موضوع علیت شاید مهمترین موضوعی باشد که همیشه و در همه جا ذهن انسان را درگیر میکند، البته نه علیت به معنایی که فیلسوفان یا دانشمندان گفتهاند. این اشتغال ذهن نیز نه بدان سبب است که ما در وهله اول دغدغه فلسفی یا علمی داریم، بلکه حضور دایمی علیت عمدتا به میل ما باز میگردد. ما اولا و بالذات موجوداتی عقلی و فلسفی نیستیم، بلکه موجوداتی خواهشگر هستیم و چون به نظم علی معتقد شدهایم، برای به دست آوردن مطلوبات و پرهیز از امور ناخوشایند دغدغه علی داریم و در امور مطلوب به دنبال تقویت علت یا علل و در امور ناخوشایند به جستوجوی تضعیف علت یا علل هستیم. این علت اصلی در آمیختگی ذهن ما با علیت است.
علیت به روایت فیلسوفان
از آغازگاه تفکر بشر این دغدغه مسیری تا حدودی انحرافی را طی کرد، یعنی فیلسوفان باستان کوشیدند از این قاعده برای توضیح وجود جهان راهی بیابند. بعدها متکلمان این مساله را در جهت اهداف خود بسط و گسترش دادند. در حاشیه این مباحث در فرقههای کلامی چون اشاعره به دلیل ماهیت دیدگاههایشان تبیین خاصی از علیت ارایه دادند که عقلا پذیرفتنی نبود و در تعارض با مسوولیت اخلاقی در افراد که مورد تاکید دین است، قرار میگرفت. بعدا در دنیای مدرن دیوید هیوم فیلسوف انگلیسی سخن عجیبی راجع به علیت گفت که جذاب، غیرقابل رد، غیرقابل قبول و به درد نخور بود. او که یک تجربهگرای محض بود، میگفت در مناسبات میان اشیاء چیز محسوسی به اسم علیت نمیبینیم، این سخن درست بود، اما ما با علیت زندگی میکنیم و میتوان این سخن را هم چون پارادوکسهای دیگر تلقی کرد. نکته مهم اما بیفایدگی بحث هیوم بود، زیرا بدون علیت زندگی غیرممکن است و یک تامل فلسفی بیفایده است. بعدا کانت سخن هیوم را تایید کرد، اما گفت علیت یک مقوله فاهمه است، یعنی ذهن انسان در مواجهه با واقعیت خمیرگونه آن را در قالب مقولات میفهمد. اما برای تجربهگرایان محض سخن کانت انحراف از هیوم بود، ایشان پیروی هیوم علیت را یک اصطلاح (term) مابعدالطبیعی (metaphysical) میخوانند که فاقد هر گونه معناست، به نظر ایشان برای تبیین عالم نیازی نیست به امری که به چنگ ما نمیآید، مستمسک شویم، ایشان میگفتند در دنیا مجموعهای از نظمهای تکرارشونده را میبینیم و این کفایت میکند. بعدا البته با ظهور علوم انسانی جدید مشکل بزرگتری ایجاد شد که در مورد انسانها به چه ترکیبی میان علیت در جهان طبیعی و علیت ناشی از تصمیم و اراده انسان باید قایل شد و این جدال تاکنون ادامه دارد. برخی در دنیای زیستشناسی و روانشناسی تکاملی تقریبا معتقدند که در تحلیل نهایی فرقی میان موجود زنده و غیرزنده نیست و نه تفاوتی میان آنها با انسان. در مقابل نیز این ایده را قبول ندارند و بر تفاوت بنیادین انسان به عنوان صاحب اراده با سایر موجودات به مثابه محکوم به ایجاب علیتی تاکید میکنند.
علیت در زندگی روزمره
فارغ از این مباحث اما علیت به دلیل دیگری ذهن انسان را به خود مشغول داشته است. آن دلیل نیز این است که انسانها تمایل دارند تصویر نوعیای که از خودشان ارایه میدهند، با شکوهتر از آنچه در واقعیت هست، باشد. برای مثال انسانی که تمام زندگیاش در رفع امیال و لذتهای محسوس و ملموس خلاصه شده، به سختی این را میپذیرد که تمام زندگی در همین امر خلاصه شده است. در مورد علیت نیز همین طور است، یعنی اتصال ما با علیت به این دلیل است که دغدغه فهم جهان را داریم و به آگاهی جایگاه بسیار مهمی دادهایم که آن جایگاه را ندارد. اصلیترین دغدغه انسانها آگاهی در این سطح پیچیده نیست، بلکه اگر هم به دنبال آگاهی هستیم، آن آگاهیهایی را مد نظر داریم که به کسب منفعتی منجر شود. البته انسان کنجکاو هم هست اما این به زندگی روزمره ربطی ندارد. در زندگی روزمره ما به دنبال علتهای سادهای هستیم که به امر مطلوب منجر میشود یا مانع از امر ناخوشایند میشود.
مشکل علیت در زندگی روزمره
اما مشکل اصلی علیت در زندگی روزمره چیست؟ این مشکل به نظر امری بدیهی به نظر میرسد، اما هیچگاه به صورت یک دغدغه (problematic) مطرح نشده است، دلیل این امر نیز آن است که ما در دنیای روزمره با یک علت خاص مواجه نیستیم، بلکه در هر مساله شبکهای از علل در کار هستند که ما برخی از اجزای آن را نمیشناسیم و آنهایی را هم که میشناسیم، شکل و میزان دخالت علیشان را گاهی نمیتوانیم برآورد کنیم و مرحله سوم که پیچیدهتر است آن است که در بسیاری موارد این عناصر موجود در شبکه علل که بر عنصر مفروضی اعمال علی میکنند، خودشان هم با یکدیگر هم کنش دارند و در نتیجه این برهم کنش پیشبینی نتیجه را با مشکل مواجه میکند. البته همیشه اینطور نیست، زیرا در غیر این صورت زندگی دنیا هم از حیث فهم آن و هم از نظر زندگی در آن دشوارتر میشد.
بهترین مثال علم پزشکی است. بسیاری از انسانها میگویند به پزشکان اعتماد ندارند و این صرفا به دلیل یک داوری ضدعلمی یا عوامگرایی نیست، بلکه دلیل مصادیق متعددی است که در آن پزشکان متفاوت علتهای متفاوتی را برای یک بیماری بیان کردهاند. قطعا وقتی فردی بیمار میشود، علتی دارد، اما چرا ابهام و تردید در شناخت این علت وجود دارد و حتی گاهی پزشک از بیمار تعهد میگیرد؟ ماهیت معلوم نبودن علت قطعی بیماری در چیست؟ این به خاطر آن است که معمولا در چنین مواردی نه یک علت که شبکهای از علل در کار هستند که این شبکه کاملا شناخته شده و تحت کنترل نیست، ضمن آنکه خود این شبکه نیز بهطور کامل به دست نمیآید.
مثال بعدی به اقتصاد مربوط است که در میان سایر علوم انسانی تا حدودی این داعیه را دارد که با علوم دقیقه قابل مقایسه است. بر این اساس تبیینهای ایشان باید دچار آفت پیشبینیناپذیری و ناتوانی در توضیح مشکلات اقتصادی نباشد، اما واقعیت چیز دیگری است، یعنی همچنان اقتصاددانان در ارایه یک توضیح قطعی و تردیدناپذیر از معضلات اقتصادی مثلگران شدن یا ارزان شدن قیمت نفت یا بحران اقتصادی ٢٠٠٨ ناتوان هستند، اگرچه توضیحاتی ارایه میدهند. این هم که اقتصاد ذرهای از سایر علوم انسانی اعتبار بیشتری دارد، به این دلیل است که بر نکتهای تاکید گذاشته که در انسانها نسبت به سایر چیزها برایشان مهم است، توضیح این نکته بعدا ارایه خواهد شد.
در روانشناسی اجتماعی نیز مثالهای متعددی از این قبیل میتوان ارایه کرد، مثلا نمیتوان بهطور قطع بیان کرد که فرزندان خانوادههای تبهکار به سرنوشت والدین خود دچار میشوند. اما این به معنای رد هر گونه نسبتی میان آسیبهای اجتماعی و خاستگاه آنها نیست، زیرا در علوم اجتماعی با احتمالات سر و کار داریم و برای مثال گفته میشود که احتمال اینکه فرزندی از خانوادهای دچار آسیب اجتماعی سرنوشتی مشابه والدین خود داشته باشد، بیشتر است. از این حیث احتشام علوم اجتماعی در حدی عادی قابل قبول است. اما دلیل این مشکل در علوم اجتماعی نیز همان است، یعنی شبکه علی هم از جنبه فاعلی و هم از نظر قابلی به قدری پیچیده و متکثر است که نتیجه تا حدود زیادی به بخت و احتمال ربط دارد و پیشبینی و تبیین دچار دشواری است.
در سیاست نیز چنین است، برای مثال بسیاری شنیدهایم که درجاتی از پیشرفت اقتصادی و ترویج آموزش مقدمه لازم یک دموکراسی پایدار است. این ادعا هم استدلال عقلانی و هم استدلال تجربی دارد، در حالی که میبینیم استثناهای شدیدی مثل هند هست که در آن شاهد یک دموکراسی پایدار با بدترین وضعیت اقتصادی و آموزشی مواجه هستیم. البته آن نظریه اکثر موارد را توضیح میدهد و همین میزان اعتبار علم را تامین میکند، اما بحث بر سر علیت است. مثالهایی از این دست در علوم اجتماعی زیاد است. یعنی نمیتوان یک علت مشخص برای یک پدیده عرضه کرد یا گاهی علتها وارونه میشوند. البته در بسیاری موارد اینچنین نیست و باید آن را به فال نیک گرفت، زیرا حتی تصور دنیایی که در آن هیچ نوع دریافت حداقلی از علت و معلولها در آن ممکن نباشد، دشوار است، اجرای آن را نمیدانم که ممکن است یا خیر.
عاجز از درک علت اصلی
اما در هر صورت اینکه ما در بسیاری موارد در فهم و یافتن و کنترل علت و معلولها دچار عجز میشویم، مشکل بسیار مهمی است. البته اگر یک علت در میان سایر علتها غلبه جدی پیدا کند، مشکل تا حدودی حل میشود، این البته به معنای نفی شبکه علی مذکور نیست، بلکه این علت به نحوی بر آنها غلبه پیدا میکند که تقریبا آن علل از اهمیت میافتند و پیشبینی ما تا حدود زیادی درست میشود. البته در این موارد نیز اگر این علت غالب را به نحو عالمانه پیجویی و دقت کنیم، شاهد همان مشکل شبکه علی و علل بغرنج خواهیم بود.
تا اینجا گفتیم که اگرچه شاید قول فلاسفه یعنی الواحد لایصدر منه الاالواحد (هیچ علتی دو معلول ندارد) سخن درستی باشد، اما چندان به کار نمیآید، به خصوص وقتی که قرار است واحد را تعریف کنیم. ما در زندگی با پدیدههای پیچیده (complex) روبهرو هستیم و تردید نیست که این پدیدهها از عوامل متعددی تشکیل شدهاند که این عوامل هم در مقام فاعلی (علت) و هم در مقام قابلی (معلول) وقتی با یکدیگر ترکیب میشوند، شبکهای پیچیده و در هم تنیده را تشکیل میدهند. غیر از وجه کمی باید کیفیت (چگونگی) را نیز در نظر گرفت، ضمن آنکه برهم کنشهای (interactions) این عوامل با هم را هم باید در نظر داشت، در نتیجهگویی انسانها موجودات مستاصلی هستند. اینجا ممکن است انسان به نتایج غریبی برسد و اعلام کند که هیچگاه نمیتوان گفت یک چیز علت چیز دیگری است! برای مثال پیشبینی رفتار یک انسان در حالت عادی بسیار دشوار است. البته اگر آن انسان در حالت خاصی باشد، مثلا بسیار گرسنه یا تشنه باشد، پیشبینی رفتار او سادهتر میشود و میتوان حدس زد که به دنبال غذا یا آب برای رفع گرسنگی و تشنگی است.
در دنیای آینده ما احتمالا از این یک جانبهگراییهای شخصیتی پرهیز خواهد کرد و انسانها معقول میشوند. این امر پیشبینی رفتارها را هم دشوارتر و هم سادهتر میکند. از آن حیث که انسانها دستکم در کنش ها (و نه واکنش ها) بیشتر مطابق قواعد ولو در پیچیدگیها رفتار میکنند، آسانتر میشود، اما از آن جهت که یک انسان پیچیده خواستها و امیال فراوانتری دارد، کار دشوارتر میشود. برای مثال در یک جامعه بدوی انسانها عمدتا به جستوجوی نیازهای اولیه هستند و از این حیث رفتارشان پیشبینیپذیرتر است از انسانهای امروزی.
تمایز علم و تکنولوژی
به غلبه یک علت بر سایر علل اشاره شد. این امر سبب میشود که ما احکامی صادر میکنیم و به آن احکام پایدار میمانیم. یعنی اگرچه با نگاه دقیقتر علل متفاوتی در ظهور یک پدیده میتواند دخیل باشد، اما زندگی ما بهطور روزمره چنان است این ظرافتها چندان دغدغهای ایجاد نمیکند، به همین خاطر علم مقادیر زیادی از راه خودش را میرود. به عبارت دیگر آنچه ما از دقت در علوم میدانیم، چندان دقیق نیست. البته باید تکنولوژی را از علم متمایز کرد. این دو به شکلی متفاوت از آنچه تصور عمومی است، به یکدیگر ربط دارند، یعنی چنین نیست که ابتدا نظریه علمی کشف یا ارایه شود و بر مبنای آن فناوری پیشرفت کند، بسیاری از عوامل تکنولوژیک بدون اطلاع از مبانی علمی یا حتی بر اساس بخت یا در نتیجه استمرار و آزمون و خطاهای اغلب شکست خورده، ساخته شدهاند. بنابراین بهطور کلی تکنولوژی از سوی علم مورد حمایت قرار میگیرد، اما نه به شکل عامیانهای که تصور میشود، حتی با یک نظریه غلط میشود تکنولوژی مفید ساخت. در هر صورت با در نظر داشتن تمایز علم از تکنولوژی باید گفت علم دقیق هم تا حدودی دقیق است و بخشی از ادعای دقت علم نیز تبلیغاتی است. برای کسی که در فیزیک و شیمی کار میکند، این علوم چندان دقیق نیست، سیاهچالهها مثال خوبی برای این نکته است. با مطالعه جایگاه اصلی پیشرفتهای علمی یعنی مقالات علمی دانشمندان و پایان نامههای معتبر دانشگاهی در مییابیم که نظریات علمی بر خلاف تصور چندان دقیق نیستند و بخشی از این موضوع به شبکههای علی مرتبط میشود که کمی تا قسمتی از تاثیرات مستقیم آنها را میتوان حدس زد.
تعبیر شانس را دوست نداریم
در زندگی روزمره نیز چنین است. یعنی موارد فراوانی در زندگی روزمره هست که ما را به این نتیجهگیری سوق میدهد که گویی چیزی علت چیز دیگری نیست. البته با پذیرش این حکم زندگی سختتر میشود. اینجاست که پای عنصری به نظر خرافی به میان میآید. عنصری که مطلوب ما نیست و ما تمایل داریم که دنیا در چنگال اقتدار ما باشد. این عنصر شانس است. شانس را نباید به معنای کلاسیک یعنی بخت و اقبال یا تقدیر در نظر گرفت، اگرچه ممکن است مشابه آنها به نظر برسد. برای مثال امکان ندارد یک نفر در تمام زندگیاش یا ذاتا بدشانس باشد. شانس حساب احتمالات است و حساب احتمالات ارتباط ذاتی با فرد یا چیزی یا پدیدهای ندارد. شانس در بحث ما به معنای احتمالات است به عبارت دیگر شانس یعنی در شبکههای علی که دهها عامل دخیل هستند و ما بعضی از آنها را نمیشناسیم و در نتیجه از نوع و میزان عملکرد آنها اطلاع نداریم، نتیجه قابل برنامهریزی و پیشبینی نیست. نمونه ساده آن بلیت بختآزمایی است یا به دنیا آمدن فرزندی بسیار کم هوش از پدر و مادری باهوش یا ثروتمند شدن یا فقیر ماندن آدمها.
البته ما عموما تعبیر شانس را نمیپسندیم، اما گریزی از کنار آمدن با آن نیست و این به نظر من به آرامش روحی ما کمک میکند. بعضی گرایشهای به خصوص سیاسی این حرف را مضر میدانند، زیرا معتقدند این سخن انسان را از کوشش و پویش باز میدارد. اما انسانی که تلاش میکند و در بعضی موارد به نتیجه نمیرسد، چارهای جز این ندارد. کنار آمدن با عنصر شانس در تحلیل مسائل به انسان آرامش میدهد، البته مثل هر چیز دیگری در دنیا میتواند مورد سوءاستفاده قرار بگیرد یعنی میتواند ابزار از زیر کار در رفتن و مسوولیتپذیر نبودن و خطاها را بر عهده نگرفتن شود. اما اینکه این عنصر میتواند مورد سوءاستفاده قرار بگیرد، نباید باعث شود از آن استفاده نکنیم. شبکههای علی از چنگ علم و اقتدار ما میگریزند، به همین دلیل ما نمیتوانیم، علتهایی که مطلوب ما هستند را تقویت کنیم و علتهایی را که باعث ناخوشایندی ما میشوند کنترل کنیم. البته در مورد بعضی از این علل میتوانیم و این کار را هم میکنیم، به همین دلیل است که دنیا را کمابیش بر اساس قواعد به محلی برای زیستن بدل کردهایم، اما مطمئنم بخش قابل توجهی از همان قسمی است که در اختیار و آگاهی ما نیست. بنابراین بدون اینکه خوش شانسی یا بدشانسی را به دو صفت یا خصلت که با ما به دنیا میآیند، تقسیم کنیم، باید حس کنیم در دنیایی هستیم که در آن شانس نقش مهمی دارد، البته به غلظتهای متفاوت. اینکه اثر انگشت هر فردی با دیگران متفاوت است، به دلیل شبکه در هم تنیده علل دخیل و بر هم کنشهای تقریبا نامتناهی آنها است.
البته معمولا ما شانس را در مورد زیبایی یا حتی هوش میپذیریم، اما به سختی نقش آن را در مورد قدرت یا ورزیدگی اندام یا ثروت میپذیریم. تا حدود زیادی حق داریم، زیرا این پدیدهها با یکدیگر متفاوت هستند و آدمها با ویژگیهای متفاوت میتوانند قدرت یا ورزیدگی اندام یا ثروت متفاوت کسب کنند، اما میزان کسب به پتانسیلها و آن شبکه علی ربط دارد و به همین خاطر نقش شانس در این زمینه را نیز نمیتوان نادیده گرفت. کنار آمدن با عنصر شانس البته باید ما را از آفتهایی پرهیز دهد. امکان آن هست که افرادی تنبلیها یا بیفکریها یا هوسرانیهای خود را به شانس نسبت دهند، این به هیچوجه پذیرفتنی نیست. اما عکس آن نیز بسیار رخ میدهد، یعنی مثلا ممکن است یک انسان بهشدت اخلاقی باشد، اما مورد خیانت قرار بگیرد. تفکر شانس در این موارد باعث آرامش روانی و پذیرفتن شرایط باشد. همچنین مثل تمام مسائل عالم، ابزاری برای پیدا کردن نقطه بهینه (optimal) طلایی برای استفاده از شانس وجود ندارد و باید سنجید و تمرین کرد که چه میزان برای کارهایی که میکنیم، مسوولیتپذیر باشیم و تا چه میزان اتفاقات و حوادث را دخیل بدانیم. در این زمینه باید بازی تعادلی صورت گیرد که البته ممکن است همیشه در پیدا کردن راهحل موفق نباشیم.
همیشه دنبال مقصر
نکته پایانی اینکه در میزان دخالت شانس در حوادث عالم یک صفبندی غلیظ (harsh) میان موافقان و مخالفان نقش وجود دارد. البته در دنیای رسانه و روشنفکری اینکه نقش شانس نادیده گرفته شود، جذابتر و پرطرفدارتر است. انسانها به لحاظ فردی و روان شناختی نیز چنین هستند، یعنی با گرفتار شدن به یک مشکل به دنبال مقصر میگردند، زیرا انسانها به لحاظ طبع آمادگی پذیرش این را که در وقوع این مشکل عنصر شانس تاثیرگذار بوده، ندارند. البته قطعا فلاکتهایی در دنیا مقصرهایی عمدی یا غیرعمدی دارد و در این تردید نیست اما میزان آن محل بحث است. این تصور که برخی جریانهای اجتماعی و سیاسی به ترویج آن علاقه دارند و میخواهند هر فلاکتی را برساخته (معمولا حکومت) بخوانند، درست نیست. به نظرم در این جا نیز باید مثل مورد شانس با این مساله کنار بیاییم که این خصوصیت غریزی و خصلت بدوی که هر مشکلی بر سر انسان میآید، نتیجه یک موجود شر است که باید با آن مبارزه کنم، خصوصیت انسان متمدن نیست. انسان متمدن میفهمد که بخش اندکی از فلاکتهای عالم محصول حکومتهاست و بدیهای در عرصه زندگی خیلی گسترده است. بخش بیشتری از فلاکتهای ما از بر همکنش مناسبات انسانها با یکدیگر ناشی میشود. حتی فراتر از آن بخش عمدهای از فلاکتهای انسان ناشی از بیتناسبی میان موجود حساس ظریف مدرکی مثل انسان با دنیای مادی است.
نقش احتمالات را ببینیم
بنابراین ما چون از واقعیتی به نام نقش شانس و تصادف در علیت و در اتفاقات این عالم خصوصا از اتفاقات روزمره گریزانیم، تمایل داریم مشخصا آن را در قالب اتفاقات علی توضیح دهیم، در حالی که باید بپذیریم که ساخت دنیا چنان است که ضمن تلاش بینهایت برای بهبود وضعیت، باید نقش شانس و تصادف را نیز قبول کنیم و در اهمیت آن در پیدایش تفاوتها اذعان کنیم. بنابراین مشکل علیت که در دنیای فکر و فلسفه و علم به آن پرداخته نشده مسائلی که فیلسوفان و متافیزیسینها و علمشناسان به آن پرداختند، نبود. مشکلی که زندگی ما را تحت تاثیر قرار میدهد، مساله شبکه علی و ناتوانی ما در فهم آن و غلبه بر آن و در اختیار گرفتن آن و دخالت از طریق آن در در زندگیمان است؛ زندگیای که متن اصلی آن خواهشگری است و حواشی آن تبیین عالم و کنجکاویهای علی است. در این مسیر دو کار لازم است: نخست اینکه سهم شانس را در حد تعادل (که به سادگی به دست نمیآید) را به رسمیت بشناسیم و دوم اینکه آن خصوصیت مبارزهجویی سیاسی را که دوست داریم هر فلاکتی را به جریانهای قدرت یا کسانی نسبت دهیم و بعد با آنها ستیز کنیم و در این ستیز ضمن اینکه هیچ چیز به دست نمیآوریم، سختی و تلخی به بار بیاوریم، را کنار بگذاریم. این تصور که همهچیز باید در همین دنیا عادلانه باشد، باطل است. البته آن تصورات فولکلوریک میتواند مثل گلبولهای سفید روح موجب کاهش نقش منفی ناامیدیها شود، اما ما به فولکلورهایی نیاز داریم که آرامش ما را بیشتر کند. بنابراین تا حدی این فولکلورهایی که برای کاهش فشارهای دنیای نامتناسب با انتظارات و خواهشهای انسان پذیرفتنی است، اما نباید به اینها زیاد بها داد.
منبع: اعتماد