گرایش جهانی به پوپولیسم ملی فاشیستی
پیروزی دونالد ترامپ با گرایش جهانی به پوپولیسم ملی فاشیستی، برآمده از ضعفها و فسادهای دموکراسی لیبرال، همخوان است؛ بدین شکل حتی میتوان گفت پاسخی است بهتعویقافتاده به رکود بزرگ ۲۰۰۸، به خصوص میان طبقات گسترده رایدهندگانی که از توهم سیاستهای نهادی سنتی بیرون آمدهاند؛ این رایدهندگان به این باور رسیدند که نمایندگان منتخبشان، در هر دو طیف سیاسی، به موضوعات اقتصادی و فرهنگی مدنظر بیشتر آنها نسبتا بیعلاقهاند. پیروزی حماسی ترامپ بحرانی را در سیستم نمایندگی سیاسی برجسته میکند؛ بحران عدم اعتماد به ظرفیت سیاستمداران حرفهای در حل عمده چالشهای سیاسی مبرم در حوزه بیکاری و کماشتغالی ساختاری، نابرابری اجتماعی، سیل مهاجرت بدون برنامه و شبح نزدیک تهدیدات تروریستی. بحران در نظام جمهوری ما بحرانی در نظام آموزشی نیز هست. پیوسته اهداف سنتی آموزش لیبرال را به نفع غایات عملگرایانه و تاکید بر حیاتیترین مساله رها کردهایم و اینگونه به دانشآموزان خود پیامی رو به قهقرا دادهایم: در اقتصاد پررقابت امروز، تلاش برای بررسی امر کلی یا تلفکردن زمان ارزشمند برای تامل در مسائل غیرمادی معنا و غایت فایدهای ندارد. نیروهایی که صرف چنین مسائلی شوند، نه پیشرفت حرفهای را رقم میزنند و نه موجبات بهبود وضعیت دانشجویان پس از فارغالتحصیلی را فراهم میکنند. پرورش فرهنگ گفتوگوی انتقادی غنیمتی است که تحصیلات عالیه میتواند مانع آن بشود. نقش تاریخی دانشگاه در یافتن «حقیقت» به لحاظ کیفی تقلیل یافته است؛ اینکه مجبوریم این اصطلاح را در علامت نقلقولی قرار دهیم، نشانه خوبی بر این است که تا چه حد سقوط کردهایم. فیلسوف سیاسی، جودیت شکلار، در کتاب خود، شهروند امریکایی، نوشته است که سیاست امریکایی همواره شامل نوعی «تلاش برای گنجانده شدن» بوده است؛ پروسهای که در آن «گروههای بیرونی» با درجات مختلف موفقیت برای شهروندی برابر و کامل تلاش میکنند؛ بااینحال، دهههاست که رایدهندگان سفیدپوست -که نمایانگر هسته حوزه انتخاباتی ترامپ هستند- گواهی بر منازعات میان زنان، آفریقاییـامریکاییها جامعه LBGT و غیره است و نتیجه آن شد که موفقیتهای این گروهها با هزینه به دست آمدهاند.
تحقیر دموکراتها
دموکراتها نه تنها نباید درگیر کاویدن خود شوند، بلکه باید به خودزنی قدیمی دست بزنند؛ رویهمرفته، ترامپ پیروزی خود را با تحقیر آنها در ایالتهای راست بلت (Rust Belt) که بهصورت سنتی دژ حزب دموکرات بوده است، تحکیم بخشید. از دهه ۱۹۹۰ حزب طبقه کارگر را با تشویق معاملات تجاری فراموش کرده است؛ مثل توافق تجارت آزاد در شمال امریکا که آشکارا به ضرر اعضایش هست؛ طبقات کارگر نیز اجر این عمل خیانتکارانه را با رفتن به سوی کاندیدایی دادند که به نظر میرسید به آنها متعهد است. نتیجه وحشتناک سهشنبه همچنین نشاندهنده شکست استراتژی کلینتون در رها کردن پیشرفتگرایی – و همراه با آن فراموشی طبقات کارگری امریکایی- به نفع رهیافت تثلیثی
(triangulation approach) بود؛ نتیجه اینکه اغلب تشخیص آمال دموکراتیک از سیاستها و اهداف جمهوریخواهی سخت شد. در سالهای اخیر روند رو به رشد سیاستهای هویتی را شاهد بودهایم: نزاعی بر سر گروههای حاشیهای برای اینکه هویتهایشان شناخته و تصدیق گردد؛ تاثیر غیرقابل انکار آن، این شد که هویتی که ناخوشایند به نظر میرسید یا به لحاظ سیاسی آنها را معیوب میدانستند و اینگونه خوار میشمردند، همان طبقه کارگر مردان سفیدپوست بودهاند که سهشنبه یکپارچه به ترامپ رای دادند، زیرا ترامپ قول داده بود که صدای آنها باشد. چیزی که لیبرالها نتوانستند درک کنند این بود که توهینهای زشت او به زنان و اقلیتها در حوزههای انتخاباتی او بسیار کارآمد بودند؛ رهیافت او به شکل وسیعی رهیافتی مردانه فهم شد؛ این مساله در رسانههای اصلی، کمی به موضوعی برای ریشخند و استهزا تبدیل شد.
بدنامی لیبرال دموکراسی
اگر بهصورت تاریخی به مساله بنگریم، لیبرالدموکراسی به شکل حکومت سیاسی بدنامی تبدیل شده است. در ابتدای جنگ جهانی اول سه دموکراسی تراز در اروپا وجود داشت: فرانسه، ایتالیا و هلند. بعد از نتایج جنگ، امید وودرو ویلسون برای اینکه جهانی امن برای دموکراسی بسازد کموبیش به باد رفت، در عوض، در پاسخ به عدم کارایی محسوس دموکراسی، دیکتاتوری به شکل حکومتی مرجح تبدیل شد. امروزه با روی کار آمدن حکومتهای پوپولیستی فاشیستی در اروپا و ایالات متحده، ما خود را در وضعیتی موازی مییابیم، هرچند باید تفاوتهای مهم را نیز در نظر گرفت. در طول جنگهای داخلی توهین به تعهدات مدنی و رویهای که نیروی حیات لیبرالیسم سیاسی است بسیاری از ملل اروپایی را به مسیر دیکتاتوری پوپولیستی سوق داد. امروزه شاید غفلت از اینکه چگونه روابط مبتنی بر سادیسم-مازوخیسم میان رهبران و تودهها به درون رقابتهای جغرافیایی-سیاسی شدید و در نهایت، جنگ جهانی شد، آسان باشد.
هم آن موقع و هم امروز یکی از خصیصههای اصلی پوپولیسم فاشیستی به خاطر مدل حکومت نمایندگی تمسخر شد و در عوض رهبر کاریزماتیک مستقیما اراده مردم را در بر داشت؛ مانند بیانیه میثاق جمهوریخواهی ترامپ: «من صدای شما خواهم بود. «همانطور که مارک مازور، استاد تاریخ در دانشگاه کلمبیا، در صفحه شخصی خود در فایننشال تایمز اشاره کرد، امروزه نگرانی اول در رابطه با تهدید فاشیسم نیست، بلکه نگرانی بر سر از دست دادن ایمان به حکومت پارلمانی، سیستم کنترل و مقابله آن و آزادیهای اساسی است بنابراین، در دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ قوه مقننه را به خاطر مصایبی که جامعه به آنها گرفتار بود، سرزنش کردند و خواستند تا قدرت بیشتری را در دستان یک رهبر ببینند. پارلمان به خاطر اینکه بر لابیهای بیشمار و الیتها مهر تایید زده بود، حذف شده بود و احزاب سیاسی به سمت افراط رفتند و یکدیگر را اساسا غیرقانونی میدانستند؛ قوه قضاییه و پلیس، سیاسی شده بودند؛ بحران نهادهای سیاسی، توازی بسیار مهم وایمار و ایالت متحده امروزی را به وجود میآورد.
در سالهای اخیر موارد مجارستان و لهستان نشان دادهاند که امتیازهای اصول مشروطیت و حکومت قانون بهراحتی میتواند با آدمفریبیهای اتوکراتیک خنثی شوند تا شؤونیزم پوپولیستی را پیش ببرند؛ در هر دو مورد، نتیجه جایگزین کردن دموکراسی مدنی با دموکراسی نژادی بود. برابری در پیشگاه قانون، قربانی حقوق خام مبتنی بر خون و اموال شد. ترامپ از همان ابتدا چنین امیال سیاسی متحجرانهای داشت و برای برانگیختن التهاب احساسی، گروههای آسیبپذیری مثل زنان و مسلمانان و اسپانیولیها را خطرناک جلوه داد و به شکلی تراژیک، استراتژی او به نتیجه رسید.
مسوولیت دانشگاه
اعضای نظام دانشگاهی در قبال این تحول در سیاست امریکا که اخیرا اتفاق افتاده چه مسوولیتی دارند؟ در ابتدا، درحالی که پیجویی حقیقت شاید ارزش خود را در استحکامات حق ویژه آموزشی، یعنی جایی که تعلیم لیبرال معنادار باقی مانده است، نگه دارد، در جای دیگر ایدهآلهای مطالعه اومانیستی اساسا به محاق رفته بودند؛ بدین روی، ما با دشمنی مواجه شدیم و او «ما» است. پیروزی سیاست هویتی، نقش زیانآوری را نیز بازی میکند. بر طبق عادت چندفرهنگگرایی علوم انسانی، دعاوی سخت هویت گروهی را که موقعیت سوژه نام دارد و شامل نژاد و گروههای فرهنگی میشود، از موشکافی معاف میکند و بدینوسیله آنها را از بازجوییهای مخرب که فرهنگ گفتوگوی انتقادی را محدود میکند، مصون میدارد. با برانگیختن این تمایلات، روسای دانشگاه بهراحتی از تعهد نسبت به اهداف فرهنگی و روشنفکرانه جدا شدهاند؛ عجله آنها برای شرح نتیجه یک دوره چهارساله، بیشرمانه و از روی شوق به «نسبت» و «امر حیاتی» دل بستهاند.
بهصورتی تاریخی یکی از ماموریتهای تحصیلات عالیه، به علاوه آماده کردن دانشجو برای سختیهای شغل بازاری است. پرورش دادن ارزشهای شهروندی فعال است که تشویق و تهذیب شخصیت است و در ایده خودگردانی خلاصه میشود؛ یعنی افرادی را ایجاد کند که شایسته ایجاد قضاوتهای سیاسی بالغ و همچنین تصمیمات هوشمندانه برای زندگی است. این رهیافت توسط جان دیویی فیلسوف توضیح داده شده است که کلید ارتقای فضیلتها که موجب شهروندی دموکراتیک میشود همه طرق ضدفاشیستی و رهیافت دیالوگی سقراط را میطلبد. بنابراین دیویی میگوید که تعلیم رهاییبخش نیازمند رها شدن از کرختی ذهن است؛ وسیلهای که با آن تواناییهای ذهن انتقادی را تیز میکند. دیویی متقاعد شده بود که تجربه یادگیری مشارکتی کارآموزیای است برای تمرین شهروندی دموکراتیک.
منتقد پستمدرنیسم
ریچارد ولین بعد از فارغالتحصیلی از کالج رید، دورههای کارشناسی ارشد و دکترایش را در دانشگاه یورک تورنتو گذراند. او سپس در کالج رید و دانشگاه ریس به فعالیت پرداخت. او از سال ۲۰۰۰ به عنوان استاد تاریخ و علوم سیاسی در مرکز فارغالتحصیلی دانشگاه شهر نیویورک (Graduate Center of the City University of New York) مشغول به کار شد. او به خاطر مباحثاتش پیرامون پسامدرنیسم و انتقادهایش به برخی صورتبندیهای خاص از اندیشه پسامدرن درباره متفکرانی چون نیچه، هایدگر و باتای شناخته شده است. از ولین تاکنون آثاری مثل «والتر بنیامین: زیباییشناسی رهایی» (۱۹۸۲)، «سیاست هستی: اندیشه سیاسی مارتین هایدگر» (۱۹۹۰)، «کارل لویت، مارتین هایدگر و نیست انگاری اروپایی» (ویراستار ۱۹۹۵)، «هزار توها: کنکاشهایی در تاریخ انتقادی اندیشهها» (۱۹۹۵)، «بچههای هایدگر: هانا آرنت، کارل لویت، هانس یوناس و هربرت مارکوزه» (۲۰۰۱)، «اغوای بیخردی: عاشقانه روشنفکرانه با فاشیسم از نیچه تا پست مدرنیسم» (۲۰۰۴)، «مروری بر مکتب فرانکفورت» (۲۰۰۶) و «بادی از شرق: روشنفکران فرانسوی، انقلاب فرهنگی و میراث دهه ۱۹۶۰» (۲۰۱۰) برجای مانده است.
منبع: روزنامه اعتماد