فرصت بده حرفم را پس بگیرم

ریچارد عزیزم

یک سال از روزی که یکدیگر را در لندن در آغوش کشیده و بوسیدیم و من راهی ایران شدم می‌گذرد. گیسو و من تنها برای سفر دو هفته‌ای اسباب سفر بسته بودیم تا نوروز سال ۱۳۹۵ را در کنار خانوده‌ام در تهران سپری کنیم، سفری که هیچ بازگشتی به خانه نداشت.

گیسویمان بزرگ شده و قد کشیده است. او اکنون به خوبی می‌فهمد که پدر و مادرش در کنار یکدیگر نیستند، پدر در لندن و به دور از او، و مادر در اتاقی زندگی می‌کند، اتاق ملاقاتی که تمام این مدت، ما یکدیگر را در آن ملاقات می‌کردیم.

او حالا زبان تو را کاملاً از یاد برده اما فارسی را خیلی شیرین حرف می‌زند. گاه فکر می‌کنم شما با چه زبانی با هم صحبت می‌کنید؟ دردناک‌ترین قسمت ماجرا آنجاست که هیچ‌کدام از ما شاهد بزرگ شدن دخترمان نبودیم، هیچ‌یک از ما.

کشوری که روزی به آن افتخار می‌کردیم، طلایی‌ترین روزهای بزرگ شدن دخترمان را از هر دویمان گرفت. مرا به انجام کاری که مرتکب نشده بودم متهم کرد و در کمال ناباوری تحمل پنج سال حبس را برایم رقم زد که قرار است آن را به دور از تو و گیسوی عزیزمان بگذرانم.

یادت می‌آید روزی که به تو قول دادم بچه‌ها را برداریم و چند سالی برای بیشتر آشنا شدن آنها با کشوری که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده‌ام ساکن تهران شویم. بگذار حرفم را پس بگیرم. به‌خاطر داری زمانی را که به کشورم می‌بالیدم و از کوچک‌ترین جزئیات مربوط به آن با دوستان و خانواده‌ات صحبت می‌کردم اکنون نیز به تمدن و فرهنگ آن می‌بالم اما مطمئن نیستم با درد و رنجی که آن را ترک خواهم کرد بار دیگر دوباره و چه زمانی به آن باز گردم. یادت هست هر روز اصرار می‌کردم که برای گذراندن عید به ایران سفر کنیم؟ دیگر هرگز این خواهش را از تو نخواهم داشت. یادت می‌آید هر زمانی که برای سفر به ایران برنامه‌ریزی می‌کردیم سعی می‌کردم خانواده‌ات را متقاعد کنم همسفر ما باشند؟ فرصت بده حرفم را پس بگیرم.

این چیزی نبود که تمام آن سال‌ها قصد داشتم از کشورم به تو و خانواده‌ات بشناسانم.

روزهای دوری و فراغ همچنان ادامه دارند. به گناهی ناکرده در ۹ ماه اول سال گذشته که در سلول‌های انفرادی سپری شدند، روزهایی را پشت سر گذاشتم که باور داشتم دیگر هیچگاه تو را نخواهم دید. هر روز و هر لحظه بیشتر در اقیانوسی از تردید و بلاتکلیفی، ترس، تهدید و تنهایی و بیشتر از همه بی‌اعتمادی فرو می‌رفتم. زندگی در رؤیاهایم در برابر چشمانم مانند پرده سینما به‌سرعت می‌گذشتند و من تماشاچی آن بودم. شیون‌هایم در آن سلول تنگ و کوچک و سرد و خاکستری شنیده نمی‌شد. ضجه‌های مادرانه‌ام را در فراغ کودک ۲ ساله‌ام و آغوش تهی از بوی او را هیچکس نمی‌دید. من در تلاطم امواج خروشان سنگدلی و بی‌عدالتی غوطه‌ور بودم. یارای نجاتم نبود و کسی نیز برای نجاتم نمی‌آمد. چه شب‌ها که گمان می‌کردم طلوع خورشید را نخواهم دید اگر چه نور طبیعی خورشید اساساً به سلول راه نداشت و زمان در خلأ طولانی‌ای فرو رفته بود. آن زمان در خلوت و تنهایی خود به درک بهتر و عمیق‌تری از میزان دردی که یک انسان می‌تواند متحمل شود رسیدم. شب پیش از تولد گیسویمان، زمانی که با درد زایمان دست و پنجه نرم می‌کردم تصّور می‌کردم از شدت درد می‌میرم و روی ماه دخترکمان را هرگز نمی‌بینم. گمان می‌کردم هیچ دردی بالاتر از زایمان نبوده و نیست. در سلول انفرادی لحظه‌ای رسید که دریافتم مرحله‌ای از درد را پیش از آن تحمل نکرده بودم، دردی که هزاران مرتبه دردناک‌تر، زجرآورتر و طولانی‌تر از درد زایمان بود و البته پایان خوشی نیز در پی نداشت.

درد غیر قابل توصیفی بود اما کم‌کم یاد گرفتم چگونه با آن مبارزه کنم. آغاز به خیال‌پردازی کردم، روزی را تصور کردم که پرواز در فرودگاهی در لندن به زمین می‌نشیند و من گیسو را می‌بینم که برای دیدن تو سر از پا نمی‌شناسد. در رؤیاهایم تو را می‌دیدم که زانو بر زمین زده‌ای آغوشت را گشوده و گیسو را که با اشتیاق به سویت می‌دود در آغوش گرفته‌ای. برای من همین بس که از دور نظاره‌گر این زیباترین و جاودانه‌ترین لحظه دیدار باشم و باز خیال می‌کردم در خانه‌مان برای تولد ۲ سالگی گیسویم دور هم جمع شده‌ایم تا تولدش را جشن بگیریم. افسوس از آن روز ۹ ماه می‌گذرد و همچنان آن تصور رؤیایی بیش نیست. حتی برای هفتمین سالگرد ازدواجمان هم در خیالم کنار هم بودیم. خیالی که هرگز به حقیقت نپیوست بلکه تبدیل شد به روزی که در دادگاه حاضر شوم سرخورده از تحقق نیافتن رؤیاها در پی وعده‌های بی‌اساس زمانی رسید که خیال‌پردازی و عواطفم در سقوطی آزاد توانم را برای امید به آزادی یک سر از من گرفت و کور سوی امید در انتهای این مسیر سخت و ناهموار برای رسیدن به تو و گیسوی عزیزم آرام آرام به خاموشی گرایید.

یک سال است که تو را ندیده‌ام و نمی‌دانم که چقدر تغییر کرده‌ای. راستی آدم در یک‌سال چقدر تغییر می‌کند؟ حتی صدایت را نیز بدون حضور شخص سومی نشنیده‌ام، هربار که با هم صحبت کرده‌ایم تنها اشک ریخته‌ام و التماس کرده‌ام که مرا به خانه‌ام بازگردانی. بی‌عدالتی نهفته در این لحظات با هیچ واژه‌ای قابل توصیف نیست، چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته‌ایم و چقدر از هم دور بوده‌ایم اما عشقمان عمیق‌تر از قبل شد. من بدون تو ۳۸ ساله شدم و تو در نبود من ۴۲ ساله و گیسوی عزیزمان بدون هر دوی ما ۲ ساله شد. خیلی سخت است که فقط دو سالت باشد و زندگی چنین تجربه سخت و بزرگی را بر شانه‌های کوچکت بگذارد. تو به همه کسانی که به ما عشق می‌ورزند و قصه قلب‌هایمان را دنبال می‌کنند وعده می‌دهی که سر انجام روزی خواهد رسید که شکوفه‌های آزادی بر نهال بادامی که در باغچه عشقمان کاشته‌ایم جوانه خواهد زد.

ما با درد زاده شده‌ایم و درد و رنج، بخش جدائی‌ناپذیری از زندگی ما است. تنها فرق ما در آن است که سهم‌مان از این درد و رنج بیشتر از دیگر انسان‌های عادی است. دستانت را به من بده، بگذار از این فصل نیز گذر کنیم. ما بر این درد نیز پیروز خواهیم شد. آزادی، امروز، یک روز به ما نزدیک‌تر شده است. بار دیگر بر خواهم گشت، به شهری که دوست می‌داشتم و تو را در آغوش دلتنگی‌هایم خواهم فشرد.

در من کوچه‌ای است که با تو در آن نگشته‌ام
سفری است که با تو هنوز نرفته‌ام
روزها و شب‌هایی است که با تو به سر نکرده‌ام
عاشقانه‌هایی است که با تو هنوز نگفته‌ام

نازنین زاغری

اسفند ۱۳۹۵

زندان اوین

منبع: تارنمای حقوق بشر در ایران

Recent Posts

بی‌پرده با کوچک‌زاده‌ها

حدود هفده سال پیش و در زمان جدی شدن بحران هسته‌ای، در تحریریه روزنامه بحثی…

۲۸ آبان ۱۴۰۳

سکولاریسم فرمایشی

بی‌شک وجود سکولاریسم آمرانه یا فرمایشی که توسط پهلوی‌ها در ایران برقرار‌شد تاثیر مهمی در…

۲۸ آبان ۱۴۰۳

مسعود پزشکیان و کلینیک ترک بی‌حجابی

کیانوش سنجری خودکشی کرد یک روایت این است که کیانوش سنجری، جوان نازنین و فعال…

۲۸ آبان ۱۴۰۳

چرا «برنامه‌های» حاکمیت ولایی ناکارآمدند؟

ناترازی‌های گوناگون، به‌ویژه در زمینه‌هایی مانند توزیع برق، سوخت و بودجه، چیزی نیست که بتوان…

۲۸ آبان ۱۴۰۳

مناظره‌ای برای بن‌بست؛ در حاشیه مناظره سروش و علیدوست

۱- چند روز پیش، مدرسه آزاد فکری در ایران، جلسه مناظره‌ای بین علیدوست و سروش…

۲۴ آبان ۱۴۰۳

غربِ اروپایی و غربِ آمریکایی

آنچه وضعیت خاصی به این دوره از انتخابات آمریکا داده، ویژگی دوران کنونی است که…

۲۳ آبان ۱۴۰۳