زیتون– این متن به معرفی کتاب «زندگی در زندان» نوشته ی « بهمن احمدی امویی» می پردازد. نویسنده، متن را برای انتشار در اختیار «زیتون» قرار داده است.
***
عشقورزیهای زندان
مروری بر کتاب «زندگی در زندان» نوشتهی بهمن احمدی امویی
«محسن نکومنش فرد»
در یک شب پراختناق و دهشتناک بود که تضادهای عقیدتی در میهنمان به انفجار انجامید و حاکمان آن روزها برای نابودی برادران و خواهران دیروزشان کمر بستند. شبی در سی و پنج سال پیش که با اعلام خبر «محاکمه!» و اعدام دویست تن در یک شب از رادیو دولتی به بامدادی خوفناک منتهی شد. شبی که فریادگران سالهای نه چندان دورِ آزادی چاقویشان را دیگر نه در خفا بلکه در مقابل دیدگان مردم، برای بریدن گلوی آزاداندیشان تیز کردند. دیگر همهی امیدها زیر خاکستر یاس پنهان شد. هزاران نفر به جرم دگراندیشی به زنجیر کشیده شدند، قدارهبندان نفسکش طلبیدند و نفسهای بسیاری از هراس در سینهها حبس شد. باور چیره در جامعهای که خاک تیرهروزی و مرگ بر آن میپاشیدند این بود که با استیلای منادیان قداست و حقانیت کینه و زیر حاکمیت کهنهپرستان دیگر عشق ورزیدن و مهربانی برای همیشه به پستوی خانهها فرستاده شده است. ابراز هر محبتی، اگر در محدودهی سر فرود آوردن بر خاکپای شیفتگان شب نمیگنجید، به شدیدترین شکل ممکن سرکوب میشد. خیرهسری و احکام و مجازاتهای شدید و نامتناسب با وزن اتهامات، قاطعیت و انقلابیگری نام گرفت. صدها زبان که هنوز فرصت نیافته بودند «دوستت دارم» را به کلام در بیاورند، به جرم اندیشیدن به این میوهی ممنوعه بریده شدند و صدها سینه را خروش مسلسلهای انتقام، به جرم پنهان کردن قلبی سرشار از مهر، شکافتند. مقصود این بود که تیرگی و واپسگرایی اخلاق و مرام مسلط و بی چون و چرا باشد و شبپرستان رسالهی دوزخ آینده را با خیال راحت بنویسند. حتی امید به ایجاد روزنهای در دخمهی استبداد جرم به حساب میآمد.
روزگار اما همیشه بر وفق مراد واپسگرایان پیش نخواهد رفت، به ویژه در زمانی که تکنیک چون شمشیری با دو لبهی تیز نیاز و انکار، گلوی مستبدین را نشانه گرفته است و اعصابشان را در مواجهه با کابوسی مستمر و اجتنابناپذیر سوهان میکشد. واکنش قابل انتظار این بوده که شکنجه، تحقیر و توهین و محرومیت از حقوق اولیه، تنها خشم و نفرت را در وجود زندانی تقویت کند. در سالهایی هم این تیرهای حاکمیت تا حدودی به هدف خورده است. اما قربانیان ستم همواره به دنبال کشف راههای تازهای برای مقابله با تجاوزات حاکمیت به کرامت انسانیشان بودهاند و آن مسیرها را هم یافتهاند.
کتاب «زندگی در زندان» نوشتهی بهمن احمدی امویی، مجموعهی نامههایی است که او طی پنج سال اسارت در زندانهای اوین و رجاییشهر برای همسرش ژیلا بنییعقوب به بیرون از زندان فرستاده است. او خود در مقدمهی کتاب تا حدودی انگیزهها و اهداف خود از ارسال این نوشتهها را بیان کرده است:
«در طول زندان، نوشتن نامه و ارسال آن به بیرون ممنوع بود. دفترچههای خاطرات بسیاری را گرفته بودند و تحویل نمیدادند. هر رفتوآمدی به دقت زیر نظر قرار داشت و تفتیش بدنی صورت میگرفت؛ به خصوص در روزهای ملاقات؛ با این همه همیشه راههایی برای ارسال نوشتهها به بیرون پیدا میشد. من هم مانند دیگران از این راهها استفاده کردم و بخشهایی از گزارشهای درون زندان را به بیرون فرستادم. لازم بود مردم بدانند در پشت این دیوارهای بلند و سیمهای خارداری که آن را احاطه کرده و در پس آن برجهای دیدهبانی چه خبر است. زندانیان چه کسانی هستند و چگونه زندگی میکنند و چه رفتارهایی با ایشان میشود؟ تجربهی این بیخبری را در دههی ۶۰ سالهای ۱۳۰۰ خورشیدی داشتیم و سرنوشت جوانانی که پشت آن حصارها کشته شدند تا سالها بر مردم ما پوشیده ماند».
چند سطر بعد احمدی امویی این گونه مقدمهی کتابش را تمام میکند: «ژیلا نخستین کسی بود که مرا تشویق به ثبت و گزارش زندگی زندان کرد. کتابهای زیادی را که در این رابطه ترجمه شده بود برایم میآورد و میخواست بیوقفه بنویسم و بنویسم. در حقیقت اگر فشار و خواست ژیلا نبود کمتر از زندان مینوشتم و هرگز به فکر انتشار این مطالب نمیافتادم».
همان گونه که نویسنده در مقدمه کتاب آورده است، من خواندن این کتاب را برای آگاهی بیشتر با جزییات شرایط زندانیان در ایران آغاز کردم و در هر صفحه از آن هم با واقعیات جدیدی از شرایط زندانیان در ایران آشنا شدم. اما آنچه در این کتاب به آن توجه شده که پیش از این من در نوشتههای مشابه کمتر با آن برخورد کردهام، شرح احوال بسیاری از زندانیان و جایگاه و موقعیت ویژهی آنان است. در اینجا ما با یک پدیدهی کلی به نام زندانی مواجه نیستیم، بلکه افراد بسیاری با نام و مشخصات در برابر دیدگان خواننده قرار میگیرند و همین موجب نوعی ارتباط با تکتک زندانیان و احساس نزدیکی با آنها و رنجهایشان میشود.
اما گذشته از ویژگی اخیر که بیتردید نویسنده خود به آن اندیشیده است، مطالعهی این کتاب نوشتهای فراتر از خواندن گزارشی از واقعیات درون زندان و نوع روابط زندانیان است. برای من مطالعهی این اثر مثل خواندن یک رمان جذاب و پرکشش بود. در اینجا این واقعیت که عمدهی محتویات کتاب بیانگر شرایط سخت انسانهایی است که به چیزی فراتر از نیازها و دردهای روزمرهی خویش میاندیشند و به همین جرم هم به زنجیر کشیده شدهاند، از کشش این اثر کم نمیکند؛ به خصوص در موارد بسیاری که نویسنده زندگی روزانهی زندانیان و روابطشان را به تصویر میکشد.
اما ورای همهی ویژگیهای این کتاب، عشق ورزیدن یک زوج از راه دور و از طریق نامههایی که عمدتا مصائب یک طرف را برای محبوبش ترسیم میکند، نکتهای بسیار قابل تامل و کمنظیر است. در مقابل دستگاهی که مروج کینهتوزی و خشونت است و مدام به دنبال ایجاد دشمنی خیالی برای تثبیت و تعمیق این نگاه به جامعه هم هست، هیچ چیزی گزندهتر از اظهار عشق و مهر ورزیدن در ملا عام نیست. نمایش مستمر و صمیمانهی عشق یک زوج و به ویژه عمومی کردن این عشقورزی، حکم فرو بردن سوزن در چشم شیفتگان سیاهی و کینه را دارد. مطلوب حکومتی که زشتترین و خشنترین شیوهها را برای مقابله با رقیبان عقیدتی خود برگزیده این است که این خشونت و کینه در جامعه نهادینه شود. در گزارشات نویسنده به همسرش ما با یکی از قربانیان سرکوب مواجهیم که با یک زبان لطیف ادبی و رمانتیک با محبوبش سخن میگوید و میخواهد مروج این زبان و فرهنگ میان عامهی مردم هم باشد. نگاه معقول و سرشار از عاطفهی احمدی امویی به زندانبانان و اصولا کسانی که با پذیرش رموز جاری در جایگاه زورمندان و صاحبان قدرت قربانی حاکمیت شدهاند از یک انسانگرایی بالا حکایت دارد. تردیدی نیست که برای نهادینه کردن زبان و بیان عاری از خشونت در جامعهی ایران زمان زیادی لازم است و درست به همین دلیل آغازگران این مسیر حق بزرگی به گردن نسل آینده دارند.
آقای احمدی امویی در کتاب خود بارها از دیوارهای زندان عبور میکند و با ذکر خاطرات خود و بیان دیدگاههایش خواننده را با واقعیات جاری و با گرههای کوری که طی این سالهای جنگ و اختناق موجب زمینگیر شدن جامعهی ایران شده، درگیر میکند:
«چند ساعت بعد، اخبار تکمیلی نشان میدهد که عراق به ایران حمله کرده است. روزها و هفتههای پس از آن اخبار ترسناکی در شهر پخش میشود: عراقیها از پل «کرخه» عبور کردهاند؛ دشت عباس را گرفتهاند و تا شهر ۴۵ کیلومتر بیشتر فاصله ندارند. تا آن موقع بعضیها رفته بودند. حالا تعداد بیشتری هم داشتند میرفتند و شهر کمکم تخلیه میشد. زنان همدیگر را در آغوش میکشیدند و مردها روبوسی میکردند و میگفتند: «همین که زن و بچهها را جای امنی بگذاریم، برمیگردیم» و عشقهای جوانی نورُسته در این هیاهو و گردوغبار گم میشد، با چشمهایی نمناک از اشکی که میخواست بریزد، در پشت کامیونهای باری که به سوی شرق میرفتند. خیابان و کوچه سوت و کور بود و مدارس تعطیل شده بود. تازه آن سال به کلاس سوم راهنمایی میرفتیم. چهار نفر بودیم: محمد، علیرضا، مجید و من. دوستان دوران کودکی که تا اینجا باهم آمده بودیم و همهمان در خانههای هم بزرگ شده بودیم. کاری نداشتیم جز خیابانگردی، ایستادن در صفهای نان، سیلندر گاز، پنیر، گوشت و نگهبانی از خانههایی که کلیددارشان بودیم. گلهای خاطره را آبیاری میکردیم. بوی درخت «مورد» از خود بیخودمان میکرد و خیال میکردیم همهی این دردها موقتی است و همه چیز درست خواهد شد. شبها تا صبح بیدار میماندیم و از دنیای کوچکی که به ما تعلق داشت محافظت میکردیم. برق خیابانها قطع بود، از هیچ خانهای نوری بیرون نمیتابید و پنجرهها با رنگ سیاه یا با روزنامه و پارچه پوشیده شده بود … آن روزها نوجوانی سیزده چهارده ساله بودم که هر کس را، کسی میکشت: بعضیها را عراقیها و بعضیها را هموطنانشان».
بهمن احمدی امویی کتاب «زندگی در زندان» را به عنوان یک رمان ننوشته است. او روزنامهنگار است و زبان غالب در نوشتهاش، زبان روزنامهنگاری است؛ اما او بارها در نوشتهی خود خواننده را به دنیای رمان میکشاند. زبان این کتاب ساده و روان است، اما نویسنده در جایجای کتابش پیچیدگیهای خاص زندگی را موشکافی میکند. نویسندهای که در حال بازگویی تجربیات خودش از یک دوره زندان پنج ساله است؛ سختیها، فشارها و مقاومتهای یک زندانی را به تصویر میکشد اما از خود قهرمان نمیسازد. فلسفهی زندگی او آسان است: «من از آن دسته آدمهایی هستم که قرار گرفتن در وضعیتهایی را که لذت و ترس توامان داشته باشد، ترجیح میدهم. در واقع مسیرهایی را انتخاب میکنم که به این حالت منتهی شود. هیجان ناشی از این بالا و پایین شدنهای ناگهانی در سر هر پیچ زندگی است که به بودن انسان معنا و مفهوم میدهد … فکر میکنم هیچ چیز زندگی دست خود آدم نیست. فقط باید در هر لحظه و موقعیتی که قرار داری، نقش و وظیفهای را که برایت تعریف شده خوب انجام بدهی».
تساهل و بردباری احمدی امویی خود را در جاهای دیگر گزارشش هم نشان میدهد. او تردیدی ندارد که حتی پایینرتبهترین نگهبان زندان هم در مقابل زندانی قرار دارد، اما تلاش دارد شخصیت هر کدام را فارغ از تضاد خود با کل دستگاه حاکم برآورد کند و عمل آنها را در یک چارچوب کلی نبیند. «نگاه زندانبانها برایم خیلی مهم است. اگر چه آنها را نمایندهی حکومت نمیدانم، در یک تقسیمبندی کلی آنها آن طرف میز هستند و ما این طرف … البته این بنده خداها آدمهای خوبی هستند و بهندرت دیدهام بخواهند نقش زندانبان عصبی، اخمو و خشن را بازی کنند. البته هر کدامشان خشنتر رفتار کند، در مقابل او خودم را محکمتر نشان میدهم و اگر مقامش بالاتر باشد، عملکرد من هم محکمتر است … آنها آدمهایی معمولی هستند، مثل بسیاری دیگر از مردم. شغلشان کار کردن در زندان است. این حرف به مفهوم تبرئه کردن بعضی از رؤسای بندها و اندرزگاهها نیست که گاه عمدا سختگیریهای بیمورد از خود بروز میدهند».
با توجه به شرایط طاقتفرسای زندانهای جمهوری اسلامی و این واقعیت که در بسیاری موارد حتی ابتداییترین حقوق زندانی رعایت نمیشود، میتوان به عمق بردباری و انصاف نویسنده پی برد. یکی از موارد آشکار نقض حقوق انسان در صفحه ۱۲۷ کتاب آمده است: «پزشکی که هر روز میدیدمش امروز هم آمد. احساس خوبی نسبت به او ندارم. بیحوصله به نظر میرسد. در کلماتش نشانههایی از خشونت دیده میشود: اسمت چیه؟ بنشین! تمام شد … نفر بعد و …».
احمدی امویی تلاش دارد وضعیت زندان و زندانیان را در نوشتهی خود در مقابل دیدگان خواننده قرار دهد و به جنبههایی پرداخته است که اگرچه بارها دربارهی آنها شنیدهایم اما کمتر توانستهایم در این مسیر با زندانی همراه شویم. بارها دربارهی اعتصاب غذای طولانی مدت زندانیان شنیده و خواندهایم اما شاید کمتر به این موضوع فکر کرده باشیم که سختترین روزهای اعتصاب غذا، روزهای نخست آن است. او به روشنی و با ذکر برخی جزییات، خواننده را با خود در روزهای اول اعتصاب غذایش همراه میکند و از روابط صمیمانه هواداران جریانات مختلف و گاه متضاد سیاسی درون زندان مینویسد. بیرون از زندان این جریانات روابطی خصمانه دارند؛ اما ظاهرا ظلم مستمر حکومت به زندانیان آنها را به یک اتحاد طبیعی در برابر جباریت حاکم متقاعد کرده است.
بهمن احمدی امویی متعلق به نسلی است که نوجوانیاش را در جنگ گذرانده و به دلیل اقامتش در اندیمشک در روزهای نخستین جنگ، تباهی سنگین جنگ را برای همیشه بر زندگی خود احساس میکند. پروندهی سه تن از یاران نزدیک دوران کودکی او به این صورت بسته شده است: «محمد که هوادار سازمان مجاهدین خلق بود در زندان دزفول اعدام شد. هفتهی بعد پیکر علیرضا که در جبهه شهید شده بود بر دوش خانواده و دوستانش تشییع شد و دو ماه پس از آن مجید با خانوادهاش در بمباران موشکی جانش را از دست داد. «ماهی سیاه کوچولو» را نخستین بار در خانهی آنها با هم خوانده بودیم».
نویسنده در بسیاری موارد در نوشتهی خود از شرایط خود و همبندانش اظهار ناامیدی و شکوه میکند، امری که کاملا قابل درک است. با این وجود پیام نویسنده در این اثر القای ناامیدی و تسلیم نیست. او همان طور که در کتابش آورده بر آن است تا در هر لحظه از زندگی نقشی را که به او سپرده شده به خوبی ایفا کند:
«با این همه، هر روز که خورشید سر میزند، با خودم میگویم شاید از آفتابش امید برآید. انگار این بخشی از شعر شاعری است که حالا نامش را از خاطر بردهام».
ناشر: نشر باران- استکهلم
http://www.baran.se/index.php/%D8%AA%D8%A7%D8%B2%D9%87%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%86%D8%B4%D8%B1-%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86/%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%A7%D9%86-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-24-%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-2016-%D9%85%D9%86%D8%AA%D8%B4%D8%B1-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%B4%D9%88%D8%AF.html
در حالی که بیش از دو سال از جنبش "زن، زندگی، آزادی"، جنبشی که جرقه…
بیانیهی جمعی از نواندیشان دینی داخل و خارج کشور
رسانههای گوناگون و برخی "کارشناسان" در تحلیل سیاستهای آینده ترامپ در قبال حاکمیت ولایی، بهطور…
زیتون: جلد دوم کتاب خاطرات طاهر احمدزاده اخیرا از سوی انتشارات ناکجا در پاریس منتشر…