«ساعتهای خوب زندگی را باید موهبت دانست و شاکرانه از آنها لذت برد و، در غیر این حالت، در برابر زندگی بی تفاوت بود…فقط کافی است به جهان بیرون وابسته نباشی؛ آن وقت لازم نیست از آنچه در آن روی میدهد بترسی…فقط کسی که در نه در زمان بلکه در حال زندگی میکند، سعادتمند است. برای زندگی در حال مرگی وجود ندارد.»[۲]
لودویگ ویتگنشتاین
اخیرا به لطف دوستی، The Wisdom of Buddha به دستم رسید؛[۳] با علاقه، بخشهای زیادی از کتاب را خواندم. تاکید بر «نیاز» به مثابۀ اسّ و اساسِ رنجهای انسان بر روی این کرۀ خاکی از آموزههای محوری بوداست. مطابق با این تلقی، هر چه میزان نیاز انسان بیشتر باشد، تعلقاتش، اعم از خانواده، ثروت و شهرت… بیشتر میشود؛ و هر چه تعلقاتش افزون گردد، جدا شدنِ از آنها که دیر یا زود اتفاق میافتد، دردناکتر و رنجآورتر خواهد بود. جهت فائقآمدن بر این درد و رنج رماننده و گریز ناپذیر، جماعتی « بدبینی»[۴] را اختیار کرده و تلخی و زوال و بیثباتی را رکن محوریِ جهان پیرامون انگاشته ، از اینرو کام حداقلی از دنیا برگرفته تا تعلقات کمتری داشته باشند و درد و رنج کمتری را هنگام از دست دادنِ آنها تجربه کنند. جماعتی دیگر، از این سوی بام افتاده و به رغم اینکه میدانند، اقامتشان بر روی این کرۀ خاکی چندان به درازا نخواهد انجامید، اما لذات این جهانی را برگزیده و برکشیدهاند؛ لذاتی که در ثروت، قدرت، شهوت… بروز و ظهور مییابد و حد یقفی بر آن مترتب نیست؛ لذاتی که به قول کیرکهگارد متعلق به «مرحلۀ زیباییشناختی»[۵] است و احراز آنها پس از مدتی با دلزدگی و کسالت و ملال عجین خواهد شد، چرا که نهایت و سقفی ندارد و فرد برای بدست آوردن لذتی که پیشتر آنرا تجربه کرده، باید جد وجهد بیشتری بورزد، تا همان میزان لذت را در آینده نصیب برد؛ شبیه به تجربۀ افراد معتاد. یک فرد معتاد، برای تجربهکردن سرخوشی، باید ابتدائا دوز بیشتری مصرف کند تا سرخوشیِ پیشین را تجربه کند؛ در ادامه باید مجددا بر میزان دوز مصرفی بیفزاید تا سرخوشی بیشتری را نصیب ببرد؛ چرخهای که نهایت و برونشوی بر آن متصور نیست و فرد معتاد را تا آستانهی اضمحلال و از همپاشیدگیِ جسمی و روحی و روانی سوق میدهد. تمتع جستنِ بیحد و حساب از لذات این جهانی، از همین سنخ است و از جایی به بعد، به رغم تلقی اولیه، ملالی تلخ و دلآزار برای فرد رقم می زند. از منظر کیرکهگارد، مادامی که فرد در چنبرهی این چرخه گرفتار آمده، رهایی از آن متصور نیست. تلاش برای کسب لذت بیشتر به امید پشت سر نهادنِ ملال و رضایت باطن را فراچنگ آوردن، خیالی باطل است و راهی به جایی نمیبرد. در چنین وضعیتی، شب و روز را از پی یکدیگر دوره کردن و ملال را با گوشت و پوست لمس کردن، نصیب فرد است و گریباناش را رها نمیکند. به قول کیرکهگارد:
« چه وحشتناک است ملال- و چقدر ملالانگیز؛ برای توصیف ملال هیچ واژهای قویتر یا واقعیتر از ملالانگیز نیست، چون هر چیز را تنها با خود آن میتوان شناخت… بیاینکه کاری کنم روی زمین دراز میکشم، تنها چیزی که میبینم، تهی بودگی است… تنها چیزی که در آن حرکت میکنم، تهیبودگی است. حتی رنج را نیز تجربه نمیکنم»[۶].
ایگی پاپ نیز در ترانهی «ملولم»، از احوال ملالانگیز خود اینگونه پرده بر میگیرد:
« ملولم/ ملولم/ ملول تر از همه/ بیزارم/ بیزارم از همۀ دست و پا زدنها/ بیزارم ازهمهی آدمهای خشک و عبوس/ بیزارم از همهی نشیبها/ ملولم/ شب با ملال به خواب میروم/ و روز با ملال برمیخیزم»[۷]
به نزد کیرکهگارد، شکستنِ این چرخهی ملالانگیز و پشت سر نهادنِ « مرحله زیباییشناختی» و پای نهادن در «مرحله اخلاقی» و « مرحله دینی»، می تواند چارهی این کار باشد، امری که البته به سهولت فراچنگ نمیآید و متوقف بر ممارست و ورزهی درونیِ بسیار است .[۸] در عین حال، وی معتقد است انسانهای بسیاری در مرحلۀ زیباییشناختی باقی میمانند و توش و توانِ خارج شدنِ از آن و شکستن این چرخهی معیوب را ندارند.
در این میان، میتوان از موضع سومی نیز سراغ گرفت و آنرا پیش نهاد. سیذارتا گواتمای جوان که در جستجوی بدست آوردنِ معنای زندگی، دنیا را رها کرده و روزگاری را در بدبینی تجربه کرده بود، پس از منور و روشن و بدل به بودا شدن، «بیتفاوتی» و علیالسویه بودن در برابر جهان بیرون و وابستگیهایش را اختیار کرد و بر صدر نشاند. به نزد وی، سلوک رهگشا و پایدار، متضمن ترکگفتن و فرو نهادنِ زندگیِ متعارف نیست، بلکه، هم عنان با بیتفاوتی پیشهکردنِ نسبت به جهان است و برخورداریها و کامیابیها و تلخیها و ناکامیها را چندان جدی نگرفتن و روی آنها حساب باز نکردن. «بیتفاوتی» به روایت بودا با «رهایی» و عبور کردن و همنورد افقهای دور شدن و در حالت تعلیق بسربردن، قرابت بسیاری دارد. بیتفاوتی در پیِ فرو نهادن و نفی تمامِ تعلقات و وابستگیها نیست، بلکه بر حداقلی کردن آنها تاکید میکند؛ همچنین، متضمنِ تغییر نگاه و تجدید رابطه با داشتهها و تعلقات است، که:« ما هیچ، ما نگاه» و « بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثۀ عشق تر است».
ویتگنشتاین نیز که از بیتفاوتی و عدم وابستگیِ نسبت به جهان بیرون سخن میگوید و آنرا بر میکشد، بر همین نگرش بودیستی صحه میگذارد. چنانکه لودویگ جوان در رساله منطقی- فلسفی آورده ، انسانی سعادتمند است که در این دنیا « زندگی ابدی» را اختیار کند؛ «زندگی در حال» ، «زندگی بی پرسش» و« زندگی درونی» از مقوماتِ زندگی ابدیاند. در «زندگی درونی»، کفۀ انفسیِ زندگی بر کفۀ آفاقی- بیرونی آن میچربد و فرد بیش از هر چیز دلمشغول احوال خویش است و زیر و زبر شدنها و روزهای آفتابی و بارانیِ ضمیر را رصد میکند. لازمهی زندگیِ درونی پیشهکردن، وابستهنبودنِ به جهان پیرامون است و تا حد مقدور، فارغ شدنِ از پرداختن به جهان بیرون.[۹]
از سوی دیگر، مولوی در دو غزل از غزلیاتِ دلانگیزِ دیوان شمس، میگوید:
جمله بیقراریت از طلب قرار تست / طالب بیقرار شو تا که قرار آیدت
جمله ناگواریت از طلب گوارش است / ترک گوارش ار کنی زهر گوار آیدت
جمله بیمرادیت از طلب مراد تست/ ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت
و:
عارفان را شمع و شاهد نیست از بیرون خویش/ خون انگوری نخورده بادهشان هم خون خویش
هرکسی اندر جهان مجنون لیلی شدند/ عارفان لیلی خویش و دمبهدم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این/ بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
به نزد وی، به رغم تصور اولیهی برخی، «بیقراری»، با طلبِ قرار در میرسد و اگر کسی از پیِ بی قراری روان شود، قرارِ و طمانینهی وجودی را تجربه میکند؛ همچنین، طلب کردنِ بیمهابا و عنان گسیختهی امور گواراست که از قضا نتایج تلخ و غیر مطلوبی به همراه دارد؛ با کمینهکردن نیازها و سبکباری و سبکبالی پیشه کردن، انسان به مرتبهی بیتفاوتی میرسد، به نحوی که نوشیدن زهر هم برایش گوارا مینماید. برهمین سیاق، بیمرادی و سرگردانی و بلاتکلیفی هم محصولِ طلب کردنِ مرادهای عدیده است؛ در مقابل، فرو نهادنِ مرادهاست که آثار و نتایج نیکویی دارد. « طالب بیقرار» شدن و « ترک گوارش» کردن و فرو نهادنِ مرادهای رنگارنگ ، در تناسب و تلائم با بیتفاوتی پیشهکردن و از این طریق طمانیه و آرامش را نصیب بردن است. علاوه بر این، شمع و شاهد را از بیرون سراغ نگرفتن و باده را از خون خویش برگرفتن و لیلیِ خویش و مجنون خویش شدن و این و آن را رها کردن و موزونِ خود شدن، متناسب با وابسته نبودن به جهان بیرون است. [۱۰]
چنانکه در مییابم، «بیتفاوتی» به روایت بودا، مولوی و ویتگنشتاین، همعنان با بیعملی و دستشستن از زندگی روزمره و به گوشهای خزیدن نیست، نگرشی که قائلانی در میان صوفیان مسلمانِ سده های پیشین داشت؛ صوفیانی که میگفتند « الامر اسهل من ذلک» و عملا زندگی را رها کرده بودند. بلکه، دعوت به کشیدن سرمهای بر چشم و نگاهکردن به دنیا از منظری دیگرگون است؛ نگرشی که متضمن پرداختنِ به اموردنیوی به قدر مکفی و ضروری و نه بیشتر است، نگاهی که کمینه کردن نیازها و وابستگیها را بر میکشد و تنظیم مجدد رابطهی با تعلقات را توصیه میکند، نه فرو نهادنِ آنهارا به طور کامل بسان برخی از گذشتگان.
سه اندیشمندی که هریک در زمانهی ظهور خود دورانساز بوده اند، با پیشینههای معرفتی و تربیتی مختلف؛ یکی برخاسته از مشرق زمین و بالیده در دل آئین هندوئیسم و مبدع مکتب بودیسم، دیگری عارف مسلمانِ فارسی زبانِ متعلق به دوران پیشامدرن که تصوف عاشقانه را به اوج خود رساند، و سومی فیلسوف اتریشی- بریتانیاییِ مدرن قرن بیستم که ذیل سنت مسیحی بالیده و دو اثر گرانسنگ رسالۀ منطقی- فلسفی و کاوشهای فلسفی را خلق کرد ، در تجربهی زیستهی دراز آهنگ خویش، به اهمیت و رهگشاییِ «بیتفاوتی» و عدم وابستگی به جهان پیرامون رسیده اند؛ بیتفاوتیای که از میانبرندهی بیقراری است و با طمانینه و سکینه در میرسد. چترها را ببندیم و زیر باران برویم، شاید ما هم « صبحها وقتی خورشید در میآید متولد بشویم» و « ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم» و « بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم» و « روی پای تر باران به بلندی محبت برویم».
منابع و پانوشتها
[۱] نوشتار پیش رو، صورت مکتوبِ نکاتی است که در دو جلسۀ « شرح مثنوی» در دی ماه ۱۳۹۵ در «بنیاد سهروردیِ» تورنتو با مخاطبان در میان گذاشته شده است.
[۲] به نقل از: مالک حسینی، ویتگنشتاین و حکمت، تهران، هرمس، ۱۳۸۸، صفحات ۱۶۵-۱۶۴.
[۳] (۱۹۶۸) The Wisdom of Buddha, (Philosophical Library: New York).
[۴] pessimism
[۵] aesthetic stage
[۶] لارنس اسوندسن، فلسفه ملال، ترجمه افشین خاکباز، تهران، ۱۳۹۴، نشر نو، صفحه ۲۸.
[۷] همان، صفحات ۲۹-۲۸.
[۸] برای آشنایی بیشتر با مراحل سه گانۀ « زیبایی شناختی»، « اخلاقی» و « دینی» به روایت سورن کیر که گارد، به عنوان نمونه، نگاه کنید به :
Peter Vardy ( 2008) An Introduction to Kierkegaard ( Hendrickson: London), chapters 4,5 and 6.
[۹] برای آشنایی بیشتر با مقولات « زندگ ابدی» و « معنای زندگی» در فلسفه ویتگنشتابن متقدم به روایت نگارنده، نگاه کنید به :
لودویگ ویتگنشتاین، رساله منطقی- فلسفی، ترجمه و شرح: سروش دباغ، تهران، هرمس، ۱۳۹۴، چاپ دوم، صفحات ۲۸۰-۲۷۲.
[۱۰]سهراب سپهری هم که در شعر « ورق روشن وقت»، در دفتر «حجم سبز» می گفت:
« پشت شیشه تا بخواهی شب/ در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با اوج/ در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد/ لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند».
از تقابلِ میانِ پشت شیشۀ شب صفت و سرد و اتاقی که روشنی در آن طنین انداز شده، پرده برمی گرفت؛ و بر وابسته نبودنِ به جهان پیرامون صحه می نهاد و آنرا بر می کشید؛ عدم وابستگی ای که با بی تفاوتی و طمانینه در می رسد و رافع بی قراری است.
2 پاسخ
دل انگیز همچو قلم ابوی
متشکرم. چقدر نیاز به تمرین این آموزه های نیکو ست. حتی اگر بکلی به آفریننده ای معتقد نباشیم.
دیدگاهها بستهاند.