کتاب «افسوس برای نرگسهای افغانستان» حاصل مشاهدات و مصاحبههای خانم ژیلا بنییعقوب، روزنامهنگار ایرانی، در شش سفر کوتاه و بلندش به افغانستان است. این سفرها بین سالهای ۱۳۸۰ تا ۱۳۸۶ و به منظور تهیه گزارش برای روزنامههایی که بنییعقوب برایشان کار میکرده انجام گرفته است. همانگونه که نویسنده در مقدمه کتاب آورده این کتاب یک گزارش میدانی است، یعنی دیدهها و شنیدههایی از درون جامعه افغانستان است، روایت روزها و ماههایی که او با مردم این سرزمین زندگی کرده است.
اولین سفر نویسنده به افغانستان در سال ۸۰ و همزمان با حمله نیروهای ناتو به این کشور انجام گرفته است. در این سفر او از استان نیمروز وارد افغانستان شده و پس از طی حدود ده کیلومتر به اردوگاه ماککی وارد میشود. از همانجا او با کودکانی مواجه میشود که سر تا پایشان را خاک پوشانده است و از همانجا اندوه و رنج نویسنده از محنتها و کمبودهای مردم افغانستان به خواننده منتقل میشود. دیدار با کودک هشت ساله، جمعه خان، کافی است تا خواننده به کویر دردمندی پناهجویان افغانستانی قدم بگذارد: «جمعه خان که یک خواهر و شش برادر دارد، با خانوادهاش در هرات زندگی میکرد که جنگ شروع شد. اولش قصد نداشتند خانه و زندگیشان را رها کنند، اما روزی که همه زندگیشان زیر آوار ماند، پدر دستشان را گرفت و گفت «برویم!» پاهای جمعه خان ورم کرده است؛ چرا که آنها برای رسیدن به ماککی ده روز، پای پیاده، بیابانها، سنگلاخها و پستی و بلندیها را در نوردیدهاند، پنج روز هم سوار یک ماشین باری شدهاند.” گفت و گوی آنان این طور ادامه پیدا میکند:
– جمعه خان! زندگی در اردوگاه چطور است؟
– برای آنها که دارا هستند، خوب است؛ اما برای آنها که مثل ما هیچ چیز ندارند، بد است.
– آنها که وضعشان خوب است، چه چیزهایی دارند؟
– پتو دارند. چراغ دارند. اما ما هیچ چیز نداریم.
دومین سفر نویسنده به کابل با هواپیما انجام میشود، در پاییز سال ۸۱. ورودش به کابل را این گونه تصویر میکند: «از پله های هواپیما تا سالن فرودگاه راه زیادی نیست. ساختمان فرودگاه یک طبقه و قدیمی است و امکاناتی جز چند میز و صندلی ندارد. مبلهایی که در سالن ترانزیت چیده شدهاند، کهنه و پاره است… همه چیز در اینجا کهنه و رنگ و رو رفته است؛ حتی از در و دیوارها هم بوی کهنگی میبارد. خلاف در و دیوارهای قدیمی، افراد حاضر در فرودگاه سرزنده به نظر میرسند و با خوشرویی زیاد با مسافران مواجه میشوند.»
«افسوس برای نرگسهای افغانستان» شامل انبوهی از مصاحبه های کوتاه با زنان، مردان و کودکان و همچنین با بسیاری از شخصیتهای سیاسی و فرهنگی افغانستان است. دکتر عبدالله، وزیر امور خارجهی وقت افغانستان با خانم بنی یعقوب در مورد احمد شاه مسعود چنین میگوید: «در بازگشت به کابل احساسم کاملا دوگانه و ترکیبی از دو چیز متفاوت بود. از یک سو احساس شادمانی داشتم از اینکه مردم ما آزاد شدهاند؛ آن هم بعد از تحمل پنج سال رنج فراوان و غیر قابل تصور؛ بعد از وحشت و ارعابی که تسلط طالبان به ما تحمیل کرده بود. از سوی دیگر لحظۀ ورود به کابل برای من که در زمان اشغال سرزمینم توسط روسها مبارزه را آغاز کرده بودم و الگوی مبارزهام احمد شاه مسعود بود و هست، لحظۀ غم انگیزی هم بود. افتخار این را داشتم که بیش از ۱۶ سال به عنوان شاگردی کوچک در کنار ایشان باشم.»
نویسنده در نزدیک به سیصد صفحه گزارش خود به انبوه مشکلات مردم می پردازد و از جمله از بی آبی و بی برقی کابل و مشکلاتی که قطع برق برای مردم به دنبال دارد هم سخن میگوید.
نجیبالله نوزده ساله، که تا پیش از استقرار صلح در کشورش به عنوان «مجاهد» در صف نیروهای احمد شاه مسعود میجنگید، معتقد است که دکتر نجیب، آخرین رییس جمهور دوران حاکمیت کمونیستها، آدم خیلی خوبی بود و بسیار به افغانستان خدمت کرد. او امروز به این نتیجه رسیده است که جنگ با دولت نجیب از اساس غلط بوده است. نویسنده به افراد زیادی برخورده که از دکتر نجیبالله به نیکی یاد کردهاند.
از همان روزهای اولیه پس از سقوط طالبان کسانی معتقد بودند که تاسیس بیش از هشتصد تشکل غیردولتی توسط کشورهای غربی منجر به ایجاد یک طبقه اجتماعی جدید در افغانستان شده که در نهایت به بی تعادلی اقتصادی در جامعه افزوده است. یک روزنامه نگار به نام امیر میگوید: «در حالی که کارمندان دولت و حتی وزیران ما در افغانستان ماهانه پنجاه دلار حقوق میگیرند، این موسسه های خارجی به کارمندان محلی خود هشتصد تا هزار دلار در ماه حقوق میدهند. خودشان هم که حقوقهای نجومی چند هزار دلاری میگیرند، با اجاره کردن خانه های گرانقیمت و خریدن اتومبیل های آخرین مدل نه فقط به نابرابری در افغانستان دامن میزنند بلکه بخشی از کمک های بین المللی را نیز هدر می دهند.» در همان زمان به گفته محمد افضل، معاون آموزش دانشگاه کابل حقوق استادان دانشگاه در افغانستان یکصد دلار است و اغلب مجبورند برای امرار معاش شغل دومی هم داشته باشند.
در لابهلای گزارشها و مصاحبه های نویسنده با مردم او در جای جای کتاب خود به مشکلات مهاجرین افغان در ایران و مشکلاتی که با خود از دوران مهاجرتشان در ایران به همراه برده اند میپردازد. در مقابل سفارت جمهوری اسلامی در کابل چند زن ایرانی را میبیند که تلاش میکنند از نگهبان افغان سفارت اجازه ورود به داخل سفارت کشورشان را بگیرند. یکی از آنها دختری شیرازی است که چادر نقابدار بر سر کرده و در کنار شوهر افغاناش ایستاده است. او مایل است با همسر و فرزندانش به شیراز برود اما سفارت به همسر و فرزندانش ویزا نمیدهد. سطح رفاه اجتماعی در افغانستان با ایران بسیار متفاوت است و ظاهرا حتی برخی از مهاجرین افغان، با وجود محدودیت های فراوان بر سر راهشان در ایران، از رفاه، امنیت و آسایش بیشتری برخوردار بوده اند. زن که پس از سقوط طالبان و به توصیه شوهرش برای زندگی به کابل آمده است به شدت پشیمان است. او میگوید زندگی در افغانستان خیلی سخت است. یک زن اهل گرگان هم با مشکلی مشابه روبروست. سفارت ایران به او گفته که میتواند به ایران بازگردد اما بدون فرزندانش.
بر اساس تجربه خانم بنی یعقوب در میان افغانستانی ها مردم هرات نگاه منفی را نسبت به ایرانیها دارند: «در کابل، پنجشیر یا هر جای دیگر افغانستان – غیر از هرات – وقتی نام ایران را میآوری، بیشتر مردم به نیکی از ایران و ایرانیان یاد میکنند و فقط یک اقلیت کوچک خاطرات تلخ و نگرش منفی از این سرزمین دارند؛ اما در هرات وضع تا حدی متفاوت است. در این استان بزرگ، اغلب افغانها با شنیدن نام ایران لب به شکایت و نارضایتی میگشایند و کمتر کسی را میبینی که با خشنودی و رضایتمندی از ایران حرف بزند».
یک تاجر شیشه در یکی از خیابانهای مرکزی هرات به او میگوید: «وقتی ده سال پیش برای اولین بار به ایران میرفتم، برخورد مرزداران ایرانی با من و خانواده ام آن چنان نامناسب بود که همان جا تصویر مثبتی که از سالها قبل در ذهن و قلبم نسبت به کشورتان داشتم، کمرنگ شد»” او که با مدارک قانونی به همراه همسر و دختر بیمارش به ایران سفر میکرد، بعد از ساعتها انتظار در صف طولانی انجام تشریفات قانونی ورود به ایران، وقتی دید حال دختر چند ماهه اش رو به وخامت میرود، به یکی از افسران مرزی گفت: «حال دختر بیمارم خیلی وخیم است ببین در چه تبی میسوزد!» مرزدار ایرانی بدون اینکه حتی نگاهی به دخترک بیندازد گفته بود: «صف را رعایت کنید. در ضمن مگر کسی برای شما دعوتنامه فرستاده بود که به ایران بیایید؟»
مشکلات ویژه زنان در افغانستان موضوعی نیست که از دید یک ناظر خارجی دور بماند. نویسنده می گوید بسیاری از زنانی که در خیابانهای کابل در آمد و شد هستند؛ برقع بر سر دارند. از “خاطره” دختر ۲۵ سالهای که برای یافتن شغل به وزارت زنان افغانستان، در یکی از خیابانهای کابل مراجعه کرده است، درباره برقعاش میپرسد. دختر میگوید که علاقه ای به پوشیدن “چادری” ندارد اما مجبور است. به اعتقاد خاطره پنج سال سلطه طالبان روحیات مردان افغانستان را عوض کرده است؛ تا جایی که برادر او که یک دکتر است، اجازه نمیدهد او برقعاش را بردارد. این در حالی است که وضع زنان در کابل و هرات به مراتب بهتر از سایر نقاط افغانستان است. در کابل رفت و آمد زنان را با انواع و اقسام پوششها می بینید. گروهی از زنان با مانتو و شلوار، گروهی با روسریهای بزرگ پاکستانی و گروهی هم با چادرهای نقابدار(برقع) و حتی گاهی زنانی با کت و دامن در حال حرکت هستند. هرات تا حد زیادی تحت تاثیر فرهنگ ایران است و به همین خاطر وضع زنان در آنجا متفاوت است. در قندهار اصلا زنی در خیابان دیده نمیشود. اگر هم تک و توک زنی ببینید، حتما برقع پوشیده است.
بخشی از گزارش خانم بنی یعقوب از افغانستان به فعالیتهای محسن مخملباف کارگردان شناخته شده ایرانی و خانواده اش در افغانستان اختصاص یافته است. طبق این گزارشات مخلملباف در این سالها دغدغه فراوانی برای تحول در جامعه افغانستان داشته و در این جهت کوششهای فراوانی هم کرده است. زمانی او از تهیه کنندگان سینمای ایران درخواست کرده بود تا هر کسی در حد توانش به مردم افغانستان فیلم هدیه بدهد تا در سینماهای این کشور نمایش داده شود. بعد از فراخوان او سی فیلم سینمایی به سینمای افغانستان اهدا شد. مخملباف در این سالها چند پروژه، از جمله ساخت چند مدرسه، تجهیز و نوسازی “یتیم خانه کابل” و درمان کودکان بیمار را در افغانستان پیگیری میکرد. به نظر میآید خانم بنی یعقوب نشست و برخاست زیادی با آقای مخملباف در افغانستان داشته است. از آنجا که داوریهای زیادی در ذهن بسیاری از افغانستانیها نسبت به مخملباف و اهداف او از اقامت و کار در افغانستان وجود دارد شاید این بخش از کتاب هم بتواند به تعدیل نظرات این گروه نسبت به ماهیت فعالیتهای مخملباف در کشورشان کمک کند.
در گزارشهای نویسنده به موارد زیادی برمیخوریم که حاکی از جسارت و بیباکی او در سفرهایش در داخل افغانستان است. با توجه به محدودیتها و نگاه غالب که نسبت به زنان و فعالیتهای اجتماعیشان، حتی در میان ساکنان شهرهای بزرگ این کشور، وجود دارد به اهمیت کار نویسنده و انگیزه قویاش در مسیر درک بهتر از جامعهی افغانستان پی میبریم. در زمستان ۱۳۸۲ او با شناخت بیشتری وارد کابل میشود، این بار به دعوت صندوق زنان ملل متحد و برای سخنرانی به مناسبت روز زن. در این سفر او با جمعی از زنان افغان مواجه میشود که دغدغه برابری حقوق زنان با مردان را دارند اما با مشکلاتی به مراتب بیشتر از زنان در ایران دست و پنجه نرم میکنند. صرف وجود قوانین پیشرفته تضمین کننده مصونیت زنان در برابر تبعیض جنسی نیست. طبق گفته این زنان اگرچه در قوانین افغانستان به مواردی از حقوق زنان توجه شده اما در عمل هیچ ضمانتی برای تعهد فرد و یا قبیله نسبت به پیروی از این قوانین وجود ندارد. با اینکه سن ازدواج دختران طبق قانون شانزده سال است اما انبوهی از دختران افغان در نه یا ده سالگی وادار به ازدواج میشوند. نویسنده در خلال سمینارها با زنانی برخورد میکند که به حقوق اجتماعی زنان در سایر جوامع اشراف دارند و برای نهادینه شدن این حقوق در جامعه افغانستان مبارزه میکنند. با این وجود انبوه مشکلات پیش روی زنان ناامید کننده است. یک زن روزنامه نگار از هرات گزارشی از موارد متعدد خودسوزی زنان در هرات ارایه میدهد. ثریا صبحرنگ، معاون وزارت امور زنان، می گوید ۵۶ مورد خودسوزی در یک سال اتفاق افتاده که ۵۲ موردشان زن و چهار موردشان مرد بودهاند. ۴۵ زن از ۵۲ زنی که خودسوزی کردهاند زنانی بودند که از ایران رد مرز شده اند. متاسفانه ایران این دختران را خلاف میلشان و به اجبار به افغانستان فرستاده بود، دخترانی که بیشتر عمرشان را در ایران گذرانده بودند و یا اصلا در ایران متولد شده بودند. برخی از این دختران در همان اردوگاههای مرزی خودسوزی کرده اند. البته مشابه این خودسوزیها در مناطق دیگر افغانستان هم اتفاق افتاده که ربطی به خروج اجباری از ایران نداشته است.
نویسنده در سفرهایش با دختران و زنان بسیاری گفت و گو کرده است. صالحه، فروزان، نوریه، رعنا و لیلا تنها نمونه هایی از دختران افغانستان هستند که تبعیضهای جنسی گریبانشان را گرفته است. همزمان خانم بنی یعقوب به قابلیتها و پیشرفتهای تعدادی از زنان افغان اشاره میکند که روند پیشرفت را در سالهای دور پیش از جنگهای داخلی طی کردهاند. نمونه این زنان دو خواهر خلبان لیلما و لطیفه هستند.
اختلاف میان اقوام هم چیزی نیست که از نگاه یک ناظر خارجی در افغانستان دور بماند. حتی در سالهای اولیه بعد از سقوط طالبان هم درگیریهای قومی و زبانی کنار گذاشته نشده بود. در دانشگاه کابل اختلاف میان پشتون زبانها و فارس زبانها در جریان بوده است. تلاش برای جا انداختن واژه پوهنتون به جای دانشگاه و یا دانشکده به جای پوهنجی در میان دانشجویان کماکان ادامه داشته است. از سوی دیگر درگیریهای قومی در سطح کلان هم در جریان است. لطیف پدرام که خود از تاجیکهاست و برای انتخابات ریاست جمهوری نامزد شده است رقیب خود حامد کرزی را عضو خیلی فعال طالبان معرفی میکند.
برای من خواننده که کمتر از یک سال پیش، تابستان ۱۳۹۵، به کابل سفر کردم بسیاری از صحنهها و نقطه نظرهایی که خانم بنی یعقوب در کتابش میآورد آشناست. مشکل قطع آب و برق همچنان در کابل وجود دارد. انبوه گدایان در خیابانهای کابل، حتی در مقایسه با سه سال و نیم پیش از آن که من به این شهر سفر کرده بودم، انسان را متاثر میکند. این الزاما به این معنا نیست که اقدامی در جهت رفع معضلات جامعه انجام نگرفته است اما بی تردید حجم اقدامات انجام شده با سرعت گسترش شهر و با مهاجرت انبوه روستاییان به کابل در این سالها هماهنگ نبوده است. عدم موفقیت حاکمیت در حل مشکلات روزمره مردم بی تردید دلسردی و یاس بیشتری را در جامعه افغانستان حاکم کرده است. شعله امیدی که بلافاصله پس از سقوط طالبان در جامعه به وجود آمده بود و در سالهای اولیه بعد از سرنگونی حکومت طالبان هنوز به درجات زیادی وجود داشت، دیگر امروز با ناامیدی بخش بزرگی از جامعه، به ویژه جوانان و تحصیل کردهها، رو به خاموشی میرود. فساد گستردهی اداری و تقسیم غیرعادلانه امکانات موجود به اختلاف طبقاتی بیشتر و فقر دهشتناک بخش عظیمی از جامعه انجامیده است. این در حالی است که ، با مقیاس جامعه افغانستان، بخش کوچکی از جامعه شهری به ثروتهای کلان دست یافته اند.
البته تغییرات امیدوارکننده ای هم در سالهای اخیر و پس از آخرین سفر خانم بنی یعقوب به افغانستان رخ داده است. رقم کمتر از یک میلیون دانش آموز در آخرین سال حکومت طالبان حالا به حدود ده میلیون بالغ میشود. وسایل ارتباط جمعی و خبررسانی رشد اعجاب آوری داشته اند و تعداد بسیاری کانال تلویزیونی، رادیو و نشریه در کشور وجود دارد که در مقایسه با ایران با محدودیتهای بسیار کمی روبرو هستند. جلسات فرهنگی و ادبی در سطح شهرهای بزرگ و علاقمندی به شرکت در آنها نسبت به گذشته افزایش چشمگیری داشته است.
کتاب «افسوس برای نرگسهای افغانستان» اطلاعات جامع و ارزشمندی دربارهی افغانستان به خوانندهای که هرگز به افغانستان سفر نکرده می دهد. اما به نظر من این کتاب میتواند حرفهای زیادی برای خوانندگان افغانستانی هم داشته باشد. یک ناظر بیطرف و به ویژه یک روزنامه نگار نکات ظریفی را میبیند که در بسیاری موارد از چشم افراد بومی دور میماند. به ویژه مصاحبه های نویسنده با شخصیتهای محلی و مقایسه گفته های آن روزهایشان با عمل و جایگاه امروزشان حاوی نکات آموزنده ای برای خواننده افغانستانی خواهد بود. بیان دردمندانه و حساسیت شدید ژیلا بنی یعقوب نسبت به مشکلات مردم افغانستان، بیانگر نگاه انسانگرایانه و فرامرزی اوست.