دربارۀ این گفت و گو:
دکتر سروش دباغ که چند سالی است در حوزه ادبیات معاصر کار میکند، در مقالهای با عنوان “ناتوانی دستهای سیمانی” به شرح و توصیف دغدغههای اگزیستانسیالیستی و یا وجودی فروغ فرخزاد پرداخته است. محمدرضا واعظ نیز در مقالهای با عنوان “خوانشی اگزیستانسیالیستی از فروغ فرخزاد، خوانشی حداقلی” به خوانشی اگزیستانسیالیستی از زیستجهان فروغ پرداخته است. در این گفت و گو در ابتدا دربارۀ برخی از مباحث مهم این دو مقاله بحث میشود. همچنین، در ادامه دربارۀ برخی از مهمترین مؤلفههای اگزیستانسیالیستی شعر فروغ گفت و گو شده است و این مسئله مورد واکاوی قرار گرفته است که آیا اصولا تفاوتی میان توصیف صرف دغدغههای وجودی یک شاعر و یا نویسنده با هنگامی که به خوانشی اگزیستانسیالیستی از او میپردازیم وجود دارد و یا نه.
محمد رضا واعظ:
در مقالۀ “خوانشی اگزیستانسیالیستی از فروغ فرخزاد، خوانشی حداقلی”[۱] اینجانب، همانطور که در جریان هستید، با وامگیری از محمود نیکبخت احوال وجودی فروغ را به سه مرحله تقسیم کردهام. الف. دوران سرگردانی و شک، ب. دوران آگاهی و امید و ج. دوران ناامیدی و رهایی.[۲] چنین مرزبندیای در نوشتههای شما دربارۀ فروغ به صراحت بیان نشده است، اما توصیف دغدغههای اگزیستانسیل فروغ در مقالۀ “ناتوانی دستهای سیمانی”[۳] شما، گویای این نکته است که شما نیز موافق با چنین تقسیمبندیای برای تطور احوال اگزیستانسیل در زیستجهان فروغ فرخزاد هستید. با صحبتهای من موافقید؟
سروش دباغ:
همانطور که اشاره کردید من با چنین تقسیمبندی سه مرحلهای شک و سرگردانی، آگاهی و امید و ناامیدی و رهایی به شکلی که شما عنوان کردید در آثار خود سخن نگفتهام. اما از تعبیر فروغ متاخر و فروغ متقدم استفاده کردهام. در حقیقت، شاید بیشتر دو حالت یا دو دوران را در او پررنگ دیدهام. میشود گفت فروغ دوران متقدم با دوران سرگردانی و شک عجین است و آگاهی و امید مطابق با تقسیم بندی من، دوران فروغ متاخر است. و یا به تعبیر شما، سه دفتر اول به دوران سرگردانی و شک اختصاص دارد( اسیر، دیوار و عصیان)؛ دفتر تولدی دیگر، دوران آگاهی و امید و دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد دوران ناامیدی و رهایی است.
اگر من با لسان خود بخواهم بحث را توضیح دهم پارهای از دغدغههای الهیاتی و اموری که شخص را به خود مشغول میدارد از جمله مسائلی هستند که در دورۀ نخست پررنگاند. برای مثال، مجادلهای که فروغ با خدا دارد و با او کشتی میگیرد و دغدغههای خود را بر آفتاب میافکند.
علاوه بر این، نوعی نگاه جنسیتی و دغدغه های زنانه در شعر او دیده می شود. از همان دفتر دیوار که می گوید: «گنه کردم گناهی پر ز لذت/ کنار پیکری لرزان و مدهوش»[۱] تا طعنی که در او می زند و میگوید: «بگذار زاهدان سیه دامن/ رسوای کوی و انجمنم خوانند/ نام مرا به ننگ بیالایند/ اینان که آفریده ی شیطانند».
همین طور برخی از اشعار فروغ طنین حافظی هم دارد که به پارهای از آنها استشهاد کرده است. به گواهی اشعار او میتوان فهمید که دستِ کم آن ایام با حافظ آشنا بوده است. برای مثالی جایی در دفتر عصیان استشهادی از حافظ میآورد و اشارهای به شعر حافظ در آخرش دارد که: «ماییم، ما که طعنه زاهد شنیدهایم/ ماییم ما که جامه تقوا دریدهایم/ زیرا درون پیکر فریب/ زین راهیان راه حقیقت ندیدهایم/ …………/ هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق / ثبت است بر جریده عالم دوام ما». و یا از جمله تعابیری از رند که به کار میبرد و یا در تعابیری که میگوید بگذار مرا سیهکار بخوانند، نوعی ملامت گری پیشه میکند. برای مثال، در دفتر دیوار بعد از سرودن شعر گناه، مذموم واقع میشود و به نوعی دست کم مطرود خانواده (منظور پدر است) قرار میگیرد. در هر حال، در احوال او تلاطمهایی را میشود سراغ گرفت؛ در دفتر اسیر میبینیم جاهایی با خدا مناجات میکند و میگوید از این منجلابی که گرفتار شدهام ای کاش از آن به در آیم. در دفتر دیوار به نوعی بیباکی و ملامتی بودن خود را نشان می دهد: این که بگذار مرا رسوای زمانه بخوانند و کسانی که داغ مُهر به پیشانی آنها دیده می شود، بگذار هر طعنی که میخواهند به من بزنند. این همان ملامتیگری است که میشود فهمید در او رخنه کرده است.
در دفتر عصیان مجادله با خدا به اوج می رسد و مسئله شرور، مسئله جبر و اختیار، گریبان فروغ را رها نمی کند و جایی هم باز استشهاد مستقیم و جالبی دیگر به حافظ می کند و می گوید: «حافظ آن پیری که دریا بود و دنیا بود/ بر تو بخشیدیم این لطفِ خدایی را/ من که باشم تا به جامی نگذرم از آن/ بر «جویی» بفروخت این باغ بهشتی را/ چیست این افسانۀ رنگین عطرآلود/ تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را». می دانیم که شعر فوق اشاره صریح دارد به شعر حافظ که «پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت/ ناخلف باشم اگر من یه جوی نفروشم» و این تعبیر جوی را فروغ در گیومه گذاشته که مؤید طنین حافظانه شعر است.
در دوران دوم که شما به دوران آگاهی تفکیک میکنید، میشود دست کم قبول کرد شعری مثل تولدی دیگر در دفتر تولدی دیگر و پاره ای دیگر از اشعار، موید معنای آرزو و امید در فروغ است. من اسمش را گذاشتهام چنانچه می دانید ایمان آرزومندانه.[۴] در کل، در این دوران فروغ، یعنی به تعبیر من دوران فروغ متاخر و به تعبیر شما دوران آگاهی و امید، مسائل فراجنسیتی می شود و برخلاف سه دفتر نخست، نگاه جنسیتی یا نگاه شاعرانه و زنانه به زندگی پیرامون در او کمرنگ می شود و یک نگاه انسانی یعنی اعم از جنسیت مرد و زن در شعرش دیده می شود و موج می زند.
محمدرضا واعظ:
در حقیقت، این تفاوت نگاه در فروغ نشانگر رشد فکر و شخصیت اوست.
سروش دباغ:
بله، دقیقا. همانطور که اشاره کردید این رشد او را نشان می دهد. بخصوص دو دفتر اول را اگر از این حیث مشاهده کنید شعرهایی کاملا زنانهاند که در جایگاه خودش خوب است، اما می خواهم بگویم از اینها عبور میکند.
محمدرضا واعظ:
از دفاتر اسیر و دیوار که بگذریم از آن هوی و هوس زنانه در او دیگر خبری نیست.
سروش دباغ:
بله، با اینکه هنوز کاملا جوان است و این مسیر پرتلاطم که به انتها میرسد در حالی است که فروغ تازه در اوج جوانی قرار دارد.
نکتۀ دومی که در دوران فروغ متاخر میتوان به ان اشاره کرد این است که دغدغههای الهیاتی یا آن نوع چالشها و اموری که با آنها دست به گریبان است به محاق می رود، نه اینکه حل شود، منحل میشود و مسائل دیگری جای آنها را میگیرد و دیگر فروغ با خدا کشتی نمیگیرد، دیگر از جبر و اختیار و گناه خبری نیست! اصلا گناه یک واژه دینی است. شما بسامد واژه گناه را در دو دفترآخر در قیاس این واژه در سه دفتر نخست ببینید. اینجاست که میبینیم مقولاتی مثل گناه و ثواب به معنای دینی کلمه یا جبر و اختیار و شر و عدالت به محاق رفته و بدل شده به مسائل دیگر. این را اگر بخواهیم بگوییم اعم از دورانی است که توام با امید است. فکر میکنم این دو خصوصیتی که برشمردم اعم از این دو دوره است و میتوانم با آقای نیکبخت و شما به این معنا همدل باشم که از دورانهای مختلفی در شعر فروغ سراغ بگیریم. همانطور که گفتم من از فروغ متقدم و متاخر یاد میکنم و این دو مرحلۀ به تعبیر شما را(«آگاهی و امید» و «ناامیدی و رهایی») ذیل فروغ متأخر میگنجانم.
محمدرضا واعظ:
اتفاقا در اینجای بحث به نقطۀ مهمی رسیدیم که میخواستم به آن اشاره کنم و در مورد آن گفت و گو کنیم. در مقالۀ «خوانشی اگزیستانسیالیستی از فروغ فرخزاد، خوانشی حداقلی” من بر این باور بودهام که با توجه به مهمترین ویژگی مکتب اگزیستانسیالیسم که« تقدم وجود بر ماهیت» است، میتوانیم به خوبی از جاری و ساری بودن این اصل در طی دوران زندگی فروغ و تطور احوال اگزیستانسیل او سراغ بگیریم و از او خوانشی اگزیستانسیالیستی و در ابتدا حداقلی داشته باشیم. به عبارت دیگر، تطور احوال اگزیستانسیل فروغ نشان دهندۀ آن است که فروغ پس از آن که وجود مییابد، به سرنوشت از پیش تعیین شده برای خود بسنده نمیکند و سعی میکند با جسارت، آگاهی و اختیار، ماهیت خویش را، خود بسازد. آیا با توجه به صحبتهایی که داشتهایم با این ادعا در مجموع موافقید؟
از طرف دیگر، شما همواره علاقمند بودهاید که به بحث از دغدغه های اگزیستانسیالیستی افراد بزرگ حوزه هنر و ادب بپردازید، دغدغههایی مثل درد، رنج، تنهایی، مرگ و مسائلی از این دست. به نظر شما چه تفاوتی میتوانیم قائل شویم میان توصیف صرف دغدغههای وجودی یک هنرمند، فیلسوف و یا شاعر با هنگامی که به خوانشی اگزیستانسیالیستی از فرد مورد نظر میپردازیم؟ به عبارت دیگر، وقتی شما دارید دغدغههای وجودی فروغ، سپهری یا مولانا را بیان میکنید آیا ضرورتا بر این باور هستید که از از این افراد میتوان خوانشی اگزیستانسیالیستی نیز داشت؟ و یا این که دغدغه اصلی شما صرفا بیان چنین دغدغههای وجودی است و نه لزوما داشتن خوانشی اگزیستانسیالیستی؟ برای مثال در مقاله “ناتوانی دستهای سیمانی” به بیان دغدغههای اگزیستانسیالیستی فروغ پرداختید و اگرچه به داشتن خوانشی اگزیستانسیالیستی از فروغ اشاره نکردهاید ولی میتوان برداشت کرد که شما به تطور وجودی درباره فروغ قائل هستید. اگر بخواهم مقصودم را واضح تر بگویم، منظور من این است که در مقالۀ «خوانشی اگزیستانسیالیستی از فروغ فرخزاد، خوانشی حداقلی” مقصود من اعم از بیان صرف دغدغههای وجودی فروغ است؛ در واقع قصد من چنین بوده که بعد از مطرح کردن این دغدغه ها با توجه به تزی که ژان پل سارتر داشته یک خوانش اگزیستانسیالیستی درباره فروغ داشته باشم و بگویم یک چنین اصلی در مورد فروغ کاملا قابل صدق و کاربردی است. میخواهم بدانم که آیا شما نیز به تفاوتی میان خوانش اگزیستانسیالیستی از فروغ فرخزاد و بیان صرف دغدغه های وجودی او قائل هستید؟
سروش دباغ:
به نظرم تفاوت چندانی ندارد. خوب با شما کاملا همدلم، یعنی آن مولفهها و المانهای اگزیستانسیالیسم باید باشد تا مبتنی بر آنها بتوان خوانش اگزیستانسیالسیتی هم از او بهدست آورد. من وقتی که از دغدغههای اگزیستانسیال یاد میکنم همان طور که گفتید از سپهری، فروغ، داستایوفسکی و دیگران، در واقع به گواهی آثارشان عبارت الاُخری این است که میشود از آنها خوانش اگزیستانسیالسیتی هم بهدست داد. چند سال پیش وقتی آمده بودم دانشگاه تورنتو و در یک کلاس فلسفی شرکت میکردم که کلاس خیلی خوبی هم بود و استادش در آن چند جلسه مفصل هم به داستایوفسکی پرداخت و هم در مورد ویکتور فرانکل، سارتر و کامو نیز به بحث پرداخت، میگفت ما بنا بر یک صورتبندی میتوانیم پارهای از این نهیلیستها را اگزیستانسیالیست بدانیم و لزومی ندارد که حتما فرد تحصیل کردۀ فلسفه باشد تا ما او را اگزیستانسیالیست بدانیم و یا بنابر گفتگوی امروز ما خوانشی اگزیستانسیالیستی از آن به دست آوریم. شما اگر کییرکگارد را هم اضافه کنید به اگزیستانسیالیسم، البته به اگزیستانسیالیستی که توحیدی قلمداد میشود، و اینها را روند و جریان بدانیم، میشود که هم از فروغ و هم از سپهری خوانشی اگزیستانسیالیستی به دست آورد و این دو شاعر را متفکر اگزیستانسیالیست قلمداد کرد. یعنی با آن توضیحی که عرض کردم هم کامو و مشخصا داستایوفسکی متفکر اگزیستانسیالیست قلمداد میشوند و هم فروغ و سپهری دو متفکر اگزیستانسیالیست بومی ما قلمداد می شوند. البته باید به این نکته توجه شود که من نمی گویم که دیگران نیستند یا نمی شود خوانشی از آنها به دست داد. من در باب این دو عرض می کنم و البته این را هم اضافه میکنم که تلاطمهای وجودی و پاره ای از این قبض و بسطها و روند و آیندها و نوسان کردن بین تیرگی و روشنی البته در فروغ پررنگتر است و ما با متفکری مواجهیم که زیر و زبرها و احوال گوناگونی را از سرگذرانده و تطور احوال وجودی را میشود در او به روشنی سراغ گرفت. به این معنا که با خوانش اگزیستانسیالیستی از او موافقم و میشود گفت توضیح این مطلب با تاکید بر دغدغه های اگزیستانسیالیست در این اشعار و این فرد پررنگ است.
محمدرضا واعظ:
بحث به جای جالبی رسید. از واژه متفکر برای فروغ استفاده کردید و متفق القول هستیم که فروغ در کتاب های اول و دوم نگاهی زنانه و شاعرانه دارد و متعاقبا در کتاب سوم عصیان میکند و در کتاب چهارم نگاه فراجنسیتی پیدا می کند. با توجه به اینکه در دفتر تولدی دیگر فروغ زوال و ناپایداری را محوریت اصلی اندیشه خود قرار میدهد و به طور کلی ما با فروغی در دفاتر آخر روبهرو هستیم که صاحب اندیشه و نگرشی مشخص در مورد زندگی و جهان پیرامون است، آیا می توانیم فروغ را به عنوان یک شاعر فیلسوف قلمداد کنیم و یا نه؟
سروش دباغ:
فیلسوف که نه نمیتوانیم بنامیم. در دهههای اخیر این چنین قلمداد شده که فیلسوفان کسانی قلمداد میشوند که تحصیلات فلسفی رسمی، دست کم در یک مقطع از مقاطع دانشگاهی داشتهاند. مثل خیلی از فلاسفه اخیر که پی اچ دی گرفتهاند یا مثل هایدگر یا ویتگنشتاین که دکتری افتخاری به آنها اهدا شده است و در دانشگاه تدریس کردهاند. فلاسفه این چنین هم نباشند حداقل در مراحلی دست کم به طور جدی فلسفه خواندهاند و یا کار فلسفی کردهاند. به این معنا فروغ نمیتواند فیلسوف قلمداد شود، اما متفکر هست. همان طور که میدانید متفکر اعم از فیلسوف است. برای مثال در دوران معاصر ما شریعتی که ادبیات خوانده بود و دکتری ادبیات داشت، بر خلاف رای رایج که فکر میکنند جامعه شناسی هم خوانده بود، متفکر بود چون یک سری مفاهیم را برساخت، چون ذهن نقادی داشت و پاره ای نکات را صید میکرد و با ذهن نقاد و هوش سرشاری که داشت در عبارات و مفاهیمی آنها را صورتبندی میکرد. به این معنا فروغ هم متفکر است؛ متفکری که ژانر شعر را انتخاب کرده در مقابل ژانر مقاله و سخنرانی که شریعتی از ان بهره می برد. به این معنا هم شریعتیِ ادیب یا دکتری ادبیات متفکر است و هم فروغ شاعر و این به گواهی آثارشان است ولی خوب فیلسوف نبودهاند. سپهری هم همین طور. من در مصاحبه ای که به مناسبت انتشار کتاب فلسفه لاجوردی سپهری داشتم و روزنامه ایران منتشر کرده عرض کردم که او هم متفکر اگزیستانسیالیست است و یا متفکری است که دغدغههای اگزیستانسیالیستی پررنگی دارد. وقتی راجع به غم، مرگ، تنهایی، عشق، راجع به فلسفه لاجوردی به تعبیر من و خوانشی که من از او دارم، راجع به امر متعالی به تفصیل و راجع به این مقولات سخن گفته، دغدغه هایی که عموم متفکران اگزیستانسیالیست به آن پرداخته اند، آن هم با ذکر نکات بدیعی به روایت من، می شود او را یک متفکر اگزیستانسیالیست نامید. متفکری که ژانر شعر را انتخاب کرده است. فروغ هم ژانر شعر را انتخاب کرده، داستایوفسکی هم ژانر رمان را انتخاب کرده. این ها نمونه های بومی اگزیستانسیالیت هستند.
محمدرضا واعظ:
می خواهم به مولفه امید در شعر فروغ بپردازم و نظر شما را به صورت دقیق در مورد مؤلفه امید در فروغ متقدم و متاخر به زبان و تعبیر شما یا همان تقسیم بندی سه مرحله ای که ما از آن صحبت کردیم بدانم؟
سروش دباغ:
همانگونه که شما اشاره کردید و اخوان ثالث هم در مورد دفتر تولدی دیگر اشاره می کند، این دفتر در واقع تولدی دیگر در شعر نو و شعر پارسی بود؛ دست کم در پارهای از اشعار این دفتر، به ویژه شعر تولدی دیگر همانگونه که شما ذکر کردید، سوسوهای امید وجود دارد و میشود از این منظر به مؤلفۀ امید در نگاه و ضمیر فروغ رسید. شاید از این شعر، از حیثی قابل تاملتر در باب احوال اگزیستانسیالیسم، شعر آیه های زمینی باشد. از این حیث من این شعر را دوست دارم و فکر می کنم که میشود نوعی به تعبیر من ایمان آرزومندانه را در اشعار فروغ سراغ گرفت. در آن شعر فروغ از نوعی نقب زدن به روشنایی سخن میگوید در آن هنگام که مضامین قبلی شعر تلخی و ناامیدیست. در انتهای شعر، گویی که یک کور سویی از امید را میبیند یا تجربه میکند و یا دستکم متصور میشود. به این معنا میشود نوعی نگاه امیدوارانه یا به تعبیر من آرزومندانه را در شعر فروغ سراغ گرفت و از آن سخن گفت.
محمدرضا واعظ:
بسیار موافقم که کاربرد ایمان آرزومندانه برای این مرحله از زیستجهان فروغ کاربرد مناسب و بهجایی است اما پیش از این که به این مسئله بپردازیم میخواهم بحثمان در مورد مفهوم امید در زندگی فروغ را به پایان برسانیم و نیاز است که نکتۀ دیگری را طرح کنم.
میتوان تفسیری دیگری هم در مورد مؤلفۀ امید در اشعار فروغ داشت؛ تفسیری که بیانگر آن است که تنها هنگامی که فروغ غرق در خیالات خود میشود، امیدوار است، اما به خاطر جهانبینیای که داشته، جهانبینیای که سیاهی و تاریکی در آن غالب بوده و اعتقاد به زوال در آن محوریت داشته است، این امید را نمیتوانیم در زندگی واقعی فروغ و در زیست جهان فروغ ببینیم و تنها در عالم خیال هست که می توان از چنین امیدی در فروغ سراغ گرفت. نظر شما در این باره چیست؟
سروش دباغ:
تصور من این است که اگر ما دفتر تولدی دیگر را در نظر بگیریم پرتوهایی از امید در این دفتر دیده میشود و موج میزند. حال اینکه این قصه معطوف به ذهن اوست و به تعبیر شما در عالم خیال در حال آرزوکردن است من نمیدانم. از مافی الضمیر فروغ نه من و نه هیچکس دیگر که در باب آثار فروغ مطالعه کند، خبر ندارد. به تعبیر فیلسوفان زبان خصوصا ویتگنشتاین متاخر، ما زبان خصوصی نداریم و کسی دسترسی ویژه به احساسات و به افکار دیگری ندارد. ما درباب فروغ نمیتوانیم چنین چیزی را بگوییم. در حقیقت، فروغ از دردها و رنجهای اگزیستانسیالیستی و از احوال خوش وجودی خود در این اشعار پرده برگرفته است. من میکوشم قرائتم، قرائتی عینی باشد؛ یعنی مبتنی باشد بر آنچه که منتشر شده است و حال اینکه او شخصیتی مایوس داشته و به همین خاطر صرفا در عالم خیال و در حالت آرزوکردن است، نمیدانم. در باب این شخصیتها اصلا این چنین قضاوت کردن، فکر میکنم کار صائبی نباشد.
محمدرضا واعظ:
دقیقا، در حقیقت، مطابقِ نظریه ادبی رولان بارتر مرگ مولف- شما بیشتر نگاه عینی به شعر فروغ دارید.
سروش دباغ:
بله، به این معنا، بعد هم اگر قرار باشد به احوال آنها هم استشهاد کنیم می خواهم بگویم این شخصیتهای شوریده، احوالشان اینقدر زیر و زیر میشود و بالا و پایین دارند که پاره ای از اوقات واقعا این مرزهای میان درون و برون درنوردیده میشود.
محمدرضا واعظ:
اگر بخواهیم اینگونه به این موضوع نگاه کنیم و نگاه عینیتر داشته باشیم، آیا مؤلفۀ امید، چیزی است که به صورت عینی از شعر فروغ برداشت شود و یا صرفا یک پرسش است؟! همان چیزی که در شعر آیه های زمینی تکرار می شود: «آیا این سیاهی و زوال نقبی به نور خواهد زد و راه به جایی خواهد برد؟» می خواهم بدانم اگر با نگاه شما به صورت عینی به شعر فروغ نگاه کنیم، می توانیم عنوان چنین چیزی را امید بگذاریم؟ چیزی که در شعر آیه های زمینی و چند شعر دیگر فروغ در دفتر تولدی دیگر برداشت می شود و یا نه صرفا یک پرسش است؟ یک پرسش است همراه با شک بسیار؟
سروش دباغ:
به نظر من یک پرسش همراه با تمناست. دست کم میشود نوعی تمنا و آرزو را در آن دید. من اینگونه فکر میکنم؛ تمنایی که با امید یا مایوس نشدن و ناامید نشدن گره خورده است. تمنایی همچون: «آیا شکوه یاس تو هرگز از هیچ سوی این شب منفور نقبی به سوی نور خواهد زد؟»
نوعی تمنا، تردید و درنگ است؛ به عبارت دیگر، قصه را تمام شده ندیدن و نیافتن را من از این دفتر، شعر آیه های زمینی و برخی دیگر از اشعار دفتر تولدی دیگر میبینم و فکر میکنم که میشود قصه را به این نحو عینیتر کرد. من با این تفسیرِ «در عالم خیال آرزو کردن» از این نظر مخالفم که آنجاها نمیدانم اشعار یک چنین کسی را چقدر می شود ارزیابی کرد. از طرفی نمیگویم فروغ احوالش مانند سهراب و مولوی است و همه چیز را خوب و روشن میبیند. اینگونه هم نیست. این را هم توجه دارم و سعی میکنم این خوانش، خوانشی روش مند و موجه باشد. با سپهری فاصله دارد، سهراب می گوید: «من مثل تابشی از استوا گرم/ تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشاند…». این تصویری از ایمان است و همان گونه که در نوشتههای قبلی به آن اشاره کردهام ایمانِ سهراب، ایمان از سر طمانینه است نه از جنس ایمان شورمندانه مولانا، البته اگر کل هشت کتاب را در نظر بگیریم. اما این تلاطمهایی که همراه با زیر و زبر شدن و این سو و آن سو شدن است در فروغ بسی بیشتر و بیشتر موج میزند و ما میتوانیم نوعی ایمان آرزومندانه را دست کم در این دفتر فروغ سراغ بگیریم. نوعی تمنا، تلاش و جستجو و آرزوی اینکه چنین احوالی سربزند. داوری من این است و در قیاس با سهراب سپهری و مولانا فکر میکنم بهتر میتوانم توضیح دهم.
محمدرضا واعظ:
اتفاقا در مقاله “خوانشی اگزیستانسیالیستی از فروغ، خوانشی حداقلی” به این نقل قول شما در مقالۀ “ناتوانی دستهای سیمانی” ارجاع داده شده است: “با اینکه تمناهای معنوی در فروغ موج میزند از تجربههای کبوترانه در این جهان راز زدایی شده نصیب چندانی نبرد و نشد که او سلم و آرامش را به چنگ آورد”. به قول خود او”آیا دوباره من از پلههای کنجکاوی خود بالا خواهم رفت تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم؟” [۵]
من در پایان مقالۀ خود سعی کردهام به برخی از مطابقتهای مکتب فلسفی ادبی اگزیستانسیالیسم- از نظر ژان پل سارتر- با مجموعۀ اشعار فروغ در پنج دفتر او بهخصوص دو دفتر آخر بپردازم.
مهمترین چیزی که آنجا اشاره شده این است که یک اثر ادبی اگزیستانسیالیسم اثری است که سعی میکند بدی ها را نشان دهد تا به دگرگونی بپردازد و آن تاثیرگذاری مثبت را داشته باشد، اگرچه با نشان دادن بدی ها. من سعی کردم این مؤلفه اگزیستانسیالیستی شعر فروغ را در مجموعه آثار او نشان دهم و اینکه فروغ نیز تمام سعی و تلاش خود را کرد تا بدیها و زشتیهای جهان را از عالم درون تا عالم برون به ما نشان دهد و بتواند این تاثیرگذاری را داشته باشد و آن را مقایسه کردهام با مکتب ناتورالیسم، که در آن صرفا بدیها نشان داده میشود و این نشان دادن بدیها هدفی ندارد و نمیخواهد تاثیرگذاری داشته باشد و نهایتا میتواند به پوچگرایی منجر شود، بدون آنکه بخواهد یک تاثیرگذاری اجتماعی مثبتی را داشته باشد. همچنین در این زمینه، کسانی هستند که از شعر فروغ تفسیری پوچگرایانه دارند و آن را ناتورالیستی میدانند تا تفسیری اگزیستانسیالیستی. همان اختلاف نظری که در مورد کامو هم دیده میشود.
به عبارت دیگر، تفسیر دیگری وجود دارد که مدعی است که فروغ هم مثل خیلی افراد دیگر که در مکتب ناتورالیسم نوشته یا سرودهاند، صرفا به نشان دادن بدیها و زشتیها پرداخته تا اینکه نشان دهد که جبری در جهان هست و امور را به پیش میبرد؛ انسان اختیاری ندارد و آزادی ارادهای وجود ندارد؛ نهایتا این جبر است که باعث این زشتیها و بدیها شده است. دقیقا، این ادعا در مقابل مولفه اصلی اگزیستانسیالیسم قرار دارد که در مجموعه آثار ادبی خود میخواهد آن را بیان کند. اگزیستانسیالیسم بر این باور است که اگر زشتی و بدی هست به خاطر آزادی ارادهای است که انسان داشته و این اراده آزاد میتواند متوجه این بدیها و زشتیهای جهان شود و در جهت تغییر و دگرگونی آن گام بردارد.
سروش دباغ:
حقیقتش در باب آنچه که گفتید باید بیشتر درنگ کنم تا پاسخ شسته و رفته ای بدهم. اما الان که حافظهام را مرور می کنم و کتاب ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد هم پیش چشم من است، حقیقتا، قدری با این روایت که فروغ فقط قصد بازگویی بدیها و زشتیهای جهان پیرامون را داشته و عنصر اراده در او کمرنگ بوده است موافق نیستم. اجازه دهید در جهت نقد این روایتی که شما فرمودید- یعنی نوعی نگاه غیراگزیستانسیالیستی به این معنا که متضمن نوعی جبرگرایی است- فقراتی از اشعار مختلف دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را بخوانم. البته تلخیها و سردیهایی وجود دارد؛ از همین عنوان دفتر و اولین شعر این دفتر که شعر بلندی است میشود چنین چیزی را استشمام کرد و تلخی را دید. شما ملاحظه میکنید شعر پنجره را که میگوید یک پنجره برای دیدن، یک پنجره برای شنیدن … تا میآید به اواسط شعر……..
من از میان ریشههای گیاهان گوشتخوار میآیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانهایست که او را
در دفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند………… و بعد می گوید:
دریافتم ، باید، باید باید
دیوانهوار دوست بدارم
از آینه بپرس
نام نجات دهندهات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد
تنهاتر از تو نیست ؟
پیغمبران، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما اوردند ……
ای دوست، ای برادر ، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل عام گل ها را بنویس.
تا به انتهای شعر که میرسد که مرادم همین جاست:
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم؟ ………….
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو میبخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه میخواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجرهام
با آفتاب رابطه دارم.
ببینید در اینجا ختم شدن شعر به آفتاب و همچنین اشاره به این که من در پناه پنجرهام و به خدایی که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم، هم متضمن نوعی ایمان آرزومندانه است و هم ارتباط گرفتن با آفتاب با سردی و تلخی و پوچی لزوما نسبت مستقیمی ندارد. از آن روشنتر در مقابل آن خوانش جبرگرایانه شعر «دلم برای باغچه میسوزد» است که نوعی عزم و اراده در آن است و اینکه من دلم میخواهد کاری بکنم و فکر میکنم که میشود باغچه را به بیمارستان برد و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است.
همان طور که میدانید پارهای از شارحان اشاره کردهاند به این که المان و نگرش چپ در فروغ بوده است (تحت تاثیر برادرش و محیطی که در آن زندگی کرده است) از اینها نوعی امیدواری ( اینکه دلم برای باغچه میسوزد) کاملا مستفاد میشود. به برادرش هم اشاره میکند: «برادرم به فلسفه معتاد است/ برادرم شفای باغچه را در انهدام باغچه میبیند…». ایده های چپ برادرش مدنظرش هست و البته میشود گفت برای خود او هم در دفتر تولدی دیگر مصادیقی از این دست میتوان یافت. جاهایی که اشاره میکند باید کاری کرد و نباید مثل عروسکهای کوکی به جهان پیرامون نگاه کرد. اما از آن هم که بگذریم خود این شعر هم چنین المانهایی را دارد. شعر «دلم برای باغچه میسوزد» بیانگر نوعی جنبش و حرکت و نوعی مسئولیت در مورد آنچه است که در پیش چشم ما ویران می شود یا از بین میرود. از نگاه فروغ قلب باغچه ورم میکند و پس از آن شعر «کسی که مثل هیچکس نیست» که سوسوهای امیدوارانه در آن به خوبی دیده میشود و کسانی گفته بودند که آیا واقعا دارد در باب امام غائب شیعیان سخن میگوید، که من فکر نمیکنم که چنین درکی از شعر او روشمند باشد. از قول مادرش میگوید: «و اسمش آنچنان که در اول و آخرنمازش میخواند یا قاضی القضات و یا حاجت الحاجات است….» امید هم از دل این شعر مستفاد می شود: کسی که قرار است بیاید و خیلی از کارها را بکند….
بعد هم در شعر «تنها صداست که می ماند» از کسانی که از نظر او بر مدار صفر سفر کرده اند، فاصله میگیرد. «در سرزمین قد کوتاهان/ معیارهای سنجش/ همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند/ چرا توقف کنم؟………… من از لالۀ درختانم/ تنفس هوای مانده ملولم میکند/ پرندهای که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر بسپارم……..» و در آخر میگوید: «مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است/ تبار خونی گل ها، میدانید؟»
استشهادهای متعددی به اشعار دفتر آخر کردم تا بگویم من با آن خوانش جبرانگارانه و پوچگرایانه از این دفتر همدلی ندارم و البته قبول دارم که پارهای از تلخیها و خصوصا سردی در این دفتر و بخصوص در شعر اول موج میزند، اما در مجموع اینکه ما باید سپر بیندازیم و هیچ کارهایم و قدم از قدم نمیتوانیم برداریم، این گونه تصور نمیکنم. در مقابل نوعی مسئولیت پذیری که دلمان باید برای چیزی بسوزد و نوعی القای امید که کسی از راه میرسد، برای فروغ وجود دارد. تصور میکنم مسئولیتپذیری، تعهد، امید و نشستن در پناه خورشید، اینها همه مولفههایی است که با آن پوچگرایی که بدان اشاره کردید، به نحو عقلی و روش مند سازگاری ندارد.
محمدرضا واعظ:
تا حدود زیادی با شما موافقم. فقط برخی از اشعار دفتر پنجم (ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد) وقتی خوانده میشود، مولفههایی از ناامیدی را به خواننده منتقل میکند و اینجاست که من را با این پرسش روبه رو میکند که آیا میتوانیم همچنان فروغ را در دفتر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» یک اگزیستانسیالیست بدانیم؟ یک اگزیستانسیالیستی که همیشه باید امیدوار باشد و با جسارت و آزادی اراده در جهت تغییر و تاثیرگذاری گام بردارد. اگر از مسئولیت اجتماعی که فروغ در دفتر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» از آن حرف میزند، بگذریم- که من نیز با آن موافقم و در مقاله به وضوح به آن اشاره کردهام- اما از اواخر دفتر تولدی دیگر به بعد و به خصوص در دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد شعرهایی سروده شدهاند که یک مقدار ما را به این سمت میبرد که گویا فروغ امیدواری قبل را ندارد و خودش را به شرایط موجود راضی میکند و سعی میکند خودش را رها سازد. به همین خاطر من مرحله آخر را، البته همچنان با شک، مرحله ناامیدی و رهایی دانستم. شعرهایی مثل شعر:
نمیتوانستم دیگر نمیتوانستم/ صدای پایم از انکار راه برمیخاست/ و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود/ و آن بهار، و آن وهم سبزرنگ/ که بر دریچه گذر داشت، با دلم میگفت/ «نگاه کن/ تو هیچگاه پیش نرفتی/ تو فرو رفتی.»[۲]
و یا: من/ پری کوچک غمگینی را/ میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد/ ودلش را در یک نیلبک چوبین/ مینوازد آرام، آرام/ پری کوچک غمگینی/ که شب از یک بوسه میمیرد/ وسحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.[۳]
و یا شعر «کسی که مثل هیچکس نیست» که شما به آن اشاره کردید و شعر معروف ابتدایی دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد که شعر محوری و همنام این دفتر میباشد و نهایتا آخرین شعر او یعنی شعر «پرنده مردنی است» با این مضمون که: پرواز را به خاطر بسپار/ پرنده مردنی است.[۴]
میخواهم بدانم نگاه فروغ به مؤلفۀ امید در این اشعار و از اواخر دفتر تولدی دیگر به بعد نسبت به گذشتۀ او چه تفاوتی کرده است؟ آیا میتوانیم بگوییم که همچنان ما با یک فروغ امیدوار روبرو هستیم؟ با فروغی که امیدواری اگزیستانسیالیستی در او موج میزند و همچنان میخواهد با این امیدواری به تاثیرگذاری و تغییر بپردازد؟ اینجا هنوز برای من مبهم است و هرچقدر با خود کلنجار میروم، در این مورد شک دارم که فروغ مرحلۀ آخر فروغ امیدوار است یا نه؟ فروغی که بتوانیم قاطعانه بگوییم یک اگزیستانسیالیست است؟
سروش دباغ:
من قاعدتا خوانش خودم را عرض میکنم و کسانی میتوانند با رای من موافق یا مخالف باشند. ملاحظه بفرمایید که به نکاتی که شما گفتید عنایت دارم اما تاکید میکنم نه اینکه فروغ در دفتر آخر امیدوار است، اما فکر میکنم از پارادایم اگزیستانسیالیسم همچنان خارج نشده! چرا؟ چون که بین امیدواری و ناامیدی نوسان دارد و اگر تعبیر نوسان را بهکار میبرم احیانا تلقی روشن تر و جامع الاطرافتری به دست میدهد.
در شعر اول این دفتر (ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد) و فقرات مشهورش: « و این منم/ زنی تنها/ در آستانه فصلی سرد/ در ابتدای درک هستی آلودۀ زمین …» و تعبیر مشهورش «و ناتوانی این دست های سیمانی»، خوب القای ناتوانی و عجز و یاس میکند. بعد هم در ادامه همین دفتر تصویری که فروغ از باد به دست میدهد که من آن را با سپهری مقایسه کردم: «در کوچه باد میآید/ این ابتدای ویرانیست/ آن روز هم که دستهای تو ویران شدند باد میآمد….» و بعد میگوید: «ما مثل مردگان هزاران هزار ساله بهم میرسیم و آن گاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد/ من سردم است، من سردم است و انگار هیچ گاه گرم نخواهم شد».
ببینید این مضامین را که مشخصا در شعر اول این دفتر بسیار بهکار رفته کاملا عنایت دارم. منم مرادم همین است و با عنایت به همین، اصطلاح نوسان را اختیار میکنم. فروغ میان این ناامیدی و عجز و یاس از یک طرف و نوعی تعهد و مسئولیت و احیانا در پناه پنجره بودن و با آفتاب رابطه داشتن و در پی کسی که مثل هیچکس نیست بودن و دل برای باغچه سوزاندن از طرف دیگر در حال نوسان کردن است. در کل به نظر من با در نظر گرفتن آنچه گفتم فروغ همچنان در پارادایم اگزیستانسیالیسم است زیرا آن مولفههایی را که عنوان کردم فرو ننهاده و تلخی و جبرگرایی را برنکشیده است. براین معنا با خوانشی که نوعی پوچی و تلخی و تسلیم شدن در برابر تقدیر و نوعی دعوت به بالا بردن دستها به علامت تسلیم شدن میکند و عدول و خروج از پارادایم اگزیستانسیالیسم باشد، همدلی ندارم و فکر میکنم چنان که در عرایضم آوردم به نحو دیگری میشود فروغ و مشخصا دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را خواند. نکته آخر که باید توجه کنیم این است که فروغ یک شاعر بود و این نوع احوالات در شاعران دیده میشود و اختصاصی به فروغ ندارد. حتی در شاعر بزرگی مثل حافظ نوعی احوال متغیر در اشعارش دیده میشود مثلا در جایی میگوید: «جام می و خون دل هریک به کسی دادند/ در دایره قسمت اوضاع چنین باشد/ در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود/ کاین شاهد بازاری وان پردهنشین باشد». در اینجا بوی تقدیر در اشعار و ادبیات حافظ است مانند استشهادهایی که به شعر فروغ کردم، تلخی و یاس که شما هم مدنظرتون بود کاملا در اشعار ابتدایی دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد دیده میشود. از آن سو این شاعر شیرین سخن( حافظ) میگوید: «بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم/ فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم.»
کسی که جایی میگوید جام می و خون دل را هریک به کسی دادند در اینجا میگوید بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم، فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم. اینها با هم نمیخواند و احوال متغیر یک شاعر است. میخواهم بگویم که فروغ هم همین بوده، در کنار آن توضیح متنی و استشهادهای متنی که ارائه کردم. در عین حال میشود این چنین گفت که شعرا و کسانی که تیپهای رمانتیکی دارند احوال متغیری دارند و در بهدست آوردن یک تصویر جامع این مولفه را نباید از نظر دور داشت.
محمدرضا واعظ:
یکی دیگر از مولفه های اصلی اگزیستانسیالیسم مفهوم وانهادگی و تنهایی است که ژان پل سارتر در کتاب اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر به خوبی به آن اشاره کرده است. در این زمینه، برخی از اشعار فروغ به هنگام مواجه با آنها متبادرکنندۀ تنهایی و وانهادگی است؛ گویی انسان به این جهان پرتاب شده است و در نتیجه در پهنه هستی در برابر طبیعت و آسمان تنهاست و هیچگونه قدرت ماورایی وجود ندارد که بتواند به آن تکیه کند. برای مثال شعر «دلم گرفته است/ دلم گرفته است/ به ایوان میروم و انگشتانم را بر پوست کشیده شب میکشم/ چراغهای رابطه تاریکاند/ چراغهای رابطه تاریکاند/ کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد …». همین طور شعر «من سردم است/ من سردم است/ و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد/ ای یار، ای یگانه ترین یار/ مگر آن شراب چند ساله بود…..». در حقیقت، به هنگام مواجه با اشعاری از این دست، میتوانیم از آنها تنهایی و وانهادگی اگزیستانسیالیسمی را در شعر او خوانش داشته باشیم. شما با چنین خوانشی موافق هستید؟
سروش دباغ:
مخالفتی ندارم، بله میشود چنین مولفه هایی را در شعر فروغ سراغ گرفت و فکر می کنم اینها مولفههایی از اگزیستانسیالیسم هستند. در حقیقت، این نوعی تنهایی وجودی است و به هرحال از مقتضیات نوسان بین امیدواری و گرم دیدن هستی با سردی و سردی را تجربه کردن است. به همین خاطر است که میگویم فروغ در نوسان بوده است. این نوسان و زیر و زبر شدن از مقتضیات وجودی فروغ و احوالات وجودی اوست که در دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد به وضوح دیده میشود و همچنان در پارادایم اگزیستانسیالیسم است.
—————————————————-
[۱] محمدرضا واعظ شهرستانی، مقالۀ “خوانشی اگزیستانسیالیستی از زیستجهان فروغ فرخزاد، خوانشی حداقلی”، ماهنامۀ اطلاعات حکمت و معرفت، شمارۀ ۱۱۹، اسفند ۱۳۹۴.
[۲] این تقسیمبندی از کتاب از گمشدگی تا رهایی محمود نیکبخت همراه با کمی تغییرات وام گرفته شده است. محمود نیکبخت در آنجا دوران زندگی فروغ را به سه بخش ِ الف. دوران گمشدگی و ناآگاهی، ب. دوران خودیافتگی و آگاهی و ج. دوران از خودگذشتگی و رهایی تقسیم کردهاست. نویسنده نیز در مجموع با این تقسیم بندی هم دل است و به منظور همسو کردن هرچه بیشتر این تقسیمبندی با هدف اصلی این مقاله با اعمال تغییراتی در آن، به شرح احوال وجودی فروغ و تطور آن در طی این سه دوره خواهد پرداخت.
[۳] سروش دباغ،” ناتوانی دستهای سیمانی”، کتاب فلسفۀ لاجوردی سپهری، انتشارات صراط، تهران ۱۳۹۴.
[۴] برای دسته بندی انواع ایمان و توضیح ایمان آرزومندانه نگاه کنید به: سروش دباغ، “پاکی آوازِ آبها: تأملی در اصناف ایمانورزی”، مجلۀ آسمان، دورۀ جدید، شمارۀ ۳۱.
[۵] شعر پنجره، دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، همان.
2 پاسخ
سلام
این عبارت :
“… اینها با هم نمیخواند و احوال متغیر یک شاعر است. میخواهم بگویم که فروغ هم همین بوده، در کنار آن توضیح متنی و استشهادهای متنی که ارائه کردم. در عین حال میشود این چنین گفت که شعرا و کسانی که تیپهای رمانتیکی دارند احوال متغیری دارند و در بهدست آوردن یک تصویر جامع این مولفه را نباید از نظر دور داشت….”
شاهدی بر صدق این آیات از سوره الشعراست:
أَلَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِی کُلِّ وَادٍ یَهِیمُونَ (۲۲۵)
وَأَنَّهُمْ یَقُولُونَ مَا لَا یَفْعَلُونَ (۲۲۶)
إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَذَکَرُوا اللَّهَ کَثِیرًا وَانْتَصَرُوا مِنْ بَعْدِ مَا ظُلِمُوا وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ (۲۲۷)
کسانی بودند و هستند و طبق روند رشد روحی و درونی انسان بعد از این هم خواهند بود که سیر رشد درونی خود را در جامعه منتشر میکنند در حالی که بهتر است ایشان مراحل را طی کنند و وقتی مناسب بود و به پختگی رسید در سطح جامعه منتشر کنند…
مثلا دکتر شریعتی باید سیر تفکرات خود را فقط در سطح دانشگاه یا در میان متخصصین مطرح میکرد تا وقتی به نتایج نهایی که علی الاصول با مرجع بزرگی مثل قرآن منطبق میشد…در سطح عمومی عیان و با بیان مهیج برای جوانان ارائه میکرد…
چرا که بیان سیر تفکرات هر متفکری تا وقتی به پختگی کامل نرسد میتواند مخرب باشد و منبعی شود برای سوء استفاده قدرتمندان و منحرفان و…از طرف دیگر ممکن است زمان کافی برای اصلاح اشتباهات نداشته باشند و یا بدتر از آن بجهت شناخته شدن و معیار شدن برای افکار خاص غرور آنها اجازه اصلاح ندهد….
والسلام
درودعلاقمند پی گیری مباحث ونوشته های این سایت هستم
دیدگاهها بستهاند.