امروزه پیشفرض گرفته میشود که واژههایی مثل انقلاب یا زمان انقلاب بیمعنا و منسوخاند. بحثی که بارانه عمادیان مطرح کرد در مورد کسانی که هم بهعنوان متفکر و هم بهعنوان مبارز سیاسی مشغول کارند، نشاندهنده این است که ماجرا به هیچوجه اینگونه نیست و انقلاب کاملا فعلیت تاریخی خود را حفظ کرده است. برای پیبردن به این موضوع نیازی به بحثهای پیچیده نیست و نگاهی به دنیای دوروبرمان نشان میدهد، آنچه امروز نظام سرمایهداری تحت عنوان «توسعه» به همه جوامع تحمیل کرده و آن را معیار خوشبختی و پیشرفت معرفی میکند، چیزی نیست جز، از یکسو، حرکت مستقیم به سوی فاجعه در شکل نابودکردن تنها سیارهای که برای زندگی در اختیار داریم و از سوی دیگر، بردن حیات اجتماعی به سمت موحشترین شکل نابرابری و آمیختن سرمایهداری افسارگسیخته با بدترین شکلهای استبداد به صورتی که دیگر حتی خود سیاستمداران و صاحبان قدرت هم از جامعه ۹۹ درصدی و یک درصدی یا چهار درصدی سخن میگویند. بهعبارت دیگر، در تجربه واقعی مردم، این نابرابری آنقدر مشهود است که میتوان از آن بهعنوان یک حربه تبلیغاتی استفاده کرد. بههمیندلیل، به گمان من پرسش روبهروی ما هنوز همان پرسش لوکزامبورگ است: سوسیالیسم یا بربریت. یا بهتر است بگوییم سوسیالیسم یا سرمایهداری در ترکیب با بربریت. چون قرار نیست در نهایت به یک نقطه نهایی پایان همهچیز و همهکس برسیم، بلکه به همان نقطهای میرسیم که الان در آن بسر میبریم: زندگی در دوزخ برای میلیاردها نفر و در کنار آن فضاهای کوچکی از سلامت طبیعی و اجتماعی برای اقلیتهای کوچک. ازاینرو، همچنان باید بر معناداربودن انقلاب و زمان انقلاب تأکید کرد و تشخیص داد، نه فقط پرسش همان پرسش است، بلکه اجزا و گامهای اولیه پاسخ نیز همانند. این اجزاء چیزی نیستند جز سازماندهی توده مردم در قالب یک جریان سیاسی که بتواند از طریق مبارزه سیاسی قدرت تصمیمگیری را در دستان خود بگیرد و از طریق این قدرت تصمیمگیری روابط مالکیت را دگرگون کند و شکل دیگری از اقتصاد را ممکن سازد و جوابی دهد به پرسشهایی که بن سعید طرح کرده بود. نمیتوان با چاپ صدها مقاله دیگر از ریچارد رورتی یا هانا آرنت یا مدام صحبتکردن در مورد جنایات استالین فوریت این مسائل را پنهان کرد. این دو هیچ ربطی به هم ندارد و میتوان از مسئله قدرتگرفتن برای تصرف اقتصاد بهویژه در مناسبات تولید و حقوق مالکیت دفاع کرد و درعینحال، استالینیسم را هم نقد و محکوم کرد. تا جایی که من میدانم، باز هم تنها نمونهای که تجربه اتحاد شوروی را به صورت جدی نقد و آن را به شیوه ماتریالیسم تاریخی تحلیل میکند، یک مارکسیست آلمانی است به نام بارو که قبل از سقوط اتحاد جماهیر شوروی کتابی نوشت و به همین دلیل هشت سال زندانی کشید.
نگاهی واقعگرایانه نشان میدهد، در مقابل کارگرانی که حقوق معوقه شش ماه پیش خود را مطالبه میکنند، سخنان کارشناسان اقتصادی درباره کارآفرینی و فواید آن مضحک است. در سرمایهداری فعلی، پنج شرکت بزرگ دنیا مثل گوگل، فیسبوک، آمازون و اپل و چندتای دیگر کموبیش یک تریلیون دلار ارزش دارند، یعنی پنج برابر بودجه سالانه کل کشور ما و در مجموع میتوانند کل اقتصاد روسیه را بیش از یک بار بخرند. هیچیک از این شرکتها نه کارآفرینند و نه اصلا چیزی تولید میکنند. گوگل و فیسبوک و آمازون حتی یک میخ هم تولید نمیکنند، بلکه رانت میگیرند. به همین علت، نه به کارگر احتیاج دارند و نه به کارآفرین؛ درحالیکه بودجه آنها سه برابر کل کشورهای آفریقایی است. حتی مثل ما هم نیستند که نفت را جستوجو کنند و کشف و استخراج کنند و آنگاه از آن رانت بگیرند، بلکه درست مثل کسی که یک ساختمان به او به ارث میرسد، اجاره میگیرند. هرکس دیگری هم جای آنها بود میتوانست دقیقا به همین نتیجه برسد و همین گجتهای مسخره اینترنتی را بسازد که هیچچیز عجیب خاصی در آن نیست. آقای بیل گیتس جوری رفتار میکند که چون یکبار یک برنامه کامپیوتری نوشته – صرفنظر از اینکه خودش نوشته است یا نه – و ذرهای هم بعد از آن نه کار و نه کارگری روی این برنامه کار نکرده، میتواند تا ابد بابت آن رانت بگیرد. این کار مشابه آن است که کسی بگوید من صاحب زبان فارسی هستم، چون دستور گرامر فارسی را یک زمانی نوشتهام، از حالا به بعد هرکسی هر جمله فارسی بگوید، باید یک قران به من بدهد. این دقیقا کاری است که ورد در ویندوز آقای بیل گیتس انجام میدهد. کاری که گوگل و آمازون میکنند هم همین است. همه از چیزی رانت میگیرند که اصلا تولید نکردهاند و ذرهای هم ربطی به تولید ندارد. بر این اساس، داشتن قدرت ایجاد تغییر در روابط مالکیت که نه طبیعیاند، نه ابدی و نه مقدس، امر واضح و پیشروی ماست. حتی احتیاجی ندارد به سر و کلهزدن در مورد نظریه ارزش کار یا اینکه تئوری بحران مارکس درست بود یا نه یا اقتصاد با برنامه و دولتی کار میکند یا نه. بعد از دوران بازیهای تبلیغاتی پس از جنگ سرد که برنده جنگ از آن در جهت سرکوب نیروهای مقاومت درون خودش و در سراسر جهان استفاده کرد تا نظم نوین جهانی بسازد که امروز شاهدیم چه تبعاتی برای همه جهان به بار آورده، دخالت در حقوق مالکیت و بسیاری از عرصههای اقتصادی حرکتهای جمعی و تصمیمگیریهای جمعی واقعیت سادهای است که هرکسی واقعا منافعش در گرو نفی این قضیه نباشد و غرضی نداشته باشد، مجبور به تصدیق آن است. دیگر وضعیت پنج شرکت اول لیست بورس نیویورک نشاندهنده اوضاع است.
گذشته از معناداربودن زمان انقلاب، میکوشم به صورت سلبی سوءتعبیرها یا ابهاماتی را بررسی کنم که حولوحوش انقلاب یا زمان انقلاب وجود دارد. چون حرکت استراتژیک در ساختن یک نظریه یا حتی یک جریان سیاسی که بتواند به پیچیدگی شبکههای زمانی و زمانمندیهای گوناگون و منطقهای گوناگون سرمایه و دولت و کار و کالا جواب دهد، واقعا کار سادهای نیست که بتوان به صورت کوتاه در یکجا به آن اشاره کرد. اکثر سوءتعبیرهای درون مفهوم زمان انقلاب به مفهوم «روز بعد» برمیگردد. یک روز انقلاب داریم، یک حال انقلاب و البته نوعی حالگیری بعد از آن که این حال تمام و همه بیحال میشوند. مسئله دقیقا همین حال و بیحالی است. «روز بعد» کی میآید؟ نمونههای تاریخی زیادی داریم. در بسیاری موارد، این «روز بعد» میتواند به غافلگیریهای تراژیک – کمیک هم بینجامد. برای مثال، قیام کارگران و دانشجویان پاریس و شهرهای فرانسه در مه ۶۸ که بهلحاظ تاریخی آخرین نمونه یک قیام گسترده در کشورهای پیشرفته سرمایهداری بود و بخش اعظم طبقه کارگر، جوانان و دانشجویان در آن همراه بودند و دولت و نظام اقتصادی را کاملا مستأصل کرد و اساسا یک لحظه گسست بود. در پی این گسست، نظام و سیستم براساس همان روابط قدرت و سیستم بازتولید خود انتخابات برقرار کرد و جالب است بدانید ارتجاعیترین و دستراستیترین مجلس از دل این انتخابات بیرون آمد. یعنی درست در شرایطی که میدانهای پاریس در اشغال کارگران و دانشجویان است، انتخابات عملا به حربه خنثیکردن انقلاب بدل میشود. چیزی نظیر همین قضیه را در انقلابهای عربی دیدیم. در آن ۸-۹ ماه در قاهره و تونس و کشورهای عربی دیگر، باز هم کارگران، زنان، جوانان و دانشجویان مبارزه کردند، ولی نتیجه انتخابات پیروزی اخوانالمسلمین بود. اینبار، با یک واسطه این پیروزی خواهناخواه نیروهای انقلابی را در برابر هم قرار داد و استبدادگرایی اخوانالمسلمین زمینه را برای جداشدن مردم از حکومت انقلابی فراهم کرد و نهایتا از طریق دخالت آمریکا و ارتش نوعی کودتای نظامی صورت گرفت که خود را از طریق انتخابات تقویت میکرد. السیسی با انتخابات رئیسجمهور شد و نهایتا دیکتاتور سابق، مبارک، که در تمام این مدت قرار بود محاکمه شود، آزاد شد و برگشت به خانهاش و فضا حتی از دوره مبارک هم استبدادیتر شد. این هم نمونهای دیگر که چگونه انتخابات پس از لحظه انقلاب به عکس خود منجر میشود. البته موارد معکوس هم هست که چگونه از دل فرضا یک انتخابات، یک جنبش سیاسی رادیکال سر برمیآورد.
مسئله این است که بههرحال این «روز بعد» چیست؟ کی آغاز میشود؟ چگونه آغاز میشود؟ دلخوشکردن صرف به یک دوره کوتاه پرشور و رمانتیک کافی نیست و مسئله بر سر این است که روز بعد که قرار است زندگی عادی از نو شروع و روابط بازسازی شود و ما با کار و فعالیت عادی سروکار داریم، چه اتفاقی میافتد. بیتردید، در این زمینه به این دید استراتژیک نیازمندیم که خود سرمایهداری یکشبه به وجود نیامده است. به هزاران شکل مختلف در طول چندصد سال، از قرن سیزدهم تا قرن شانزدهم، تجربههای مختلفی در کار بوده که یکی از آنها در انگلستان بیشتر پیش رفت، به انقلاب علمی و صنعتی رسید و از طریق پیوند اشراف انگلستان با دولت تمامیتخواه و ساختهشدن امپراتوری بریتانیا زمینه اولیه سلب مالکیت و غارت همه جهان شکل گرفت که نقطه شروع انباشت اولیه سرمایه است. این تنها یک مورد است و ساختهشدن سرمایهداری هزاران شکل دیگر هم داشته است. بنابراین، فراتررفتن از سرمایهداری چیزی نیست که بهسادگی در یک فضای زمانی کوتاه به آن رسید.
انقلاب یک زمان دارد و این زمان هم واحد است به دلایلی که خواهم گفت یا لااقل از یک دید بهعنوان زمان یکدست یک حال بههمپیوسته تجربه میشود. به همین جهت، از مردم بهعنوان فاعل این انقلاب و صاحب این حال سخن گفته میشود. نگاهی تاریخی نشان میدهد این مردم هیچوقت مساوی با همه نیست و همواره اقلیت کوچکی کار را شروع میکند. اکثریت ممکن است اصلا داخل زمان حال نباشد و به همین علت هم در انتخابات واکنشی بر ضد این لحظه حال نشان میدهد. ادغام اکثریت در لحظه حال انقلاب یک فرایند زمانی طولانی است. در دورانهای گذشته، اصلا تکنولوژی این اجازه را نمیداده که بتوان یک حال مشترک همگانی داشت. بههرحال، بدیهی است که هیچ انقلابی انقلاب همه نیست. انقلابها همه مردمیاند، توسط مردم عادی شروع میشوند، ولی همواره اقلیتی آن را شروع میکنند و به همین علت هم تبدیل این اقلیت به اکثریت یک فرایند پیچیده پرافتوخیز است. نباید این اقلیت را با واژههایی مثل ملت یا مردم در کل مساوی با همه دانست. پشت واژه مردم، همه، اکثریت و نظایر آن، همیشه گنگی و ابهاماتی هست که نباید بهسادگی به آن تن داد. به همین علت، گاه تلاش میشود این لحظه حال به صورت ساختاری با نامگذاریهایی همچون انقلاب بورژوایی یا انقلاب بورژوا – دموکراتیک یکدست شود. در تاریخ جهان، چنین چیزی وجود ندارد و انقلابها همه انقلابهای مردمیاند. انقلاب بورژوایی در واقع تلاشی است برای اینکه از طریق نوعی دترمینیسم اقتصادی عملا بتوان محدودهای برای حال پیدا کرد و تکلیف حال و زمان انقلاب را مشخص کرد. بههمین جهت، عبارت دولت بورژوایی و دموکراسی بورژوایی که در ادامه انقلاب بورژوایی میآید، در حکم محدودیتهایی است که نباید از آن رد شد. حالِ انقلاب و زمان انقلاب در داخل این خطوط تعریف میشود. در این تحلیل ساختاری و انتزاعی معمولا حتی از انقلاب «بورژوازی» سخن گفته میشود. شاید چون املای انگلیسی بورژوایی و بورژوازی به هم نزدیک است. در فارسی، حتی برخی مترجمان بورژوایی را به اشتباه بورژوازی مینویسند. ولی شاید هم مسئله نه فقط اشتباه در املا بلکه این است که، به قول نیچه، ما همیشه برای یک فعل یک فاعل نیاز داریم و برای یک کنش یک کنشگر و بنابراین چیزی به اسم انقلاب بورژوایی باید فاعلی به نام بورژوازی داشته باشد. ولی در تاریخ، اصلا انقلابی نیست که بورژوازی در آن شرکت کرده باشد. بورژوازی ترسوترین و محافظهکارترین و به لحاظی پستفطرتترین طبقه کل تاریخ است. اشراف بارها و بارها برای امتیازات فئودالی خودشان شخصا جنگیدهاند، ولی بورژوازی واقعا به خیابان نمیآید. آنچه بهعنوان انقلاب بورژوایی مطرح میشود، مردمی هستند که دست به طغیان زدهاند، فرودستان، کارگران، حتی پاپتیها به اضافه دهقانها و سربازان و زنان و غیره. هیچوقت اثری از بورژوازی نیست بلکه بورژوازی از نتایج این قضیه بهرهمند میشود. فاعل واقعی نیز همان دولت تامه است. یعنی در تمام این موارد، دولت از بالا – به شیوه اصلاحات ارضی ایران – قدرت ماورای اقتصادی خود را به کار گرفته تا زمینه را برای غارتگری بورژوازی فراهم کند – یا به تعبیر گرامشی، انقلاب انفعالی – ولی بورژوازی خودش در این قضیه نقشی نداشته.
مفهوم انقلاب بورژوایی را اصلا نمیتوان براساس نوعی دترمینیسم اقتصادی توضیح داد. در تمامی جنبشهایی که در عصر جدید رخ دادند، ما شاهد جریاناتی بودیم که خواهان چیزی به غیر از سرمایهداری بودند. انقلاب کرامول، انقلاب فرانسه، ژاکوبنها و غیره. در مورد کمون پاریس حتی این گروهها توانستهاند موقتا پیروز شوند. ولی در ۹۹ درصد موارد در همان حالت جنینی قبل از آنکه صدایشان به مردم برسد خفه شدند. اینها تلاشهایی بودند در جهت ساختن آیندهای غیر از سرمایهداری. به عبارت دیگر، چنین نبود که براساس دترمینیسم تاریخی و رشد نیروهای مولده و قوانین تاریخی انقلاب کرامول فرضا باید به این شکل پیش میرفت. درست برعکس، سرکوب این جنبشها پیششرط شکلگیری سرمایه است نه اینکه چون سرمایهداری وجود دارد و شکل گرفته پس جنبههای ضدسرمایهدارانهای را که در این انقلابها حضور دارد از بین میبرد. چرا اینها از بین میروند؟ درست به همان دلیل که در استثنای خاصی مثل کمون پاریس (و طبق معمول استثنا مؤید قاعده است) از بین رفتهاند، به گفته مارکس به علت توازن نیرو. اینها جنبشهاییاند که میخواهند نظمی بری از خشونت، بری از زور و سلطه و بری از نابرابری بسازند. مسلم است در دنیای کنونی چه از داخل و چه از بیرون به انقلاب حمله میشود و همه زور دولتها، ابرقدرتها، دولتهای منطقهای انقلابها را داغون میکند. مسئله اصلی این است که چگونه میتوان در دنیایی که براساس خشونت و ترس حرکت میکند به سمت نظمی غیر از نظم سلطه حرکت کرد. از اینرو، بدون نوعی پیوند بین مبارزان ضدجنگ در کشورهای پیشرفته و مبارزات ضدفقر و استثمار در کشورهای آسیایی و آفریقایی واقعا آیندهای پیش رو نخواهیم داشت و به مرور شاهد آنیم که همه، نه فقط ابرقدرتها بلکه دولتهای عادی، آشکار و پنهان هر جا دلشان بخواهد، دخالت نظامی میکنند و با زور عملا هر امکانی را که مردم برایش جنگیده باشند در نطفه خفه میکنند. اینها مواردی است که نشان میدهد تعریف لحظه حال تا چه حد دشوار است. از یک جهت این حال ذاتا یک حال همگانی و کلی است چون حقیقت آن با همگانیبودن پیوند خورده و به همین جهت، به قول آدورنو، انقلاب همیشه انقلاب علیه ترس است. چون ترس مردم را از هم جدا میکند و نازیسم نمونه عجیبوغریبی است که با متمرکزکردن ترس در یک گوشه خاص در ارتباط با یهودیان و کمونیستها و کولیها نوعی وحدت متکی بر نفرت ساخت.
حال انقلابی حالی است که در آنِ واحد هم یکدست است و هم چندپاره. از یک طرف، با مشارکت در زمانی مواجهیم که در آن گذشته و آینده یا پس و پیش دیگر معنایی ندارند. ولی از طرفی دیگر این زمان در عینحال زمان بروز تعارضها و اختلافها و تفاوتها هم هست. تفاوتها فقط مال «روز بعد» نیست که وحدت اولیه از بین میرود بلکه این تفاوتها و تعارضها از قبل وجود دارند. یکدست و چندپارهبودن همزمان این حال را باید به صورت دیالکتیکی فهمید. برای این منظور بهترین کار شاید مقایسهای الاهیاتی باشد. واژه پیشبینی (anticipation) اشاره به یک نگرش الهیاتی از منظر رزنتسوایگ میکند که به ساختهشدن یک حال بر میگردد. چگونه یک لحظه از طریق پیشبینی و انتظار فعالانه ابدی میشود. این نکته را میتوان از طریق مفهوم کنش نیز توضیح داد. در ادیان ابراهیمی مسئله این نیست که شما وجود را براساس زمان میشناسید. هایدگر از اگزیستانس میگوید، نوعی حضور داشتن، قرارگرفتن در یک زمان و مکان خاص، نمایان و ظاهربودن. در اینجا زمان اصل است و حضور شما در آن زمان همان وجود است و همهچیز درون آن میچرخد و مابقی چیزها فرع است. در دید ادیان ابراهیمی اصل با کنش است نه با زمان و مکان. به همین علت خدای ادیان ابراهیمی نامرئی و غایب است و از طریق کنش خود، یعنی تاریخ، اثر میگذارد. ما آن را از طریق حضورش درک میکنیم. به همین علت هم احتیاجی به بت و تصویر ندارد. ما او را غیرمستقیم از طریق کنش حس میکنیم. این کنش یک کنش قدرتمند است که میتواند در همه زمان تصرف کند. چون این کنش کنش الهی است کل تاریخ برایش یک حال واحد است و گذشته و آینده همه یکی است. هم میتواند در گذشته دخالت کند هم در آینده، بنابراین گذشته و آینده میشود یک لحظه حال. میتوان این نکته را در پدیدارشناسی کنش تجربه کرد. در یک تصادف رانندگی لحظه حال سه ثانیه است، در عرض سه ثانیه میتوان ترمز زد یا با تغییر مسیر از تصادف جلوگیری کرد. در تنظیم اقتصاد و برنامهریزی بودجه یک مملکت لحظه حال یک سال است و در یک مسابقه فوتبال لحظه حال ۹۰ دقیقه. بدینسان، مفهوم زمان تابع مفهوم کنش و تصرف در زمان میشود.
در زمان حال انقلاب تغییر گذشته و آینده بهطور همزمان ممکن است. نوعی حال است که بدون نیاز به یک فاعل واحد میتواند در عین حفظ تعارضها و تفاوتها همه نیروها را بهگونهای گرد هم آورد که نظم بدون خشونت ممکن شود. چون میتوان گذشته را تغییر داد. گذشته دیگر سنگینی بار زمان مردهای را ندارد که احکام و اعمال آن ما را وادار به نوعی قصاص کند. در حال انقلاب همه چیزها قابل تغییرند. این حال فقط یکجور سرمستی نیست. حال انقلابی زمانی تمام نمیشود که انقلاب شروع میکند به عملکردن و قانونگذاری و نهادسازی. باید دید این حال چگونه در «روز بعد» و زندگی واقعی عمل میکند. مسئله گسترش این حال به شکلی است که دقیقا بتوان در آن تصرف کرد. در چه لحظهای دیگر ما نمیتوانیم از یک حال صحبت کنیم؟ این چیزی است که رو به پس فهمیده میشود. در آینده است که ما میتوانیم برگردیم و بگوییم فلان حادثه یا فلان روز پایان حال انقلاب بود، از آنجا به بعد همهچیز تمام شد و برگشتیم به روال عادی علتها و معلولها. ولی آیا این نکته را درباره نقطه شروع هم میتوان گفت؟ از آنجا که رخداد یا گسست اولیه حالت معجزهوار و نامعین دارد هیچوقت نمیتوان به نقطه شروع دست یافت. برعکس، میتوان پایان را فهمید و گفت کجا این حال تمام شده. چون دیالکتیک وحدت و کثرت در آن حضور دارد و سلسلهمراتب ساخته شده میتوان گفت آن حال تمام شده. ولی کجا این حال شروع شد؟ کجا از نظم قبلی وارد فضایی شدیم که در آن زمان جهت نداشت. گذشته و حال و آینده همه با هم در یک حال، حال اراده سیاسی یک مردم، آمیخته بود. شاید این نحوه بیان با استعاره الهیاتی تصویری رمانتیک و روانشناسانه از حال انقلاب جلوه دهد ولی برای یافتن معنای استراتژیک باید این دید را در نظر داشت، یعنی برای شناخت و تحلیل شبکه نیروها و زمانمندیها و حرکتهای سرمایهداری و مثلا فهم این نکته که در دهه دوم هزاره سوم به لطف خانم تاچر و آقای ریگان با گسترش فزاینده فقر در خاورمیانه و انبوهشدن ثروت در خلیجفارس روبهروییم. براساس منطق انباشت اولیه سرمایه بهراحتی میتوان نشان داد چرا تهیدستان شهری ساخته میشوند. چرا انقلاب را دستفروشی که بهجز چرخ هیچ ندارد باید شروع کند نه حتی یک کارگر. تنها با آگاهی از بستر آفریقا، خاورمیانه، مصر، نقش عربستان سعودی و امارات و شیخهایی که روی چاههای نفت نشستهاند میتوان به لحظه گسست تاریخی در تونس که آن دستفروش پیوستار تاریخ را منفجر کرد پی برد.
منبع: روزنامه شرق
یک پاسخ
همه دستفروش تونسی نمی شوند. بعضی سرشان به جدول می خورد و فوت می کنند. قم
قیامی هم رخ نمی دهد، چون مردم لَخت شده اند. روشنفکرانش هم از مردم دور شده و دور مانده اند.
سانسور هم هست. عدم صداقت در روشنفکران، و بازگشت های ارتجاعی انقلابیون پس از به قدرت رسیدن، …
همه “زمان انقلاب” را ساعت بد خاطره ای کرده است.
دیدگاهها بستهاند.