در نگاه سریع به عرصه ی سیاست در ایران، این پرسش به ذهن متبادر می شود که: چرا با این حجم از انتخابات و مشارکت و تغییرات در دستگاه سیاست، چرا وضع به سامان نمی شود و چرا بهبود قابل توجه و در خور ستایشی اتفاق نمی افتد؟ وقتی چهار دهه ی اخیر را مطالعه و روندشناسی می کنیم، این پرسش در ذهن مان شکل می گیرد که: درمقایسه ی میان وضع چهل سال قبل بسیاری از کشورها با ایران و اوضاع کنونی آنها در مقایسه با اکنون ایران، چرا رشد نکرده ایم و چرا به توسعه نرسیده ایم و چرا آن شرایط مطلوب وعده داده شده تحقق نیافته است؟ و یا دست کم در جاده ی پیشرفت قرار نگرفته ایم؟ در پاسخ به پرسش هایی از این دست، به علل و عوامل متعدد و متکثری می توان اشاره کرد. عللی که کم و بیش نشان می دهد چرا چشم انداز روشن و افق قابل اعتمادی پیش رو نداریم.
در نوشته ی کوتاه حاضر، فقط به دو عامل از انبوه عوامل پرداخته می شود. به نظر می رسد این دو عامل، نقش و اثر بسزایی در بن بست دموکراسی داشته است. وجه بنیادین این عوامل دوگانه از آن رو است که تا تحولی در هر یک از این علل انفرادا و یا جمعا رخ ندهد، چندان نمی توان امید به بهبود اوضاع کنونی داشت.
۱. اولین عامل، رویکرد تقلیل گرایانه ی آمرانه ای است که همه ی بازی دموکراسی و مشارکت را در کنش رأی دادن خلاصه می کند. رای دادن یا رای ندادن، مسئله این نیست. بلکه مسئله فروکاستن تمام پروژه ی دموکراسی به انتخابات است. این در حالی است که انتخابات (آن هم البته بر منطق دموکراتیک)، گرچه ضرورتی اجتناب ناپذیر است اما تنها یکی از مولفه های نظام دموکراتیک محسوب می شود و نه تمام آن. انتخابات در پروژه ای منطقی و عقلانی و همراه با سایر لوازم دیگر، می تواند راهگشا باشد. اما وقتی از همه ی پروژه ی مدیریت عقلانی و بازی دموکراسی، صرفا یه یکی از مولفه ها، آن هم به صورت ناقص، فرو کاسته می شود، اساسا راه به دهی نخواهد برد. آیا تا کنون هیچ از خود پرسیده ایم که از اوایل انقلاب تا کنون، این همه انتخابات داشته ایم و پای صندوق های رأی رفته ایم، چرا مسایل مان حل و مصایب مان کم نمی شود؟ نظامی که افتخارش تعداد بالای انتخابات در کشور است، چرا از کارآیی لازم برای عبور از بحران ها برخوردار نیست و نمی تواند بن بست ها را باز کند؟ آیا انتخابات و رأی دادن (به شیوه ای که اکنون رواج دارد)، راه حل است؟ انتخابات و رأی دادن ما شهروندان، در کجای جغرافیای سیاست، نقش بازی می کند و اگر انتخابات را حذف کنیم چه خللی وارد خواهد شد؟
انتخابات، بدون در نظر آوردن سایر مولفه های مدیریت عقلانی و دموکراتیک، بیشتر از آن که راه حل باشد، خودش به مسئله ای غامض تبدیل می گردد. مسئله این نیست که ما شهروندان رای می دهیم یا رأی نمی دهیم و آیا در انتخابات، شرکت می کنیم یا خیر. بلکه مسئله این است که آیا سیستم سیاسی حاکم اجازه می دهد پروژه ی دموکراسی به نحو کامل با ابعاد مختلفش اجرا شود یا خیر؟ بگذارید مثالی بزنم تا موضوع روشن تر شود. حرکت کردن ماشین و طی مسافت از نقطه ای به نقطه ی دیگر، نتیجه ی سیستمی پیچیده و ترکیبی از عناصر و مولفه های گوناگون است. اگر چهار چرخ ماشین در تناسبی موزون و طراحی شده به حرکت در نیاید، و فی المثل، تنها یک چرخ آن به سمت جلو حرکت کند و سایر چرخ ها به سمت عقب به دوران در آیند، آیا ماشین قادر به حرکت خواهد بود؟
یکی از ده ها شاخصه های بنیادین نظام های کارآمد و دموکراتیک در جهان مدرن، وجود جامعه ی مدنی و احزاب سیاسی فعال است. یکی دیگر از مولفه های بسیار تاثیر گذار در مدیریت منطقی، فعالیت رسانه های آزاد و آزادی بیان است. یکی دیگر از مولفه های سیستم های سیاسی پیشرفته، وجود قوه ی قضاییه ی مستقل و نیرومند است. اما هنگامی که سیستم قضاییه ی قدرتمند و مستقل وجود نداشته نباشد. وقتی آزادی بیان در تنگنای محدود گرفتار شود. وقتی احزاب سیاسی اجازه ی فعالیت نیابند. وقتی فضای نقد و نظارت اجتماعی محدود باشد. از رأی دادن ما شهروندان چه کار می آید؟ رأی دادن بدون این مولفه ها، معنای خودش را از دست می دهد. انتخابات با وجود این مولفه ها و عناصر دیگر دموکراسی، چه مشکلی را حل خواهد کرد؟ از این سخنان البته نمی توان نتیجه گرفت که نباید در انتخابات شرکت کرد. همین کور سوی باز را اگر استفاده نکینم ممکن است بسته شود. و شرایط از این که هست وخیم تر گردد. اما فقط خواستم انتظارات را واقعی تر و عینی تر بیان کنم.
در انتخابات شرکت می کنیم، با این که می دانیم امری تقریبا بیهوده و کم ثمری است. و اتفاقا موقعیت تراژیک ایرانی همین است. کاری می کند که می داند بیهوده است. آگاهی به بیهودگی، دردناک و آگاهی به مغاکی تاریک، ترسناک است. چهره ی نامطلوب سیاست این است که ما ایرانیان در انتخابات شرکت می کنیم نه برای آن که گره ای از گره ها باز شود و کشورمان به توسعه و شکوفایی برسد، بلکه مشارکت می کنیم تا وضع از این که هست بدتر نشود. به سخن دیگر، ما نه برای بهبود که برای بقا حضور داریم. این نوع مشارکت، محافظه کارترین مشارکت و احتمالا مشارکتی از روی ترس است. ترس از بدتر شدن اوضاع. هراس از سخت تر شدن شرایط. فعلا سیاست کلی شهروندان بر “حفظ محور”ی استوار است تا “بسط محور”ی. در انتخابات شرکت می کنیم و می دانیم سایر مولفه های معنا بخش نظام کارآمد حضور پررنگی ندارد.
۲. عامل دوم که در جای خودش بسیار مهم است، آگاهی است.
حقیقتا مسئله ی ما، رأی دادن و یا رأی ندادن نیست. مسئله این است که مشارکت سیاسی مردم در قالب حضور در انتخابات، به چه میزانی آگاهانه است. مسئله بر سر مشارکت آگاهانه است. اگر مشارکت و رای دادن اثر گذار باشد، مسلما از رای دادن و مشارکت شهروندانی است که از آگاهی کافی برخوردار باشند. مشارکت شهروندان ناآگاه در حیات سیاسی، بیشتر از آن که فردگرایانه و مستقل باشد، معنای پوپولیسم و اطاعت و پیروی می دهد. پیروی توده ی مردم از مراجع اقتدار و تحت تاثیر قرار گرفتن رسانه ای و القا است. مشارکت آگاهانه، یعنی مشارکت عقلا در حیات اجتماعی و برهم انباشتن عقل ها برای برون رفت از بن بست ها و رسیدن به جامعه ای دلخواه. همان که مولانا می گفت که عقل در کنار عقل اگر بنشیند، راهی باز می شود و نوری پیش پای افراد می افکند. در مقابل، آن گاه که جهل در کنار جهل می نشیند، ظلمت بیشتری ایجاد می کند.
عقل با عقل دگر دو تا شود نور افزون گشت و ره پیدا شود
نفس با نفس دگر خندان شود ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود
پیش از هر چیز باید آگاهی را از آن چیزی که به عنوان داشتن اطلاعات است جدا کنیم. البته منظور این نیست که رابطه ای میان اطلاعات (information) و آگاهی وجود ندارد. اما وقتی از آگاهی سخن به میان می آید، بیشتر از هر چیز آن توانایی عقلانی و تحلیلی مورد نظر است که فرد در پرتو آن می تواند مسایل و رخدادها را فهم کند و رویدادها را به منزله ی تجربه در ساحت آگاهی اش ضبط و ثبت نماید و در پیشبرد برنامه هایش ازآن بهره ببرد. آن هنگام که از آگاهی سخن به میان می آید، منظور، آگاهی عمیق سیاسی، تاریخی و آگاهی از سرنوشت کنونی است. آگاهی از دردها و رنج ها و آگاهی از مسئله هایی است که اکنون با آن مواجه شده ایم. آگاهی از بن بست ها و دست آخر، آگاهی از چگونگی برون رفت از بحران ها و بن بست ها است. آگاهی از نتایج رفتارها و قواعد زندگی سیاسی و پیامد شناسی کنش ها است. از تدقیق در چند مولفه می توان به سطح و عمق آگاهی در یک جامعه پی برد. به عنوان مثال:
اولا، از سنجش آرزوها و مطالبات یک ملت می توان متوجه شد که آن جامعه از چه درجه ای از آگاهی تاریخی بهرمند است. جامعه ای که با یارانه خوش است و به سمت شعارهای پوپولیستی کاندیداها کشیده می شود، جامعه ای که نیازهای اساسی و دردهایش را نمی شناسد و نمی داند با چه مسئله های جدی مواجه است، یقینا از آگاهی لازم برخوردار نیست. در یک کلام، به چه چیزهایی دلخوش می شوند.
ثانیا، از شاخص هایی که وجود آگاهی را معلوم می کند این است که عموم مردم به چه اموری واکنش نشان می دهند. واجد چه حساسیت هایی هستند و از چه سطحی از هوشیاری فرهنگی برخوردارند. اعتراض و نارضایتی شان ناظر به چه مسایلی است. در یک کلام، از چه چیزهایی ناراحت می شوند.
ثالثا، از طریق میزان سرانه ی مطالعه در کشور می توان سطح و عمق آگاهی را اندازه گیری کرد. میزان سرانه ی مطالعه، اهمیت آگاهی را در جامعه نشان می دهد. وقتی سرانه ی مطالعه از چند دقیقه تجاوز نمی کند، چگونه می توان از آگاهی اجتماعی سخن گفت؟
انحطاط و سقوط کیفیت خوشایندها و بدآیندها، خواسته ها و مطالبات و آرزوها، دلمشغولی ها و کیفیت زندگی روزمره در هر جامعه، ارتباطی وثیق با «فقرآگاهی» دارد. آری مساله، رای دادن و یا رای ندادن نیست، مسئله، فقر آگاهی از پایین و «پروژه ی ناتمام دموکراسی» از بالا است.
منبع: کانال تلگرام نویسنده