دکتر محمد مصدق نماینده رادیکال بورژوازی ملی ایران بود و اگر کودتا مانع نمیشد، ناگزیر بود به سمت سوسیالدموکراسی رادیکالی برود که مهندس سحابی مطرح کرد. چپ ارتدکس در ایران اعتقاد دارد مصدق لیبرال بود و نمیتوانست حامل رادیکالیسم باشد، در حالی که لیبرال رادیکال و بورژوازی رادیکال در اندیشههای مارکس، انگلس و حتی روشنفکران سرمایهداری در زمان شکلگیری این نظام، معنای مشخصی دارد. سیر تاریخی تفکر دکتر مصدق بهعنوان نماینده بورژوازی رادیکال ملی به دولت بازرگان میرسد، اما در دوره دولت بازرگان، بدنه انقلابی جامعه ایران با رأس یک دولت بوروکراتیک ملی لیبرال رادیکال به تنه نمیخورد. در سال ۷۶ که آقای خاتمی به ریاستجمهوری انتخاب شد، تفکر لیبرال رادیکال بر اثر گذشت زمان صیقل خورده بود، از این رو گفتمان اصلاحات با بدنه جامعه چفت شد، چون جامعه شور انقلابی، جنگ و زدوخوردهایش و تسویههایش را از سر گذرانده بود. شعارهای دوم خرداد آرمانهایی بود که ریشه در انقلاب مشروطه و جنبش ملی شده نفت داشت. شعار و آرمانهایی مانند جامعه مدنی و توسعه سیاسی از نظر تاریخی به نمایندگان بورژوازی ملی رادیکال تعلق داشت. مهندس سحابی با مجله ایران فردا توانست آرمانها و اهداف مصدق و نهضت ملی را بهخوبی نمایندگی کند و گسترش دهد. برای نسل حاضر، مصدق، بازرگان و مهندس سحابی یک امر تاریخی نیست و به تاریخ نپیوستهاند. درسها و تجاربی که این شخصیتها پیش پای ما میگذارند این است که چگونه باید در این شرایط، با چه دستور کار سیاسی و اقتصادی جلو برویم. این دستور کار توسعه متوازن است، ولی با دست بالا داشتن بورژوازی وارداتمحور و فسادی که اکنون در ایران است و با وجود فراکسیون رانتخوار قدرتمندی که گرد درآمد نفت جمع شدهاند، مسیر اقتصاد ایران به توسعه متوازن رهنمون نمیشود. در این سیستم رانتی بحث فقرزدایی حتی با طرح دولت رفاه به یک پوپولیسم عوامگرایانه و مردمفریب منجر میشود. مدل کینزی دولت رفاه در ایران به دلیل وجود دولت نفتی رانتی و حضور نداشتن بورژوازی ملی مولد و دستگاه راهبردی توسعه متوازن و دانشبنیان پا نمیگیرید. در این شرایط نباید نیروی کار و اقشار محذوف جامعه را به سمت منازعه با بورژوازی ملی تولیدگر ترغیب کرد. بخشی از مهمترین حقوق کارگران و اقشار آسیبپذیر بر عهده دولت بهمثابه حاکمیت است. برای تحقق این حقوق باید بستههای مکمل سیاسی عرضه شود تا بتوان به حاکمیت برای انجام تکالیفش فشار آورد. در این راستا نخست باید سیاستهای دولتهای پس از جنگ را آسیبشناسی کرد که راه را اشتباه نرویم. بحث مکمل سیاسی را در پراکسیس میتوان پیدا کرد؛ یعنی آسیبشناسی و پراکسیس توأمان میتواند صورت بگیرد و دو امر جداگانه نیست.
بورژوازی رادیکال؛ بورژوازی غیر رادیکال
به بحث بورژوازی رادیکال برگردیم: بورژوازی میتواند هم رادیکال باشد، هم غیررادیکال، همانطور که طبقه کارگر میتواند هم رادیکال باشد و هم غیررادیکال. بورژوازی میتواند همه صور جبههگیریهای سیاسی را داشته باشد. موضوع بسیاری از آثار مارکس و لنین نیز همین است. مارکس درباره طبقه کارگر آلمان میگوید که یونکرها و طبقه کارگر مانع آزادی در آلمان هستند و در عین حال بورژوازی آلمان را شماتت میکند که مانند بورژوازی فرانسه و بورژوازی انگلیس انقلابی نیست. لنین نیز به این اصل اعتقاد دارد، ولی بورژوازی روسیه از نظر سیاسی نقش انقلابی بورژوازی را بازی نمیکند و از تزار میترسد. برای همین لنین میگوید طبقه کارگر باید وظایف انقلاب دموکراتیک را پیش ببرد. لنین بعدها در کتاب بیماری کودکی چپروی باز درباره مسائل ملی به این موضوع میپردازد و نقش بورژوازی را که میتواند انقلابی باشد مورد بحث قرار میدهد، اما از همان زمان لنین نیروی چپ در ایران و در اغلب جهان دچار اشتباه روششناسی هگلی شده است؛ یعنی هرمی دیدن پدیدهها! چون کشور شوراها پدید آمده، پس دیگر از این به بعد، بورژوازی در جهان انقلابی نیست و این یک تفکر هگلی است. چرا؟ برای اینکه جامعه بشری در تفکر هگلی یک هرم است و وقتی رأس هرم عوض شد، موضوع جوامع، دیگر تضادهای داخلیشان، منابع داخلی انقلاب و مرحله تکاملی جامعهشان نیست. حکومت شوراها پدید آمده و همه باید به دنبال حکومت شوراها بروند. همان شیوه هگلی در تروتسکی هم بود، یعنی از نظریه انقلاب مداوم او برمیآمد که همه انقلابها را سوسیالیستی میدید. وقتی حزب کمونیست شوروی دچار کیش شخصیت استالین شد، این اشتباه روششناختی تشدید شد و جلوههای آخرش همین راه رشد غیرسرمایهداری است. کسانی که با روششناسی هگلی به پدیدهها مینگرند، میآیند سراغ اینکه دیگر بورژوازی رادیکال نیست و نمیتواند رادیکال باشد. وقتی از چرایی آن بپرسیم بهانه میگیرند که امپریالیسم مرحله آخر سرمایهداری است و از این زاویه هم با مقوله برخورد میکنند؛ زاویهای که خیلی وقتها آنها را دچار تضاد میکند، اما یک تلفیق التقاطی غیردستگاهمند هم به آن میدهند. این افراد وقتی میخواهند استدلال کنند، پراکندهگویی میکنند. تیپ افراد غیرصادقی که در تاریخ معاصر ایران این ادعاها را دارند، بیشتر چپ بودن را بهعنوان یک تاج بر سر میگذارند و اینکه رادیکالیسم فقط متعلق به کسی است که اندکی ماتریالیسم تاریخی خوانده و دو نقلقول از مارکس میتواند بیاورد و تاج چپ را بر سر میگذارند که در محافل روشنفکری با این تاج بچرخند، حتی تفاوت واژه چپ ارتدکس و رادیکال را تشخیص نمیدهند. این طیف روشنفکران از راه مارکسیسم با سرمایهداری مخالفت تخیلی دارند و اگر بگویید این مارکسیسم نیست، بهمثابه این است که تاجشان را گرفتهاید. همین کار را لنین در بیماری کودکی چپروی توضیح میدهد. آنجا که به رزا لوکزامبورگ میگوید: به شماها چه که دنبال حکومت شوراها میروید، شما باید راه پارلمان خودتان را بروید، مرحله انقلابی خودتان را بروید و باید در پارلمان بورژوایی شرکت کنید. یک نقلقول در هجدهم برومر مارکس است که میگوید: طبقه کارگر فرانسه خواست نماینده جداگانه معرفی کند که خودشان را از بورژوازی جدا کنند، این کار باعث شد هم خودش نتواند به مجلس نماینده بفرستد و هم بورژوازی رادیکال نتوانست نماینده بفرستد. این مشکلی است که وقتی جامعه جهانی را هگلی یا هرمی بینید پیش میآید. این هرمی بودن بهانهای میشود برای اینکه خودت را در رأس هرم قرار دهی و بگویی رادیکالیسم از آن من است و از این به بعد به نام من سکه زده شده است! من تاج رادیکالیسم را بر سر میگذارم، غافل از اینکه روششناسی مارکس بارها و بارها میگوید که جوامع نمیتوانند جهش بیابند و در هر جامعهای رادیکالیسم یک معنایی دارد. لنین رادیکالیسم زمان تزار را انقلاب دموکراتیک میداند و نه انقلاب سوسیالیستی و این میشود رادیکالیسم (بهعنوان یک فکت تاریخی)
قدم اول؛ آزادی و تشکیل جامعه مدنی
جامعه ایران باید وارد تکامل تاریخی خود شود و بتواند از لحاظ اقتصادی از چرخه عقبماندگی بیرون بیاید. باید آزادی دموکراتیک و جامعه مدنی را محقق کند و بعد بتواند حرکت بعدی را انجام دهد. در این حرکت جامعه باید کاملاً بهصورت عینی با وقایع روبهرو شود. مارکس میگوید انسان مشکلاتی بر دوش خود حمل میکند که میتواند حل کند. وقتی میخواهی رادیکال بشوی باید ببینی آن انسان چه مسائلی را روبهروی خود دارد که میتواند حل کند وگرنه تو رادیکال نیستی. تو باید به انسان بپردازی، مسئله این انسان این است که آزاد شود و این را میفهمد. انسان مباحث انتزاعی را درک نمیکند و موضوعش هم نیست که برسد به جامعهای که مالکیت را در آن حذف کند. این انسانی که تازه میخواهد مالکیت را حس کند، در مقابل کسی است که مالکیت را سلب میکند. نمیتوانی همان موقع بگویی که طبقه کارگر بهوسیله بورژوازی سلب مالکیت میشود، مالکیت بورژوازی هنوز شکل نگرفته که بتوانی بگویی سلب مالکیت بشود (جلد دوم کاپیتال مارکس). آزادی لیبرالی و بورژوایی مهمتر از سلب مالکیت است، چون در آن موقع اگر طبقه کارگر آزادیهای مدنیاش را به دست بیاورد، قدرت چانهزنی پیدا میکند، در صورتی که وقتی در جامعهای آزادی نیست، فرد حتی نمیتواند چانه بزند و در شرایط آزادی تازه یاد میگیرد چانه بزند، جمع بشود و سندیکا درست کند. سندیکا که درست میکند یاد میگیرد در برنامهریزی مشارکت کند. پس از آن میتواند از خط ابتدایی دفاع از منافع صنفیاش حرکت کند و آن را درک کند، برای آن ورزش کند، تمرین کند تا بتواند یک امر کارگاهی را حل کند و در سطح وسیع اجتماعی مشارکت کند. جهش ممکن نیست، چون ما نمیتوانیم به یک بچه مفاهیم پیچیده فلسفی را بیاموزیم. طبقه کارگر هم اگر آن فلسفه را نیاموزد، به حقوق نمیرسد و باید خود را سامان دهد که دچار فاشیسم و پوپولیسم نشود. این دیالکتیک تحرک است. برای همین هم مرحله تکاملی جامعه مشخص میشود. در جامعهای مانند ایران که مسئلهاش تحول ملی_ دموکراتیک است، از صور اقتصادی گرفته تا صور سیاسی همه باید در پروسه-پروژه طی شود. یکی از صور اقتصادی بسیار مهم در دوران امپریالیسم خلاف این روششناسی هگلی است که چون امپریالیسم متروپلی وجود دارد، دیگر بورژوازی ملی معنا ندارد که بسیاری از اذهان سادهنگر را درگیر خود میکند. خیلیها در جریان مدلهای اقتصادی هستند و در چارچوب بورژوازی ملی فعالیت میکنند، اما معتقدند که چون امپریالیسم آمده، بورژوازی ملی جایگاهی و فایدهای ندارد. اینها دچار چه اشتباهی میشوند؟ روششناسی هگلی! باز آنها هم جهان سرمایهداری را در رأس سلسلهمراتبی میبینند و اصلاً لیبرال -رادیکال نیستند، لیبرال نیستند چون رادیکال نیستند. لیبرال در مرحله تحول تاریخی جامعه خود موجود رادیکالی است و اینها نمیتوانند نماینده بورژوازی رادیکال ملی در عرصه سیاسی باشند، چرا؟ چون اعتقاد دارند سرمایهداری جهانی در رأس هرم وجود دارد و ما باید از نظم نوین جهانی تبعیت کنیم. در صورتی که مارکس میگوید سرمایه یک رابطه اجتماعی است و در این سیر تاریخی جهش ممکن نیست. اصلاً پایان تاریخ سرمایهداری است! ولی جهش ممکن نیست. در این جامعه سرمایه باید به یک رابطه اجتماعی تبدیل شود، این یعنی همان تحول دموکراتیک! سرمایه بهعنوان رابطه اجتماعی معنا دارد، هم از لحاظ تولید، هم از لحاظ آزاد شدن نیروی کار از زور یا آزاد شدن اقتصاد از زور که در ایران با دولت رانتیر بخش اصلی مالکیت در دستان شبهدولتیهاست و وقتیکه این زور از اقتصاد بیرون رفت جامعه مدنی شکل میگیرد.
این آفت روششناسی هگلی است که جهان هرمی است، همه فراکسیونهای سرمایهداری جهانی- ملی به هم پیوستهاند و وقتی نظام سرمایهداری عوض میشود، همه آنها به دنبال آن خودبهخود عوض میشوند. اگر جهتگیری تاریخی بلندمدت برای توسعه ایران با تغییر در کشورهای متروپل اشتباه گرفته شود اصلاً ما نمیتوانیم در ایران بستر توسعه متوازن اقتصادی را مطرح کنیم و جلو ببریم.
جامعه ایران میتواند در مسیر تکامل اجتماعی قرار گیرید، اگر طبقات بورژوازی ملی و کارگری و سایر اقشار هژمونی فکری و روشنفکران ارگانیک خود را تولید کند. پس از آن میتواند امر توسعه متوازن بر هر نوع دولتی از هر جناحی تحمیل کند. اگر طبقه کارگر توانست وظایف انقلاب دموکراتیک را در روسیه پیگیرتر از بورژوازی دنبال کند به دلیل همان هژمونی فکری-سیاسی است که به دست آورد. پس کسب هژمونی اقشار تعیینکننده در ایران مسئله مهمی است که با سیاستزدگی نمیتوان به آن دست یافت. برای نمونه میتوان از ، سرکوبکننده قیام مسکو، نام برد. زمانی که استولپین میخواست اصلاحات ارضی کند، لنین از او دفاع میکند، نورودنیکها و آنها که تاج رادیکالیسم را به سرشان گذاشته بودند در انتقاد تند به لنین موضع میگیرند و خطاب به لنین میگویند مواضع شما از تزار فراتر نمیرود و مدافع تزار شدهاید. لنین در پاسخ میگوید خیر! مگر کشورهای دیگر چگونه اصلاحات ارضی کردند؟ در روسیه هم اصلاحات ارضی میشود و ما بخیل نیستیم که یکسری اصلاحات دموکراتیک انجام شود و ملت راحتتر شوند. او تحول را به دعوای سیاسی تقلیل نمیدهد، چون این تقلیلگرایی متعلق به کسانی است که دعوای قدرتطلبی دارند؛ یعنی در عین حال که یک نیروی سیاسی و طبقه اجتماعی و اقتصادی باید خیلی جدی به سمت هژمونی طبقاتی و فکری-سیاسی برود، جدیتش در تقلیل درخواستهای اجتماعی-سیاسی و طبقاتیاش به امر سیاسی و صرف قدرتطلبی نیست، معطوف به تکامل اجتماعی است. این نیرو قدرت را هم در آن راه میخواهد برای همین متن تکامل اجتماعی برایش مهمتر است نه صرف قدرت. جریانهایی که دچار تاج رادیکالیسم محض شدهاند، حرکتشان از سر خودمحوری شخصی و معطوف به قدرت است نه تکامل اجتماعی. لنین در دفاع از اصلاحات ارضی استولپین میگوید اگر ایشان موفق به این کار نشد، ما قدرتمندتر میشویم. به همین دلیل است که نیروهای ملی و نهضت آزادی در برخورد با شاه شعار «اصلاحات آری، دیکتاتوری خیر» را مطرح میکنند و اصلاحات ارضی شاه را محکوم نمیکنند! شاه اصلاحات ارضی را انجام داد. نیروهای رادیکال با مشی براندازی در نقد جریان نهضت آزادی میگفتند یعنی شاه وابسته به امپریالیسم نیست و دموکراتیک و مستقل است؟ طبیعی است که همه اقدامات شاه دموکراتیک نبوده است، ولی اصلاحات ارضی را بهعنوان یکی از وظایف دموکراتیک جنبش ملی به رهبری مصدق را انجام داده است. جریانات سیاسی با مشی براندازی معطوف به قدرت میگفتند شاه آن اصلاحات ارضی را هم انجام نداده است. در این نگرش موضوع تکامل اقتصادی اجتماعی نیست، تمام موضوع این است که میخواهد دعوایی راه بیندازد که فقط ما میتوانیم اصلاحات ارضی انجام دهیم. اینکه اصلاحات ارضی شاه کاملاً دموکراتیک نبود، اینکه کاملاً رفاه را فراهم نکرد، درست است، اما تصور میشود در هر کشوری که این اقدامات و برنامهریزی صورت گرفته بهکل اهداف تکامل اجتماعی و رفاه ملی نرسیده باشد، نه اینکه چون شاه حتماً انجام داده است. فردای روز اصلاحات ارضی اپوزیسیون برانداز اعلام میکنند وضع دهقانان بدتر شده است! که البته هیچوقت وضع کسانی که زمین داشتند بدتر نشد. خوشنشینان چون زمین نداشتند مهاجرت کردند. ایران اینقدر زمین نداشته است که به خوشنشینان زمین بدهد، پس چهکار باید میکرده است!؟ بنا بر همه قواعد زیستمحیطی و اقتصادی نمیتوانسته است در زمین زراعت کند، نمیتواند کار کند، مگر چند نفر روی زمین میتوانند کار کنند که بخورند؟ زمینهای ایران اینقدر محصول نمیداد. باید مهاجرت میکردند چون وقتی مکانیزاسیون صورت میگیرد نیروی کار کشاورزی کم میشود. آیا اپوزیسیون برانداز شاه میخواستند اصلاحات ارضی کنند که نیروی کار کشاورزی را زیاد کنند یا حقوق دموکراتیک کسی که روی زمین کشاورزی کار میکند را به او بدهند؟ در قرن بیست و بیستویکم وقتی همه کشورها تجربه کردهاند که چگونه میشود در حوزه کشاورزی هم تولید افزایش یابد و هم آن کشاورز در حد یک انسان متعارف صاحب درآمد شود نیروی کار کم میشود چون باید مکانیزاسیون صورت بگیرد و اگر مکانیزاسیون هم نشود قحطی میشود، برای اینکه جمعیت زیاد شده است، باید با مکانیزاسیون محصول را افزایش داد و با نیروی انسانی نمیتوان این کار را کرد و اینها خیلی روشن و بدیهی است. منظور از این مثال عینی این است که وقتی تفکر، تفکر صرف معطوف به قدرت است و روششناسی هم هگلی است و هیچیک از اینها را هم نمیبیند، در حوزه سیاست هم نمیبیند. طیفی از منافع سرمایهداری میخواهد دفاع کند، طیفی هم ضد سرمایهداری است و هر دو نیز بورژوازی ملی را قبول ندارند. یکی همراستا با سرمایهداری متروپل امپریالیست است، یکی بهاصطلاح همراستا با منافع طبقه کارگر است، اما در خدمت همان سرمایهداری نخواسته قرار میگیرید چرا؟ برای اینکه با این روششناسی به نام طبقه کارگر نفی کامل تمام فراکسیونهای بورژوازی را خواهان است و چون جهش ممکن نیست به صور پلشتتر سرمایهداری دچار میشود یا به پوپولیسم دچار میشود و دولتهای فراطبقاتی که در این بستر شکل میگیرند در نهایت در خدمت سرمایهداری هستند، نه اینکه خودشان مستقیم بخواهند. آقای احمدینژاد و همهکسانی که در رأس حکومت اسلامی هستند، جناحهایی که در رأس قدرتاند (مدافعان مستضعفان) نمیخواهند در خدمت سرمایهداری باشند. به مخیلهشان نمیآید که بخواهند در خدمت سرمایهداری باشند، اما درنهایت به صور پلشتتر سرمایهداری گرفتار میشوند؛ مانند غلبه بورژوازی نامولد، وارداتمحور و از همه بدتر بورژوازی مستغلات.
چرا بورژوازی ملی ایران باید مطرح شود و رشد و تقویت آن ضروری است؟
در ایران ابتدا بورژوازی ملی بهعنوان هژمونی فکری وارد دور میشود و نه هژمونی عینی طبقاتی. هژمونی فکریاش هم از دوران مشروطه شکل میگیرد. روشنفکران ارگانیک یعنی روحانیت این هژمون را داشتند و بخش مهم و تأثیرگذارترینشان در این زمینه بودند مثل نائینی و آخوند خراسانی. آنها چون تئوریپرداز بودند و توانستند نظریه شورایی بودن اسلام را عنوان کنند و با شیوه خاص خودشان نظریهپردازی کردند نقش توماس مور خاص خودشان را ایفا کردند. توماس مور به مدل امروزی ما طرفدار ولایتفقیه بود و هنری دنبال این بود که پادشاهی مطلقه را درست کند و در این کار کلیسای پروتستان را پشتیبان خود قرار میدهد. توماس مور کاتولیک بوده و کاری که هنری میخواهد بکند این است که میخواهد زنش را طلاق دهد و طلاق در کاتولیسم حرام است. توماس مور میگوید نمیتوانی طلاق بدهی. توماس مور آدم لیبرالی بوده است ولی طرفدار ولایتفقیه! این تناقض است. در ایران مشکل فکری یکبعدینگری این است که میگوید روشنفکر دینی نمیتواند وجود داشته باشد و همه لیبرالها و غیرلیبرالها و روشنفکرها توماس مور را بهعنوان قهرمان یا شهید قانون میشناسند و او را در آخر میکشند. چون مکالمه توماس مور بر مبنای اصول و قانون است و مقابل پادشاه است. هنری میخواهد حکومت مطلقه بورژوایی را بر اساس پروتستانیسم وفق دهد و انگلستان واحد را ایجاد کند و از قید پاپ بیرون بیاورد. به همین دلیل از اصول دفاع و با این اصول در چارچوب کاتولیسم از قانون دفاع میکند. در انقلاب مشروطه نقش نائینی هم همین بوده است و آقای آجودانی میگوید بن انحراف ما نائینی است! همه نحلههای روشنفکری راست و چپ توماس مور را جزو شهدای قانون میدانند این دستگاه آقای آجودانی پر از تناقض است و جهتگیری سیاسی دارد، چون میخواهد ضد اسلام بحث کند، هر آنچه به اسلام برمیگردد را نفی میکند. در صورتی که ما میتوانیم زندگی نائینی را کاملاً به توماس مور شبیه تلقی کنیم. نائینی در نهایت طرفدار ولایتفقیه هم بوده است و یک نوع طرفداری از ولایتفقیه در دیدگاه ایشان است ولی در عین حال قانون را هم جلو میگذارد. استدلال نائینی استدلال خاصی است. میگوید هیچ حکومتی تا امام زمان حکومت برحق نیست اما این تفاوت وجود دارد که اگر حکومت استبدادی باشد مردم نه دنیا دارند و نه آخرت ولی اگر شورایی باشد و قانونی مردم حداقل دنیا را دارند و خداوند که نمیخواهد مردم دنیایشان را نداشته باشند و به همین دلیل است که حکومت مشروطه را قبول میکند. از این استدلال زیباتر ما میتوانید داشته باشیم؟ از آدمی که مردم را دوست دارد نه قدرت خودش را؟ در عین حالی که این استدلال در نهایت متکی بر نوعی توجیه ولایتفقیه نیز هست و در نوشتههای دقیقترش هست، آخوند خراسانی هم آن وجه ولایتفقیهی نائینی را نقد میکند. در تحلیل اجتماعی سه هژمونی داریم و مثلثی است از هژمونی اقتصادی، هژمونی سیاسی و هژمونی فکری که مشخص است هریک متعلق به چه طبقهای است.
در انقلاب مشروطه وقتی روشنفکران مشروطه میآیند هژمونی اقتصادی بورژوازی ملی هنوز حاکم نشده است ولی با انقلاب مشروطه هژمونی سیاسی و فکری پیدا کردند. هم ارتجاع امپریالیستی روسیه، هم امپریالیسم سرمایهداری انگلیس (امپریالیسم به معنای عامیانه) مشروطه ایران را برنمیتابید؛ البته انگلیس بینابین بود. اینها باعث شد که ارتجاع محمدعلی شاه و استبداد صغیر برگردد و محمدعلی شاه از این شکاف استفاده کرد. وقتی این اتفاق افتاد و ایران در خطر تجزیه قرار گرفت و روشنفکران مشروطه به شکل رادیکال، با حکومت قانون در مقابل استبداد ایستادند.
باید بحث هژمونی و برتری فکری در دوره مشروطه را بر وجود طبقه بورژوا اصل دانست، چون هنوز طبقه بورژوا بهصورت عینی شکل نگرفته ولی تفکرش آمده است و مقدم است. به این معنا که چون اقتصاد مقدم نیست ولی تقدم پیدا میکند و بر همین بستر مشروطهخواهان انقلاب میکنند در واقع نهادسازی بر تحول اقتصادی و اجتماعی مقدم قرار میگیرد و میگویند میخواهیم نهادسازی کنیم و حکومت قانون را مطرح میکنند، برای اینکه اقتصاد مستقل داشته باشیم. شرط بهروزی جامعه ما این است که انقلاب دموکراتیک رخ بدهد تا تیولداری را ملغی کند و اصلاحات ارضی نمیکنند ولی تیولداری را ملغی میکنند تا در واقع حاکمیت از طریق واگذاری بهره مالکانه اداره شود و حکومت قانون را جلو میآورند. مالیاتها مطرح میشود. مالیاتی که دستگاه دولت مرکزی با قانون وصول میکند و مالیاتی که مجلس وضع میکند. به این طریق زور از اقتصاد بهتدریج بیرون میآورد و مالکیت جزو اصول اولیه میشود و هیچکس حق تعرض به اموال مردم را ندارد یعنی بهطور شفاف زور را از اقتصاد بیرون میبرند و حق مالکیت را از شاه میگیرند.
تا پیش از این بستههای قانونی مشروطهخواهان شاه میتوانست اموال هرکسی را بگیرد، ولی مجلس این حق را از او میگیرند و زور را از اقتصاد بهتدریج بیرون میبرند و جزو اصول مشروطه است و بهتدریج جامعه مدنی شروع میکند به شکلگرفتن و قانون و مردم و نمایندگانش، قانونگذارند و شاه دیگر نمیتواند قانون وضع کند. ناصرالدین شاه و … خودشان قانون بودند و هر قانونی دلشان میخواست بر امور دنیوی وضع میکردند. اندیشه مشروطه رادیکال است چون از همان موقع این اندیشه رادیکال میخواهد نهادسازی کند تا اقتصاد شکل بگیرد… باید قانون تجارت بنویسد، قانون ثبت بنویسد، بانک ملی تشکیل دهد؛ یعنی از قانون تا اقتصاد همه رادیکال است. لغو تیولداری، دفاع از مالکیت بهکلی رادیکال است. بهخصوص که آن زمان اندیشه سوسیالیستی هم وجود نداشته است. وقتی مشروطهخواهان میخواهند نهادسازی کنند، از یکسو قزاقها و از سوی دیگر کشتیهای توپدار انگلیس میخواهند مانع آن شوند، انگلیس امتیازهایی مثل رویتر را هم میبینند از دست میرود و حاضر به باج دادن نیست. انگلیسها هم دلخوشی از این ماجرا نداشتند که حکومت قانون ملی بر سر کار بیاید. از آنسو یعنی روسیه هم که از قانون و حکومت ملی دور بودند بهخصوص که انقلاب ما پیروز شده بود و انقلاب آنها شکست خورده بود، در ۱۹۰۵ انقلاب مشروطهخواهان از لحاظ هژمونی قدرت فکریشان باعث میشود سردار اسعد بختیاری، رئیس قبیله که همه رؤسای قبیله در ایران تا پیش از این نابودکننده تمدن بودند، بهعنوان یک رئیس قبیله استبداد صغیر را در هم میشکند و میگوید من به تهران نمیآیم. باید دقت کرد که هژمونی فکری مشروطه چقدر قوی است که رئیس قبیله را قانع کرده است. رؤسای قبیله در ایران تا پیش از آن، خود قاجار بوده و وقتی یک رئیس قبیله میتوانسته پایتخت را تسخیر کند، پادشاه ایران میشد و این رویه جزو سنت سیاسی ایران بوده است. هر قبیلهای پایتخت را میگرفت پادشاه میشد و تا وقتی پایتخت را نگرفته بود، میتوانست شاه گوشهای باشد. پادشاه کسی بود که میتوانست پایتخت را بگیرد. با تصرف تهران توسط بختیاریها سردار اسعد پادشاه شده بود! ولی پادشاهیاش را داد و گفت من آمدهام تا مجلس برگردد، من نیامدهام قدرت را بگیرم. هژمونی فکری انقلاب مشروطه در آن مرحله تاریخی خودش بسیار قوی است هرچند که هژمونی سیاسی قوی نداشت و وقتی دیدند توان رهبری سیاسی ندارند هژمونی سیاسی را به رضا شاه دادند و گفتند شما هژمونی سیاسی را داشته باش و ما هم هژمونی فکری- اقتصادی را داشته باشیم، چون فکر میکردند در این مرحله و شرایط موجود باید رضاشاه را داشته باشند و مقدار زیادی هم اهداف انقلاب مشروطه توسط او اجرا شده بود و عملکرد رضاشاه اینقدر بیبار و بر هم نبود. با تمام انتقاداتی که به عملکرد سیاسی رضاشاه وارد است. همانها بودند که برای رضاشاه قانون نوشتند که تجارت خارجی دولتی شود، برای اینکه میدانستند اگر دولت ملی تشکیل نشود نمیتوانند استقلال به دست بیاورند. هرکسی میتواند هر چیزی را وارد کند و بورژوازی ملی شکل نمیگیرد. پس شروع میکنند به ساختن این نهادها برای اینکه این تحول تاریخی رخ دهد. بهمحض اینکه رضاشاه به قدرت میرسد او هم شروع میکند به انجام دادن وظایفش. با این هژمونی نهادسازی روشنفکران مشروطه، بانک ملی را تشکیل میدهند، راهآهن، دادگستری، ثبتاحوال و ثبت تجارت و قانون تجارت و همه اینها را مینویسند و رضاشاه هم تابع هژمونی فکری رادیکال بوده است. اینها رادیکالیسم است و دولت ملی را تشکیل میدهد و تشکیل دولت ملی خودش رادیکالیسم است. یک طرف هم طبقه کارگر را میتوان مثال زد که پس از شهریور ۱۳۲۰ یک هژمونی فکری حزب توده داشته است که ریشههای این تفکر چپ از انقلاب مشروطه وجود دارد، اما فراگیر نبوده برای اینکه طبقه کارگر قدرتمندی وجود نداشته است. در انقلاب مشروطه نه بورژوازی بهعنوان طبقه اقتصادی مسلط وجود داشته و نه طبقه کارگر فراگیر. برای همین دموکراتیک بودن اقدامات و بستههای قانونی مترقی انقلاب در دستور کار قرار میگیرد. تا به شهریور ۱۳۲۰ میرسیم و در این زمان است که حزب توده جنگهای سیاسی را بهشدت دامن میزند و تلاش میکند که هژمونی سیاسی را به دست بیاورد. حزب توده فکر میکرد هژمونی سیاسی را دارد! و این جنگ سیاسی و سیاستزدگی شدید است. در آن مقطع تاریخی طبقه کارگر موجودیت قدرتمندی ندارد، ولی حزب توده در عمل به خاطر مرکزیت تفکر و منش استالینیسم در جنبش کمونیستی جهان باز دیدگاه هگلی که هر چه استالین بفرماید ما همانگونه باید عمل کنیم! جنگ جهانی دوم هم بوده است و همدلی انسان دوستانه با نظام و مردم شوروی فراگیر بوده و مصیبتهای جنگ برای شوروی، نوعی تراژدی زمان است. اصلاً نباید حزب توده را خیانتکار دانست، چراکه جز این نمیتوانسته ضرورت تاریخی مرحله تحول جامعه ایران را تحلیل کند. پرسش این است که آیا جز این میتوانسته است فکر کند؟ حوادث تاریخی چپ در جهان تقریباً همین بوده است. بهجز آدمهایی که نوعی نبوغ داشتند مانند مائو که جور دیگری میتوانستند موضع بگیرند. دموکراتیک آنها سرکوب شد، انقلاب مشروطه ما در سال ۱۹۰۶ پیروز شد و این جزو افتخارات این جامعه است.
شرایط ایران در دوران دکتر مصدق
میرسیم به زمان دکتر مصدق؛ وقتی ایشان نخستوزیر میشود همه آن وظایف انقلاب مشروطه را که رضاشاه نتوانست کامل اجرا کند در دستور کار قرار میدهد و پدیدهای به نام ملی شدن نفت هم به وجود آمده است. رادیکالیسم مصدق هم از لحاظ اقتصادی و هم از لحاظ سیاسی کاملاً روشن است. از لحاظ سیاسی آزادی و استقلال را میخواهد. این رادیکالیسم است. چه کسانی و با چه طرز تفکری میگویند مصدق رادیکال نیست؟ غیر از کسانی که بهصورت سیاستزدهای فکر کنند که چون اتحاد جمهوری شوروی آن زمان بوده است باید ایران در بلوک شوروی وارد میشد و در آن صورت مصدق رادیکال میبود! مصدق برنامههای رادیکال داشته که نفت ملی شود و بعد بتواند کارهای اساسی و بسته قانونی و مترقی را پیش ببرد و میگوید شاه باید سلطنت کند، نه حکومت و به شاه میگوید قانون اساسی مشروطه را کامل اجرا کن و تو شاه محترم فقط سلطنت کن! از لحاظ قوانین کارگری هم اولین قوانین کار را ساماندهی میکند. قانون شهرداریها را مینویسد، مقوله زمین را هم … یک رادیکالیسم کامل است. در مرحله تحول و توسعه اقتصادی باید بورژوازی ملی داشته باشیم اما مشکل اینجاست که برخی جریانها بحث را سیاستزده میکنند. انگ میزنند که بورژوازی همیشه در ایران ترسو بوده است! کجا ترسو بوده است؟ همیشه هم به امپریالیسم وابسته بوده است! یعنی چه؟ یک مانیفست فکری دارد بورژوازی ملی و کاملاً رادیکال است و سعی میکند دنبال کند. بورژوازی فرانسه که انقلاب میکند رادیکال بوده است اما به لوئی ناپلئون رأی میدهد! آیا این دلیل است که آن موقع بورژوازی ملی رادیکال نبوده است؟ نمیشود گفت که از اول این بورژوازی پدرسوخته بوده است چراکه بعداً از لحاظ سیاسی به لوئی ناپلئون گردن گذاشت، ناپلئونی که وقتی هگل اسبش را میبیند میگوید آینده نسل بشر آمد و در همان زمان آلمان را داشت به توبره میکشید. مصدق سوار اسب نبود و چون سوار اسب نبود رادیکال هم نبود؟! تحلیل سیاستزده اینقدر سبک و کلیشهای است که نمیتواند تاریخ خودش را ببیند. مصدق رادیکال کامل است، استقلال کامل میخواهد و همه حیات سیاسی و عمرش را سر این میگذارد، عمرش را سر استقلال و آزادی گذاشت و بقیه جریانات اجتماعی-سیاسی هم قانع شده او بودند. تا پیش از شهریور ۱۳۲۰ مدرس را همدوش مصدق داریم و مدرس بنا نیست و نبود که اصحاب دائرهالمعارف شود. مدرس را هم میتوان فرض کرد توماس مور ایران است. توماس مور و شخصیتهایی از این دست در اروپا شهید راه آزادی هستند ولی در ایران ما نباید باشد!؟ البته مدرس اشتباهات خاص خودش را دارد. میروند پیدا میکنند که او در جایی درباره اسلام چه گفته است و از موضع ترقیخواهی و حتی نوگرایی دینی ایشان تخطئه و محکوم کنند. آدام اسمیت، اقتصاددان سرمایهداری، با پیروی از منافع شخصی در بازار رقابت آزاد یک درجه هوای نفسانی را عقلانی میکند و یک درجه بشریت را جلو میآورد و برای آن موقع انقلابی است چون آدام اسمیت وظایف انقلابی بورژوازی را از لحاظ تاریخی تئوریزه میکند.
در دوره ملی شدن صنعت نفت طبقه کارگر اندکی وزن بالایی داشت و از جنبش ملی شدن صنعت نفت برای خلعید از انگلستان همکاری میکند.
همانطور که انقلاب بورژوایی در اروپا بدون همکاری طبقه کارگر ممکن نبود، در جنبش دموکراتیک نهضت ملی شدن نفت هم بدون سازماندهی حزب توده ملی شدن نفت ممکن نبود. سازماندهی حزب توده طبقه کارگر را پشتیبان حکومت ملی کرد. مسلم این است که بورژوازی ملی در نهضت ملی نفت نمیتوانسته بدون پشتیبانی طبقه کارگر موفق شود. هژمونی فکری و بسیج و ائتلاف طبقاتی بورژوازی ملی به رهبری مصدق این اقناع را به وجود آورد که آن حرکت تاریخی صورت بگیرد. بهعلت اختلافات سیاستزده نمیتوان نقش حزب توده را نادیده گرفت. سازماندهی کارگران در جنبش ملی شدن نفت توسط حزب توده صورت گرفته است و بدون آن پیروزی جنبش ممکن نبوده، چون جبهه ملی نمیتوانسته این سازماندهیها را بکند. جبهه ملی در حوزههای شهر تهران سازماندهیهای کوچکی داشته آن هم معمولاً در چارچوب بوروکراسی و صنوف، یعنی صاحبان صنف و نه کارگران. حزب توده کارگران صنفی مانند خیاطان را سامان میدهد، جبهه ملی میتوانسته صاحب مغازه را سامان دهد و این یک تفاوت اساسی است. مجموعه جبهه ملی و حزب توده حتی بدون پیمان نوشتهشده با هم کار کردهاند. مسئلهای که اینجا باید در نظر گرفت این است که شکستها نباید ما را سر لج بیندازد که تقصیر چه کسی بوده است. در نهضت ملی طرفین مجموعهای از مشکلات را داشتهاند و هیچ تلاش اجتماعی هم بدون خطا نیست. با موفقیت کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ یک تراژدی رخ میدهد و این تراژدی هنگامی مضحک و کمدی میشود که نوع حرفها و برخوردهای ابتدایی را جایگزین تحلیلهای جامع کنیم. این هژمونی فکری بخشی از حزب توده و نیز بخشی از بورژوازی ملی و در دورههای رضا شاه و محمدرضا شاه با تفوق بورژوازی ملی ادامه پیدا میکند. مصدق بهعنوان نماینده رادیکال بورژوازی ملی و دیگر نمایندگان آن جنبش دیگر در قدرت نیستند و حضور سیاسی ندارند، ولی هژمونی فکری-مطالباتی آن وجود دارد. نفت باید ملی میشد که مصدق گام اصلی آن را برداشت و رژیم کودتا دیگر نمیتوانست این دستاورد را به عقب برگرداند. از آنسو هم کارگران باید در سود کارخانهها شریک شوند. این وظایفی است که هریک از این جریانهای سیاسی مطرح کردند و شاه باید وظایف انقلاب مغلوب را پاسخ دهد؛ مانند حق رأی زنان که سازماندهی حزب توده در این زمینه قویتر بوده است. باید ببینیم در نهادسازیها چه جریانی و چه کسانی مؤثر بودهاند، هم فشار سازمانی دهقانی حزب توده است و خطر انقلاب دهقانی ناشی از چین هست!
وقتی انقلاب چین پیروز میشود نیما یوشیج این شعر را میگوید: زردها بیخود قرمز نشدند/ قرمزی بیخودی رنگ نینداخته است بر دیوار…
این جریان تحول در ایران شکل گرفته است و هرکدام در آن سهمی دارند و هژمونی هم مسلماً با تفکر بورژوازی ملی است، ولی تأثیر آن حرکات بزرگ سازماندهی دهقانان و کارگران بدون تردید خود را در نهادسازیهای دوره شاه گذاشت که مولود تلاشهای حزب توده و سازماندهی آن است. در عین حال نمایندگان واقعی آنهایی که میتوانند آن بسته قانونی را در حوزه سیاسی به ظرفیت بورژوازی ملی و داخلی تبدیل کنند حذف و سرکوب شدهاند. علی امینی و دیگران بلد بودند این کار نهادسازی را انجام دهند و این نهادسازیها ادامه انقلاب مشروطه است. به دلیل سرکوب شدید حزب توده این حزب نتوانست نهادسازی کند. فقط در مقطع پیش از سرکوب میتوانست سازماندهی کنند.
منظور این است که اگر حزب توده در همان شرایط پیش از کودتا بهعنوان یک سازمان قانونی بود و پیشنهادهایی که در بستر قانونی درباره کارگران و دهقانان و غیره داشت، میتوانست تحول مترقی را شکل دهد ولی یک دید کارشناسی به ما میگوید که آنها الگوی ملی فراگیری نداشتند که ارائه بدهند، بلکه همان مسیر حرکت رأس هرم (بخوانید بلوک سوسیالیسم) آنها را جلو میبرد و این مشکل در میان آنها وجود داشت. ولی روشنفکران مشروطه قرار بود این نهادها را تابآور سازند و این توانایی در آنها مسلم بود. نمیشود بهطورکلی نفی کنیم که حزب توده میتوانست این توانایی را به وجود آورد ، ولی پس از کودتا و حذف حزب توده و ظهور سازمانهای چپ و رادیکالیسم سیاستزدهای که بر این فعالان جدید حاکم شد، نمیشود با قاطعیت گفت موفق به اجرای مدل ملی نهادی میشدند. چپهای رزمنده نوظهور و منتقد جدی حزب توده و حتی فعالان حزب توده در تبعید این فقدان توانایی را ثابت میکنند؛ مثلاً ضدیت سیاستزده با اصلاحات ارضی!
اگر حزب توده تا زمانی که در صحنه بود، ملیتر، بومیتر و غیرهگلیتر رفتار میکرد کاملاً میتوانست اثرگذار باشد و در تجربه جنبش ملی نفت بهخوبی کارگران را سامان و سازمان داده بود. امروزه با سندیکالیسم مواجهیم، اما آن زمان این موضوع زیر چتر هژمونی حزب توده بوده و چیزی به اسم سندیکای مستقل نبوده است. البته در دوران انقلاب مشروطه و حتی اندکی پیشتر، پیش از تشکیل حکومت شوروی، جنبش سندیکایی و صنفی کارگری شکل گرفته بوده و بخشی از آن درونزا بوده است.
به دلیل گستردگی سازمان افسری و سازمانهای تودهای در آن مقطع وقوع کودتا، چون از مسکو دستور آمد که مقاومت نشود با طرح بحث خیانت حزب توده، یک باره بحث سیاسی میشود. البته اشتباهات معینی وجود داشته است. پرداختن به اشتباهات معین تاریخی بحث منحرفی است، برای همین نباید وارد این بحث شد و تکرار مکررات است.
در آسیبشناسی و درباره مصداقیابی، چون نگارنده مورخ نیست، درباره آن موضوع بحث نمیکنیم، چون اگر بخواهیم به آن بپردازیم، این دستگاه تحلیلی از هم گسیخته میشود.
ویژگیهای انقلابی انقلاب اسلامی و تشکیل دولت موقت
نهضت آزادی نماینده دست دوم بورژوازی ملی است و درواقع لیگ دوم و نسل دوم بورژوازی رادیکال ملی ایران است. نهضت آزادی ایران فارغ از حضور فعال چهرههای شاخص آن در جنبش ملی نفت بهصورت تشکیلاتی در لیگ یک سیاست ایران بازی نکرده بود.البته این امر دلیل ناشایستگی نیست. خیلیها در فوتبال هم از لیگ دو به لیگ یک میآیند. برخی از آنها رشد میکنند، ولی خیلیها هم سال بعد به لیگ دسته دو باز برمیگردند، چون هنوز تجربه بازی در آن سطح را ندارند و آن دقت و آن انسجام را پیدا نکردهاند. خیلی از این تیمهایی هم که از لیگ یک کشور میروند به لیگ قهرمانان، سال اول خیلی بعید است بتوانند مقامی کسب کنند. باید زمان بگذرد تا در این حد هم بتوانند بازی کنند. مثلاً پرسپولیس بعد از مدتها در لیگ ما قهرمان میشود، قهرمانیاش هم مسجل است، با یک فاصله بسیار زیادی با بقیه هم قهرمان میشود، ولی نتایجش از تیم استقلال که بیشتر در لیگ قهرمانان آسیا بازی کرده بهتر نیست و خیلی بیشتر از او انتظار میرود. سخن را تدقیق کنیم، به هر صورت آن سطح بازی سرمایه اجتماعی خاص خودش را دارد. در آن سطح بازی از روشنفکران مشروطه میآمدند در پهنه سیاست، آدمهایی که نمیگوییم سکولار بودند ولی یک بن سرمایه اجتماعی داشتند که همهشان سیاستمدار بودند، همه سالیان سال در زدوخورد بودند، حتی اعضای جبهه ملی زمان مصدق با اعضای حزب توده فامیل بودند! همه با هم بار آمدند و در لیگ یک بازی میکردند. اکثریتشان شاهزاده بودند، آن سرمایه اجتماعی بازیکردن در سطح یک را حمل میکردند. جبهه ملی هم پس از کودتا دچار بحران یا خلأ بنیانگذاران شد، کمخاصیت شد و در عرصه سیاسی مانند تیمی که سقوط کند، سقوط کرد و نظریهپردازی نوینی نتوانست ارائه کند. جهان عوض شده بود. سران جبهه ملی با وقایعی روبهرو شدند که اصلاً انتظارش را نداشتند؛ مانند انقلاب سفید شاه. طبیعتاً سیاستزده شدند و برخی از ایشان هم بهنوعی دچار این فکر شدند که امریکا قدرت گرفته است و بهتر است بهنوعی با آن کنار بیایند. امریکا رهبر جنگ جهانی دوم بوده و اروپا را کمک کرده که ورشکست نشود. در آرایش جدید جهان، اینها نظریه مناسب را نداشتند. انگلیس مستعمرهگری بود که بالاخره باید او را بیرون میکردند. امریکا با اینکه از انگلیس دفاع میکرد، اما خودش را هم بهنوعی ناجی جهان تلقی میکرد. کسی بود که بمب اتم را به روی ژاپن انداخته بود. نظریهپردازها، چه چپ و چه جبهه ملی، باید به این پدیده بهتر میپرداختند. موقعیت جنگ سرد، حزب توده را بهطرف یک رادیکالیسم ضدیت با شاه کشاند. هر اقدامی که شاه میکرد محکوم میکردند، پس منفعل شدند. این موضوع در دوران بعد از کودتای ۲۸ مرداد بود. البته همه اینها بهصورت فرضیات مطرح میشود، چون نگارنده مورخ سیاسی نیست و البته ما در ایران مورخ سیاسی آکادمیک هم واقعاً کم داریم. جبهه ملی هم دیگر در این جهان نظریهپردازی پیچیده شده نداشت. از اینجا نهضت آزادی وارد میشود و به هر صورت نقش نهضت آزادی نقش برجسته بود. نهضت آزادی اخلاق سیاسی ملی کشور را حمل میکرد و به آن معنا سیاستزده نبود. از یک بابتهایی هم به روشنفکران مشروطه نزدیک بود و مانند آنها سعی میکرد تلفیقی بین اسلام و دنیای نوین به وجود بیاورد، ولی توان تحلیل قوی جهان را نداشت. این ضعفها کل نمایندگان بورژوازی ملی ما را هم دربرگرفت. بهتدریج بخشی از بورژوازی داخلی شروع کرد به شکل گرفتن، چون زمینهاش هم کمکم فراهم شد. در بین دو جنگ جهانی، بورژوازی صنعتی داخلی حضور قدرتمندی نداشت و نطفههایش در زمان دو جنگ جهانی گذاشته شده بود. مردم به یکسری محصولات نیاز داشتند، محصولات ابتدایی از کشاورزی گرفته تا کالاهای سادهای که جنگهای اول و دوم جهانی مانع آن بود.
از جنگ اول ریشههای بورژوازی داخلی در ایران شکل گرفت. در جنگ جهانی دوم چون در همه کشورها جنگ بود به مواد اولیه نیاز داشتند و این امکان را داد که دولت در ایران راه و جاده و بندر را به وجود بیاورد و بورژوازی داخلی توانست در ایران شکل بگیرد. این بورژوازی داخلی طبقهای است که بعد از کودتا از لحاظ عینی در ایران شکل میگیرد، اما غیرسیاسی است و دیگر هژمونی فکری رادیکالی را حمل نمیکند. طبقهای است که از لحاظ عینی اقتصادی بورژوازی داخلی است که حامل اهداف اقتصادی بورژوازی ملی هم هست، اما به لحاظ سیاسی ملیاندیش نیست و تعریف این بورژوازی داخلی بنا بر تعریف واژه پولانزاس Domestic بورژوازی ملی نیست. بورژوازی ملی باید هدف تبدیل سرمایه به رابطه اجتماعی را هم داشته باشد. به قول هابرماس بورژوازی رادیکال بورژوازیای است که حوزه عمومی را ایجاد کرد، نشریات آزاد و حوزه عمومی دستاورد بورژوازی رادیکال است. حوزه عمومی نشریات آزاد، بحث و فحص و انجمنهای مدنی است که میتواند قراردادهای اجتماعی را در جامعه شکل دهد. نقش حوزه عمومی این است و باید به حوزه سیاسی ابلاغ کند. بدون حوزه عمومی این امکان وجود ندارد که قرارداد اجتماعی از پایین شکل بگیرد و تبدیل به قانون شود. اینها دنبال تشکیل حوزه عمومی نبودند.
نهضت آزادی بهعنوان نماینده نسل دوم بورژوازی ملی دنبال تشکیل حوزه عمومی بود که شاه سلطنت کند ولی حکومت نکند. این جناح نسل دوم هم رادیکال بود. ضدیت رادیکالیسم نهضت با امپریالیسم مشهود است، ولی این رادیکالیسم عمیق نیست. نه به این معنا که به آن اعتقاد ندارد به این معنا که برنامه تحول اجتماعی آنها عمیق نیست ولی نطفههایش را در خود دارد، برای همین وقتی رادیکالیسم خردهبورژوایی چپ مذهبی شکل میگیرد مستقل از همه اینها که به مشی چریکی میانجامد. نهضت آزادی بهعنوان نماینده بورژوازی ملی با آنها رابطه دارد؛ مانند پدرهایی هستند که بچههایش را نصیحت میکند اما طردشان نمیکند و از آنها نمیهراسد. از این بابت هم رادیکال است چون از رادیکالیسم نمیهراسد، اما نمیخواهد تابعش باشد. بورژوازی داخلی به خاطر منافعش از رادیکالیسم رویگردان است، اما نهضت آزادی در زمان شاه از رادیکالیسم رویگردان نیست؛ هرچند نمایندگان خردهبورژوازی (مجاهدین خلق) را بهعنوان هژمونی فکری نمیپذیرند، ولی آنان در این نهضت فکری پرورده میشوند. آیتالله طالقانی و زنجانی درواقع تیم دسته دو روحانیت مشروطه هستند. دسته دو میرزای شیرازی و آخوند خراسانی و نائینی هستند، اما به آن میزان قدرت نظریهپردازی در آنها نیست. در عین حال که آن شیوه را پی گرفتهاند.
افول هژمونی فکری چپ
در چنین اوضاعی که هیچ نیروی سیاسی ملی چپ قادر به تولید هژمون خود نیست، نهضت امام خمینی شکل میگیرید. او با مشی سیاسی رادیکالیسم در برخورد با رژیم شاه نشان داد که اهداف سیاسی رادیکالی دارد که سعی میکند وارد دور شود و بتواند هژمونی خود را فراگیر کند. نیروی خردهبورژوازی سنتی حامی ایشان از بورژوازی ملی خوشش نمیآید و آنها را غربزده میداند. در این وضعیت است که شخصیت کاریزماتیک رهبری امام خمینی بروز میکند و رژیم شاه را ساقط میکند. در هنگامیکه دو نماینده اصلی طبقات نوین اجتماعی به معنای عام نمیتوانند در جامعه هژمونی فکری پیدا کنند -به دلایل مختلف هم اشتباهات خودشان و هم سرکوبهای رژیم شاه- شخصیت کاریزماتیک بروز میکند. همیشه در چنین برهههای تاریخی است که یک شخصیت کاریزماتیک رادیکال بروز میکند. بورژوازی داخلی دوره رژیم شاه بعد از کودتا هژمونی فکری خود را پرورده بود، اما دنبال هژمونی سیاسی نرفت و فقط تلاش میکرد که هژمونی اقتصادی به دست بیاورد و مسیر جدای خودش را از بورژوازی ملی برود که به دنبال هژمونی سیاسی بود. برای طبقه کارگر هم هژمونی فکری چپ کنار رفت؛ زیرا خیلی سیاستزده شد. برای دهقانان هم همینطور و چپ هژمونیاش را از دست داد؛ یعنی هژمونی فکریاش را هم در کارگران و هم در میان دهقانان از دست داد. حتی جایگاهش را در میان روشنفکران، یعنی خردهبورژوازی انقلابی (چریکهای فدایی) هم از دست داد که چریک شدند! الگوهای چریکی چین و امریکای لاتین برایشان پررنگ شد. چون این خط فکری برای انسان حرفی برای گفتن نداشت، حرفهای سیاستزده میزدند و چون رادیکال نبودند، ارتدکس شدند و هر جریانی که ارتدکس میشود هژمونی فکریاش را از دست میدهد. به این ترتیب خردهبورژوازی سنتی هم به دنبال هژمونی روحانیت رفت. چراکه در رژیم شاه و در مسیر رشد بورژوازی داخلی موقعیتش از دست رفته بود و نه جایگاه اقتصادی بالندهای و نه امیدی به آینده داشت.
نقش نهضت آزادی ایران در دهه چهل بهعنوان بخش رادیکال بورژوازی ملی ایران مثبت بود. نهضت آزادی بار دیگر علم مخالفت با دیکتاتوری و دفاع از حقوق ملت را برافراشته میکند. نهضت آزادی در اوایل دهه چهل یک نظریه اجتماعی و مدرن از دین ارائه میکند (بازرگان، دکتر سحابی و طالقانی). در همراهی با آنان مرحوم مطهری هم حضور جدی دارد. مفاهیمی مثل بورژوازی ملی و نیز تحلیلهای جامعهشناسی تاریخی در نهضت آزادی (نظرات مهندس سحابی در دوران زمان شاه) حضور دارد و در عین حال اگر جریانی مثل مجاهدین دستبهکار اقدام و عملیات شوند از آن نمیترسند. پس از آن جریان دومی جلو میآید با عنوان خردهبورژوازی انقلابی مذهبی که رهبر خود را شریعتی میبیند. این جریان سعی میکند در تحلیل خود جامعهشناسی تاریخی و جامعه بیطبقه را تئوریسازی میکند و از آن هم واهمه ندارد. نهضت در این وضعیت بهعنوان یک آمیزه نوین مطرح میشود. آمیزهای که قبلاً روشنفکران مشروطه با مبانی بورژوازی رادیکال شکل میدادند، اینها سعی میکنند با جامعهشناسی تاریخی شریعتی بدهند، درعینحال این جریان رادیکالیسم ضداستثماری و عدالتطلبانه آیتالله طالقانی را هم در خود حمل میکند. این جریان سعی میکند تلفیق نوینی را ایجاد کند که نظریهپردازی عدالتخواهانه را با جرئت پیوند دهد و شریعتی نماینده بارز این جریان میشود. اینها سعی میکنند شکل بگیرند و تعاملی هم با هم پیدا میکنند. نهضت آزادی به این ترتیب و با فرم مذهبی جبهه ملی پا به عرصه جدید میگذارد. این یک مجموعه است که هیچوقت انسجام پیدا نمیکند. تنها کسی هم که با روحانیت در سطح قابلتوجهی در ارتباط است آیتالله طالقانی است. آنسو هم جریانی که حتی رهبرش هم روحانیت است شخصیتهای خود را دارد. نقطه پیوند میان این دو جریان طالقانی و منتظری بودند. در اینجا چهرههای بارز را میگوییم و این دو کنار هم قرار میگیرند. اتصال اینها با بقیه جریان را میتوان در چهرههایی چون مرحوم مطهری -که با نهضت آزادی در ارتباط بود- دید. متأسفانه همه این مفصلها را هم کشتند یا دچار مرگ زودرس شدند و مفصل این دو جریان حذف شدند؛ مطهری، بهشتی و طالقانی، منتظری و… کسانی که میتوانستند مفصل این دو جریان باشند را زدند. این ماجراها که رخ داد، باز این پیوندها کم و بیش برقرار بود. رهبر انقلاب بنیصدر را تاب میآورد، ولی حتی مرحوم رفسنجانی بنیصدر را تاب نمیآورد. از نظر فکری رفسنجانی و بنیصدر به هم نزدیکتر بودند، ولی از لحاظ سیاسی بنیصدر را تاب نمیآورد. اینها مسائلی اساسی است و فقط نظریههایی که خوب پرداخته شده باشد و استراتژی داشته باشد میتواند از پس تحلیل آن بربیاید. مرحوم رفسنجانی سر جریان حذف بنیصدر میگوید وقتی رفتم پیش آقا برای حذف بنیصدر، ایشان گفت نه، اما زورش کردم که بنیصدر را بردارد. کاملاً نشان میدهد کسی که تفکر عمیق دارد حتی اگر مخالفت باشد، خیلی بهتر تاب میآورد. ولی آدم سیاستزده هرچند از نظر فکری پیشروتر به نظر بیاید میتواند مصیبتزا باشد.
الگوهای منسوخ گروههای سیاسی در آستانه انقلاب
درباره عملکرد نهضت آزادی پس از انقلاب در دولت موقت این پرسش مطرح است که آیا نهضت اشتباه کرد که دولت را گرفت؟ چرا اپوزیسیون از او حمایت نکردند؟ چرا مجاهدین، حزب توده و جنبش مسلمانان مبارز به مخالفت با دولت بازرگان برخاستند؟ در این خصوص متأسفانه رهبری نهضت آزادی برنامه جامعی نداشت و این موضوع خیلی تأسفبار شد. اگر نهضت و دولت بازرگان این برنامه جامع را داشت میتوانست رهبری فکری را هم به همراه رهبری سیاسی به عهده بگیرد. نهضت آزادی در رهبری سیاسی شرکت داشت، اما چون رهبری فکری را نداشت، رهبری سیاسی را هم از دست داد. جریانات دیگر هم که بدتر از او همه الگوهای ابتدایی و منسوخی داشتند. حزب توده که وارث سنتهای احزاب کمونیست بود، همین موضوع هم خیلی مؤثر افتاد. حزب توده آموخته بود که در برابر قدرت حاکم قدرتخواهی نکند، اما در برابر دولت بازرگان اپوزیسیون شود. روش حزب این بود که در برابر روحانیت حاکم متحد با دولت باشد و صبوری کند، بهخصوص تز راه رشد غیرسرمایهداری به او میگفت کوتاه بیاید! حداقل این بود که بهصورت مستقیم سودای قدرت را نداشت. الگو و استراتژی داشت ولی در انتخاب متحد سیاسی خود بدترین انتخاب زمانه را کرد. بقیه جریانات هیچکدام از اینها را نداشتند. اغلب فداییها برای اینکه میدانستند در چنین جامعهای نمیتوانند سودای قدرت داشته باشند و یکسری اصولی که جامعهشناسی تاریخی حداقل آموزشها را به آنها میداد کمترین خطا را نسبت به مجاهدین کردند. خطای بزرگ مجاهدین این بود که چون سودای قدرت داشتند، در غیاب یک الگوی عمیق گفتند ما هم اسلامی هستیم و مدرنیم. جریان شریعتی هم جریانی بود که روحانیت در آن نقشی نداشت و در واقع حذف روحانیت در دستور کارش قرار میگرفت، نه جریانی که این آمیختگی را داشته باشد. مجاهدین با اتخاذ مبارزه چریکی از لحاظ سیاسی معنای جبهه را هم حمل نمیکردند و چون خود را پیشرو میدانستند اعتقاد داشتند که باید قدرت را بگیریم. برداشتهای نادرستی از لنین داشتند که چطور لنین توانست قدرت را از لیبرالها بگیرد و درعینحال با دولت بازرگان مخالفت میکردند، اما دشمن اصلی را روحانیت میدیدند و آنگونه برخورد کردند که دیگر نیروهای سیاسی را هم با خود به زیر ضرب بردند. در رابطه با بنیصدر به نظر میرسید که او میخواست نقش کرنسکی را بازی کند. این موضوع و این تعجیل آنها (مجاهدین-بنیصدر) بهکل آینده ایران آسیب زد. در این شرایط که نهضت آزادی بهعنوان نماینده بورژوازی رادیکال ملی یک تیم دسته دو بود وحامل آن تجربه و سرمایه اجتماعی گذشته نبود و حامل این حرکت تاریخی نبود، سطح بازی در یک جهان پیچیده پایین آمده بود.
نهضت آزادی درباره کارگران حرفی برای گفتن نداشت. تنها تکههایی دارد که سایهای از گذشته است، همانند مرحومان مهندس سحابی یا کتیرایی. کتیرایی در سازمان مسکن آن زمان کار میکرده و از پیش از انقلاب با مقولات رانت زمینخواری و مسکنهای اجتماعی آشنا بوده است. همچنین مهندس سحابی در حوزه اقتصاد توسعه مطالعات پیوستهای داشت، با نظر به اینکه اینها مقولات تکنوکراتیک است اما همین نظرات و بستههای فکری-راهبردی یک جریان را رادیکال میکند. بقیه جریانات سیاسی جوان بلد نبودند این کارها و بستههای اجرایی را انجام دهند. بقیه فکر میکردند بوروکراسی زرد است و هرکس هم که بوروکرات بوده زرد است. تفکر غالب همه جوانان این بود.
اگر در جریانهای سیاسی بعد از انقلاب درایت و هوشمندی و تیزهوشی بود و بحث جبهه وسیع مدافعان انقلاب چه در داخل حاکمیت یا بیرون از آن شکل میگرفت، هیچ جریان سیاسی نمیتوانست دست به اسلحه ببرد. نمایندگان بورژوازی ملی ایران در آن مقطع باید حرفی برای گفتن میداشت.
بهعنوان یک تجربه تاریخی اشارهای به نام وبر لازم است. وبر در سال ۱۹۱۰ نامهای سرگشاده به احزاب سوسیالیست و لیبرال آلمان مینویسد و میگوید احزاب لیبرال که نمیتوانند بیمه بیسمارک را از ملت آلمان پس بگیرند، -بقیه کشورها مثل انگلیس آن بیمه وسیعی را نداشتند که در آلمان به وجود آمده بود- به احزاب سوسیالیست میگوید چه چیزی را میخواهید بیشتر از این حدی که بیسمارک دولتی کرده است، دولتی کنید؟ در مقطع انقلاب ما دچار این مسئله بودیم. ملغمهای از الگوهای منسوخ که مثلاً دوباره اصلاحات ارضی کنیم که نمیشد. چرا؟ برای اینکه شاه اصلاحات ارضی کرده است. خردهبورژوازی چپ مارکسیست و مذهبی مدعی بودند که مگر میشود شاه اصلاحات ارضی را درست انجام دهد؟ باید شرکتهای سهامی زراعی را نگه میداشتیم اما اپوزیسیون میگفت نه. این فتوا که هر کسی زمینی را احیا کند میتواند صاحبش شود، ضد آن اصلاحات ارضی بود.
نیروهای رادیکال در اصل همه پوپولیست بودند! چپها مردم را جمع میکردند که خانههای شمال شهر را بگیرند. از این نوع کارها خیلیها کردند و برنامه منسجم نداشتند. وبر در آن نامه میگوید حالا یک شخصیت کاریزماتیک میآید. ایران بهراحتی میتوانست مانند یوگسلاوی شود چون سایر جریانها نه نظریات جبهه را داشتند، نه دستگاهش را و نه کاریزمایش را. کاریزمایش را چه کسی بهجز خود رهبری انقلاب میتوانست داشته باشد؟ جریانات خارج از روحانیت برای جامعه پیامی نداشتند. نهضت آزادی در بلوک بورژوازی رادیکال انقلابی بود، ولی خودش راهبر رادیکالیسم نبود، نه از لحاظ جرئت سیاسی. از شوراها و قدرت آنها نمیترسید، مهندس سحابی و آیتالله طالقانی پیگیر این پروژه بودند و دنبال حفظ و تقویت حوزه عمومی بودند. شوراها حوزه عمومی هستند. اعضای نهضت آزادی روی برنامههای اقتصادی معطوف به عدالت بازرگان تزلزل داشتند. برای این کار یک جربزه تئوریک لازم است که در نهضت آزادی وجود نداشت، حتی نماینده بورژوازی داخلی برجایمانده از زمان شاه هم نبود. نماینده بورژوازی ملی ایران که در نهضت آزادی و تا حدودی در جبهه ملی متعین بود، از لحاظ فکری و از لحاظ سیاسی فقط امپریالیسم بزرگ جهانی را میشناخت و این نماینده، بورژوازی ملی را از پا انداخت. در صورتی که اگر با همان قدرت و قوتی که داشت میتوانست با شخصیتهای رادیکالش ادامه دهد، میتوانست شخصیتها و نیروهای بسیاری را جذب کند. برای همین یک رادیکالیسم التقاطی مثل بنیصدر از آن موفقتر درآمد. رادیکالیسم بنیصدر خیلی شخصی بود و در بازی جبهه ملی دوم آداب رادیکالیسم را بهصورت التقاطی یاد گرفته بود. این مصیبت اتفاق افتاد یعنی در آستانه انقلاب عدم مشروعیتی که مصدق به حکومت کودتای شاه داده بود، بهصورت مردمپسندتر شد و جریانات چریکی هر روز عقبتر میرفت. وقتی قیمتها در زمان شاه بالا رفت، شاه دویست هزار نفر از بورژوازی تجاری و خردهبورژوازی سنتی را دستگیر کرد. البته خیلیها را زود آزاد کرد، ولی حدود بیست هزار نفر را زندانی کرد. این دو فراکسیون بورژوازی ایران خیلی هراسان شدند. پس از آن حزب رستاخیز راه افتاد که واکنش بورژوازی داخلی را به دنبال داشت. شکاف در بالا اتفاق افتاد. بورژوازی داخلی پس از شکلگیری میخواست در قدرت سهیم شود. باید یکجور نمایندگی پیدا میکرد. نماینده این جریان نهضت آزادی و جبهه ملی نبود. بورژوازی داخلی طبقه اصلی اقتصادی شده بود ولی نه هژمونی فکری داشت و نه سیاسی. پس خودبهخود کنار میرود و نمیتواند از خودش دفاع کند.
در آستانه انقلاب آرایش اینچنینی داریم و نیز جریانات چریکی که بدنه جامعه را رادیکال کردند، اما خود لتوپار و سرکوب شده بودند. با حزب تودهای که از راه رسیده است و برای ضربه زدن به امپریالیسم به دنبال راه رشد غیرسرمایهداری است و از نظر آنها ایران هم به هر قیمتی به لحاظ سیاسی در مقابل امپریالیسم باشد کافی است. این مجموعه ملغمهای است بدون دستگاه و بدون نظریه تکامل اجتماعی با الگوهای منسوخ و بدون اینکه دستگاه نظری هژمون شدهای داشته باشد. در آن شرایط فروپاشی رژیم شاه، مجموعه جریان روحانیت و کاریزمای رهبر انقلاب ایران را نگاه داشت رهبری انقلاب واجد آن چهره و عنصر کاریزماتیک بود که توانست در آن بلبشو ایران را نجات بدهد.