دکتر علی شریعتمداری هم درگذشت.
اونیز گذشت ازین گذرگاه/ وان کیست که نگذرد ازین راه؟
درود حق بدرقه روحش باد.
با رفتن او، از آن هفت تن که در ستاد انقلاب فرهنگی مأمور به بازگشایی و بِهگشایی دانشگاهها بودیم، اینک پنج تن رفتهاند و دو تن ماندهاند. دیگران دانشگاهها را بستند، و قرعه میمون فال به نام ما افتاد که آنها را دوباره بگشاییم و گشودیم.
رفتگان، ابتدا محمّدجواد باهنر بود که همراه محمّدعلی رجایی مظلومانه در آتش تروریسم سوخت. و سپس مهدی ربّانی املشی که به سرطان مغز درگذشت. شمس آلاحمد نفر سوم و حسن ابراهیم حبیبی نفر چهارم بود و اینک علی شریعتمداری نفر پنجم است که به مرگ طبیعی در نود و سه سالگی درمیگذرد. اگر حلقهی رفتگان را وسیعتر کنم، عزیزالله خوشوقت و محمّدرضا مهدوی کنی هم به میان میآیند که هر کدام چند صباحی را در ستاد انقلاب فرهنگی سپری کردند و اینک رخت به سرای باقی کشیدهاند.
ماندگان، جلالالدین فارسی و عبدالکریم سروش اند ،تا کی روز عمرشان به شامگاه رسد و در صندوق عدم افتند و نامشان در سیاههی خاموشان نگاشته شود.
در شورای انقلاب فرهنگی که پس از نسخ و فسخ ستاد انقلاب فرهنگی، در سال ۱۳۶۲ سر برآورد، تنها علی شریعتمداری از پیشینیان حضور داشت. دیگران، همه دیگر بودند چون رحیم پورازغدی و علیاکبر رشّاد و رضا داوری و غلامعلی حدّاد عادل و …
***
تا درآمدن انقلاب سال هزار و سیصد و پنجاه و هفت، تنها نامی که از علی شریعتمداری شنیده بودم، این بود که گاه در حسینیه ارشاد سخنرانی میکند، همین و بس! آشنایی تفصیلی من با وی پس از انقلاب و در ستاد انقلاب فرهنگی پا گرفت. تازه گرد و غبار وزارت علوم را از دامن افشانده بود و در جایگاه فرهنگی تازهای قرار گرفته بود. جلسات آغازین ستاد به کندی پیش میرفت، و من هم در شناختن او و دیگران به کندی پیش میرفتم. از آن جمع، تنها حسن حبیبی را قبل از انقلاب در لندن (در حادثه مرگ دکتر شریعتی) و سپس در فرانسه دیده بودم. من و شمس گویا غریبهتر از دیگران در آن جمع بودیم. روزی شمس در گوش من گفت: باهنر و املشی و فارسی عضو حزب جمهوریاند. حبیبی و شریعتمداری، قبلا وزیر بوده اند، من و تو ایم که بیکلاه و بیپناهیم! و راست میگفت!
بحثهای داغ فرهنگی ـ انقلابی در ستاد آغاز شد! خیابانها هم داغ بود و از هر جا بوی لاستیک سوخته میآمد و هر روز تظاهراتی برپا بود. طبقه ششم ساختمان وزارت علوم در خیابان ویلا هم امنیّت استواری نداشت، و گاه جلسات ما در منزل دکتر شریعتمداری برگزار میشد. ترورها آغاز شده بود. فاجعهی هفت تیر پیش آمد و سپس ماجرای انفجار در نخستوزیری. باهنر را از دست دادیم. املشی هم به قوّهی قضاییه رفت. شمس هم تمارض کرد و پس از دورهی کوتاهی به ستاد نیامد. حسن حبیبی هم اشتغالات دیگر داشت و گاه گاه سری به جمع ما میزد. دیری نگذشت که از آن هفت تن، ما سه تن باقی ماندیم: فارسی و شریعتمداری و سروش. یقولون ثلاثه رابعهم کلبهم!
در بهمن سال ۱۳۵۹ به صفت سفیران انقلاب با هم به شوروی سفر کردیم و سرمای سخت مسکو را چشیدیم و در کرملین بار یافتیم و به تاشکند و سمرقند رفتیم و مزار امام محمّد بن اسماعیل بخاری، صاحب صحیح بخاری را زیارت کردیم و از راهنمای تور شنیدیم که میگفت: سمرقند از فرط تنّوع انگورها و کثرت تاکستانها، بهشت روی زمین است و بهشت دیگری وجود ندارد!
از شوروی به سوریه رفتیم و جلال فارسی وعلی شریعتمداری به دیدار حافظ اسد شتافتند ولی من نرفتم. آنگاه به لبنان آمدیم و با یاسر عرفات و جورج حَبَش نشستیم و سخن گفتیم و شریعتمداری در دانشگاه آمریکایی بیروت به سخنرانی دعوت شد. از فضایل آیتالله خمینی سخن گفت و آورد که از فرط هیبت در چشمان او نمیتوان نظر کرد! جلال فارسی هم پس از بازگشت از شوروی، سخنان درشتی در حقّ روس ها گفت، و پس از آن ورق را برگرداند و در مدح سلاحهای روسی خطابه خواند که آیتالله را خوش نیامد. من به شوخی به او میگفتم: جلال الدین فاروسی!
نیز با هم به سفر حجّ رفتیم (مهرماه ۱۳۶۰)و باسرهای تراشیده بازگشتیم ودر هیأت و حالت تازهای در تلویزیون ظاهر شدیم.
سالهای ۶۰-۶۲ اوج فعالیّتهای ستاد بود. فارسی اما بسیار شلخته شده بود و حضور بیرغبت و آشفتهیی در ستاد داشت. بیشتر اوقات خود را یا در شکار یا در مصاحبت اسدالله لاجوردی و امثال او میگذراند.
ما متهم بودیم که پشت درهای بسته آییننامه نویسی و سیاستگذاری می کنیم. لذا دست آن دو نفر را گرفتم و به دانشگاهها بردم تا بیپرده با دانشگاهیان روبهرو بنشینیم و سخن بگوییم. جنجالیترین آن نشستها در دانشکدهی حقوق دانشگاه تهران بود. از هر دو جانب عتابهای عنیف میرفت. یکی از استادان به بالارفتن جوانان از دیوار سفارت طعنه زد. جلال فارسی، برافروخته و عصبانی، او را صهیونیست خواند! رضا براهنی برخاست و ایراد گرفت که چرا به جین پوشیدن دختران ایراد میگیرند و … از جلسه با دلخوری بیرون آمدیم. بعدها گویا رضا براهنی را گرفتند (و ما البته بیخبربودیم). بیرون کشور که آمد، گفت که به گفتهی بازجویان، سروش و فارسی از او شکایت به دیوان قضا بردهاند! و درست نمیگفت، یا بازجویان به او درست نگفته بودند. شکایتی در کار نبود، و به قول حافظ:
نکتهها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حرمت فرو نگذاشتیم
نوبت دیگر به دانشگاه بهشتی رفتیم. اینجا بازیگر تقدیر نمایشی عظیمتر آراسته بود. خشم شریعتمداری را دیدم که بر استادان میتاخت که انقلابی نیستید و دانشگاه بهشتی را «جهنم درّه» خواند، چون دیده بود که بر بعضی دیوارها، نام رهبر را به اهانت بردهاند. یکی از استادان (دکتر خدایی ـ استاد شیمی) برخاست و گفت: غرض شما از انقلاب فرهنگی، آزردن ما استادان است، جلال فارسی با خونسردی تمام گفت: آزردن چرا؟ ما ضدّ انقلاب را میکُشیم! و این خاتمتی بود بر نشست ما با استادان. و پیدا بود که تدبیر من در نگرفته و استادان خشمگینتر از آناند که پای سخنان ما بنشینند!
پس از چندی ستاد انقلاب فرهنگی سهنفره، ترمیم شد و مهدوی کنی و دکتر احمد احمدی بدان پیوستند. مهدوی که حضور مرا در آن جمع نمیپسندید (که با توسعهی دانشگاه امام صادق مخالفت کرده بودم) رفت و منزل به دیگری پرداخت. عزیزالله خوشوقت را بهجای خود نشاند که از آموزش عالی و دانشگاه هیچ نمیدانست و فقط در پایان ماه حقوق خود را میگرفت و میرفت.
اختلافات ما با وزیر علوم وقت، بالا گرفت و نهایتاً بزرگان قوم، ستاد را منحلّ و حلّ در شورای انقلاب فرهنگی کردند (۱۳۶۲) و من در این مقطع، استعفای خود را به آیتالله خمینی تسلیم کردم و جان به غنیمت بردم. تنها مستعفی آن جمع من بودم الی زماننا هذا. علی شریعتمداری تا همین امسال (۱۳۹۵) عضو شورای انقلاب فرهنگی بود. علاوه بر آن کرسی فرهنگستان علوم را نیز به مدت هشت سال در زیر پا داشت و سپس آن را به رضا داوری سپرد که اکنون دوازدهمین سال ریاست اوست، علاوه بر مشاغل ومناصب و مکاسب متعدد دیگر.
گاهگاه به منزل او هم میرفتم و مؤانست و مجالستی میورزیدم. بسیار محافظهکار شده بود. و کمترین سخنی را علیه آقای خمینی برنمیتافت و نزاهتی در ساحت او میدید که گویی او را با معصومان برابر مینشاند! بارها میگفت من آردم را بیختهام و الکم را آویختهام. در عین حال شدیداً مصدّقی بود و اگر خاطرهای میگفت از آن زمان و از آن شخص بود. برای همین بود که وقتی آقای خمینی در خطابهای خشم آلود جبههی ملّی را مرتدّ خواند (چون لایحه ی قصاص را غیرانسانی خوانده بودند) و مصدّق را نامسلمان اعلام کرد، با خود در کشمکش و تنش افتاد. اما این کشمکش را هویدا نکرد تا وقتی که ما سه نفر برای گزارش امور دانشگاهی پیش آیت الله خمینی رفتیم ،خاطرهای که صورتاً و مادّتاً در صفحه ضمیر من حکّ شده است.
دادن گزارش و گرفتن «رهنمود» که تمام شد، سیّد احمد اشاره کرد که برخیزیم. و این رسم همیشگی او بود. تماماً برنخاسته بودیم که شریعتمداری اجازه گرفت که سؤالی را با آیتالله در میان بگذارد. آنگاه با احترام و اختصار تمام گفت: شما که مصدّق را نامسلمان خواندهاید، آیا اطلاعاتی به محضر شریف مستطاب حضرت عالی رسیده است؟ آقای خمینی تأمّلی کرد و سر برداشت و گفت: بلی، اطلاعات بسیار! از آن جمله آیتالله خادمی اصفهانی به من (خمینی) گفت که با اعضای جبههی ملّی و مصدّق در مجلسی بودیم. نوبت نماز شد. دانستیم که مصدّق نمیداند که رکعات نماز عصر چند است! همه سکوت کردیم. جواب آنقدر نامربوط و نارسا بود که جای محاجّه نمیگذاشت. فارسی دلیری کرد و گفت: ولی آقا من شاهد و ناظر بودم که مصدّق وجوهات شرعی خود (خمس و صدقات و زکوات و نفقات) را به مدرسه کمال (از مدارس دینی قبل از انقلاب و تأسیس یافته به دست دکتر یدالله سحابی) میداد. آقای خمینی شنید و آمرانه گفت: این بحث را خاتمه دهید! مبهوت و مسئلهدار بیرون آمدیم. شریعتمداری با من گفت که من جواب خودم را گرفتم: «در این مملکت کسی نباید عَلَم شود». (این عین جملهی او بود. بعدها گفت که این جمله از امام بود. امّا من شک دارم).
گذشت و گذشت تا سال ۱۳۷۵. هنوز دوران ریاست جمهوری هاشمی بود و سرمای زمستانِِ بیرحم اختناق، استخوانسوزی میکرد. غوغای عنیفی علیه من برآورده بودند و نام من به نیکی و زشتی همه جا برده میشد! عَلَم شده بودم! یک سال از کشور خارج شدم تا از آسیب تبهکاران مصون باشم و اوایل سال ۷۶ به وطن بازگشتم. به فرهنگستان علوم رفتم تا دیداری تازه کنم. شریعتمداری که هنوز ریاست آنجا را داشت مرا به اتاق خود خواست وتفقّدی کرد و از احوال من پرسید وبیصبرانه جواب ناتمام مرا برید، و گفت: فلانی یادت باشد در این مملکت کسی نباید عَلَم شود! و از اتاق بیرون رفت و پس از چندی هم مرا از فرهنگستان (لابد به تشویق اکابر قوم) بیرون کرد!
وقتی هم در مهرماه ۱۳۷۴ در دانشکدهی فنّی به دست حزبالله مضروب و مصدوم شدم، استادان فرهنگستان از شریعتمداری خواستند که انگشتی به اعتراض بلند کند یا دست کم رضایت دهد که استادان نامهای به اعتراض بنویسند، هیچیک را نپذیرفت.
سخت محافظهکار و سرسپرده شده بود. عَلَمشکنیها را میدید و دم برنمی آورد. فقط در ماجرای عزل آیتالله منتظری بود که سخت مسالهدار شد و به بیت رهبر فقید تلفن کرد و عواقب سوء آن جرّاحی خطیر را خاطر نشان کرد. دست کم برای من چنین گفت.اما بیش ازآن و پس از آن، مثلا در وقایع سال ۸۸، گویی باحافظ همنوا شده بودکه:
خاطر بدست تفرقه دادن نه زیرکی ست….
من امّا دیر دریافتم که آیتالله خمینی از همان ابتدا در خط مباهته (بهتان زدن) بود و این درس ناپسند را به شاگردان خود چون آیتالله مؤمن و جنّتی و مطبوعات حکومتی آموخته بود و دیر دریافتم که این سلاح خونآلود در اسلحه خانهی فقه شیعی، کارآمدی و قداستی بیش از سلاح اتمی تکفیر دارد.
***
کارنامهی علمی دکتر شریعتمداری همان قدر درخشان بود که کارنامهی سیاسیاش. دکترای خود را در فلسفهی تعلیم و تربیت در سال ۱۹۵۲ از دانشگاه تِنِسی آمریکا گرفته بود. فلسفهی غالب آمریکا در آن دوران، فلسفهی پراگماتیسم جان دیویی JOHN DEWEY بود و شریعتمداری از دل و جان شیفتهی او بود. کتاب منطق تئوری تحقیق را که اهمّ کتابهای جان دیویی است، به پارسی درآورد که ای کاش درنیاورده بود .کتابی هم به نام فلسفه نوشت که خبر چندانی از فلسفهدانی او نمیداد! یک نسخه از این کتاب را با خود به شوروی آورد و به دانشگاه مسکو هدیه کرد. در این کتاب نقدی هم بر علامه طباطبایی داشت که پس از انقلاب آن فقره را حذف کرد و کتاب را به طبع تازه سپرد.
از وایتهد Whitehead هم چیزهایی ترجمه کرده بود که خود به نامفهوم بودنشان اذعان داشت. پس از انقلاب کتابهایی هم در تعلیم و تربیت اسلامی نوشت که در بعضی دانشگاهها کتاب درسی شد.
***
خدایش رحمت کند. مردی شریف و پاکدست و امین و بیآزار و خدمتگزار و وطندوست بود. همه چیز را تحمّل میکرد جز اهانت به خودش را و در آن صورت غضبناک میشد. میگفت من حرف کسی را به خانه نمی برم. فرزندی نداشت و اوقات فراغتاش بسیار بود و لذا در عموم مجامعی که بدان دعوت می شد، شرکت میکرد. انگلیسیدانیاش خوب بود، امّا عربیّتاش نه. اطلاعات اسلامی محدودی داشت و گاه داوریهای نااستوار میکرد. علماً و عملاً سبکبار بود. زیرکیهای شیطانی نداشت واهل تزویر نبود. به کسی حسد نمیبرد. دشمنان اندک داشت و دوستان فراوان.
امروز وقتی به باقیماندگان ستاد انقلاب فرهنگی مینگرم، زیر لب میگویم: یا غراب البین یا لیت بَینی و بَیْنَکَ بُعدَ المشرقین …
وقتی به او و چهار سفرکردهی دیگر می نگرم، با افسوس میخوانم که:
رفیقانم سفر کردند هر تایی به اقصایی
خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم
فراقم سخت میآید ولیکن صبر میباید
که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم
19 پاسخ
عیب بزرگ دکترسروش ای است که تاکنون درهیچ گفتارونوشتاری گذشته خودرانقدنکرده است وتصوش شایداین باشدکه از”ازبزرگی”می افتد!وبدنام ورسواشده ونگاه بینانه برای خودبه ارمغان می آورد؛امابزرگی وحسن،آن است که انسان به اشتباه خود،آن هم اشتباه وخطایی که ازنگاه جامعه ومردم وروشنفکران،پنهان نبوده ونیست.دکترسروش خودانقلاب فرهنگی راکارصوابی نمیدانداماشرکت فعال خودوگزارش دهی اش به رهبری نظام رااحتمالاً،ثواب می پندارد!
با سلام خدمت جناب سروش ،
مطا لب سرکار بحث لازم خود را می طلبد، اما از آنجا که وقت خود را میطلبد و نیاز به زمان خود دارد، از آن میگذرم. اما دو سوأل از شما دارم، چنا نچه
ما یل بودید به آن جواب دهید.
۱- لطف کنید جواب دهید چرا این مطا لب را در قید حیات ایشان مطرح
نکردید و اکنون که ایشان رحمت خدا رفته مطرح میکنید، در حا لیکه ایشان
در قید حیاط نیستند که از خود دفاع کنند؟ البته این نوع بر خورد را شما
تنها نیستید که میکنید، در مطا لب و نوشته های دیگرانی هم مشا هده شده. هما نند مطا لبی که در مورد بختیار یا دیگران بعضی ها نو گفته
یا نوشته اند.
۲- آن مطلب معرو فی که در یکی از جلسات شورای فر هنگی!!!انقلاب
مطرح کردید و نوار ویدئو آن هم حاضر است، همکارانشما چه انعکاسی از
نشان دادند؟ و اما مطلب گفته شده شما در یکی از جلسات:
ما محیط دانشگاه را میخوا هیم عطرا گین اسلامی بکنبم!!!!آیا هنوز هم براین نظر هستید؟
روح الله موسوی خمینی.
عجیبه که شتر را بر نردبان نمی بینید.
اقای مرادی تصور می کنند تکلیف زبان وحی را با مراجعه به خود قرآن می توان حل کرد. پیدا ست که هسته اصلی مشکل را مشاهده نمی کنند. البته انکار نمی کنم که از طریق روایات و تفاسیر امامان شاید بتوان له یا علیه تئوری سروش استدلال کرد. اما این پژوهش عملی لازم دارد
ضمنا نفهمیدم اینجا چه جای این بحث بود
سلام
قرآن خودش تفصیل یک چارچوب اولیه صادره از مقام الهی است…احکمت آیاته ثم فصلت…
همان نسبت را علوم انسانی معتبر با قرآن دارند.
قرآن جمع بندی کننده و ملاک و چارچوبی برای ارزیابی است.اگر علوم عقلی و نقلی سازگار با ارتباط آیات و کلیت قرآن شدند صحیح هستند والا باید بیشتر در باره آنها و یا درباره قرآن کار و مطالعه کرد…علوم عالم غیب و شهادت اگر تلاوت شوند حق تلاوته باید در تایید هم باشند…غیر از این است؟
میخواستم در لحظاتی که ایشان به فکر رفتن رفقا افتاده اند استاد نیز بفکر کوچ خودشان باشند مبادا ابهامات فعلی را که ایجاد کرده اند برای نسل بعد باقی بگذارند…از نظر خودم کلید رفع ابهامات ایشان را عرض کردم…عجب جرئتی بخرج دادم!
والسلام
عملکرد سروش در شورای انقلاب فرهنگی رو باید از زبان نقادانش شنود نه خودش که ….
اقای شریعتمداری قبل از انقلاب تنها استادی بود که عضویت در حزب رستخیز شاه را نپذیرفت ومحبوب دانشجویان ان زمان بود.اما پس ازانقلاب بخصوص در جریان انقلاب فرهنگی هم او وهم دکتر سروش منفور دانشجویان نسل من شدند چون ظلم راتاییدکردندواز مشاطه گران استبدادشدند.
سلام
استاد محترم
زمان آن رسیده است که بنده جرئت و جسارت بخرج دهم و خدمت شما عرض کنم که جنابعالی با ایده “رویاهای رسولانه” ابهامات بسیاری از خود بجا خواهید گذاشت که سزاوار نیست…
کلید مشکل در فهم درست آیه ۷ سوره ۳ یعنی سوره آل عمران است…
کلمه “فاما” – با اولین الف مفتوح- در آیه نشان میدهد کتاب به دو قسم محکمات و متشابهات تقسیم شده است. یعنی همه کتاب محکمات نیست و همه کتاب متشابهات نیست. “متشابهات” ضروری بوده اند نه برای گمراه کردن.
“متشابهات” یعنی شبیه سازی کنندگان.
امورات و نیروهای غیبی و احساسات ما در خلقت جدید در دنیای بعد را برای راحتی درک ما شبیه سازی میکنند. در اتصال با ایه قبل مانند جنین در شکم مادر است که شبیه موجود دیگری در عالم پس از تولد میباشد…پس از قیامت در عالم دیگر این آیات “متشابهات” تاویل میشوند…
اینکه در جای دیگری فرموده “کتاب احکمت آیاته ثم فصلت” یعنی چارچوب اولیه از جانب خداوند حکم شده است و این قرآن تفصیل آن چارچوب اولیه الهی با مدیریت روح القدس و ملائکه مربوطه…باذن الهی بوده و نزول آن بر قلب محمد با مدیریت روح الامین و ملائکه مربوطه…باذن الهی صورت گرفته است.بنابراین تمام این قرآن در دست ما محکمات نیست.
و اینکه در جایی فرموده است “کتابا متشابها مثانی” بمعنی این است که این کتاب “شبیه ساز” عالم دومی است.البته این شبیه سازی تنها کار این کتاب نیست دستورات محکمات را نیز برای تبعیت با خود دارد…
بعد از “فاما” میرساند که این “ماتشابه منه” از کل قرآن میتواند رخ دهد.یعنی بد فهمی و فهم اشتباه از کل قرآن میتواند رخ دهد….
مگر دستور “کشتن گاو” محکمات نیست.حکم سر راستی میباشد ولی با همه این سادگی “ان البقر تشابه علینا” رخ داده است…
“ماتشابه منه” – یعنی ماتشابه علینا منه – پس از “فاما” همان “متشابهات” نیست. این برداشت غریبی است که غریب نواز نیاز دارد!!!
اشاره به کلیت قرآن در کلام هماره الراسخون نشان از اهمیت این روش دارد.همانطور که فرزندان از شکم مادران بیرون می آیند در حالیکه “والله اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئا” بهمان چسبندگی گویش الراسخون در علم در هماره ساعات زندگیشان این استکه “الا الله و الراسخون فی العلم یقولون آمنا به کل من عند ربنا”…همه قرآن کلی است از حانب خداوند روش کلی دیدن و نه عضو عضو و جدا جدا دیدن قرآن. نه مانند کسانی که “الذین جعلوا القرآن عضین”
و چقدر زیباست پس از اشاره به کلیت قرآن اشاره به اولوا الالباب : و ما یذکر الا اولوا الالباب…چرا که در سازگاری زیبا با این آیه سوره قصص است: و لقد وصلنا لهم القول لعلهم یتذکرون (۵۱)
“ماتشابه منه” برای کسانی ایجاد میشود که نمی خواهند قرآن را کلیت دهند و به کلیت دهنده (ها) یعنی الراسخون مراجعه نمی کنند…اگر ما رعایت اتصال قول در قرآن کنیم “ماتشابه منه” برایمان پیش نمی آید…
والسلام
من با دکتر سروش موافقم یا مخالف
هرچه هست
به احترام این قلم زیبا و پربار و لبریز از نکته ها از جا بلند میشوم
ذم خورشید جهان ذم خود است
کجایش خورشید جهان است برادر؟!
ذم استاد مبارز و فقیدی را کردن، و همه را کوفتن و خود را بالا بردن، اسمش خودستائی و خود پسندی و غره به خود شدن و عجب و ….است!
کمی بیداری و چشم گشایی و بی طرفی و عقل و انصاف بباید، نه کلام زیبا را دیدن و مدهوش شدن و مست شدن!
مادحان بدترین عامل فرو افتادن مغروران و خود شیقتگانند.
والسلام!
با همه احترامی که برای اقای سروش دارم….
پس از خواندن نوشته های ایشان درباره افراد همیشه این حالت به من دست می دهد که این افراد چقدر مشکل داشته اند و “ایشان” چقدر خوب و بزرگوارند!!
اقای سروش شما چه بخواهید و چه نخواهید در انقلاب فرهنگی نقش داشته اید اگر این کار خوب بود که هیچ واگر بد بود خواهش می کنم از مسولیت خود شانه خالی نکنید شما همان کسی هستید که در تصفیه دانشجویان و استادان نقش دا شتید .جالب است که د ر ان زمان دانشجویان مترقی و انقلابی در برابر ارتجاع ایستاده بودند و جنابعالی و امثال جنابعالی حتی بسیاری از استادان و دانشجویان مذهبی مترقی را که مثلا هوادار گروههایی مانند مجاهدین بودند را اخراج کردید و تا مدتها در خدمت رزیم بودید ولی حالا همین شما و امثال شما مثلا معتدل شده و پایداری بر اصول عقدتی و مبارزاتی را افراط می دانید .جنابعالی با این که دیگران خوب نقد می کنید اما انتقاد از خودتان را نمی پذیرید و مثلا تا به حال حتی یکبار از شرکت در کودتای موسوم به انقلاب فرهنگی عذر خواهی نکرده اید.در صورتی که کسی مانند صادق زیبا کلام که هنوز هم وابسته به حکومت است از شرکت خود در انقلاب فرهنگی و ضربه ای که به فرهنگ ایران خورد عذر خواهی کرد.
دکتر علی شریعتمداری یک سالی در دانشکده ادبیات دانشگاه اصفهان کتاب “علوم تربیتی” خود را که مبتنی بود بر تحقیقات انجام شده در جامعه امریکا تدریس میکرد و در سال ۴۴ به امریکا بازگشت . در آن زمان نمونه ای بود شیک از جوانی تحصیلکرده امریکا . بعدا ظهوری نداشت تا سال ۵۸ با ظاهری اسلام پسند . کی و کجا به اسلام و انقلاب رسیده بود نمیدانم !
من نمیدانم ان ۷۰۰ استاد را چه کسی تصفیه کرد
آن هفت صد نفر را وزارت علوم وکمیته های پاکسازی تصفیه کردند.
عرض ادب محضر دکتر سروش عزیز…همه عالمان انسان ها را دعوت به مطالعه و علم می کنند، ولی به تاریخ که می نگریم و حداقل به تاریخ ۴۰ سال گذشته ایران، اغلب خائنین به آزادی و علم و انسانیت همین افراد عالم و اهل مطالعه و دانشگاهی بودند…کدام پارامتر و ویژگی می تواند انسانها را در انسان بودن و ارزش قائل بودن به آزادی و حق و حقیقت از هم متمایز کند؟
سلام
قائم بالقسط بودن.
قائم بالقسط بودن شهادت میدهد که این شخص به خدا و روز قیامت اعتقاد دارد و به انسان ها ارزش قائل است بدان نحو که آفریننده انسان ها امر میکند.
قائم بالقسط بودن در امری یعنی بنده خود را با شما در آن امر یکی ببینم اگر من هم در آن شرایط شما بودم همان انتظار را داشتم و این مساوات را بدستور خداوند انجام میدهم و پاداش را از او میخواهم.
مثلا قسط در امر تهیه معیشت و رزق و مواد مورد نیاز زندگی طبیعی.
بعضی توان ذهنی و تلاش بیشتری (میدان تلاش برای آنها باز شده) دارند میتوانند ثروت و قدرت بیشتری جمع آوری کنند ولی بعضی توان ذهنی کمتری دارند یا دچار حوادث میشوند لذا توشه و رزق کمتری عایدشان میشود و از رفع نیاز طبیعی خود ناتوان میگردند…
اگر توانمندان اسراف و مصرف بیش از نیاز طبیعی خود را کنار بگذارند و مطیع امر خدا باشند به ناتوانان کمک بلاعوض کنند (در ازای پاداش الهی ) تا آنها نیز رفع نیاز طبیعی بنمایند در این جا قسط و مساوات در مصرف و قوت و رزق رخ داده است.این مساوات طلبی از نشانه های ایمان آن توانمندان است.
این مساوات طلبی باید از همان زمان های اولیه خلقت بشر انجام میشد و ادامه پیدا میکرد با ظهور اسلام و دین پایانی بر این قیام بالقسط تاکید بیشتر شده است (بجهت ازدیاد جمعیت و تخصصی شدن کارها و …در آینده نزدیک) قیام بالقسط با همراه داشتن سلاح (حدید)
حال اگر مدعیان علم و فضیلت بر این مساوات قائم باشند (آنرا تبیین و تفصیل داده و برای آن قیام کنند) اهل صداقت و حقانیت هستند والا جز به منافع خود نمی اندیشند…
رفع نیاز طبیعی تمام افراد انسانی امر کوچکی نیست…فساد اجتماعی نتیجه انباشت ثروت در دستان یک عده مسرف و تهی بودن دستان عده ای دیگراست…
مالکیت و مدیریت دارایی ها در دستان توانمندان و یا شوراهای عمومی و اجتماعی در جای خود محفوظ است…
کدام عالمانی این قیام بالقسط را تبیین میکنند؟
والسلام
درود خداوند بر دکتر سروش که به تعبیر خودش که در وصف مهندس بازرگان به کار برد، با دین بازرگانی نکرد و هیچ منصب و قدرتی را بر جاده حقیقت، ترجیح ندادند…ما نسل جوان چکار کنیم که از دام بندهای تاریخ و عاطفه و تعصب و تحجر و تقلید رها شویم؟؟؟
مرحبا استاد. بر انصافتان درود می فرستم. خاطرات شما از روزهای نخست انقلاب بسیار ارزشمند است. ما نمیدانیم در آن تاریکخانه ها چه گذشته است و ای بسا که در تشخیص روندها و علل رویدادهایی که ملک و آئین را به این روز نشاند، خطا کنیم. منت نهید بر ما و آنچه را می دانید بنویسید. بگذارید بفهمیم چه شد که این طور شد. تا اینرا ندانیم چطور برون شوی از این شب تاریک بیابیم؟
دیدگاهها بستهاند.