Categories: محمد رهبر

برقص ستاره

داستانی که می‌خوانید در مجموعه‌ای از آثار نویسندگان مهمان نروژ به زبان انگلیسی و نروژی به چاپ رسید . اما فارسی‌اش را نمی‌دانم کی و چطور می‌توان در ایران به چاپ رسانید. این قصه رقص و آزادی را تقدیم می‌کنم به زنان سرزمینم

 

***

انقلاب در خیابان نمانده بود، مثل سیل می‌آمد و به خانه می‌رسید، از پله‌ها بالا می‌آمد و تا اتاق خواب و تخت پیش‌روی می کرد. ستاره تغییر را حس می‌کرد، نه با افتادن مجسمه شاه و نه با صدای تیر و کوکتل مولوتوف، خیلی نزدیک‌تر، روی گونه‌های چین نخورده اش، وقتی ریش چند روزه‌ی فرهاد صورتش را خش می‌انداخت، وقتی هیجان آن بیرون به دست‌های مردش می‌رسید و وحشی می‌شد و دیگر آن فرهادِ همیشگی نبود. بوی ادکلن نمی‌داد، عرق تنش اتاق را پر می‌کرد و ستاره وقتی بعدِ تقلای شبانه، جلوی آینه می‌ایستاد، برهنگی مجروح تنش را می‌دید. پستان کبود و ردِ خشمگین و سرخ چنگ بر رانِ سفیدش.

آن آخرها وقتی شاه فرار کرد، همراه فرهاد رفته بود به تظاهرات، ستاره نمی‌دانست این همه آدم از کجا آمده بودند به خیابان، مشت‌ها بالا و پایین می‌رفت و نعره‌ی مردها تن‌اش را سرد می‌کرد، دست فرهاد را محکم‌تر می‌گرفت و فرهاد که فریاد می زد ، دستش را رها می‌کرد.

میان آن همه آدم تنها بود. عکس‌هایی دست مردم بود که نمی‌شناخت، می‌گفتند همه‌ی این آدم‌ها زندان هستند یا اعدام شدند و مردم فقط عکس‌هایشان را می‌شناختند و خودشان و صدای‌شان را هیچ‌وقت نه شنیده و نه دیده بودند. ستاره به فرهاد نگاه می‌کرد که صدایش را با جمعیت هماهنگ می‌کرد و سرودی انقلابی را از بر می‌خواند، چشم‌های میشی فرهاد برق می‌زد. شاد بود، خیلی خوشحال‌تر از وقتی ستاره پیشنهاد ازدواجش را قبول کرد.

دو سال قبل از انقلاب با فرهاد ازدواج کرد. در پاریس آشنا شده بودند و انگاری دو خط موازی بودند که اتفاقی به هم رسیدند. ستاره در آکادمی رقص باله بود و فرهاد مهندسی نفت می‌خواند، اگر یک روز ابری، فرهاد از میدان سَن میشل رد نشده بود و نگاهی به گروه باله‌ای که اجرای خیابانی داشت، نمی‌کرد و همان وقت ستاره سُر نمی‌خورد و درست جلوی پایِ فرهاد زمین نمی‌افتاد، شاید هیچ‌وقت همدیگر را نمی‌دیدند.

ستاره اولین بار دست فرهاد را دیده بود و انگشت‌های کشیده‌ای که به ظرافت سمتش دراز شد تا از زمین برخیزد، تازه وقتی بلند شد و صدایی به زبان مادریش پرسید: چیزیت نشد؟

جوان ایرانی را دید با موهای سیاه لُخت و چشم‌های میشی و صورتی که به دقت اصلاح شده بود و بوی ادکلن تندی که ستاره را انگار از خواب بلند می‌کرد. بعد از آن ملاقات، فرهاد با گل‌های رُز صورتی هر روز می‌آمد به سالن رقص و ستاره را نگاه می‌کرد و تمرین که تمام می‌شد، از صندلی بلند می‌شد و تا وقتی ستاره از پله ها پایین نمی‌آمد، هنوز دست می‌زد.

ستاره تنها عضو گروه بود که عصرها با گل‌های صورتی به خانه می‌رفت. فرهاد تمام راه حرف
می‌زد، کاری که ستاره بلد نبود. صدای زنگ‌دار فرهاد و قدم‌های ضرب‌دار پاهای خوش‌تراش ستاره، آهنگی می‌ساخت که چیزی از رقص کم نداشت.

یک موقع‌هایی بود که ستاره محو این ریتم بی‌اختیار می‌شد و دیگر کلمات را نمی‌فهمید و فقط صدای فرهاد در گوشش بود و صدای پای خودش .انگشت‌های فرهاد را می‌گرفت و می‌چرخید و خیابان برایش صحنه رقص می‌شد و چشم‌های فرهاد را می‌دید که باز مانده بود و دلیل این رقص بی‌دلیل را نمی‌دانست.
-می‌بینی من همه زندگی‌ام رقصه ، وقتی می رقصم ، می‌فهمم . اگر یک روزی قرار باشه نرقصم می‌میرم .

رابطه‌شان مثل انقلاب سرعت داشت، آشنایی در فرانسه به سرعت ختم به ازدواج در تهران شد.
در سالی که پر از دلهره بود و شاه نخست‌وزیرها را مثل مهره‌های خسته‌ی شطرنج قربانی می‌کرد بلکه تب انقلاب فروکش کند، ستاره کلاس رقص‌اش را تعطیل نکرد.

دخترهای هنرجو را واداشته بود تا بیشتر تمرین کنند از صبح تا عصر. گروه، رقصی را تمرین می‌کرد که ستاره هنوز اسمی برایش پیدا نکرده بود. لباس‌ها را خودش طراحی کرد. جامه‌ای سرتاسری با آستین‌های بلند که سر آستین ها عینِ مینیاتورهای ایرانی باز بود و کمرش پیچک می‌شد به تن رقصنده. مهم‌تر از همه رنگش بود، یک آبی آرام. خیلی گشته بود تا این رنگ خاص را پیدا کند و آخرش ساتن براقی را جُسته بود که یک هوا از آسمان پررنگ‌تر می‌زد و با سنگ شور کردن، شد مثل اولین لحظه‌های سحر، آبی تازه‌ی صبح . برای یقه، شکوفه‌های سفید و صورتی سیب الگویش شد که گریبان چاک خورده را می‌پوشاند.لباس‌ها که آماده شد، دخترها دیگر نیامدند و ستاره خودش تنهای تنها به سالن می‌رفت و میان آینه‌های قدی که از چهارگوشه‌ی سالن نگاهش می‌کردند، تنش را به لباس داد.
اگر پلک نمی‌زد و دستش را نمی‌برد میان گیسوی سیاهش که مثل شب بر آبی آسمانی ریخته بود، خودش را در آینه باور نمی‌کرد. انگار خیالِ نقاش عاشقی بود که به جای بوم، بر آینه می‌افتاد، قلم‌مویی سرشار از رنگ سیاه، چشم‌ها را پُر کرده بود و موهای آشفته‌اش، شبیه خیابان‌های آشوب‌زده تهران، تا سینه‌ها می‌آمد و شکوفه‌های سیب، آبی روز و سیاهی شب را به هم می‌دوخت.

خانه که رفت مثل همیشه فرهاد نبود یا در خیابان به جمعیتی پیوسته بود و یا خانه‌ی دوستانش از سیاست می‌گفت و آینده‌ی انقلاب. لباس را نوازش کرد و در کمد گذاشت، می‌دانست اگر بپوشد هم فرهاد نخواهد دید. با خودش گفت، در این دنیا چیزی که باعث می‌شود مردها زن‌ها را نبینند، انقلاب است. راهپیمایی‌ها فرهاد را با خود برده بودند و خانه که می‌آمد از بس داد و فریاد کرده بود، صدایش طوری از ته حلق می‌آمد که ستاره می‌ترسید.
-تو هنوز می ری کلاس رقص
– آره
-ببینم تو هنوز نفهمیدی که همه چیز داره عوض می شه . مردم دارن تو خیابون کشته می‌شن ، سلطنت داره سقوط می‌کنه . نمی‌فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی.

ستاره مثل اینکه با غریبه ای حرف بزند، کلمه‌های پخش‌وپلایی گفت:
– من فقط بلدم برقصم ، کار دیگه‌ای ازم بر نمیاد.
-می خای بالای سر کسایی که گلوله می‌خورن برقصی؟ یعنی هیچی برات مهم‌تر از رقص نیست، اصلا حواست هست که برگشتیم ایران. نگاه کن دور و برت رو ، اینجا فرانسه نیست، تازه فرانسوی اومدن اینجا که یک انقلاب واقعی رو ببینن . اون موقع توی بی‌خیال انگار نه انگار داری می‌رقصی.
-تو چرا فکر می کنی رقص یعنی بی خیالی، من نمی‌تونم داد و بیداد کنم. ولی همه چیز رو حتی انقلاب رو می‌تونم با رقص چ‌ام نشون بدم .
-نمی‌خاد با رقص‌ات نشون بدی ، به جاش راه برو ، بیا کنار مردم قدم بزن ، رقص پیش‌کش .

*

ستاره کنار مردمی بود که وسط میدان طنابی به کمر مجسمه‌ی شاه انداخته بودند و می‌کشیدند، بعد طناب را بستند به یک کامیون و مجسمه تکان خورد و زمین افتاد. فریاد مرگ بر شاه بلند شد و مردم ریختند و با هر چه دم دستشان بود، سر مجسمه را قطع کردند. ستاره فکر می‌کرد به جای تنِ سنگی مجسمه‌ی شاه چه چیزی می‌توان وسط میدان گذاشت. به جای خالی مجسمه نگاه کرد که فرهاد دستش را کشید
-می‌بینی کارهای بهتر از رقص هم تو این دنیا زیاده ، دیگه تموم شد، شاه و سلطنت و تختش مرد، می‌تونیم یه نفس راحت بکشیم.

فرهاد گفته بود کلاس رقص را بگذارد برای دو ماه بعد که مملکت سر و سامانی گرفت. ستاره در خانه می‌رقصید. آیینه‌ی قدی به دیوار پذیرایی زد. مبل‌ها را صبح جمع می‌کرد و شب که فرهاد برمی‌گشت، مبل‌ها دوباره سر جایش بود. همیشه هم یادش می ماند تا عکس خمینی را که فرهاد به دیوار آویخته بود، دوباره آویزان کند.
در حضور چشم‌های خمینی با ابروهایی که انگار هیچ وقت باز نمی‌شد،رقص‌اش نمی‌آمد. یک‌بار تلاش کرد برای عکس برقصد اما ترس، همه‌ی حرکاتش را به هم ریخت، به فرهاد گفته بود ای کاش عکسی از خمینی می‌آورد که می‌خندید.
– این عکسِ آقا پرچم انقلابه ، عکس هنرپیشه و رقاص نیست که یه خنده‌ی مسخره داشته باشه.

تهران پوست می‌انداخت، خیابان‌ها پُر شده بود از عکس و شعار و دکه‌های روزنامه‌فروشی مملو از جمعیتی بود که ساعت‌ها تیترها را نگاه می‌کردند. خیلی ها روزنامه و اعلامیه‌ای دست شان بود و بحث می‌کردند. صداها بلند می‌شد و گاهی کسی شعاری می‌داد و جمعیت تکرارش می‌کردند و بحث به نفع صدای بلندتر تمام می‌شد. ستاره روزنامه نمی‌خرید، شب فرهاد می‌آمد و همه‌ی روزنامه ها را می آورد.
عکس صفحه اول روزنامه‌ها حال ستاره را بد می‌کرد. جسدهای برهنه‌ی وزرای شاه یا فرماندهان ارتشی که زمانی در لباس‌های شق و رق نظامی مغرور می‌ایستادند و فرمان می‌دادند روی کاغذ روزنامه افتاده بود و ستاره حتی جرئت نمی کرد به این جسدهای کاغذی دست بزند، با حفره هایی که در سر و سینه‌شان بود و تیترهای درشت بالای سرشان که نوشته بود اعدام انقلابی جنایت‌کاران رژیم شاه.

برای شام و ناهار مجبور بود هر روز برود خرید و از خیابان‌هایی رد شود که دیگر نمی‌شناخت. ستاره، زن‌ها را می دید که هر روز لباس‌های ضخیم‌تر می‌پوشیدند. سر و گردن‌ها زیر روسری می‌رفت و چادرهای سیاه بیش‌تر می‌شد.
چادرهای سفید و رنگی که قبل از انقلاب می‌دید حالا جایش را به چادر مشکی‌ها داده بود، با این حال ستاره کت و دامن می‌پوشید و با موهای باز به خیابان می‌رفت، می‌فهمید که نگاه‌ها فرق کرده، سرهایی بر می‌گشتند و بر اندازش می‌کردند و گاهی خشم فرو خورده‌ای را در چشم مرد جوان ریشویی می‌دید که از روبرو می‌آمد.
روزنامه‌هایی که شبها آوار می‌شد به سرش دلیل این نگاه‌ها را می‌گفت. صاحبِ همان عکس که صبح‌ها از دیوار بر می‌داشت و شب‌ها دوباره رهبرِ خانه می‌شد، از بی‌حجابی زن‌ها راضی نبود. فرهاد که درباره‌ی همه‌ی خبرهای ریز و درشت روزنامه، سخنرانی می‌کرد به این خبر که رسید چیزی نگفت و ستاره به حرف آمد:
-تو این رو قبول داری که همه زن‌ها باید حجاب داشته باشند، اون هم به زور؟
– وقتی عرف جامعه حجاب رو می‌خاد که دیگه زور نیست
– یعنی من که حجاب ندارم جزو عرف جامعه نیستم
-تو هم یه جور عرفی منتهی اقلیت
-به هر حال آدمِ همین جامعه هستم، گیرم اقلیت ،حق ندارم جوری که می‌خام به خیابون برم.
-خب وقتی اکثریت جامعه رو آزار می‌دی با وضع سر و لباست ، چه جوری باید ازت حمایت بشه جزاینکه تو هم حداقلی رو رعایت کنی ، چه می‌دونم یه روسری بندازی سرت ، چه اتفاقی می افته ، اینها مسائل جزئیه ، هزار تا مکافات تو این مملکت هست ، این همه دشمن ، امکان داره هر لحظه کودتا بشه و آمریکایی‌ها دوباره شاه رو بر گردونن، این چیزها مهمه ، نه اینکه تو چی دوست داری .

ستاره صدایش را بلند کرد و گفت:
– مهم نیست کی بره و کی بیاد، مهم اینه که امثال من حق داشته باشیم زندگی کنیم .

فرهاد نگاه عاقل از اندر سفیه ای کرد و پورخندی زد:
– آره دیگه ، فقط امثال تو مهم هستن دیگه، هیچ‌کس دیگه‌ای مهم نیست، همین‌که یه روسری سرت کنی زندگی رو از دست می‌دی

ستاره بلند شد و باقی حرفهایش را گوش نکرد. ساعت‌ها گذشت و فرهاد برای دلجویی هم به اتاق نیامد و نصفه‌های شب که ستاره برگشت، فرهاد زده بود بیرون و یادداشتش روی میز :
من رفتم ستاد انقلاب تا فردا شب نمیام.

ستاره فردایش از سر لج به همه هنر جوهای رقص زنگ زد، هیچ‌کس حاضر نبود در این شرایط که تکلیف موی سر مشخص نیست به کلاس بیاید، چاره ای نداشت، باید در خانه تنها می‌رقصید. به فکرش زد کلاس را به خانه منتقل کند اما نمی‌شد با این فضای کم ، بیش‌تر هم نگران رفتار فرهاد بود که بیاید و هنرجوها را از خانه بیندازد بیرون، درست مثل کروات‌هایی که از کمد لباسهایش جمع کرد و گذاشت دم در. فرهاد هر شب خسته و عصبی به خانه می‌آمد و ستاره باید در چهره‌اش زُل می زد تا دوباره همان فرهاد قدیمی را ببیند، پشت آن ریش انبوه که تا گونه‌هایش دویده بود و ابرویی که هر روز شبیه عکس خمینی می‌شد و صدایی که دیگر آرامش نمی‌داد.

بی حجاب دیگر نمی‌شد در خیابان‌ها راه رفت، هر دفعه یکی می‌آمد و تذکر می‌داد، بعضی‌ها فحش می‌دادند و ستاره عاقبت روسری سفیدی به سرش کرد و هر ماه که می‌گذشت روسری را جلوتر می‌کشید، حالا هر تار مویی که بیرون می ماند، تذکر می گرفت.
یک شب به فرهاد گفت:
– نظرت چیه چادر سرم کنم؟
فرهاد دستی به ریش‌اش کشید و گفت:
– شوخی می‌کنی؟
-جدی می‌گم تو دلت می‌خاد من چادری بشم؟
– نمی‌دونم ، برام مهمه که توی این تغییر بزرگ تو هم سهمی داشته باشی ، دوست دارم تو هم تغییر کنی ، بفهمی که همه چیز ادا و اصولِ غربی نیست.
-خب آخرش دوست داری یا نه ؟
-فکر کن آره
ستاره لبخند محوی زد و گفت:
-فردا چادر سرم می‌کنم به شرطی که تو هم باشی و بریم خیابون .

فرهاد چند لحظه ای هاج و واج ستاره را نگاه کرد و بعد سرش را به تحسین تکان داد و بلند بلند گفت: خمینی معجزه می‌کنه.

ستاره چادر مشکی را سرش کرد، سخت بود جوری چادر را بگیرد که از سرش نیفتد، باید از زیر گلو با دو انگشت پارچه را می‌چسبید و طوری راه می‌رفت که چادر زیر پایش گیر نکند. فرهاد با چشم‌های خوشحال نگاهش می‌کرد:
-با چادر خوشگل‌تری ها

آرام راه می‌رفتند و ستاره حس می‌کرد، فرهاد نگاهش می‌کند. خیابان شلوغ بود. ماشین‌ها و اتوبوس‌ها و آدم‌ها می‌رفتند و می‌آمدند، چادری‌ها، روسری به سرها ، پسرهای جوانی که به سبک چریک ها سیبیل داشتند، پیرمردها و پیرزن‌ها، بچه‌هایی که از مدرسه می‌آمدند و سرود می‌خواندند.

فرهاد پشت سر ستاره جلوی دکه ی روزنامه فروشی ایستاده بود. ستاره نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را بست، انگشت‌ها را سست کرد و چادر فرو ریخت و آبی آسمانی از میان چادر سیاه درخشید. دختری که نزدیک ستاره بود جیغ زد و آدم‌های خیابان ایستادند به تماشا،
زنی را می‌دیدند که گیسو افشان کرده بود و می‌چرخید و می‌چرخید، بعد گام‌های کشیده‌ای برداشت،انگار که بر هوا می‌دوید و دست‌هایش آرام، پیاده‌ها را کنار می‌زد. مثل نسیمی می‌آمد و برگ‌ها را می‌برد. خیابان بند آمده بود و راننده‌ها با دهان باز نگاه می‌کردند. یک نفر در خیابان می‌رقصید و سمتِ میدان می‌رفت.

ستاره بر نوکِ پاهایش چرخید و دامن آبی، مثل نیلوفری باز شد و بعد اوج گرفت و بر پله‌های مجسمه رفت و درست روی تخته‌سنگی که از خرابه‌ها مانده بود ایستاد و دست‌هایش را قلاب کرد و قدش را کشید و همین طور مثل مجسمه‌ای بلورین خشکش زد. لحظه‌ای سکوت و بُهت میدان را گرفت و دقایقی که گذشت، پاسدارها وسط ماشین‌ها دویدند تا این مجسمه‌ی زنده را پایین بکشند. پاسدارها از کاپوت ماشین‌ها بالا می‌رفتند و راننده‌هایی که ایستاده بودند را زمین می‌انداختند. پاسدار درشت اندامی جست زد و از پله ها بالا رفت و با مشت به کمر ستاره کوبید و پرتش کرد. پایین پایِ مجسمه، ستاره را قبل از اینکه نقش زمین شود گرفتند و کشاندنش سمت ماشین و بردند.

در شهر شایعه‌ای پیچیده بود که مجسمه‌ی زنی را به جای شاه گذاشته‌اند که زنده شده است. مردم از همه جا می‌آمدند و جای خالی ستاره را نگاه می‌کردند و مغازه‌دارها کارشان شده بود که اصل ماجرا را تعریف کنند. همان شب، اخبار تلویزیون گفت که یک ضد انقلاب و طرفدار شاه در حرکتی مسخره می‌خواسته با انقلاب مقابله کند.

ستاره را از شب تا صبح بازجویی کردند، مردهای ریشو دوره‌اش کرده بودند و کنار گوشش داد می‌زدند:
– فرانسه چه غلطی می‌کردی؟
-از کی دستور می‌گیری؟
-چرا بالای مجسمه رفتی ، چرا یه جای دیگه کثافت‌کاری نکردی؟
-چند نفره دیگه قراره برقصن ، شاگردات کجان؟

ستاره به گیج شدن عادت داشت، به اینکه اتاق دور سرش بچرخد، فکر می‌کرد این هم یک جور رقص تازه است، رقص انقلاب. بازجوها در برگه‌ی بازجویی یکی دو خط بیش‌تر ننوشته بودند:
زن می‌گوید فقط بلد است برقصد.

قاضی معتقد بود که ستاره یک ضد انقلاب به تمام معناست، کسی که به رهبر انقلاب توهین کرده و قوانین اسلامی را به مسخره گرفته است .فرهاد به همه‌ی دوستان انقلابی‌اش متوسل شد و با چند نفر از روحانیون عالی‌رتبه ملاقات کرد تا بپذیرند زنش اختلال حواس دارد و عقلش پاره‌سنگ بر می‌دارد و از سیاست هیچ‌چیز نمی‌فهمد.

آخرش قاضی و روزنامه‌ها قبول کردند که ستاره زن دیوانه‌ای است، با این‌حال در یک‌ماه زندان و قبل از اثبات دیوانگی، شلاقش زدند، تا رقصیدن یادش برود. کف پاهای ستاره آن‌قدر باد کرده بود که در پوتین هم نمی‌رفت، چه رسد به کفش باله. با حکم قاضی دیوانه را به آسایشگاه بردند و سه ماه که گذشت،  فرهاد،چ دادخواست طلاق را به نشانی آسایشگاه فرستاد. بهار و زمستان گذشت و دوباره پاییز و بهار آمد.

دو سال گذشت و ستاره هیچ حرفی نزده بود. فرهاد را آخرین بار در تلویزیون دید و اگر خانم دکتر باهری نمی‌گفت که این مرد همسرت بوده که حالا معاون وزیر نفت شده است، ستاره فرهاد را نمی‌شناخت.

ساعت‌ها در حیاط آسایشگاه می‌نشست و گنجشک‌ها را نگاه می‌کرد. خانم باهری روبرویش می‌نشست و ستاره را به حرف می‌کشید و سوال‌ها همیشه بی‌جواب بود، به جز یک‌بار که ستاره جوجه گنجشکی را به خانم دکتر نشان داد و گفت که باید بگذاردش بالای درخت، هیچ‌وقت صدایش شنیده نشد.

اما خانم دکتر توانسته بود چشمهای ستاره را به حرف بیاورد. ورق پاره‌های مجله‌های قدیمی را نشانش می‌داد و ستاره ، زنی را می‌دید که بر انگشت‌های پا ایستاده است. لباس باله‌ی سفیدِ رقصنده را نوازش می‌کرد و چشمهایش پر اشک می‌شد.

خانم دکتر به پرستارها گفته بود که فقط یک راه برای درمان ستاره مانده و مسوولیتش را خودش بر عهده می‌گیرد.

یک روز عصر وقتی کارمندها رفته بودند. دکتر، ستاره را به سَرسَر ا برد. پرستارها پرده‌ها را کشیدند و صندلی‌های سالن را کناری گذاشتند و خانم دکتر دست ستاره را به آرامی گرفت و مهربان و آرام گفت:
برقص ستاره ، برقص.

ستاره آرام با پاهای برهنه که از سوزشی قدیمی کزکز می کرد، سمت دیوار رفت و عکس خمینی را از دیوار کند.

Share
Published by
Admin1

Recent Posts

بی‌پرده با کوچک‌زاده‌ها

حدود هفده سال پیش و در زمان جدی شدن بحران هسته‌ای، در تحریریه روزنامه بحثی…

۲۸ آبان ۱۴۰۳

سکولاریسم فرمایشی

بی‌شک وجود سکولاریسم آمرانه یا فرمایشی که توسط پهلوی‌ها در ایران برقرار‌شد تاثیر مهمی در…

۲۸ آبان ۱۴۰۳

مسعود پزشکیان و کلینیک ترک بی‌حجابی

کیانوش سنجری خودکشی کرد یک روایت این است که کیانوش سنجری، جوان نازنین و فعال…

۲۸ آبان ۱۴۰۳

چرا «برنامه‌های» حاکمیت ولایی ناکارآمدند؟

ناترازی‌های گوناگون، به‌ویژه در زمینه‌هایی مانند توزیع برق، سوخت و بودجه، چیزی نیست که بتوان…

۲۸ آبان ۱۴۰۳

مناظره‌ای برای بن‌بست؛ در حاشیه مناظره سروش و علیدوست

۱- چند روز پیش، مدرسه آزاد فکری در ایران، جلسه مناظره‌ای بین علیدوست و سروش…

۲۴ آبان ۱۴۰۳