از ابراهیم یزدی خوشم نمیآمد. صاف و ساده؛ حتی بدون اینکه بدانم چرا. بزرگ شدن در خانوادهای با خمیرمایه چپ یادم داده بود که نه فقط از ابراهیم یزدی بدم بیاید که حتی او را مسئول «بد معرفی شدن آیتالله خمینی در پاریس» بدانم.
سالها بعد٬در کسوت خبرنگاری هم ترجیح میدادم به سراغش نروم؛ ممنوعیتها و محدودیتها او هم مزید بر علت بود تا به عنوان خبرنگار مقابلش ننشینم و با او صحبت نکنم. گاهی در مراسمی٬ اگر ناچار میشدم٬ از دور سلامی میکردم و اغلب هم جوابی نمیشنیدم.
اولین برخورد شخصیام با او زمانی که بود همراه دوستی مشترک به منزلش رفتم تا برای همکارم در روزنامه بهار از او وقت مصاحبه بگیرم. آن روز دکتر از منی که نه در مورد سیاست خارجی چیزی میدانستم و نه از روابط بینالملل، چند سوال پرسید و بعد از شنیدن جوابهای بیربط من که حتی برای مصاحبه در حوزهی خودم هم آماده نبودم٬ پیشنهاد مصاحبه را رد کرد. بعد هم از طریق همان دوست مشترک پیغام فرستاد که چرا خبرنگاران اینقدر بیسواد شدهاند.
آنچه آنروز گذشت موید حسهای ناخوشآیندم بود در مورد پیرمرد مغروری که از پایهگذاران جمهوری اسلامی بود. او بود که از زبان بنیانگذار نظامی که منتقدش بودم جمهوری اسلامی را «مانند همین جمهوری فرانسه» معرفی کرده بود.
گردش روزگار و پیروزی حسن روحانی در انتخابات سال ۹۲، حمایت «دبیر کل نهضت آزادی» از حسن روحانی در آن انتخابات و اجبار سردبیر٬ موجب شد تا این بار برای مصاحبهای در مورد سیاست داخلی مقابلش بنشینم. مصاحبهای که تنها دوساعت برای آن وقت گذاشته بود اما تبدیل شد به گفتوگویی چند ساعته در مورد همه سوالهایی که داشتم و هر آنچه در مورد نقش او در انقلاب «فکر میکردم میدانم.»
صبور پاسخم را میداد٬ خیلی بیشتر از آنچه لیاقتم باشد با آن سوالهای پرخاشجویانه؛ اما هرچه بود سنگ بنای باز شناختن مردی شد که در سالهای پایانی کار و زندگی در ایران به شناختنش افتخار کنم. ابراهیم یزدی بری از خطا نبود اما آموختههای من هم درست نبود. با آرامش از ترجمه سخنان آیت الله خمینی در نوفللوشاتو گفت و باور آن روزهای انقلابیون٬ از صدر تا ذیل. از تلاشش برای از ریل خارج نشدن قطار انقلاب در دولت موقت و به ناچار پیاده شدن از آن. از تمام تلاشی که سالهای پس از آن برای باقی ماندن در صحنه سیاست٬ ولی نه به هر قیمتی کرده بود٬ اگرچه که چندان به چشم نمیآمد.
بعد از آن و به واسطه دست بازتر روزنامه بهار و روزنامهها و هفتهنامههایی که به سردبیری محمد قوچانی منتشر میشد٬ از معدود خبرنگارانی بودم که میتوانستم به بهانه «انتشار» پای صحبتش بنشینم هرچند که بهانه برای گفتو گو با او کم نبود.
روزها بین بستری شدنهای کوتاه و بلند در بیمارستان و به خانه برگشتن، میگذشت و او جز از «امید به فردا» چیزی نمیگفت و من متعجب بودم از امید داشتن مردی کهنسال و با تجربیات او به آینده نامعلوم.
آخرین دیدارم با او بعد از آن انجام شد که تصمیم گرفته بودم از ایران خارج شوم. وکیلم که با ابراهیم یزدی ارتباط خانوادگی و تشکیلاتی داشت و از قصدم برای خروج از کشور آگاه شده بود٬ به من گفت که دکتر میخواهد مرا ببیند.
آن روز بدون اشاره به تصمیم برای خروج از کشور٬ باز هم از امید گفت و ایمانش به فردای روشن ایران. آنقدر گفت که من سرخورده و ناامید، سکوت را شکستم و از او خواستم دیگر برایم از فردای روشن نگوید. لبخند زد و گفت «دخترم فردای روشن را من شاید اما تو زندگی خواهی کرد.»
آن لبخند آخرین تصویرم شد از مردی که تدام دهنده نسل «سخن گفتن با زبان قانون و مبارزه برای کسب آزادی در چهارچوب قانون» بود. غالب عمر ۸۶ سالهاش را برای آزادی جنگید و همانطور که پیشبینی کرده بود٬«آن روز روشن» را ندید؛ اما برای مردی چون او مومن به آزادی٬ هر روز روشن بود. حتی امروز که از ورای های و هوی دنیا به امید فرا میخواندمان.
۱۳ آبان در تاریخ جمهوری اسلامی روز مهمی است؛ نه از آن جهت که سفارت…
در تحلیل سیاسی و روانشناختی دیکتاتوری، مسئله مقصر دانستن پذیرفتگان دیکتاتوری به عنوان افرادی که…
امروز یکم نوامبر، روز جهانی وگن است؛ این روز، یادبودِ تمام دردمندیها و خودآگاهیهایی است…
درآمد در این نوشتار به دو مطلب خواهم پرداخت. نخست، تحلیلی از عنوان مقاله و…