ناتوانی در انتقال مسالمت آمیز قدرت، مشکل سیاسی اصلی در تمدن اسلامی*
مقدّمه
با سلام! خوشحالام که در خدمت شما هستم. این احساس که خوداَم را جزو جمع دانشجویی میدانم موجب میشود که در واقع، با همهی مشغلههایی که دارم وقت بگذارم و خدمتتان برسم. امیدوارم که مفید باشد و لحظات و گفتوگوی خوبی داشته باشیم. راجع به مسائل اعتقادی خیلی انگیزهی کافی برای صحبت کردن ندارم؛ به این دلیل نوع نگرشی که وجود دارد، از سوی دین رسمی و متولّیان آن که علاقه منداند دین را به گونهی خاصّی تعریف کنند. بهعلاوه، دین سنّتی هم در جامعهی ما موجود است که از سوی روحانیون تبلیغ و ترویج میشود و قرنهاست که وجود دارد و آنان نیز دین را به گونهی خاصّی معرّفی میکنند. آنوقت از موضعی که من صحبت میکنم با هر دوی این نگرشها در تقابل قرار میگیرد و هم اسباب زحمت خودم میشود و هم اسباب زحمت مبلّغین دین سنّتی و هم اسباب زحمت مبلّغین دین رسمی و دولتی. البتّه گاهی این دو در کنار هم قرار میگیرند و همدیگر را تقویت میکنند و گاهی در تقابل با هم قرار میگیرند. اما خُب هر دو هم با نگرشی که امثال من داریم به شدّت مخالفاند؛ یعنی نگرشی که ما داریم انتقادی است و آنها اعتقادی نگاه میکنند و میاندیشند. اعتقادات از پیش تعیینشده و مشخّص، ما را به گونهای خاص جهت میدهند. کسانی که در باب مسائل، اعتقادیاندیشانه سخن میگویند، به گونهای از امور سخن میگویند که با آن اعتقادات از قبل موجود و پذیرفته شده، هم آهنگ باشد و انتظار دارند بحثهای دیگران نیز مطلوب نظر خودشان باشد. به همین خاطر خیلی آدم رغبت ندارد که راجع به این موضوعات حرف بزند و برای خودش و برای جمع دانشجویان و انجمن اسلامی مشکل ایجاد بکند. وانگهی، پسزمینهی فکری برای شنیدن این حرفها هم شاید خیلی در جمع ما موجود نیست و در بین دوستان دانشگاهی – آن هم دانشگاه در این دوره که خیلی خیلی در حال انحطاط است- چندان شرایط مساعدی برای گفتن و شنیدن این جور صحبتهایی که من میخواهم بگویم نیست. فقط به احترام دعوت شما دانشجویان آمده ام.
من این جا به عنوان یک جامعهشناس دین سخن میگویم نه به عنوان یک مسلمانِ معتقدِ شیعی؛ یعنی اگرچه من مسلمانام و معتقد هستم، اما این مسلمانیام را گهگاه میگذارم در پرانتز و به عنوان فردی که از یک سرزمین دیگری آمده است، میخواهم راجع به یک پدیدهی تاریخی و اجتماعی در تاریخ اسلام سخن بگویم. بنابراین، ممکن است خیلی چیزها که من میگویم با اعتقادات شما یکسان نباشد و دچار مشکل شوید. اگر از این بابت دچار رنجش شدید من پیشاپیش عذرخواهی میکنم. ممکن است حرفهای من شما را برنجاند، به خاطر اینکه شما سالها با اعتقادات خاصّی زیستهاید و اینهم به خاطر این است که شما با دید دیگری نگاه میکردید. بنده میخواهم در این جلسه به نحو دیگری راجع به این ماجرا سخن بگویم که گویی ما با یک سری کنشگر سیاسی مواجه هستیم. کسی مثل حسین بن علی، کسی مثل یزید بن معاویه، کسی مثل حسن بن علی، کسی مثل علی بن ابیطالب، و کسی مثل معاویه بن ابیسفیان و دیگران را من به عنوان کنشگر سیاسی در یک دورهی تاریخی در اسلام روایت میکنم. اگر یک موقع جلوی اسم کسی علیه السلام که تعبیری اعتقادی و شیعی است به کار نمیبرم، در واقع میخواهم نشان بدهم نوع بحث من متفاوت است. شما همهی این تعابیر امام و علیه السلام را خودتان بگذارید. من مشکلی با این تعابیر ندارم، اما اینجا چون میخواهم انتقادی صحبت بکنم نه اعتقادی، این ها را بیان نمیکنم. می خواهم این طوری جنس بحثم متفاوت شود.
تداوم رقابت قبیلهای و بازتولید آن
وقتی که تاریخ عرب پیش از اسلام را مطالعه میکنیم، میبینیم که دوتا طایفه وجود دارند که با هم در رقابت و در تنش اند؛ دو طایفه ای که نیای واحدی (عبد مناف) دارند. عبد مناف دو فرزند ظاهراً دو قلو دارد به نام هاشم و عبد شمس. فرزندان و اَخلاف این ها می شوند بنی هاشم و بنی امیه. امیه فرزند عبدشمس است. از همان دوران بین عمو (هاشم) و برادرزاده (امیه) رقابت و درگیری و تنش وجود دارد و در ادامه، طایفه ی بنی امیه و طایفه ی بنی هاشم به-خصوص بر سر مناصب و مواضعی که در مراسم حج وجود دارد رقابت دارند. حج مناسک بسیار مهمی بود در بین اعراب پیشااسلامی و هرکس درآن جا یک سمتی داشت. مثلاً رقابت هست بر سر این که چه کسی کلیددار یا حاجب (پرده دار) کعبه باشد، سقای حج باشد، پذیرای حجاج، یا رییس دارالندوه باشد یا چیزهای دیگر که هرکدام در آن دوره اعتبار اجتماعی می آورده و امتیازی بوده برای هر طایفه ای که آن ها را در اختیار داشته است. بنا بر منابع تاریخی موجود، بنی هاشم این مناصب و موقعیت ها را داشته و بنی امیه همیشه دست پایین و فرودست بوده و هرگز هم حاضر نبوده به بزرگی بنی هاشم اعتراف و اذعان کند. رقابت هایی نظیر این در بین این دو طایفه وجود داشته است و گه گاه موجب دشمنی و خصومت و درگیری جدّی می شده است.
بر حسب روند تاریخی جریان این می شود که فردی از بین طایفه ی بنی هاشم برمی خیزد و خود را به عنوان پیامبر معرفی می کند و آرام آرام به عنوان پیامبر شناخته می شود و قدرت اش تثبیت می گردد. در واقع، محمد بن عبدالله از مجرای تثبیت قدرت فرهنگی (ادعای پیامبری و تثبیت اجتماعی آن)، به قدرت اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و نظامی بسیار مهمی نایل می شود. در سلسله ی مخالفان محمد بن عبدالله (پیامبر گرامی اسلام) ابوسفیان (یا صخر) بن حرب بن امیه است که از طایفه ی اموی است و تقابل اموی و هاشمی در صدر اسلام از زمان مخالفت او با پیامبر به شدیدترین وجه اش ادامه پیدا می کند. این جریان و مخالفت آن قدر ادامه پیدا می کند تا بالاخره مسلمانان موفق می-شوند مکّه را فتح کنند و ابوسفیان به ناچار مقام و منزلت اجتماعی خوداَش را از دست می دهد و آرام آرام ظاهراً اسلام را می پذیرد. در واقع، در این جا در قالب تفکر اسلامی آن تقابل بین اموی و هاشمی باز هم به نفع هاشمیان تمام می-شود. حالا انبار کینه های اموی بسیار انباشته تر شده است، چون با هم جنگیده اند و این ها کلّی کشته داده اند. حالا اسلام قدرت می گیرد و فوج فوج آدم ها به سمت اسلام می آیند و مسلمان می شوند.
دوره ی نهضت، دوره ی خودسازی / دوره ی امپریالیسم اسلامی، دوره ی انباشت تضادها
در دوره ی آغازین که مسلمان شدن با هزینه ی بالا هم راه است، اسلام آوری نیز از روی اخلاص است و با خلوص هم-راه است. کسانی هستند که هزینه می دهند برای اسلام. نماز خواندن، قران خواندن در این دوره ی آغازین نهضت اسلامی، خطرناک است. مسلمانان در سال های اولیه در خفا نماز می خواندند. در خفا قرآن می خواندند. به شدّت تحت تعقیب اند. بنابراین کسانی که اسلام را در این دوره می پذیرند، می پذیرند که هزینه هم بپردازند. لذا با خلوص مسلمان می شوند و فرآیندی از خودسازی را طی می کنند. اگر بخواهم برای شما متبادر به ذهن بشود، می توانم بگویم که مثلاً انقلاب ایران را درنظر بگیرید که در دوره ی انقلابی افرادی مبارزه کردند و رنج کشیدند و شکنجه شدند و در طول این تلاش ها و کوشش ها در دوران انقلابی و در مقابله کردن با نظام حاکم که کاری بسیار پرهزینه است، آن هم در جهان سوم، آنان مسیری از خودسازی را طی کردند و از بسیاری از امتیازات دنیوی چشم پوشیدند و حاضر بودند خودشان را فدا بکنند. این آدم ها در جریان این فرآیند ساخته و پرورده می شوند. حال این ها را مقایسه کنید با افرادی که بعد از جریان انقلابی و وقتی که انقلاب پیروز شد و وقتی دارند امتیازات و مقام و مناصب را تقسیم می کنند، بگویند ما انقلابی هستیم. این ها دیگر آن دوره ی خودسازی و خلوص را طی نکرده اند و برای منافع و امتیازاتی که نصیب شان می شود به انقلاب پیوسته اند و خود را به عنوان یک شخص انقلابی معرفی کرده اند. بنابراین، این دو گروه اصلاً قابل مقایسه با هم نیستند.
در صدر اسلام این جوری است؛ کسانی که در سال های آغازین رسالت پیامبر به او می پیوندند، یعنی روندی از خودسازی را طی می کنند و حتی آماده هستند برای شهادت. اما وقتی که اسلام قدرت می گیرد و شبه جزیره ی عرب را می گیرد و آرام آرام وارد سرزمین های دیگر می شود و فوج فوج امکانات مادی و باج و خراج وارد سرزمین اسلامی می شود، دیگر آن خودسازی وجود ندارد بل که برعکس، طمع قدرت و منزلت و مال و ثروت است که جذّاب است. بسیاری از مسلمانان در این جنگ ها شرکت می کردند، چون معتقد بودند امکانات خوبی نصیب شان می شود. حتّا جالب است بدانیم که در اوّلین جنگ اسلامی یعنی جنگ بدر هم دعوا برای کسب غنایم هست. مسلمانانی که در راه خدا جنگ می کنند چشمی هم به غنایم دارند و از همان جنگ اوّل بر سر غنایم درگیری و بحث پیش آمد. در جنگ اُحد هم دیدیم که بر روی تپه و تنگه ای که موقعیت استراتژیکی داشته (تپّه ی عینین) و پیامبر حدود ۵۰ نفر را گذاشته بود و گفته بود به آن ها که از آن جا تکان نخورید تا جنگ تمام شود، چه طور آن ۵۰ نفر به-وسوسه ی کسب غنائم ترک پُست کردند و رفتند که غنایم نصیب شان شود و خالد بن ولید فرمانده ی مشرکان (در آن موقع) تا دید که آن جا خالی شده، از پشت حمله کرد و مسلمانان در جنگ اُحد به خاطر وسوسه ی کسب غنایم این گروه ۵۰ نفره شکست خوردند. همین جور این داستان غنایم و نزاع بر سر سهم بری از آن در بین مسلمانان وجود داشت. در جنگ هوازن نیز درگیری نسبتاً دامنه داری بین مسلمانانی که مثلاً در راه خدا دارند جهاد می کنند از یک سو و پیامبر از سوی دیگر درمی گیرد بر سر کسب غنایم. آدمی است دیگر! هم به فکر بهشت است و معنویّت، هم به فکر مادّیات.
بنابراین، با فتح سرزمین های جدید به خصوص ایران، انبوهی از ثروت از راه باج و خراج وارد جامعه ی اسلامی می-شود. حالا آن مردمی که زنده گی ای بسیار ابتدایی داشتند در زمان پیامبر، حتا چیزی ساده ای مثل مستراح وجود نداشت. مردم برای قضای حاجت باید زمین گودی پیدا می کردند. خانه ها اغلب (اگر نگوییم همه) در نداشتند و پرده می کشیدند و گاه حتّا پرده هم نداشت. زنده گی بسیار ابتدایی بود و تمدّن بدوی بود و پیامبر مجبور بود به این مردم بدوی بهداشت و اخلاق و آداب اجتماعی یاد بدهد و بسیاری از امور ساده ی زنده گی را به آن ها آموزش بدهد. حالا این ها می آیند ایران را فتح می کنند. طاق کسری را می گیرند و جالب است که وقتی طاق کسری را می گیرند، یک فرش بسیار بزرگی وجود داشته که می آیند آن را تکّه تکّه می کنند و هر کس یک بخش آن را برای خود برمی دارد؛ یعنی این قدر درک از آثار تمدّنی دارند. در و دیوار خانه ها را می کنند و می شکنند و از چوب اَش به عنوان هیزم برای آتش استفاده می کنند؛ یعنی سطح تمدّن شان بسیار بسیار پایین تر از تمدّن ایرانیان بوده است.
فرآیند یک پارچه گی زدایی از امّت اسلامی
بنابراین، تحت هجوم به کشورهای دیگر فرصتی پیش می آید که جامعه ی اسلامی که قبلاً یک پارچه بود کم کم دچار نابرابری ها و اختلافات طبقاتی می شود و بعد کسی مثل ابوذر در زمان عثمان دایماً اعتراض می کند به این نابرابری ها و معاویه او را به پیش عثمان می فرستد و می گوید نمی دانم با این چه کنم. خوداَت هر طور می دانی با او رفتار کن و عثمان هم او را تبعید می کند به صحرای ربذه و ابوذر در آن جا به تنهایی در فقر می میرد؛ به گونه ای که وقتی می خواهند کفن اَش کنند کفنی ندارد. اصلاً جنازه اش می ماند تا کسانی که از آن جا عبور می کردند او را کفن می کنند و دفن می کنند. تصوّر بکنید که جامعه ی اسلامی و امّت اسلامی به کدام سو رفت. آن امّت ساده و یک پارچه چه گونه تکه-تکه شد. آرام آرام عدّه ای وارد امّت اسلامی شدند و حالا بوی قدرت و ثروت شنیده می شود و حالا با این شکل گسترش اسلام، امپراتوری اسلامی شکل می گیرد. امپراتوری اسلامی که دیگر امّت اسلامی خلوص اوّلیه را ندارد و کسانی که وارد جامعه ی مسلمانان می شوند و مسلمان می شوند، تسلیم قدرت مسلمانان و تسلیم شمشیر مسلمانان می-شوند. این گونه در اثر توسعه طلبی اسلامی و در اثر این که یک نظام اسلامیِ امپریالیستی ایجاد می شود، سرزمین اسلامی بزرگ تر و بزرگ تر می شود. مال و ثروت بیش تری به دست می آورد و این روند از درون، امّت اسلامی را دچار انواع مشکلات و درگیری ها و تضادها می کند. در باب این که این ثروتی که وارد می شود چه گونه تقسیم شود؟ به کی چه قدر داده شود؟ کلّی بحث در بین بزرگان زمانه ایجاد می شود که این مال چه گونه تقسیم شود.
برای مثال، در داستان صلح حسن بن علی و معاویه مفاد این صلح نامه چند چیز را نشان می دهد: یکی این که درگیری اموی و هاشمی ادامه پیدا کرده است. در عصر پیامبر در قالب درگیری بین ابوسفیان و پیامبر و بعد ادامه پیدا می کند و عثمان بن عفّان به عنوان اولین فرد از خانواده ی اموی به خلافت می رسد و بعد از ترور عثمان توسّط شورشیان (که خود سرچشمه ی اختلافات بسیار و ماندگار در امّت اسلامی شد)، وقتی که علی به عنوان خلیفه برگزیده می شود و معاویه در شام حاضر نیست که اطاعت بکند و یک دو قطبی شکل می گیرد، تحت عنوان تقابل علی بن ابی طالب و معاویه بن ابوسفیان. معاویه زمان پیامبر یک جوان ۱۷ ساله بوده که سواد داشته و بخش هایی از قرآن را که پیامبر می گفته مکتوب می کرده؛ یعنی همین قدر او نفوذ داشته در بین صحابه و جوانی بیش نبوده. معاویه توسط عمر به عنوان استاندار شام برگزیده می شود و کم کم شامات به وی سپرده می شود و ۲۰ سال تا قبل از حضور علی به عنوان خلیفه ی چهارم، معاویه استاندار شام است و فرصت داشته نفوذ پیدا کند و انواع و اقسام تطمیع ها و تهدیدها را بکند و در ارکان حکومتی نفوذ کند. وقتی که علی بن ابی طالب خلیفه می شود، معاویه حاضر نیست شام را تحت اطاعت او دربیاورد و تقابل بین هاشمی و اموی در قالب جدید تداوم پیدا می کند و دوباره اوج می گیرد. وقتی که علی بن ابی طالب حکومت را در کوفه بنا می کند، آن تقابل در قالب تقابل جدیدی پدید می آید: تحت عنوان تقابل عراق و شام.
یک جنگ فرسایشی بزرگ در بین طرفین درمی گیرد. جنگی که ۱۸ ماه طول می کشد. اصلاً زمان خلیفه ی چهارم علی بن ابی طالب، امّت اسلامی به شدّت پاره پاره می شود و آن یک پارچه گی از بین می رود. در زمان پیامبر و نیز بعد از ایشان، در زمان ابوبکر اگر جنگی درمی گرفت، معمولاً و عمدتاً با مشرکان یا اهل ردّه بود؛ یعنی یک طرف امّت اسلامی بود و در طرف دیگر مخالفان اسلام. اما در زمان خلیفه ی چهارم سه جنگ داخلی بزرگ به وجود آمد. جنگ جمل که جنگ خلیفه است با برخی اصحاب پیامبر و همسر پیامبر، عایشه. یک جنگ داخلی که امّت اسلامی را دچار شقاق کرد. جنگ داخلی بزرگ دیگر در واقع، در ماجرای صفّین ادامه پیدا می کند؛ یک جنگ فرسایشی ۱۸ ماهه بین کوفیان و شامیان شکل گرفت و از دل این جنگ هم یک گروه جدیدی زاده شد به نام خوارج. امّت اسلامی کم-کم شعبه شعبه شد و بعد هم جنگ نهروان با خوارج روی داد. سه جنگ بزرگ در داخل امّت اسلامی در زمان خلیفه ی چهارم شکل گرفت. بنابراین، وقتی ما از دید جامعه شناختی نگاه می کنیم دیگر با امّت اسلامی یک پارچه مواجه نیستیم.
در واقع، کربلا و عاشورا به نظر من محصول این تاریخ است و نمی توانیم آن ده روز و آن دوره ی کوتاه را فقط لحاظ بکنیم. بعد که علی بن ابی طالب خلیفه ی مسلمین به شهادت می رسد، این جا این را عرض بکنم که سه تا خلیفه از چهار خلیفه اول ترور می شوند و این خود یک نکته ی مهم است: عمر، عثمان، علی بن ابی طالب. این جا یک مسأله ی خیلی خیلی جدّی وجود دارد که من روی آن می خواهم تمرکز بکنم و این که چرا به این موضوع پرداخته نشده، موجب شگفتی است. این موضوع در بحث امروز من بسیار اهمیت دارد و موضوعی کلیدی است.
مشکل اصلی سیاسی در تمدّن اسلامی
از نظر من مسأله ی اصلی سیاسی در تمدّن اسلامی، ناتوانی در انتقال مسالمت آمیز قدرت سیاسی است؛ یعنی مسلمانان هرگز نتوانستند راه حلّی پیدا بکنند برای انتقال مسالمت آمیز قدرت سیاسی. بگذارید بازگشتی دوباره بکنم به عصر پیامبر. زمانی که پیامبر فوت شدند، مسلمانان در سقیفه ی بنی ساعده جمع شدند برای تعیین جانشین پیامبر. رهبر فَرَه مند (کاریزماتیک) به قول ماکس وبر حامعه شناس آلمانی فوت شده و به قول وبر بحران جانشینی پدید آمد. رهبر فره مند (کاریزماتیک) مشخصاً جانشینی تعیین نکرده که اگر کرده بود دیگر این همه بحث و مناقشه وجود نداشت. دست کم منابع تاریخی نمایان می سازند که قولِ فصلی در این مورد وجود نداشته است. بنابراین، بزرگان مسلمان جمع می شوند که جانشین تعیین بکنند. آن جا میان انصار و مهاجرین درگیری ایجاد می شود. در آن درگیری ها عمر دست به دست ابوبکر می دهد و می گوید من با ایشان بیعت کردم و ایشان خلیفه است و بقیّه هم تحت تأثیر قرار می گیرند و این-گونه جانشین تعیین می شود. در واقع، هیچ سازوکار عقلانی وجود ندارد و فقط رقابت بین انصار و مهاجران بود برای انتخاب جانشین پیامبر. در هر صورت ابوبکر یکی از صحابه ی بزرگ پیامبر بوده و دختراَش هم همسر پیامبر بوده و رابطه ی نزدیکی با پیامبر داشته و نفوذ داشته و در نهایت جانشینی ایشان پذیرفته شد. ابوبکر به عنوان خلیفه ی اول مسلمین به جای این که ساز و کاری انتخاب کند که جانشین اَش را انتخاب کند، خوداَش خلیفه ی دوم را منصوب کرد؛ یعنی بی توجّه به رأی و نظر دیگر بزرگان اسلامی، خلیفه را نصب می کند؛ یعنی یک شیوه ی کاملاً خودکامه را بنا می گذارد. همین جا باید عرض کنم که بین شورا و جماعت در تاریخ اسلام باید تمایز قایل شویم [۲]. برگزیده شدن به عنوان خلیفه توسّط شورا یک چیز است و هم راهی جماعت قابل توجّهی از امّت اسلامی چیز دیگری است (در خلیفه شدن ابوبکر و عمر و نیز علی بن ابی طالب –سه خلیفه از چهار خلیفه ی نخست- قطعاً بخشی از جماعت هم راهی کرده اند، امّا هیچ یک از آن ها توسّط شورا برگزیده نشده اند. تنها عثمان توسّط شورایی محدود برگزیده شد) .بعد از این که عمر خلیفه شد این فرصت را به وجود آورد برای امّت اسلامی و یک حرکت مهم انجام -داد و آن این بود که شورایی محدود درست کردد. این شورا یک شورای محدود بود. فقط از گروه های خاصّی بودند. امّا بالاخره خلیفه ی دوم در بستر مرگ (بعد از ترور شدن و در سال ۲۳ هجری قمری) یک شورا تعیین کرد مرکّب از شش نفر و عمر گفت که جلسه تشکیل دهید و از بین خودتان خلیفه ی بعدی را تعیین کنید. برای اوّلین بار در تمدّن اسلامی یک ساز و کار عقلانی محدودی پدید آمد تا جانشین خلیفه از طریق گفت وگوی اصحاب و بزرگان انتخاب شوند. با این که این شورا بسیار محدود بود و همه ی بزرگان را دربرنمی گرفت امّا نقطه ی آغازی بود و نطفه ای بود برای آغاز انتقال شورایی و مسالمت آمیز قدرت. خلیفه ی سوم از دل این شورا انتخاب شد.
امّا عثمان بن عفّان به عنوان فردی از خاندان اموی مرتکب خطاهای جدّی در اداره ی امّت اسلامی شد و از سنّت پیغمبر چندان پی روی نکرد. به خویشان و نزدیکان اموی خوداَش مناصب و اموال زیادی داد. از بیت المال استفاده های خاص گرایانه ی زیادی کرد و این باعث نارضایتی شدید بخشی از مسلمانان شد و برخی از آن ها شورش کردند و اعتراض کردند. قبل از این شورش هم اصحابی هم چون ابوذر هر چه انتقاد کرده بودند به جایی نرسیده بود. این جا باز مشکلی پیش آمد. در واقع، آن ها مخالف خلیفه هستند و خلیفه هیچ ساز و کاری برای راضی کردن آن ها درپیش نمی گیرد و در حالی که خلیفه ی مسلمین در حال قران خواندن جلوی در خانه اش است، توسّط شورشیان کشته می-شود؛ یعنی باز هم متأسفانه فرصتی که عمر با تشکیل شورای کوچک فراهم کرده بود که انتقال قدرت شورایی و از راه مسالمت آمیز صورت گیرد، از بین رفت و در یک هیاهوی شورشی، شورشیان سراغ علی بن ابی طالب رفتند و او را به عنوان خلیفه برگزیدند.
در واقع، این جا هم خلیفه ی چهارم از طریق یک سیستم که بزرگان مسلمان در آن دوران بنشینند دور هم و خلیفه را انتخاب بکنند وجود نداشت. چنان که پیش از این گفتم، در منازعاتی که در زمان خلیفه ی چهارم وجود دارد طی سه جنگ بزرگ داخلی، امت اسلامی به کلی شعبه شعبه می شود و بعد هم دوباره خلیفه ترور می شود. بنابراین، بار دیگر قدرت از طریق مسالمت آمیز منتقل نمی شود. این جا دو مدّعی قدرت داریم: یکی معاویه بن ابوسفیان از طایفه ی اموی در شام و یکی حسن بن علی از طایفه ی هاشمی در عراق. حسن بن علی تلاش می کند از کوفه لشکری فراهم بکند و به جنگ معاویه و شامیانی برود که در حال حمله به کوفه اند. اما به دلیل سه جنگ بزرگ و عوارض و تخریب-هایی که این جنگ ها داشته، اصلاً مردم عراق آماده گی برای جنگ ندارند. به اَشکال مختلف کارشکنی می کنند. حتّا ظاهراً بعضی های شان علیه حسن بن علی شورش کردند و ایشان را زخمی کردند و حتّا برخی شان نامه ای می نویسند به معاویه که ما با تو هم کاری می کنیم. به این ترتیب حسن بن علی وقتی وضع را این طور می بیند تصمیم می گیرد که صلح کند و صلح به او تحمیل می شود و معاویه وارد معاهده می شود و پیمان می بندد.
متن این معاهده را برای تان می خوانم. از حیث موضوعی که من در حال بحث اش هستم، نکات مهمی دارد: مورد اول می گوید که
«حکومت به معاویه واگذار می شود بدین شرط که به نام خدا و سنت پیغمبر و سیره خلفا عمل کند. دوم اینکه پس از معاویه حکومت متعلق به حسن است [۳].”
یعنی شورا و انتخاب و این ها اصلاً در کار نیست.
«و معاویه حق ندارد کسی را به جانشینی خود انتخاب کند».
این را پیشاپیش بگویم که خب معلوم بود که معاویه به هیچ کدام از این ها عمل نمی کرد. با رفتاری که داشته همه را تطمیع و تهدید می کرده و این ها از پیش معلوم بود و بعد دیدیم که عمل نکرد و پسر خود را به عنوان جانشین انتخاب کرد؛ از طریق همان تطمیع و تهدید و خرید مخالفان اش.
«سوم اینکه معاویه باید ناسزا گفتن و لعن گفتن به امیرالمومنین علی را در نماز قطع کند.»
چون در نمازهای شان در شام لعن علی می کردند.
«چهارم بیت المال کوفه که موجودی آن پنج میلیون درهم است مستثنی است و تسلیم حکومت شامل آن نمی گردد و معاویه باید سالی دو میلیون درهم برای حسن بفرستد و بنی هاشم را از بخشش ها و هدیه ها امتیاز دهد و غنایم را بین کسانی که در کنار امیرالمومنین در جنگ جمل و صفین کشته شده اند تقسیم کند و اینها باید از محل خراج دارابجرد تأمین شود. پنجم مردم در هرگوشه از زمین های اسلام در شام و حجاز و عراق و غیره باید در امان باشند و سیاه پوست و سرخ پوست از امنیت برخوردار باشند و معاویه باید لغزش های آنان را نادیده بگیرد و به هیچ وجه به خاطر خطاهای گذشته اش مؤاخذه نکند. اصحاب علی در هر نقطه ای که هستند در امان باشند وکسی از شیعیان علی مورد آزار واقع نشود و هر آنچه در دست اصحاب علی است از آنان بازپس گرفته نشود. به قصد جان حسن بن علی و خانواده اش و حسین و هیچ یک از اهل بیت رسول خدا توطئه ای چیده نشود و در هیچ یک از آفاق اسلام ارعاب و تهدید نسبت به آنان انجام نشود.»
مطابق برخی منابع، این متن معاهده ی صلح بین حسن بن علی و معاویه بن ابوسفیان است. می بینیم که هیچ بحثی از شورا و این گونه رویه ها نیست. بحث از بیت المال کوفه هم نشان می دهد که ثروت از دارابگرد فارس (ایران) تأمین می شود و بحث از آن و غنایم و امور مالی در این معاهده ی صلح جدّی است. تقابل شام و عراق و هاشمی و اموی نیز در این معاهده ی صلح پررنگ است.
خُب معاویه چه می خواهد؟ می خواهد قدرت را به دست بگیرد. بعد، بیست سال دیگر دوباره حکومت کند که روی هم می شود چهل سال. حالا بیست سال دیگر هم فرصت دارد که حکومت اسلامی را مطابق نظر خودش دست کاری کند و هرکه را می خواهد بخرد و هرکه را خواست بکُشد و این فرصت عملاً به او داده می شود. حال شما ببینید که بر سر حکومت اسلامی چه آمده است؟ و اساساً سیستمی و ساز و کاری وجود ندارد که بخواهد انتقال مسالمت آمیز قدرت را انجام دهد. حالا یک کاری معاویه می کند که تقریباً برای همیشه امکان انتقال مسالمت آمیز قدرت سیاسی را از حکومت اسلامی و تمدن اسلامی می گیرد. آن کار این است که معاویه پسراَش را جانشین می کند. لذا قدرت در جهان اسلام موروثی می شود و دوران امویان و سلسله ی اموی شکل می گیرد که اصلاً دورترین شکل اداره ی جامعه از نظر اسلام است. دورترین شکل از شیوه و سنّت پیامبر است؛ یعنی یک نفر فقط در سلسله ی امویان هست که سعی می-کند برگردد به سنّت پیامبر؛ عمر بن عبدالعزیز. ولی بقیّه تماماً می گویند اموی برتر از بقیّه است. عرب برتر از عجم است و نوعی تفاخر نژادی را ایجاد می کنند و فقط تا حدّی عمر بن عبدالعزیز هست که تلاش می کند به دوران پیامبر و رویّه ی ایشان برگردد و بدان قدری عنایت داشته باشد. احترام را به خانواده ی علی برمی گرداند. ولی بقیّه، حکومتی کاملاً استبدادی و ظالمانه انجام می دهند. به نام اسلام بدترین تبعیض های انسانی در خلافت اموی علیه بشریّت زمانه صورت می گیرد؛ ولی به نام سنّت پیامبر. اتّفاق تعیین کننده این است که با این کار، یعنی با موروثی شدن حکومت در بین امویان، دیگر بحث از این که بزرگان حکومت اسلامی جمع شوند و شایسته ترین فرد را که مدیر و مدبّر باشد و شایسته گی سیاسی و اخلاقی داشته باشد او را انتخاب کنند به عنوان رهبر مسلمین، این برای همیشه از بین می رود.
به اصطلاح گفته می شود اصل تغلّب؛ یعنی هرکسی که زور دارد و قدرت را به دست گرفت همه باید از او اطاعت کنند، تثبیت شد و نظریه پردازی گردید و این تبدیل شد به یک اصل در بین اهل تسنّن به عنوان اسلام حاکم و الآن هم همین جوری است [۴] (از آن سو، یعنی در تشیّع هم باز امامت تبدیل شد به امری خانواده گی. همه از یک خانواده و به طور موروثی امام هستند. بعد هر زمان هم که عملاً تشیّع قدرت را به دست گرفت و حاکم شد، باز هم انتقال قدرت به صورت موروثی انجام گرفت).
بعد هر کسی که قدرت می گرفت، به عنوان خلیفه ی اسلام رسماً شناخته می شد و تأیید می گردید.
جالب این است که در دوران بعدی که خلافت وجود دارد، هرگروهی که قیام می کند و بغداد را می گیرد این اصل می گوید که او جانشین خلیفه است. مثلاً سلطان محمود غزنوی می آید مسلّط می شود، خلیفه حکم صادر می کند که بله وی نماینده ی خلیفه ی مسلمین است. بعد سلاجقه می آیند، طغرل می آید، حکم از خلیفه ی مسلمین می گیرد. بنابراین، اصل تغلّب تعیین کننده ی انتقال قدرت در جامعه ی اسلامی می شود. حالا دیگر فرقی نمی کند که طرف مثلاً کسی در حدِّ چنگیز است یا نه و فقط ادّعای صوری عمل به سنّت پیامبر یک مؤلّفه ی مشروعیت بخش است. جالب این است که این ها مرتّب به نام اسلام جهاد می کنند. سلطان محمود غزنوی جهاد می کند به نام اسلام. جاهای مختلف را فتح می کند به نام اسلام! حالا ببینید چه چهره ای از اسلام به وجود می آید.
بنابراین، آن فرصت و امکانی را که عمر ایجاد کرده بود، به رغم آن که بسیار محدود بود، برای همیشه از دست رفت. بعد از آن، جماعت داریم امّا شورا نه. به همین ترتیب، در دوران مدرن نیز تمامی جوامع اسلامی در این مورد یعنی انتقال مسالمت آمیز و عقلانی قدرت سیاسی مشکل دارند. در هیچ یک از جوامع اسلامی انتقال مسالمت-آمیز قدرت صورت نمی گیرد، زیرا در تمدّن اسلام اصلاً سنّتی و رویّه ای برای طی چنین مسیری وجود نداشته است که حالا نقش تقویت کننده و مُمِدّ و راه گشا را ایفا کند. فقط تحت تأثیر تمدن غرب و تمدّن مدرن است که برخی جوامع اسلامی آن هم از سر ضرورت های جامعه به ناچار و شکسته بسته، آرام آرام و با کلی مقاومت، دارند اَشکالی از دموکراسی را می پذیرند و البته هم چنان با دموکراسی مشکل دارند. دموکراسی در جهان اسلام و در بین بسیاری از بزرگان مسلمان یک چیز منفور است؛ زیرا هیچ سابقه ای از این که فردی که شایسته است به صورت مسالمت آمیز و از راه شور و مشورت و گفت و گو برگزیده شود در تمدّن اسلامی وجود ندارد.
بنابراین، می خواهم این را بگویم که ماجرای عاشورا محصول تاریخ جامعه ی اسلامی است. آن مسیری که امّت اسلامی طی کرده و تکّه تکّه شده، در واقع از زمان شورش علیه عثمان این مسیر آغاز شد. با جنگ های داخلی در زمان خلیفه ی چهارم علی بن ابی طالب امّت اسلامی بیش از پیش شعبه شعبه شد و تقابل هاشمی و اموی بار دیگر در تقابل شام و عراق تکوین پیدا کرد. دیگر یک پارچه گی امّت اسلامی به کلّی از دست رفت.
بحث و تحلیل نهایی: طرح یک شرطی خلاف واقع
حالا و در انتهای بحث (و پیش از پرسش و پاسخ) من یک صحبت دیگری دارم؛ صحبتی که مورخان می کنند و به آن شرطی خلاف واقع می گویند. شرطی خلاف واقع یعنی پرسش از چیزی که به وقوع نپیوسته. ما می پرسیم اگر این روی داد به وقوع می پیوست چه می شد؟ پرسشی که به صورت ذهنی و فرضی است امّا از نظر روش شناختی مهم است. پرسش این است که تصوّر بکنیم که حسین بن علی وارد کوفه می شد و کسانی که او را دعوت کرده بودند، به او وفادار می ماندند و با شامیان می جنگیدند و حسین پیروز می شد و کوفه را می گرفت. چه اتّفاقی می افتاد؟ اگر حسین بن علی و یاران اش شهید نمی شدند و پیروز می شدند و در کوفه حکومت برمی گشت به خاندان هاشمی، چه اتفاقی می افتاد؟ آیا تفرقه ای که در امّت اسلامی ایجاد شده بود از بین می رفت؟
این یک پرسش خلاف واقعِ مهم در تاریخ اسلام است و در تاریخ تشیّع است. مستندات تاریخی نشان می دهد که این جوری نیست؛ یعنی هم چنان امّت اسلامی به دو بخش بزرگ تقسیم می شد: بخش شام و بخش عراق و به احتمال زیاد سال های متعدّد و طولانی، جنگ بین این دو بخش رخ می داد. جنگ بین عراق و شام ادامه پیدا می کرد و امّت اسلامی به مسیر انشقاق و واگرایی بیش تر پیش می رفت. قطعاً مسیر تاریخ تشیّع عوض می شد. اگر حسین بن علی پیروز می شد دیگر شیعیان تحت تعقیب قرار نمی گرفتند که بیایند فرار کنند به سمت ایران، به سمت طبرستان و آن جا اولین حکومت علوی را تشکیل دهند؛ حکومت علویان در قرن سوم هجری. من حتّا فکر می کنم اعتقادات شیعی هم چیز دیگری از آب درمی آمد. اما یک پارچه گی امت اسلامی هرگز حاصل نمی شد. قطعاً اگر حسین بن علی پیروز می شد، در بخشی که حکومت می کرد – آن طور که منابع از شخصیّت و رویّه ی ایشان سخن می گویند- عدالت را برقرار می-کرد. سعی می کرد از سنّت پیامبر پی روی کند. اما مشکل سیاسی اصلی امّت اسلامی به نظر من سرجای خوداَش باقی می ماند. همانی که عرض کردم: انتقال مسالمت آمیز قدرت سیاسی مشکل اصلی سیاسی در تمدّن اسلامی بوده و این مشکل هرگز حل نشد و به نظر می آید آثار آن تا به امروز هم ادامه دارد.
از این نظر که به ماجرا نگاه می کنیم، که کاملاً نگاهی تاریخی و جامعه شناختی است، ماجرای عاشورا را محصول آن تقابل و آن انشقاق های قبلی می بینیم. اگر ماجرای عاشورا هم رخ نمی داد، انشقاق در امّت اسلامی، به نحو دیگری ادامه پیدا می کرد و تعمیق و گسترش می یافت. جالب این است که تقابل بین بنی هاشم و بنی امیه در داستان ظهور امام زمان هم منعکس شده است؛ یعنی در اسطوره ی هزاره ی شیعی و اسطوره ی منجی که در میان شیعیان رواج دارد و موجود است، حضرت مهدی که ظهور می کند پیراهن خونین حسین بن علی را پوشیده است و قرآنی که حضرت علی جمع آوری کرده است را در دست دارد و ایشان اوّلین تقابلی که می کند تقابل با سُفیانی است و ایشان اوّلین کاری که می کند، این است که انتقام کربلا را می گیرد و به این معنا منتقم است؛ یعنی در واقع آن ماجرا و دعوای تاریخی که برمی گردد به قبل از پیامبر، در بین شیعیان به صورت نمادین ابدی شده و حتی می رسد به آخرالزّمان. یعنی در آن جا هم مندرج شده است.
نتیجه گیری
بنابراین، در این جا من در تحلیل و تبیین جامعه شناختی و تاریخی روی داد عاشورا بر چند مؤلّفه به عنوان مؤلّفه های اصلی تمرکز کردم که به ترتیب ایفای نقش تاریخی شان عبارت اند از: ۱) تقابل اموی و هاشمی؛ ۲) فقدان شکل گیری و تثبیت ساز و کاری برای انتقال مسالمت آمیز و عقلانی قدرت سیاسی؛ ۳) توسعه طلبی اسلامی و شکل گیری امپراطوری اسلامی؛ ۴) روند واگرایی در درون امت اسلامی و یک پارچه گی زدایی از آن. من امیدواراَم روزی هم فرصتی پیش آید و درباره ی عمل کرد خاصِّ حسین بن علی به عنوان کنش گر سیاسی اخلاقی و انسان اخلاقی به تفصیل سخن بگویم. در این بحث من فقط بر روی مؤلّفه های کلان مثل شرایط و ساختارهای اجتماعی و سیاسی و اقتصادی تمرکز کردم و کنش گران سیاسی را در درون موقعیّت قرار دادم.
پی نوشت ها
——————————————————————————————
*(متن ویراسته شده ی سخن رانی [۱] در روز قبل از تاسوعا در دانش کده ی علوم زمین دانش گاه شهید بهشتی و به دعوت انجمن اسلامی این دانش کده / دوشنبه ۱۹ مهرماه ۱۳۹۵)
۱. در ویرایش و تنقیح این متن از نظرات انتقادی استاد ارج مند حسن یوسفی اشکوری مثل دیگر موارد بهره برده ام و از ایشان نکات تازه ای آموخته ام و از عنایت ایشان بسیار قدردانی می کنم؛ اگرچه در توضیح و تفسیر برخی روی دادها در تاریخ اسلام با یک دیگر اختلاف نظر داریم.
۲. مراجعه شود به اثر محمدسهیل طقّوش به نام دولت امویان (طقوش، ۱۳۸۹: ۱۹). طقّوش به درستی به این نکته اشاره می کند که “اگر حاکمی بتواند با قدرت سیاسی، همه مخالفان را سرکوب کرده، از آنان برای خود بیعت بگیرد، در این صورت «جماعت» به وجود آمده است” (همان: ۱۹). من اضافه می کنم که جماعت می تواند از طریق نفوذ قبیله ای و قدرت ناشی از شبکه ی خویشاوندی و امکانات مالی و نیز از طریق شورش و غوغا و بدون هرگونه تشکیل شورای بزرگان شکل بگیرد و کسی را به مقام خلافت برساند.
۳. منابع تاریخی در این باره نظر واحدی ندارند. برخی از منابع چنان سخن می گویندکه دلالت بر این دارد که حسن بن علی خلافت را (هم از نظر فضیلت و هم از نظر ارث بری) حقِّ خود می دانسته است. به عنوان مثال، ابن اعثم کوفی در الفتوح از قول حسن بن علی خطاب به معاویه چنین آورده است: “چون امیرالمؤمنین علی (ع) در حین ارتحال امر خلافت به من سپرد، امروز خلافت و امامت هم از وجه اهلیّت و هم از طریق میراث حقّ من است و تو را این حال معلوم” (ابن اعثم، ۱۳۷۲: ۷۵۸). با این حال، همین ابن اعثم در باب درخواست های حسن بن علی از معاویه در معاهده ی صلح، دو قول متفاوت را هم زمان آورده است. یک جا از قول فرستاده ی حسن بن علی نزد معاویه چنین آورده است: “عبدالله بن حارث بر حسب اشاره امیرالمؤمنین حسن (ع) نزد معاویه شد. معاویه چون او را دید، پرسید به چه کار آمده ای؟ عبدالله شمّتی از آن حال تقریر کرد. معاویه به غایت خوشدل شد و گفت: هر مراد که حسن بن علی (ع) دارد بگوی و هر چه می خواهد بیان کن تا جمله را به اجابت مقرون گردانم. عبدالله گفت: امیرالمؤمنین حسن در این کار چند درخواست کرده است. معاویه گفت: تقریر کن تا بشنوم. عبدالله گفت: بر آن قرار امر را بر تو تسلیم می-کند که اگر تو را پیش از او وفات رسد، خلافت از آن او باشد” (همان: ۷۶۴). اما ابن اعثم چند سطر بعدتر آورده است: “امیرالمؤمنین حسن (ع) گفت: آنچه با معاویه گفته اند که بعد از وفات او خلافت مرا باشد، نیکو نیست و من خواهان این کار نیستم” (همان: ۷۶۵). لاجرم در عهدنامه فرمان به نوشتن بند زیر داده است: “چون وفات به او [یعنی معاویه] نزدیک رسد، هیچ کس را به ولیعهدی نصب نکند و کار خلافت به شورا گذارد تا مسلمانان کسی را که صلاح دانند، نصب کنند” (همان: ۷۶۵). محمد بن جریر طبری نیز درباره ی حسن بن علی و صلح اش با معاویه آورده است: “حسن جنگ نمی خواست، بلکه می خواست هر چه می تواند از معاویه بگیرد” (طبری، ۱۳۷۴، ج ۷: ۲۷۱۳). در مروج الذهب مسعودی و تاریخ یعقوبی نیز در این باره چیزی نیافته ام. محمد سهیل طقّوش نیز در کتاب دولت امویان (ترجمه ی حجت الله جودکی، نشر حوزه و دانشگاه) با ارجاع به ابن قتیبه می گوید: “روایت است که امام حسن (ع) صلح با معاویه را به شرطی برگزید که امامت مسلمانان پس از معاویه، با او باشد” (طقوش، ۱۳۸۹: ۱۶). بسیاری از منابع شیعی نظر أخیر را تأیید می کنند و برخی حتّا اضافه می کنند که حسن بن علی درخواست کرد: “ماده دوم: بعد از معاویه، خلافت از آن حسن بن على(علیهما السلام) خواهد بود و اگر براى او حادثه اى پیش آید حسین بن على(علیهما السلام) زمام امور مسلمانان را در دست مى گیرد. نیز معاویه حق ندارد کسى را به جانشینى خود انتخاب کند” (پایگاه اطلاع رسانی آیت الله ناصر مکارم شیرازی، “مفاد صلح نامه امام حسن (ع) با معاویه”، زمان مشاهده: ۲۴ آبان ۱۳۹۵، http://makarem.ir/main.aspx?lid=0&mid=246999&typeinfo=25&catid=23399)؛ یعنی در این منابع هیچ سخنی از لزوم تشکیل شورا دیده نمی شود.
۴. طقّوش در این باره آورده است: “بعدها این اصل که «حکومت از آن کسی است که بر دیگران غلبه کند» [الحُکمُ لِمَن غَلَب] یک اصل مسلم در فقه سیاسی سنیان شد” (طقّوش، ۱۳۸۹: ۱۹؛ قلاب در متن است).
یک پاسخ
اموی است بوصفیان
مسلم نبود از خویشان ؟
کافر نبود ز هاشم ؟
بودند همه با ایمان ؟
اسلام بوده امت ساز
تا بسازد نیک انسان
چه خلیفه ، چه امام
خطا کردند بی عصیان
باری امت بی نبی
دچار شود به نسیان
بی عیب بود دین ما
بری بوده از بهتان
دیدگاهها بستهاند.