زیتون– متن پیش رو، داستان کوتاهی است که به تناسب شرایط سیاسی و اجتماعی این روزها و دغدغه نویسنده، برای انتشار در اختیار زیتون قرار گرفته است.
*
سرآسیمه، کودکی یکساله را در آغوش گرفته و در خیابان میدوم ـ در گوشه و کنار آتش است و دود، صدای گلوله، فریاد مردم و آژیر پلیس و آمبولانس، در فضا طنین انداز است. به مردم نگاه میکنم که هیچکدام چهره ندارند. همه میگریزند، مثل این که میخواهند پناهگاهی بیابند، از چه میترسند؟ به کجا میگریزند؟ چرا من در خیابان وسط این شلوغی با کودکی در آغوش ایستادهام، چیزی نمیدانم و به خاطر نمیآورم. سرم به دوران افتاده.
جمعیت متراکم است. نمیتوانم راحت حرکت کنم. زنی خشمگین عکس رهبر را پاره میکند و فریاد زنان میگوید: «اینم عاقبت تو… فقط می خواستی ایران را ویران کنی..» هنوز حرفش تمام نشده بود که جوانی با قنداق تفنگش به سر زن میکوبد و فریاد میزند: «خفه شو زنیکه، همش تقصیر شما زنها بود، بس که فمینیسم، فمینیسم کردین اینطوری شد». مردی که آن نزدیکی ها ایستاده بود، لبخند تمسخر آمیزی زد و زیر لب گفت: «ای بابا خودش که نمرده، اون رو هم مثل رفسنجانی سرش رو زیر آب کردن».صدای دیگری به گوش میرسد: «کاش ده سال زودتر میمرد»…
چی؟ رهبر مرده؟ کی؟ کجا؟ صدائی از لبهایم بیرون نمیآید، اما جوانی که دوربین به دوش انداخته متوجه سوال من میشود و پاسخ میدهد: «همان موقع که شما در کافههای پاریس اسپرسو میخوردی»ـ میخواهم بگویم من همیشه اینجا با شما بودم، پهلوی شما، هم درد با شما، اما لبهایم به هم چسبیده، کلامی بیرون نمیآید. دختر جوانی متوجه میشود و جواب پسر را میدهد. «تو خودت کجا بودی؟ خبرت را از واشنگتن دارم، تازه همه میدونن خانم عبادی اسپرسو دوست ندارد». از استدلالش خندهام میگیرد اما جو خیابان ملتهبتر از آن است که بتوان خندید، تازه چرا همه میتوانند افکارم را بخوانند؟ صدائی که از دهانم بیرون نیامده بود، این دیگر چه اوضاعی است؟
مردی که کت سربازی بر تن دارد با سبیلی تا بناگوش در رفته حمله میکند که بچه را از آغوشم برباید و میگوید: «نسل تازه را باید تربیت کرد تا مثل ما بدبخت نشه و گول هر آشغالی را نخوره و جذب هر ایدئولوژی نشه». بچه را محکمتر به سینه میفشارم و فریاد میزنم. چشم به اطراف میگردانم به امید آن که پلیسی پیدا کنم و از دست آن مردک خلاص شوم. آن طرفتر، پنج پلیس را میبینم که بیتوجه به جمعیت حاضر با یکدیگر گلاویز شدهاند و همدیگر را با مشت و لگد میزنند.
آمبولانسی آژیرکشان میآید، مردم کنار نمیروند، چند نفر را زیر میکند و بقیه که ترسیدهاند، راه میدهند. آمبولانس رد میشود. خون آسفالت خیابان را رنگین کرده، با باز شدن راه تازه متوجه میشوم ازدحام جمعیت برای چیست ـ مردم سوپرمارکتی را غارت میکنند. هر کس هر چه دستش آمده برداشته، یکی پودر لباسشویی، دیگری دستمال کاغذی، و سومی چند کارتن کبریت ـ
کنارم جوانی بدون چهره ایستاده با چند بسته ماکارونی در دست. به او میگویم «بیچاره صاحبش، چرا مردم غارت میکنن؟ جوان بدون چهره در جوابم میگوید:«برو بابا دلت خوشه». تازه یادم میافتد که برای خریدن شیر خشک از منزل آمدم بیرون که گرفتار این مصیبت شدم با درماندگی میپرسم «شیر خشک کجا پیدا میشه؟» مرد بدون چهره میگوید: «برات جور میکنم پول داری؟»
– البته که دارم
یک تراول صد هزار تومانی را که در کیفم گذاشته بودم در میآورم و نشانش میدهم. پوزخندی میزند و میگوید: «گفتم که دلت خوشه، با یک صد هزار تومان فقط میتونی آدامس بخری اونم نه یه بسته فقط یه دونه»
-خدایا این جا کجاست؟ چرا آدمها چهره ندارند؟ چرا آنقدر خشن و وحشی شدند.
باز هم صدایی از لبانم بیرون نمیآید و باز هم افکارم را میخوانند ـ زنی میانسال پاسخم را میدهد؛ «وقتی مردم رئیسجمهور را تکهتکه کردن کجا بودی؟ وقتی جلوی چشم همه سر فرمانده بسیج را با ساطور قطع کردن کجا بودی؟ وقتی امام جمعه شهر را با عمامه خودش وسط خیابان دار زدن کجا بودی؟ وقتی پسرم کشته شد کجا بودی؟ حالا میپرسی چه خبر شده؟
با درماندگی جواب دادم:« والله بالله، توی همین شهر بودم، تو منزلم خوابیده بودم، دخترم آمد بچه اش رو گذاشت پیش من و گفت میره در تظاهرات شرکت کنه. دیدم بچه شیر نداره آمدم بیرون شیر خشک بخرم، همین و همین»
زن به تمسخر قهقههای زد و گفت: «پس معلومه که خوابی، دو ساله که وضع همینه، اونقده مردم همدیگر را کشتن که صد رحمت به جنگ ایران و عراق، اصلا معلوم نیست چرا همدیگر را میکشن، چرا با هم دشمن شدن…»
نمیخواهم با او صحبت کنم، به راهم ادامه میدهم و در گوشه چپ میدان ولیعصر، زنی با کیفش به سر مردی که لباس کردی پوشیده میکوبد و به زبان ترکی حرفهایی میزند که با مختصر آشنائی که با این زبان دارم متوجه میشوم، فحش میدهد. مردم جمع شدهاند اما بهجای جدا کردن آنها، فقط نگاه میکنند و متلک میگویند.
از میان جمعیت راهی باز میکنم. به دکه روزنامهفروشی میرسم، روی پیشخوان پر از روزنامه است اما همه سفیداند و چیزی ننوشته اند ـ سر حرف را با روزنامهفروش را باز میکنم:
-کار و کاسبی چطوره؟
بیحوصله جواب میدهد: «همینه که میبینی». از رو نمیروم و به روزنامههای سفید که فقط نام نشریه در آن درج شده، اشاره میکنم و می گویم: «مثل اینکه سانسور خیلی شدید شده». روزنامه فروش جواب میدهد: «کجای کاری، کدوم سانسور، مگر ادارهای هم باقی مونده که سانسوری در کار باشه؟»
با تعجب میپرسم:«پس چرا کسی چیزی نمینویسند؟»
جواب میدهد: «از ترس کشتهشدن، نوشتن آزاده اما هر چی بنویسی حتی قیمت نخود و لوبیا به یکی بر میخوره و اون وقت باید اشهدت را بگی. همین ماه گذشته هفتصد نویسنده و خبرنگار کشته شدن بدون این که حتی معلوم باشه برای چی یا توسط کی. از اون موقع به بعد هیچ کی دست به قلم نمیبره و همه اعتصاب کردن. اگر میخواهی بدانی چه خبره برو تلویزیون را نگاه کن»
یادم آمد که تلویزیون خراب شده بود. موبایلم را در آوردم که به تعمیرگاه سر کوچه زنگ بزنم اما خدایا چرا موبایل من کار نمیکرد؟ روزنامهفروش از داخل دکهاش داد زد:«بابا بیخود دگمهها رو فشار نده موبایلها کار نمیکنن» با تعجب پرسیدم:« آخه چرا؟» قبل از آنکه روزنامهفروش جوابی بدهد در میان گرد و غباری که ناگهان برخاست ناپدید شد.
راهم را ادامه دادم. در میدان ولیعصر تابلوی بزگ نئونی نصب شده بود که برنامه تلویزیون را پخش میکرد. بی اختیار ایستادم. تلویزیون سرود «ای ایران،ای مرز پرگهر» را پخش میکرد. با خودم گفتم که مثل همیشه هر وقت بخواهند سر مردم کلاه بگذارند دست به دامن این سرود میشوند ولی وقتی که اوضاع آرام بشود کسی حق ندارد این سرود را بخواند. به محض اتمام سرود، مرد جوانی در حالیکه بین دو پرچم اتحاد جماهیر شوروی و آمریکا ایستاده بود و پشت سرش نمایی از تخت جمشید بود، مسلسل به دوش روی صحنه ظاهر شد.
خدایا مگر سالها قبل اتحاد جماهیر شوروی از بین نرفته بود؟ پرچم آن کشور در تلویزیون دولتی، چه میکرد؟ باز هم بدون آن که صدایی از لبانم بیرون آید، دیگران فکرم را میخواندند. جوانی بیخیال شانههایش را بالا انداخت و گفت: «آنها هیچوقت از بین نمی رن فقط رنگ عوض میکنن». مرد مسلسل به دست شروع به خواندن اعلامیهای کرد:
«مردم شریف ایران، وطن در خطر است و برای نجات میهن به پا خیزید، ما جان بر کف در صف مقدم ایستادهایم و انتظار داریم شما هم پشت فرزندان خود به راه افتاده و کشور خود را نجات دهید». مردی که پهلویم ایستاده بود تفی بر روی زمین انداخت و گفت: «تف تو خودت از همه بدتری، بر پدر دروغگو لعنت».
جوان در تلویزیون با حرارت ادامه میداد: «قتل و غارت، برادرکشی، دزدی و وطنفروشی بس است». زنی که جلوی من ایستاده بود با غیظ و نفرت گفت:«تو خودت پسرم رو کشتی با چشمهام دیدم».
جوان در تلویزیون ادامه داد: «از این ساعت حکومت نظامی برقرار میشود ما تصمیم گرفتیم هدایت این کشتی گم کرده راه را به دست گیریم و همین الان هم برای نجات میهن عزیزمان، خائنین به آرمان ملت را در مقابل دوربین و جلوی چشم شما مجازات میکنیم». دوربین چرخید تعدادی زن و مرد با قیافهای مفلوک با دستانی از پشت بسته روی زمین نشسته بودند. جوان بیرحمانه شروع به شلیک کرد، با هر گلوله کسی بر زمین میافتاد.
با تمام قوا فریاد زدم: «نه، نه…»
پرستاری بالای سرم ایستاده بود، و حرارت بدنم را اندازه میگرفت، سوال کرد، کابوس میدیدی؟
شیرین عبادی
فرودین ۱۳۹۶