این متن مکتوب شدۀ گفتگوی بین مجتهد شبستری و جمعی از علاقمندان به مباحث طرح شده توسط ایشان است. گفتگو ها در دو بخش و یک متن تکمیلی در بخش سوم می آیند.
***
بخش اول
سوال: در یکی از درسگفتارهایتان ـ خدا راز جهان ـ درباره این جمله نیچه که گفته: «خدا مرده است» گفتهاید موقعی که نیچه این حرف را در اروپا زد در غرب خدا مرده بود و منظورش هم از مردن خدا این بود که امکان ارتباط با خدای متعال به حد اعلای ضعف رسیده بود و کلمه «خدا» دیگر برای انسانها هیچ الهام نمیبخشید، گرچه عقیده اش این بود که ما انسانها او را کشتیم. میخواستم بپرسم آیا این وضع در جامعه ما هم اتفاق افتاده است یا خیر؟ و اینکه چه چیز باعث میشود نام این سرمایه معنوی، دیگر معنا بخش نباشد؟
پاسخ: من مختصری در این باره توضیح میدهم؛ نیچه از فیلسوفان قرن نوزدهم آلمان است او گفته که «خدا مرده است». خلاصه حرفش این بوده که دیگر انسان ها نمیتوانند تجربه ای با خدا داشته باشند، دیگر خدا از دسترس انسانها بیرون رفته است. نمیتوانند دیگر نیایش بکنند و با خدا حرف بزنند این توانایی دیگر در دست انسانها نیست و نمیتوانند که اعتقاد به خدا داشته باشند، نمیتوانند بحث فلسفی درباره خدا بکنند خلاصه مسئله خدا دیگر از دسترس انسان ها بیرون رفته است و آن اعتقاد به خدا که یک وقتی سراسر اروپا را فرا گرفته بود و اکثریت قریب به اتفاق مردم اروپا گویی خدا را حاضر میدیدند، ناظر میدیدند و از او میترسیدند، به او امید میبستند، به او توکل میکردند. اینها دیگر از عالم روح و روان انسان بیرون رفته است.
نیچه از این وضعیت تعبیر کرده است که «خدا مرده است». و دیگر هیچ منشأ آثار نیست و بعد هم اضافه کرده است که ما خود او را کشتیم یعنی بعد از عصر روشنگری با تکیه بر عقل خود بنیاد انسان و اینکه انسان را آوردیم در محوریت و گفتیم همه چیز از انسان شروع میشود، این انسان است که باید بفهمد، این انسان است که تکلیف خودش را باید روشن کند و معنا ندارد از جای دیگری برای انسان تکلیف روشن بشود و امثال این فکر ها و اعمال مترتب به آنها، ما از این طریق خدا را از صحنه بیرون رانده ایم (کشتهایم).
این حرفی بود که نیچه زد خیلی هم تأثیر داشت. اولاً او خودش فیلسوف بسیار زبردستی بود، دوم اینکه خیلی بلیغ و فصیح مینوشت، معجزه آسا به خصوص آن تکه هایی از کتاب هایش که در آن این قطعات را نوشته آنقدر اینها را زیبا نوشته که واقعاً آدم هروقت آنها را میخواند تحت تأثیر قرار میگیرد، خیلی زیبا و بلیغ نوشته است. خب آن داستان این است.
اما وضعیت در ایران و در کشورهای اسلامی در حال حاضر اینطور نیست. اکثریت مردم فکر میکنند از خدا شناختی دارند و بر اساس همان شناختی که از خدا دارند با او حرف میزنند، دعا میکنند، عبادت بجا میآورند، توکل میکنند، امید میبندند. یعنی در ذهن های اکثریت مردم این خدا در دسترس است به اصطلاح، با او هنوز ارتباط برقرار میکنند اکثریت. پس برای این اکثریت خدا به آن معنا که نیچه میگفت از دسترس بیرون نرفته است و نمرده است. این یک روان شناسی است که من عرض میکنم نه اینکه آیا این عقیده به خدا حق است یا حق نیست؟ در آن باره نمیخواهم اینجا بحث کنم.
سؤال: شما در آثارتان هر جا میخواهید بحث هستی شناسانه بشود راجع به مکانیزم وحی و درباره سرشت وحی سخن گفته شود عالماً عامداً میگویید که من نمیخواهم در این باره حرف بزنم و من میخواهم بحث راجع به فهم متون دینی بکنم. من از نظر هرمنوتیکی دارم حرف میزنم، حالا اینکه از لحاظ وجود شناسانه قصه از چه قرار است در آن ورود نمیکنم. البته در شماره هشتم قرائت نبوی هست که میفرمایید اگر چه من با آن نظر که آقای سروش دارند (که در اواخر نظر ایشان عوض شده است) مخالفتی هم ندارم ولی بهر حال راجع به آن موضعی هم نمیگیرید. سؤال من در واقع این هست که شما بهرحال هرمنوتیکی هم که بحث میکنید بالاخره یکی از پیش فرض های مهمی که توی فرآیند فهم برای ما خیلی مهم است پیش فرض های هستی شناسانه است، اینکه بالاخره من میخواهم بدانم که این رابطه پیغمبر با آن امر قدسی به چه معنا است؟ سرشت اش چگونه هست؟ دکتر سروش بحث راجع به سرشتش میکند، دیگری راجع به مکانیزمش حرف میزند بالاخره پیغمبر دارد با خودش حرف میزند؟ یا با یک امری بیرون از خودش حرف میزند؟ و بالاخره هر کدام از این مواضعی که ما بخواهیم بگیریم یک مواضع معرفت شناسانه و البته هرمنوتیکی دارد ـ سؤال این است که با مغفول نهادن و نپرداختن به این مسئله این پرسش برای من خواننده بوجود میآید که این تجربیات پیامبرانه از چه حیث پیامبرانه است؟ من میتوانم آدم های معنوی زیادی را شاهد بیاورم. میخواهم ببینم در منظومه فکری شما بالاخره چه ملاکی میشود ارائه داد که با آن بگوییم این تجربه پیامبر است از آن حیث که پیامبرانه است. من فکر میکنم این سؤال ابهامش و بی پاسخی اش شاید از آن جهت نشأت بگیرد که آن مواضع هستی شناسانه شما یا روشن نیست یا اظهار نظر نفرمودید.
پاسخ: این سؤال بسیار خوبی است، بسیار کلیدی است در ارتباط با بحث های بنده.
جان کلام شما در همین تعبیر اخیرتان است که از چه حیث تجربه پیامبرانه است؟ اگر کسی وارد نشود در مکانیزم وحی چگونه میتواند بگوید که این تجربه پیامبرانه است و شما میگویید معتقدم که تجربه پیامبرانه است؟
ببینید کسانی که درباره پیامبری صحبت میکنند که پیامبر کیست و چه کسی است؟ دو گونه ورود میکنند. یک گونه این است که از مقدمات متافیزیکی شروع میکنند تا میرسند به مسئله پیامبری.
یک: خدا هست.
دو: خدا وحی کرده است.
سه: پیامبر کسی است که وحی خدا را دریافت میکند.
چهار: این کتاب هم که جلو ما هست وحیی است که حضرت محمد از خدا دریافت کرده است.
پنج: پس او پیامبر است
در این حرکت کردن، کسانی که ادعا میکنند که پیامبر کسی است که وحی خدا را دریافت کرده قطعاً ناچار هستند از وحی یک معنای هستی شناسانه بدهند بگویند وحی این است که من دارم تعریف میکنم و بعد بگویند این شخص چون وحی را به این معنا که من توضیح میدهم دریافت کرده پیامبر است من اصلاً اینجوری حرکت نمیکنم، دلیل اینکه اینجوری حرکت نمیکنم این است که آن مقدمات که حضرات میچینند، اشکالهای فلسفی دارد و اینجا جای این نیست که من بخواهم دانه دانه بگویم که آن مقدمات چه اشکال های فلسفی دارد. این اشکال ها در کتاب های فلسفه دین و کلام بیان شده است.
من از جایی دیگر حرکت میکنم و به تجربه پیامبرانه به گونه ای دیگر نزدیک میشوم: من از منظر انسان شناسی و دین شناسی وارد میشوم و انسان ها را دسته بندی میکنم
یک دسته هنرمندان هستند.
یک دسته دانشمندان هستند.
یک دسته فیلسوفان هستند.
و دستههای دیگر …
یک دسته هم آن طور که تاریخ بشر نشان میدهد پیامبران هستند، یعنی دسته خاصی از انسان ها در طول تاریخ ظهور کرده اند و گفته اند ما «نبی» هستیم
نبی نامیده شدن اینها بر اساس ادعا هایی است که خود آنها کرده اند، آنها ادعاهایی کرده اند و بر اساس آنها خودشان را نبی نامیده اند نه اینکه ما آنها را نبی مینامیم، خودشان خودشان را نبی نامیده اند نبوت از ماده نبأ است (= خبر)، و نبی کسی است که بنا به دعوی خودش از خدا باخبر شده است.
تجربه نبوی تجربه باخبر شدن از خدا است و این همان چیزی است که غالبا در اظهارات خود آنها هست گاهی هم گفته اند خدا با ما حرف میزند و با خبر شدنشان از این طریق است. تجربه نبوی یعنی اینکه کسی دعوی میکند که من این تجربه را دارم خب ما همین مدعا را باید دنبال کنیم تا ببینیم به کجا میرسیم نه چیزی دیگر را. یعنی از پایین باید برویم به بالا، نه اینکه از بالا بیاییم به پایین.
چون من اینجوری فکر میکنم نگاه میکنم به آن آدم مدعی نبوت که چه میگوید و نه اینکه قطع نظر از اظهارات او خودم مقدمات متافیزیکی بچینم تا به نتیجه برسم.
حالا پرسش من این است که نبی اسلام که قرآن مجید از او باقی مانده با خبر شدن خود از خدا را چه جوری معنی کرده است؟ در قرآن میبینیم که معنای این با خبر شدن از خدا این است که حضرت محمد میگوید موجودات را آیات خدا میبیند و افعال خدا میبیند. مثلا میگوید خداست که گیاه را میرویاند، خداست که جنین را میآفریند، خداست که باد ها را میفرستد این خداست که شما را میبخشد، خداست که به شما نعمت میدهد، خداست که آسمان و زمین را در اختیار شما گذاشته، خداست که به شما حیات میبخشد و شما را میمیراند و سپس مبعوث میکند و… این ها یعنی چه؟ یعنی اینکه من با خبر شدهام که خدا دارد این کارها را میکند. این است از نظر من تجربه نبوی محمد (ص) من همین را دنبال میکنم که نشانه های خدا را دیدن یعنی چه؟ از افعال خدا با خبر شدن یعنی چه؟ مجموع اینها همان تجربه های نبوی حضرت محمد است.
عارف دعوی با خبر شدن از خدا را آنگونه که در قرآن ادعا شده ندارد، دعوی کشف دارد این دو تا با هم متفاوت است، عارف میگوید روشن میشود برای من و مثلا میبینم، آنچه را که دیگران نمیبینند
سؤال: در مورد پیامبر هم ما این لغت کشف را داریم یعنی مثلاً کشف محمدی…
پاسخ: اینها را دیگران اضافه کرده اند، در قرآن اینها را نداریم، عرفا نبوت را یک چیز دیگر کرده اند. فیلسوفان هم یک چیز دیگر کرده اند، حضرت محمد خودش چه گفته است؟ آنچه که ما به خود او میتوانیم نسبت بدهیم قرآن است و در قرآن کشف مطرح نیست، ارتقاء وجودی، اتصال با عقل فعال و شبیه این حرفها مطرح نیست. آنجا این ادعا وجود دارد که آیات و افعال خدا چنین و چنان است. خدا چنان کرده و چنین میکند و چنان خواهد کرد. در قرآن از افعال خدا روایت میشود، چیزی کشف نمیشود.
سوال: کشف و با خبر شدن خیلی نزدیک است، کشف کرده یعنی با خبر شده.
پاسخ: نه نه این طور نیست. واژه ها را باید دقیق رویش فکر کرد، خبردار شدن کاملاً غیر از کشف است، شما در کجاها میگویید که با خبر شدم؟ ما در تعبیرات… خودمان هم داریم، برای شما خبر میآید که با خبر میشوید و آنجا نمیگویید کشف کردم، ابداً
سوال: رسول را چگونه معنا میکنید؟
پاسخ: رسول بودن تجربه ای است که گاهی به آن شخصی که از خدا با خبر شده دست میدهد، او احساس رسالت میکند، رسول آن کسی است که تجربه میکند که باید بگوید، حرف بزند، دعوت کند و وضعیت موجود را تغییر دهد.
سوال: شما فرمودید ادعای نبی با خبر شدن است و الآن فرمودید که با خبرشدن یعنی اینکه خدا با نبی صحبت میکند، خود اینکه خدا با نبی صحبت میکند یکی از این تبینهایی است که ارائه شده برای مکانیزم وحی، یعنی انگار که ما این را قائل شدیم به یکی از این پیش فرضها یا به هر حال قبول کردیم و اینکه من وارد نمیشوم به این چرخه مکانیزم ها و یا نگرشها به وحی یعنی چه؟ انگار یک ورودی بوده است قبل ازاینکه شما میگویید من وارد نمیشوم؟
پاسخ: نه، ببینید، به آن معنا من وارد نمیشوم، اینجوری وارد نمیشوم که ادعا کنم او باخبر شده و این باخبر شدن چیست؟ من خودم که با خبر نمیشوم، یک کسی به من میگوید که باخبر میشوم، من حالا باید از خود او بپرسم که چه میگوید در معنای این باخبر شدن. اینجا دو دسته میشوند افراد، یک دسته آنهایی هستند که اظهارات مدعی را ول میکنند و خودشان دلیل اقامه میکنند و میگویند که او حتما باخبر شده و این با خبر شدن یعنی چه و برایش معنا درست میکنند، این درست نیست. اگر طرف میگوید با خبر میشوم باید حرفهای خودش را دنبال کنیم و از خودش بپرسیم که تو که میگویی باخبر میشوی یعنی چه؟ تو را چه میشود که میگوئی باخبر میشوم؟ این کار را نمیکنند، اشکال همینجاست.
سوال: شما اینجوری که میگویید کشف است؟
پاسخ: نه نه کشف نیست، اگر شما چیزی را نشانه و فعل یک فاعل ببینید آنرا کشف نمیکنید، شما دارید راه میروید در وسط اتوبان یک تابلو هست که میگوید صد متر آن طرفتر پرتگاه است، آن نشانه است و کشف در آنجا نیست، شما وقتی این تابلو را میبینید از نشانه به صاحب نشانه میروید، این را کشف نمیشود گفت.
اینجا مسائل نشانه شناسی، سمبل شناسی و هرمنوتیک وارد میشود این ها مربوط به کشف نیست
سوال: این نشانهها که پیامبر آنها را دریافته آیا این نشانهها در عالم وجود دارد که پیامبرتوانسته این نشانهها را ببیند و آیا علاوه بر این نشانههای عام، یک گفتگوی اختصاصی پیامبر با خداوند هم وجود داشته که تجربه نبوی محض او بوده است؟ یعنی علاوه بر این فهم و تفسیر نشانهها یک گفتگویی بین پیامبر و خدا هم اتفاق افتاده است؟
پاسخ: ببینید، مسئله این نیست که نشانههای عام در عالم هست و پیامبر این نشانههارا میبیند، مسأله این است که او موجودات را نشانه میبیند، مساله این است که او موجودات را افعال خدا تجربه میکند. من و شما وقتی خورشید را میبینیم، فقط طلوع و غروب یک کره میبینیم و از لحاظ علمی میگوییم خورشید کره ای هست که مثلا فلان قدر حرارت دارد و فلان گونه حرکت و… اما نبی اینجوری نمیبیند خورشید را، نگاه او علمی و یا عادی نیست، او خورشید را نشانه و فعل خدا میبیند اما من نشانه و فعل خدا نمیبینم، دیگران نشانه و فعل خدا نمیبینند، انکار دیگران که نبوت او را نمیپذیرفتند درست در همین جا بود، او میگفت من اینها را نشانه ها و افعال خدای یکتا و بی همتا میبینم و تجربه می کنم و آنها میگفتند نه خیر اینطور نیست و دروغ می گویی، تو چنان نمیبینی پس تو نبی نیستی در واقع آنها نبوت او راتکذیب میکردند.
دقیقاً همین است مطلب، او میگفت همۀ امور را خدا میچرخاند و دیگران میگفتند نهخیر ما یک چنین چیزی تجربه نمیکنیم.
پس نبی اسلام کسی بود که این دید تجربی را داشت. در قرائت نبوی از جهان هم آورده ام که درواقع او همه موجودات را افعال خدا میبیند، پس نشانه میبیند نه به معنای ایستای کلمه، نشانه میبیند به معنای پویا یعنی از بابت اینکه فعل است نشانه آن فاعل است، یعنی درآمدن خورشید را یک حادثه الهی تجربه میکند، ما خورشید را یک جرم و او یک حادثه و پدیدار الهی میبیند.
ما باید مورد به مورد حرکت کنیم، یکی از اشکالاتی که وجود دارد این است که وقتی میخواهند در باره نبوت صحبت کنند مثل اینکه میخواهند تکلیف همه انبیاء روی زمین را معین کنند و این نمیشود، این نوع گنده گوییها و کلی گوییها درست نیست. تکلیف مدعای هر نبی را باید با استیضاح از خود او روشن کرد و به موارد دیگر نباید تعمیم داد. نبوتها بسیار گوناگون است.
در قرآن مجید چندین هزار بار کلمه الله آمده است (البته با تحولات معنایی الله در دوران رسالت آن حضرت).
همه جای قرآن گفته میشود الله چنین کرد و الله چنان کرد، الله چنین میکند و الله چنان خواهد کرد. اصلاً نبوت محمدی این است که او در هر لحظه و در هر حادثه، چه در حوادث اجتماعی و چه در حوادث طبیعی، همه جا دست خدا و فعل خدا را میبیند و اظهار میکند و دعوت میکند که انسان ها خود را با افعال خدا هماهنگ کنند و در همان راه بیفتند که خدا در آن راه است (سبیل الله) تا رستگار شوند و از پای نمینشیند. او میگوید همۀتان در حد توانایی تان خداگونه و خدا صفت شوید، بر اثر حرکت کردن با حرکتهای الله. این است نبوت نبی اسلام، نه اینکه کسی آنجا نشسته و از یک جایی دارد پیام میآید و او هم این پیامها را به دیگران منتقل میکند، این مدعا در حرفهای خود او (قرآن) دلیلی ندارد. حضرت محمد وقتی از وحی به خودش تعبیر میکند در قرآن، اینطوری میگوید: « قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَر مِثْلُکُمْ یوحی إلَی أَنَّما إلهُکُمْ إِله واحِد» (کهف، ۱۱۰؛ فصلت، ۶)، ظاهرا در دو آیه این تعبیر آمده است، من بشری هستم مثل شما، ولی به من وحی میشود، اینجا تعبیر وحی بکار برده شده است، اما چه چیز به او وحی میشود؟ اینکه « أَنَّما إلهُکُمْ إِله واحِد» (معبود شما فقط آن «یگانه و بی همتا» است)، این معنایش این نیست که هزار بار با الفاظ به من میگویند که معبود تو آن یگانه و بی همتا است، این حرف معنایش این است که وحی من یک وحی بیشتر نیست و آن وحی این است که إلهُکُمْ إِله واحِد، یعنی من تمام زندگیم همین است من در «زیست جهان وحیانی» ام و در این حال هستم که به هر جا نگاه میکنم، به قول عرفا او را میبینم، کار او را میبینم، بوی او به مشامم میرسد و… حتی وقتی جنگ است، میگوید ملائکه آمدند شما را کمک کردند، وقتی سختی میشود میگوید خدا برای شما گشایش خواهد کرد، مریض میشود، میگوید او مرا سالم میکند و … شما هیچ بعدی از ابعاد زندگانی انسانی را در قرآن پیدا نمیکنید که پیامبر، خدا را آنجا وارد نکرده باشد، از نفس کشیدن بگیرید تا غذا خوردنمان زیستن تا مردنمان «قُلْ إِنَّ صَلاتِی وَ نُسُکِی وَ مَحْیایَ وَ مَماتِی لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ» (انعام، ۱۶۲)، نمازم، آیینم، زیستنم، مردنم همه از سوی خدا و برای خدا است.
امیدوارم به سوال شما پاسخ داده باشم.
سوال: به نظر میرسد روایت توحید گونه پیامبر از هستی که تا حالا در فرمایشات شما بوده، تنها اصل توحید در اسلام را ثابت نگه میدارد و اصول و فروع دیگر را به حاشیه میراند و همچنین جنبه هویت بخش اسلام را که فقه متکفل آن است به کلی از میان میبرد، با این وصف وجه تمایز دین اسلام هم با ادیان دیگر و هم با معنویتهای غیر دینی دیگر که فارغ از تشریع اند چیست؟
پاسخ: از نظر من همانطور که در مقالات قرائت نبوی از جهان هم آمده توحید نظری و عملی مسئله اصلی و اساسی اسلام است و مراد از توحید همان است که در اینجا توضیح دادم که گفتم پیامبر همه جا دست خدا را دیده همه جا خدا را فعال میدیده و در مقام عمل موحدانه زیسته است و انسانها را به موحدانه زیستن دعوت کرده است. هر مسلمانی چقدر میتواند به این افق نزدیک شود و این طور ببیند و اینطور زندگی کند، آن مسئله دیگری است. مسلمانی مراتب دارد، به اصطلاح شدت و ضعف دارد، اینطور نیست که مسلمان کسی است که پنج اصل یا سه اصل اعتقادی را قبول کرده باشد این نیست حقیقت مسلمانی، بله چنان فردی در جامعه مسلمانها مسلمان به شمار میآید ولی مسلمانی از اصل و اساس مراتب دارد، اصل در مسلمانی آن توحید نظری و عملی است و هر کس هرقدر توانست خودش را به آن نزدیک کند به همان اندازه مسلمان است، مسلمانی شدت و ضعف دارد، کامل دارد، ناقص دارد. آن فروع که شما میفرمایید در پرتو آن دین توحیدی اصلاً معنا پیدا میکند، مثلاً عبادات در پرتو آن نگرش و عمل توحیدی معنا دارد و اگر آن عمق پیدا نکرده باشد عبادت جز دولا راست شدن معتادانه هیچ چیز دیگری نیست، تمام حلالها و حرامها و عبادتها، تمام اینها در ارتباط با آن توحید معنای خودش را درواقع پیدا میکند، حتی ایمان آوردن در ارتباط با آن، معنای خودش را پیدا میکند. البته این مطلبی است که بزرگان گذشته هم گفته اند و از جمله آقای طباطبایی در تفسیر المیزان در چند مورد تصریح میکند که اصل و اساس اسلام توحید است و تمام احکام اسلامی در پرتو آن توحید معنای خودش را پیدا میکند.بنابر این مسئله، کنار زدن ارزش اعمال و احکام نیست بلکه ایجاد ارتباط میان اعمال و احکام و آن بینش و توحید است. البته از توحید تفسیرهای متفاوت داده شده است.
حالا وقت این است که بپرسیم احکامی که در فقه تاریخی هست آن فتاوایی که درست شده، احکامی که درست شده که به چندین هزار میرسد، در عصر حاضر این احکام فقهی تا چه اندازه میتواند ارتباط پیدا کند با آن توحیدی که از یک مسلمان خواسته شده است؟ آیا آنها فتواهایی بودهاند و احکامی بوده اند که در شرایط خاص زمانی و مکانی، این توانایی را داشته اند که ارتباط پیدا بکنند با آن توحید آن عصر و پیاده کننده آن باشند یا چیزهایی هستند که همیشه با توحید در ارتباط هستند و باید حفظ بشوند؟ واقع مطلب این است که کسانی که قرار است بینش توحیدی پیدا کنند و به اصطلاح مسلمان باشند اینها همیشه انسانهایی تاریخی و اجتماعی هستند در روی زمین که در شرایط مختلف سیاسی اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی و طبیعی و … زندگی میکنند و بنابر این آن بینش و عمل توحیدی در شرایط اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و… به صورت های متفاوت قابل پیاده شدن است در مقام عمل. مثلا اگر جامعه ای وضع اقتصادی اش شبانی باشد، آثار آن توحید در اقتصاد شبانی در یک سلسله اوامر و نواهی مربوط به آن اقتصاد شبانی ظهور میکند و اگر اقتصاد سرمایه داری داشته باشد آثار آن در زندگی با اقتصاد سرمایه داری یک سلسله اوامر و نواهی متناسب با زندگی سرمایه داری ایجاد میکند، اگر حکومت حکومت پادشاهی باشد آریستو کراسی یا دموکراتیک باشد، در یک چنان جامعه ای اوامر و نواهی خاصی متناسب با آن به وجود میآید. مثلا الآن که ما در ایران در شرایطی زندگی میکنیم که چه بخواهیم و چه نخواهیم اقتصاد مدرن دنیا ما را قبضه کرده و چه بخواهیم و چه نخواهیم مسئله آراء و صندوق رأی و سیستم دولت ـ ملت را انتخاب کرده ایم (چه بخواهیم و چه نخواهیم خانمها دیگر از پشت پرده نشستن و این که بهترین فضیلت این است که هیچ کس قامت یک خانم را نبیند، آن چیزهایی که یک عمر گفته اند و از حضرت فاطمه نقل کردهاند که بهترین فضیلت زن آن است که هیچ مرد اجنبی قامت او را نبیند متروک شده و نصف خانمها در ادارهها و در بیرون حضور کامل دارند و ما آنها را دعوت میکنیم بیایید رأی بدهید و خود آقای خمینی میگفت بانوان باید بیایند رأی بدهند و همه را میکشانید در خیابانها)، در این گونه زندگی اوامر و نواهی مربوط به سیاست و اقتصاد و خانواده و عفاف و حجاب و غیره، یک چیز دیگر میشود و نیز احکام ارتباطات خارجی آن روز که در فقه میگفتند دارالاسلام هست، دارالحرب هست و دنیا به دو قسمت تفکیک شده است، در عصر حاضر که نزدیک به دویست کشور را همه به رسمیت شناخته شده اند و ما هم به رسمیت شناخته ایم، چیز دیگر میشود.
همچنین معنای بازگشت همه امور به خدا و حضور خدا در سراسر هستی در جهانی که فکر میکردند نه فلک مثل پوست پیاز همدیگررا دربرگرفته و کره زمین هم دروسط قرار گرفته است و ما اشرف مخلوقات هستیم و ابر و باد و مه خورشید و فلک در کار هستند تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری، به گونهای فهمیده شد و در دنیای حاضر که کهکشانها و سیاهچالهها که با فاصله میلیاردها سال نوری در دید ما هستند و از طرف دیگر انسان خودش در نظم طبیعی جهان تغییر شکلی ایجاد میکند، گونهای دیگر فهمیده میشود.
آری من میگویم فقه سیاسی اقتصادی، فقه اجتماعی، فقه جزایی، فقه مربوط به احکام خانواده و امثال اینها در روند تاریخ که روی هم انباشته شده دیگر برای ما حجیت ندارد، البته من یک استدلال کلامی هم برای خودم دارم و آن این است اصلاً دوران اجتهاد فقهی در این ابواب سپری شده است. اجتهاد فقهی و آن احکام، در دورههایی هویت مسلمانی را حفظ میکردند و مبناهای تئوریک کلامی داشتند. امروزه که آن تئوریها ابطال شده (۱) هویت مسلمانی با چیزهای دیگر حفظ میشود، به طوری که اگر احکام گذشته را تغییر ندهیم آنگاه است که هویت مسلمانی به خطر میافتد، چطوری به خطر میافتد؟ اینطوری به خطر می افتد که ما آن احکام را تغییر نمیدهیم و هنوز آنها را در کتابهای فقهی خودمان مینویسیم و جهاد را و حکومت را و قوانین جزایی را و… به گونه ای معنا میکنیم که داعش میگوید آهان، تئوری من در همین کتابهای فقهی است و من این تئوری را میخواهم پیاده کنم! (۲) راه درست رها شدن از رفتارهای داعش و داعشیان بیرون ریختن آن خشونتها از کتابها و کنار گذاشتن اجتهاد فقهی در این ابواب است و گذراندن قوانین عقلانی به جای آنها از طریق قانونگذاریهای عقلانی و سیاستهای عقلانی. اگر ما در عصر حاضر این کارها را بکنیم اینها مقتضای توحید نظری و عملی ما در این عصر است. هویت مسلمانی ما در عصر حاضر یعنی چی؟ یعنی اینکه من بتوانم در دنیا با سر بلندی بگویم من مسلمان هستم و اهل توحید نظری و عملی و امتیازات دینی ما چنین و چنان است و این دین ما حرف دارد برای دنیا و ما داریم با این دین زندگی میکنیم. تنها در این صورت است که وحشیهایی مثل داعش نمیتوانند تئوری خود را از دین اسلام بگیرند و امروز آدم خجالت بکشد که در دنیا بگوید من مسلمان هستم! هویت مسلمانی در عصر حاضر تنها با سیاستگذاریها و قانون گذاریهای عقلانی در جامعههای مسلمان حفظ میشود.
بخش دوم
سوال: تفاوت ادیان را هم بفرمائید.
پاسخ: من به عنوان دین شناس اگر از بیرون نگاه کنم، میگویم ادیان متفاوت فرق دارند و باید محدوده و مضمون هر دین را مشخص کرد. از باب مثال مسیحیت و اسلام را بگویم. به نظر من گفتمان دینی مسیحیت و گفتمان دینی اسلام یک فرق بسیار اساسی دارد. در اسلام برای هر انسان مستقیمأ الله مطرح است، اما در مسیحیت میان خدا و انسان مسیح حضور دارد. یعنی کسی بخواهد به خدا تقرب بجوید یا موحدانه زیست کند یا هرچی که اسمش را بگذارید، مرجعش عیسای مسیح است. در اسلام رابطۀ انسان و خدا مستقیم است به این معنا که هر انسانی میتواند مستقیماً ارتباطهای معنویش را با خدا برقرار کند. در نیایشها، در خواسته ها، در توکلها، در امیدها. این از نظر دین شناسی مهمترین تفاوت این دو تا گفتمان اسلامی و مسیحیت است.
سؤال: مرجع دینی شان هم کتاب مقدس است.
پاسخ: بله. اینجا یک نکته خیلی مهم مطرح است. اینطور نیست که در مسیحیت، توحید مرجعش کتاب مقدس است و در اسلام ، توحید مرجعش قرآن است. یا اینکه قرآن در اسلام به جای عیسا در مسیحیت نشسته است. عقیده مسیحیت این است که خدا در زمان و مکان معینی متجسد شده و ظهور کرده و سخنی گفته که همان سخنهای عیسای مسیح است. آن سخن این است که ای انسانها آمرزیدم همۀ شما را. در اسلام وضعیت متفاوت است قول آمرزیده شده اید داده نشده است. در قرآن خدا این گونه معرفی میشود که اگر شما انسانها اهل ایمان و عمل صالح شوید خدا شما را میآمرزد. این ها دو تا مطلب متفاوت است. کتاب مقدس محور ایمان مسیحیت است. چون این وعده دادن و اِخبار از طریق کتاب مقدس به دست انسانها میرسد ولی در اسلام محور ایمان، قرآن نیست، چون قرآن منتقل کننده یک وعده و اِخبار نیست. قرآن میگوید هر کس راهی مستقیم بسوی خدا دارد. این است آنچیزی که من در یک جایی گفته ام که قرآن در اسلام طریقییت دارد یا وحی در اسلام طریقییت دارد و نه موضوعیت. یعنی طریقی بوده است برای مطرح کردن این توحید بلاواسطه که پیامبر اسلام آنرا مطرح کرده است. ایمان به الله مطرح است در اسلام نه ایمان به محمد. این حرف را که در پاره ای از نوشته های بعضی از صاحب نظران میآید که محوریت در دین اسلام با محمد است، من این را قبول ندارم. محوریت در اسلام با الله است. خود قران انسانها را مستقیما متوجه الله میکند نه متوجه به خودش و نه متوجه به محمد. به همین جهت هم هست که خیلی کم از محمد در قرآن اسم برده شده است و موقعی هم که اسم برده شده خیلی ساده اسم برده شده است.
وَمَا مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِکُمْ «ومحمد، جز فرستادهاى که پیش از او [هم] پیامبرانى [آمده و] گذشتند، نیست. آیا اگر او بمیرد یا کشته شود، از عقیده خود برمىگردید؟»(آل عمران،۱۴۴). تمام شئونات، تمام مسائل حول و حوش الله مطرح هست. ما به الله ایمان میآوریم نه به محمد، نه به قران. اما در مسیحیت به عیسای مسیح ایمان میآورند که مظهر خداست. اگر کسی از قرآن هم خبر نداشته باشد، موحد (اهل اسلام) است. اما اگر کسی از کتاب مقدس خبر نداشته باشد، مسیحی نمیتواند باشد به هیچ وجه بله یک مسئله که ما داریم این است که آن کس که آمد این ایمانِ بلاواسطه به الله را به این شکل مطرح کرد و توضیح داد و همه امور را به خدا بازگرداند حضرت محمد بود. ما همه در داخل گفتمانی میزییم که حضرت محمد آن گفتمان را درانداخت و به این معنا ما همه محمدانیست هستیم، یعنی تابع محمد هستیم، یعنی گفتمان او را تعقیب میکنیم. در داخل گفتمان او زندگی میکنیم. اگر او در جزیره العرب آن روز این گفتمان را در نینداخته بود و این ظهور اتفاق نیفتاده بود ما امروز به این شکل مسلمان نبودیم. چون همه از آنجا شروع شد این قضایا. ما دنباله او در سیر تاریخی هستیم. اما محوریت ایمان ما با الله است نه با محمد. گفتمان دینی حضرت محمد مضمونش این است که به الله امید ببندید. به الله دعا کنید. الله شما را میآمرزد، الله شما را آورده، الله شما را خواهد برد و امثال اینها و ما ایمان داریم که آن کس که این گفتمان را درانداخته یعنی حضرت محمد لغو نگفته، دروغ نگفته، بیخود نگفته، اگر گفته از خدا باخبر شده، به او اعتماد میکنیم و میگوییم واقعا باخبر شده بود. که این پایه و اساس ایمان به محمد است. او درک نبوی خودش را از الله گفت و گفتمان را درانداخت. اما در عصرهای مختلف مضمون درک او از الله ممکن است ساحتهای گوناگون و «توسّع معنایی» پیدا کند. همینطور هم شد و جز آن درک ویژۀ او ساحتهای درک عرفانی پیدا شد از خدا که در قرآن نیست. ساحتهای درک فلسفی پیدا شد که در قرآن نیست. اما اگر شما بگویید محور ایمان در اسلام فقط همان خدای متشخص است که حضرت محمد آن را در قرآن معرفی کرد، در آنصورت، هر نوع تفلسف، هر نوع حرف جدید در مورد خدا و تجربه های ناب و تازه عرفانی از سوی خدا که در طول تاریخ از اسلام به وجود آمده باید کنار گذاشته شود.
واجب الوجود من جمیع الجهات و الحیثیات که فلاسفه مسلمان گفته اند در قرآن نیست ولی در میان مسلمانان هست. خدا در معنای «بی صورت» در قرآن نیست، ولی نزد عرفا هست. اینها مفهومهای جدیدی در یک فراخنای دیگری است. اگر امروز کسی بگوید خدا معنی معناها، یا معنی هستی است، گرچه اینها در قرآن نیامده اما او هم دارد از الله حرف میزند. یکی از عرفا شیخ محمود شبستری است او از خدای فراسوی کفر و ایمان سخن میگوید. در عین حال از خدا حرف میزند. عرفان و فلسفه اسلامی بخش غیر قابل انفکاک اسلام شده. درحالیکه آنها در قرآن نیست.
تاریخ شهادت میدهد که مسلمانان در طول تاریخ اسلام، در گفتمان توحیدی نظری و عملی حضرت محمد (قرآن) مشارکت کرده اند و آفاق معنایی آن را گسترش داده اند نه اینکه فقط تابع درک حضرت محمد از الله شده اند، بدون اینکه چیزی بر آن بیفزایند. این دو مطلب بسیار با هم فرق دارد. تبعیت محض مطرح نبوده، بلکه اهتمام به گفتمان او و مشارکت در آن مطرح بوده است. مشارکت کنندگان در یک گفتمان، گفتمان را گسترش میدهند و ساحتهای جدید معنایی در آن میآفرینند ولی تابعان، هیچ چیز نمیآفرینند و فقط پیروی میکنند. در اصلاح هرمنوتیک قارهای مشارکت در گفتمان این است که همه کوشش میکنند تا موضوع گفتمان (Sache) را در معنای جدیدی فهم کنند و نهایتا این انباشت معناهای پدید آمده از سوی مشارکت کنندهها است که یک گفتمان هرمنوتیکی را دائما فربهتر میکند. در این میان به ویژه تفسیرهای عارفان از قرآن مجید آفاق معنائی بسیار تازهای را برای الله و توحیدِ مطرح شدۀ در قرآن گشوده است. مثنوی معنوی مولانا که بی تردید از بهترینها و یا بهترین تفسیر قرآن است این افق گشایی معنایی توحیدی را به بهترین صورت انجام داده است. آن زبان عرفانی که عدهای از عرفا قرآن را بر مبنای درک خاص خودشان از آن زبان تفسیر کردند، آن زبان ابداع عرفاست و از این طریق بود که مهمترین توسّع معنایی دربارۀ مفهوم الله در اسلام پیدا شد (در اینباره از باب نمونه نگاه کنید به کتاب تفسیر قرآنی و زبان عرفانی از پل نویا ترجمه اسماعیل سعادت).
محتوای قرآن نقل یک پیام نیست تا فهم آن بر مبنای مکانیسم تحقق ارتباط (Komonikation) انجام گردد، مفاد قرآن تجربۀ هرمنوتیکی نبوی یک انسان است که با مشارکت هرمنوتیکی در آن سخن و بر مبنای گفتگو تلقی کردن (Dialog) آن متن قابل فهم و تفسیر است. به نظر اینجانب روش تفسیری آقای ایزوتسو و یا آقای ابوزید که قرآن را در پارهای از مراحل تحقیق خودشان (Komonikation) تلقی کرده اند و یا روش علامه طباطبائی که قرآن را بر مبنای تفسیر متن با خود متن تفسیر کرده است حق تفسیر قرآن را اداء نمیکنند زیرا آنطور که من تشخیص میدهم مفاد آن را به مثابه یک تجربه هرمنوتیکی نبوی تلقی نمیکنند، در حالی که فکر میکنم مثلاً جلال الدین رومی در مثنوی معنوی که قرآن را تفسیر میکند باشیوه مشارکت در گفتمان نبوی حضرت محمد آن را تفسیر میکند و در آن گفتمان افقهای معنایی جدید میگشاید و این ثمره به این جهت به دست میآید که گوئی او خود قرآن را هم مخزنی از «معناهای فهمیده شدۀ انباشته از سوی حضرت محمد» تلقی میکند که می توان آنها را با گشودن افقهای معنایی جدید دائما گسترش داد.
آنچه اینجانب در مقالات قرائت نبوی از جهان دنبال کرده ام کوششی بوده است برای گونهای از فهم و تفسیر قرآن بر سبیل مشارکت هرمنوتیکی در گفتمان قرآن. نمیدانم تا چه اندازه در این کوشش توفیق یافته ام.
بخش سوم
علاوه بر آنچه در دو گفتار پیشین گفتم این نکتهء اساسی را هم اضافه میکنم که در قرآن مجید تمام موجودات عالم کلمات خداوند نامیده شده اند، کلمات تمام ناشدنی و بی پایان. منظورم آن آیاتی است که در آنجا چنین آمده قُلْ لَوْ کَانَ الْبَحْرُ مِدَادًا لِکَلِمَاتِ رَبِّی لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ کَلِمَاتُ رَبِّی (بگو اگر دریا براى کلمات پروردگارم مرکب شود، پیش از آنکه کلمات پروردگارم پایان پذیرد، قطعاً دریا پایان مىیابد، هر چند نظیرش را به مدد آن بیاوریم) (کهف، ۱۰۹)، یا مثلاً آن آیه دیگر که وَلَوْ أَنَّمَا فِی الْأَرْضِ مِنْ شَجَرَهٍ أَقْلَامٌ وَالْبَحْرُ یَمُدُّهُ مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَهُ أَبْحُرٍ مَا نَفِدَتْ کَلِمَاتُ اللَّهِ» و اگر آن چه درخت در زمین است قلم باشد و دریا را هفت دریاى دیگر به یارى آید، سخنان خدا پایان نپذیرد» (لقمان، ۲۷)، این قبیل تعبیرات که در قرآن آمده در همه اینها در واقع این مسئله گفته شده است که از دیدگاه پیامبر اسلام و تجربه او همه موجودات عالم که در نظر و افعال خدا بوده اند کلمات خداوند هم بوده اند.
بنابر این میتوانم عرض کنم که بنا به ادعای حضرت محمد اساس با خبر شدن او از خدا که همان نبوت ایشان بود، باخبر شدن از کلمات (کلام) الهی هم بود. او موجودات را به مثابه کلمات که تشکیل دهنده کلام است، دریافت میکرد. برای او همه موجودات به مثابه کلمات خداوند معنا پیدا میکرده اند. از این معنا پیدا کردن در آن مقالات به تجربه هرمنوتیکی نبوی تعبیر کردهام نشانههای الهی، افعال الهی، کلمات الهی در بینش تجربی نبوی همه یک حقیقت بودند و او آنها را روایت میکرد. البته نظریات فلاسفه درباره حدس نبی و اینکه نبوت اتصال با عقل فعال است و قرآن کلام متمثل است و یا آن نظرات عرفا در باره حقیقت محمدیه و امثال اینها در فرهنگ اسلامی وجود دارد، ولی همه اینها در قرنهای بعدی پیدا شده اند، در زمان حضرت رسول مخاطبان آن حضرت هیچ خبری از عقل فعال و حقیقت محمدیه و از این سخنان نداشتند، چون اینها در قرآن نبود در عین حال نبوت آن حضرت برای آنها معنا داشت و نبوت آن حضرت برای آنها همان معنا را داشت که برایتان گفتم و توضیح دادم.
البته در متن قرآن مواردی هم هست که میتوان از آنها تعبیرات دیگری کرد، مثلاً تعبیراتی از قبیل رویاهای نبوی حضرت محمد اما اینها موارد معدودی هستند و من در قرائت نبوی از جهان ۱۵ آنها را صور مشهوده نامیده ام و گفته ام که در قرآن از صور مشهوده هم سخن به میان آمده است. این داستان رویاهای نبوی که در قرآن هم نمونه هایی از آنها دیده میشود در عهدین هم سابقه دارد و اسپینوزا فیلسوف معروف یهودی در کتاب معروفش به نام مقالات الهیاتی و سیاسی در آنجا پارهای از این رویاهای نبوی انبیاء بنی اسرائیل را آورده و این سخن را اول از او میشنویم که میگویداین رویاها را باید تعبیر کرد ونه تفسیر. اینها خوابگذار لازم دارد و این را اینطوری معنا میکند که باید دوران کودکی آنها را دید که در چه محیطی بزرگ شده اند و با چه مسائلی سر و کار داشته اند و چه چیزهایی در کودکی آنها در نوجوانی آنها در آنها اثر میگذاشته و آنها دارای چگونه شخصیتی بودهاند. او همین حرفها را به گونه ای آنجا آورده و گفته رویاهای آنها را متناسب با سوابق آنها باید تعبیر کرد. این حرف را او زده است.
ولی خوب این موارد این جوری در قرآن بسیار محدود است و نمیشود گفت که قرآن خوابنامه محمد(ص) است. از نظر بنده من حیث المجموع قرآن روایت و قرائت فهم تفسیری حضرت محمد از افعال خداوند است و اینکه همه چیز از خدا میآید و به خدا بر میگردد. موضوعات دیگر که در قرآن میآید همه در خدمت آن روایت و قرائت قرار گرفتهاند که اینها را در مقاله قرائت نبوی ۱۵ توضیح دادم و نمیخواهم آنها را اینجا دوباره توضیح بدهم.
اما نکته ای که در اینجا اگر اشاره کنم مفید خواهد بود این است که آن تنبهات من در مورد متن قرآن که در مقالات قرائت نبوی آمده و در گفتارها هم به آنها اشاره کردهام، همه اینها برای من از آنجا پیدا شد که حدود ده سال پیش، توجه پیدا کردم به اینکه متن قرآن از لحاظ ادبی ساختار روایی دارد و نه ساختار اِخبار از واقع، این تعبیر را که متن قرآن قرائت و روایت است و ساختار روائی دارد و نه اِخبار از واقع، همان سالها در اولین و دومین مقاله قرائت نبوی از جهان آورده ام و مرتب هم آنرا دنبال کرده ام. تا آنجا که بنده اطلاع دارم این مدعا که متن قرآن در کلیت خود ساختار روائی دارد و اِخبار از واقع نیست (نمیگوید جهان و هستی چگونه است)، کسی آنرا پیشتر نگفته بود و این چیزی است که به ذهن من رسید و آنرا دنبال کردم و بعد هم وقتی که تحقیق کردم دیدم برای این نظر شواهدی بسیار زیاد از قرآن پیدا میکنم و نهایتاً آخرش به اینجا رسیدم که بله همین طور است و میشود گفت که در کلیت، قرآن ساختار روایی دارد و روایت است و اخبار از واقع نیست. حالا این را اگر اسمش را بشود گذاشت تغییر پارادایم، در واقع یک تغییر پارادایم بود که اتفاق افتاد برای اینکه در همه ذهنها این بود که قرآن از واقعیات خبر میدهد، از اینکه هستی چگونه هست، جهان چگونه است خبر میدهد، این اولین بار بود که کسی میگفت نه، قرآن از واقعیات خبر نمیدهد، قرآن روایت میکند و ساختار روایی دارد و ساختارهای روایی ساختار اِخبار از واقع نیست. روایت دیدن قرآن اساس تفکر مسلمانان درباره قرآن را تغییر میدهد و همه زنجیرها را که مانع موفق زیستن آنها در جهان مدرن است از دست و پای آنها میگشاید و «حقیقت دینی» موجود در اسلام را که یک نمود از حقیقت الوهیت کلی است در جهان حاضر بهتر مفهوم میسازد «العاقل یکفیه الاشاره». نه اینکه می خواهم بگویم از باب مصلحت بیائید قرآن را روایت ببینیم بلکه واقعا معتقدم قرآن روایت است.
به نظر میرسد منوط کردن فهم و تفسیر قرآن به اتخاذ یک فلسفه زبان از سوی مفسر، قبل از شروع او در تفسیر و توضیح دادن این که فلسفه زبان او کدام است که در مقالات قرائت نبوی از جهان روی آن تاکید فراوان کرده ام، پیشنهاد یک تغییر اساسی مهم دیگر در چگونگی کار مفسران و در باب تفسیر قرآن است، زیرا مفسران بدون آنکه فلسفه زبان خود را از میان فلسفه های گوناگون مربوط به زبان مشخص کرده باشند به تفسیر میپردازند و در تفسیر دچار نزاع با یکدیگر میشوند. چون مثلا یکی میگوید قرآن اصوات مسموع است، دیگری میگوید سخنی است که حضرت محمد در مقام اتحاد با خدا گفته است، سومی میگوید کلام متمثل است و… اینها همه ادعای صرف است و هیچ کس نمیتواند برای آنها استدلال کند، و بنا بر این نمیتواند سخنی مستدل دربارۀ محتوا و مضمون قرآن بگوید و تفسیر قابل دفاع بدهد و بدین ترتیب ادعاها همچنان ادامه پیدا میکند. آنچه در این میان اختلافها و نزاعها را حل و فصل میکند نوع فلسفه زبان اتخاذ شده از سوی مفسر است که قبل از تفسیر باید مشخص شود.
نکته آخر هم که باید اضافه کنم در این گفتگو این است که در آنجا که من گفته ام که احکام متناسب با توحید در باب تنظیم سیاست، اقتصاد، خانواده ، اجتماع و مانند اینها در عصر حاضر احکام دیگری خواهد بود، منظورم این نیست که باز احکام دیگر فقهی باید در کار بیاوریم، منظور من این نیست و مبادا سوء فهم پیدا شود. منظورم یک سلسله احکام عقلانی است و تجربه ای است و استفاده از علوم و دانشهای جدید، فلسفه های جدید و احکام متناسب با آنها است و نه اینکه دوباره بیاییم احکام جدید الهی در آن ابواب اعلام کنیم و اسم جدید روی آنها بگذاریم، از قبیل بسط تجربه نبوی فقهی. من با چنین نظری هماهنگ نیستم و آنرا قابل دفاع نمییابم. تئوریهای فلسفی و کلامی که میتوانستند مبنای اجتهاد فقهی و یا بسط تجربه نبوی فقهی و مانند اینها قرار بگیرند، ابطال شده اند و دیگر نمیشود به آنها استناد کرد و وقتی نشود به آنها استناد کرد، اجتهاد چه اجتهاد فقهی سنتی باشد و چه اجتهاد فقهی پویا باشد و چه اسمش بسط تجربه نبوی فقهی باشد بی اعتبار خواهد بود. برای اینکه هیچ الزام کلامی فلسفی ـ دینی برای آنها وجود ندارد. وقتی چنین الزامی در کار نیست ما مسلمانان هم مانند همه عقلای عالم در آن ابواب سیاست گذاری و قانونگذاری عقلانی میکنیم. البته با مراعات الزامات اخلاقی.
_____________
(۱) نگاه کنید به مقاله چرا دوران علم اصول و اجتهاد فقهی سپری شده است در وب سایت شخصی این نویسنده
(۲) نگاه کنید به دو مقاله «اگر داعش از فقیهان بپرسد؟» و «مبانی تئوریک داعش در فقه سیاسی» نگاشته صاحب این قلم در وبسایت شخصی نویسنده
درآمد در این نوشتار به دو مطلب خواهم پرداخت. نخست، تحلیلی از عنوان مقاله و…
تردیدی نیست که تداوم نزاع اسرائیل و فلسطین که اینک منطقهی پرآشوب و بیثبات خاورمیانه…
تصور پیامدهای حمله نظامی اسرائیل به ایران نیروهای سیاسی را به صفبندیهای قابل تأملی واداشته…
ناقوس شوم جنگ در منطقۀ خاورمیانه بلندتر از هر زمان دیگری به گوش میرسد. سهگانۀ…