کز هر زبان که میشنوم نامکرر است».
در مباحثی که به شخصیت امام سوم شیعیان میپردازند عموما به رفتار و گفتار ایشان در یازده روزِ پایان عمرشان اشاره یا استناد میشود زیرا مهمترین واقعهی زندگی او یعنی ماجرای عاشورا، در آخرین روزهای حیاتش اتفاق افتاده است؛ اما چنین استنادی، بدون توجه به آنچه در دهههای پیشینِ عمر پنجاهوهشت سالهی ایشان گذشته، و یا دستکم بدون توجه به آنچه از یازدهسال امامتِ او به جا مانده، تا چه اندازه ما را به شناختِ منظومهی معرفتیِ حسینبنعلی نزدیک میکند؟
آنچه در واقعهی سال شصتویک هجری گذشت محصول یک عمر سیره و مسیرِ حسینبنعلی است و مگر میتوان تصمیم او در کربلا را بدون در نظر گرفتنِ سیرهی معرفتی و اخلاقی او در مدینه فهم کرد؟
من در این مجال اندک، تلاش میکنم با استناد به نمونههایی از متون معتبر به جا مانده از دوران امامت ایشان، رابطهای را بفهمم میان سیرهی معرفتی حسینبنعلی در مدینهی امامتش و تصمیم نهاییِ او در کربلای شهادتش.
به عبارت دیگر میکوشم تا به پاسخِ این پرسش نزدیک شوم که آیا ملاحظات معرفتی و اخلاقی ایشان در یازده سال امامتش به شناخت ما از تصمیم سرنوشتساز او در روزهای پایان عمرش کمک میکند یا نه؟
پرهیز از مجادله
به عنوان نمونه، یکی از آن متنها پاسخ مکتوب امام حسین است به پرسشی که «عبدالله ابنعباس» از بزرگان بنیهاشم و از بستگان پیامبر گرامی اسلام مطرح کرده که هرچند آن پرسش را نیافتهام اما متن پاسخ دربارهی «نبایدهای اخلاقیِ گفتن و گفتگو»ست.
امام خطاب به إبنعباس مینویسد: «نه تنها هرگز دربارهی چیزی که به تو ربطی ندارد سخن نگو بلکه حتی اگر موضوعی به تو مربوط است نیز، تا مجال و محل و مخاطب و زمینهی اعتنای مناسبی برای گفتن نیافتی باز هم سخن نگو؛ و با دو دسته نیز وارد گفتگو و جدال نشو؛ حلیمان و سفیهان»!
«حلیم» در ادبیات عرب به معنای انسان رؤیازده یا رؤیاپرداز است؛ کسی که با تصوراتی دور از واقعیت، زندگی میکند و حرفهایی غیرواقعی میزند. «سفیه» نیز معنایی مرکب از جهل و وقاحت دارد؛ یعنی اگر برخی جاهل و برخی وقیحاند، «سفیه» هر دوی اینها را با هم دارد و به کسی گفته میشود که جهلش را با وقاحت، علم جلوه میدهد و از نادانستههایش دفاع میکند.
حسینبنعلی در این نامه، گفتگو با این دو دسته را مصداق مجادلهی مذموم میداند و ادامه میدهد: «مجادله با دستهی اول، یعنی آدمیان رؤیاپرداز و منفصل از واقعیت، تو را خشمگین میکند و مجادله با دستهی دوم یعنی جاهلانِ وقیح، تو را به هلاکت و نابودی میکشاند». (۱)
گریز از مناظره
از قضا در روایت دیگری که مضمونی نزدیک و مرتبط با همین نامه دارد آوردهاند که کسی از ایشان خواست تا در باب دین و فهم از دین با او «تناظُر» کند؛ تناظُر چیزی شبیه همان است که ما به عنوان مناظره میشناسیم؛ یعنی دو نفر در مقابل هم قرار بگیرند و دانستههای خود دربارهی مثلا یک موضوع را به نمایش بگذارند؛ در این توضیح بر کلمهی «نمایش» تاکید میکنم تا تفاوت تناظُر با «نقد و نظر» مشخص باشد؛ در سیرهی حکیمان، نقد و نظر از ضرورتهای آموختن و دانایی است تا آموختهها و دانستهها را پالایش کند. سخن یا حدیث مشهور «زکاهُ العلمِ نشرُه» نیز به همین معناست؛ یعنی همانطور که پرداخت زکاتِ مال به محتاجان، سرمایهی مؤمن را پالایش و پاکیزه میکند انتشار دانش هم زکاتِ آن است و سرمایهی علمیِ صاحبش را پاکیزه میکند زیرا در ترازوی توجه و تأمل و نقد و نظر دیگران قرار میگیرد و پالایش میشود.
اما نمایش دانستهها در مقابل یکدیگر، ساحت علم را به نوعی از رویارویی تقلیل میدهد که در آن، به نوبت یکی بالا برود و دیگری پایین بیاید و گروهی برای این دست بزنند و گروهی برای آن. به هر حال حسینبنعلی از پیشنهاد تناظُر و مناظره میگریزد و آن را سقوط در چاه مجادله و مُمارات میداند و میگوید: «این شیطان است که در گوش آدمی نجوا و او را وسوسه میکند که دین و داناییات را با دیگران به مناظره و مقایسه و مسابقه بگذار تا مبادا کسی گمان کند که تو ناتوان و نادانی».
برخی منابع در ادامهی این روایت بخش دیگری اضافه کردهاند که خلاصهاش این است «چه در دو سوی مجادله، عالم یا جاهل باشند و چه یکی عالم و دیگری جاهل باشد هر دو در حق دیگری ظلم میکنند». و سرانجام امام نتیجه میگیرد که باید به جای مجادلات بیهوده «قدم در مسیر انصاف گذاشت و آنچه به نظر دُرست میآید را پذیرفت که هر کس منصف و پذیرای سخن درست باشد و مجادله را رها کند هم ایمانش را محکمتر کرده و هم از عقلش محافظت کرده است». (۲)
در میانهی پرهیز و ستیز
از این دست آثار به جا مانده از دوران امامت ایشان باز هم هست؛ اما آنچه از همین نمونهها پیداست شدت پرهیز حسینبنعلی از مجادله و مسابقه حتی بر سر فهم از دین و دینداری است؛ ما در این تصویرها، کسی را میبینیم که در جستجوی درستی و حقیقت، نه قصد دارد خودش را اثبات کند نه می خواهد دین و داناییاش را به رخ دیگران بکشد و اصلا چنین کاری را وسوسهای شیطانی برای اثبات خویشتن میداند. با «حلیم و سفیه» مرزبندی دارد؛ گفتگو با رؤیاپردازان و آدمیان منفصل از واقعیت را مایهی خشمگینی و کدورت میخواند و گفتگو با جاهلانِ وقیح را اتلاف عمر و مایهی نابودی میداند.
مرز باریک نظر و تناظُر یا نقد و جدل در این سیره کاملا پیداست؛ حالا کسی را تصور کنید که در ساحتِ معرفت به شدت از خودنمایی و مجادلهی بیهوده و رؤیاپردازی پرهیز میکند و حالا با این پیشینه، قرار است در یک رویاروییِ سیاسی تصمیم بگیرد.
بسیاری از منابعی که یازده روزِ آخر عمر حسینبنعلی را به تفصیل روایت کردهاند از قبل از رسیدن او به کربلا آغاز میکنند؛ یعنی یک روز مانده به محرّمِ سال شصتیک هجری و هنگامی که ایشان و سپاهش به حوالی قادسیهی امروز رسید و گویا نخستین رویارویی با فرستادگانِ حکومت (حرّ بنیزید ریاحی و سپاهش) را تجربه کرد.
البته عموما این مقدمه را هم آوردهاند که هجدههزار تن از کوفیانِ تحت حکومت أمویان با نامههایی خطاب به حسینبنعلی از ظلم و جور حکومت اسلامی شکایت میکنند و از او دعوت میکنند که به کوفه بیاید و به او اطمینان میدهند که شرایط برای حمایت از او مهیاست و این عِدّه و عُدّه، پا به رکابِ او، از پسِ حکومتی که آن را ظالم و متجاوز میخوانند برمیآیند.
امام حسین اما احتیاط لازم را برای اطمینان از شرایط به خرج میدهد و سفیری به آنجا میفرستد و پس از آنکه سفیرش پیامی میفرستد و او را مطمئن میکند به همراه خانواده و سپاهی از پیروانش به عراق میرود.
در این یکماه طیّ طریق از سرزمین حجاز به عراق، شرایط تغییر میکند و او در آستانهی مقصد، میبیند که نه از آن هزاران میزبان خبری هست، نه از سفیرش و نه هیچ چشماندازی از آنچه که پیش از این تصور میکرده باقی مانده است. اما دیگر دیر شده و فرستادگان حکومت، هم مانع ادامهی راه او میشوند و هم مانع بازگشت او. در واقع او دیگر در محاصرهی سپاهی است که او را بین دو گزینه مخیّر میکند و گزینهی سومی از جنس بازگشت، مطلقا در میان نیست: «یا با خلیفهی مسلمانان بیعت میکنی یا به جنگ تن میدهی!»
امام حسین میگوید که قصد جنگ ندارد؛ این همان امامیست که به «إبنعباس» گفته بود حتی کلمههایش را در جایی که زمینهاش نیست خرج نکند چه رسد به توشه و توانش. این همان امامیست که در ساحتِ معرفت، نمیخواهد به هر قیمتی بر رقیب پیروز شود و آنهمه ملاحظاتِ اخلاقی دارد؛ کسی که حُرمت خود و دیگری حتی در مناظره و گفتگو برایش عزیز و محترم است جانِ خود و دیگران البته برایش عزیزتر است. او با همان سیرهی مدینه و مکه در آستانهی کربلا حرکت میکند و به فرستادگانِ حکومت میگوید من با شما سرِ جنگ ندارم؛ به دعوت آمدهام و اگر میزبانان نمیخواهند برمیگردم! اما حکومتِ وقت، گزینهی بازگشت را نمیپذیرد و او را میان بیعت یا جنگ، ناگزیر از انتخاب میکند. (۳)
اینجاست که صورتِ مسئله تغییر میکند. راههای مصالحه را پیشتر برادرش امام حسن مجتبی تجربه کرده و به بنبست رسیده و حالا دیگر بیعت با حاکمِ ظالم و متجاوز به معنای رسمیت بخشیدن به ظلم و تجاوز در اسلام است. او در یک دوراهی تاریخی قرار میگیرد و نمیتواند ذلتِ رسمیت بخشیدن به ظلم و تجاوزِ ولیّ أمر مسلمین را بپذیرد و سرانجام تن به ستیز میدهد.
جنگ؛ امام مضطرّ یا امام مشتاق؟
جانِ سخن اینکه؛ وقتی شما آن پیشینهی معرفتی در یازدهسال امامتِ حسینبنعلی را نادیده بگیرید و تنها به این یازدهروز نظر کنید سر از قرائتهایی در میآورید که هیچ ربطی به منظومهی نظری و عملی امام ندارد.
میگویند امام همه چیز را از قبل میدانست و با این که میدانست شکست میخورد برای جهاد و شهادت به کربلا رفته بود؛ با همین نگاه، جنگ را تقدیس میکنند و ناچاری امام و استثنای حیات او را به قاعدهی حیات او تبدیل میکنند. یازدهروز پایانی عمر او را منفصل از یازدهسال امامتِ او میبینند و مقدمات و نتایج این واقعه را تحریف میکنند.
امامِ «مضطرّ به جنگ» با امامِ «مشتاق به جنگ» بسیار متفاوت است؛ اما برای آنکه این تفاوت به چشم نیاید حدیثِ «إنّ الحیاهَ عقیدهٌ و جهاد» را جعل میکنند و میگویند «زندگی، عقیده و جهاد در راهِ آن عقیده است». مردی که حتی در عقیدهاش هم از جدال و جنگ نظری پرهیز میکند چگونه در عمل به استقبال جنگ میرود؟
در تاریخِ نزدیک ما «مرتضی مطهری» که شجاعانه در دهههای چهل و پنجاه دربارهی تحریفهای عاشورا سخن گفت و البته بسیاری از روحانیان را خوش نیامد، ترویج همین حدیثِ جعلی را ملامت و آن را نقد کرد و از همین منظر بود که بعدها گفت با «اسلامِ انقلابی» مخالف است. (۴) اسلامِ انقلابی، اسلامِ اصالتِ مبارزه و جنگ و رویارویی و اسلامِ رقیبتراش و رقیبطلب است.
اگر معرفتورزی و سیاستورزیِ حسینبنعلی را در امتدادِ هم نفهمیم و میانِ ناچاری به جنگ و تقدیسِ جنگ و تشویق به آن تفکیک قائل نشویم نمیتوانیم تصمیم امام در آستانهی کربلا را درست تحلیل کنیم و به جای درک ضرورت و عظمت مجاهدهی ایشان به مجادله میافتیم.
___________________________
•ویراستهی سخنرانی در شب هشتم محرم ۹۵. حلقهی مطالعات اسلامی دانشجویان. برلین
•پینوشت:
۱) بحارالأنوار/ ج ۷۸/ص۱۲۴/ حدیث ۱۰/ چاپ بیروت
٢) المحجه البیضاء فی تهذیب الإحیاء/ ج ١/ ص١٠٧/ چاپ بیروت
٣)التاریخ الطبرى/ ج٣/ از ص٣٠٩/ چاپ مصر
۴)مجموعه آثار مرتضی مطهری/ ج ۲۴/ صفحهی١٧٣
4 پاسخ
سلونی قبل ان تفقدونی, فانا بطرق السماء اعلم بطرق الارض
امام علی ع, از من بپرسید, قبل از انی که مرا از دست دهید, من به راه های اسمانی اگاه ترم, تا به راه های زمینی! کنایه از گستردگی علم ان حضرت از ناسوت تا ملکوت. از عوالم زمینی نا عوالم اسمانی و ماورایی.
خداوند علمش را به هر کس بخواهد, می دهد.
قران: بوتی الحکمه من یشاء. و من اوتی الحکمه فقد اوتی خیرا کثیرا.
بقره ۲۶۹
مشکل من خود این منابع هستند که شما بدانها استناد میکنید
اعتبارسنجی اینها را باید جالب باشد. چون دوستان اهل معارف، اینها را قطعی دانسته و بر پایه آنها استدلال میکنند
مثلا برایم من مهم است که آیا امام غیب میداند یا خیر؟ یعنی سخن نویسنده شهید جاوید درست است یا خیر؟ شنیدهام روایات زیادی درباره غیب دانست امام هست این روایات بیاعتبارند؟ به چه دلیل؟ به دلیل روایات مثبته دیگر؟
امام علی ع: از من بپرسید قبل از انکه دیگر مرا نیابید. دانستن نادیده و غیب, برای مردمان معمولی هم دیده شده است, چه رسد به اولیای الهی, و چه رسد به امامان معصوم ع. اما دانستن غیب توسط اولیای الهی, لزوما بمعنای بکار بردن ان در مواجهه با وقایع عادی, نیست. دانستن غیب یا قدرت ما فوق طبیعی, کمالی است که در جا های خاصی, و بنا بر اقتضای حکمت الهی, از ان استفاده می شود.
بسیار مطلب متین و عالمانه و سود مندی بود. خداوند به گوینده و نویسنده ی ان خیر دهد و ما را با محمد و آل محمدص, محشور کند.
دیدگاهها بستهاند.