سوسیالیسمی که محمد نخشب تبیین میکرد، از ویژگیهای خاصی برخوردار بود؛ اگرچه روند حوادث در ایران بهخاطر اقتصاد نفتی، کودتا و دههها «اختناق ـ آزادی» بدان امکان تحقق نداد. ولی در حوزهی اندیشه نمیشود هنوز ـ و با وجود سپری شدن بیش از چهار دهه از درگذشت نخشب ـ حضور او را نادیده گرفت؛ حضوری که امروز در “فضاهای بیرونی” نیز مطرح است.
در ایران بهخاطر نداشتن «فلسفه»، اندیشیدن در غالب موارد کفر بوده و حاصلش «بدعت» ـ که جرأت میخواست؛ چراکه از یکسو «اقتدارگرایی» به خطر میافتاد و از سوی دیگر «فرهنگ مردم»؛ تا جایی که در تاریخ این سرزمین، ملاصدرا تکفیر شده و ابنسینا دربهدر و سهروردی محبوس و درگذشته در زندان. با وجود این، در شرایطیکه فضای سیاسی ـ اجتماعی باز شده، کسانی خوش درخشیدهاند؛ کسانی چون نخشب که با «بومیگرایی در دوران مدرن» و در متن شرایط اجتماعی ایران، کوشیدهاند تولید اندیشه کنند و از درد و رنج مردم بکاهند.
محمد نخشب نیز پس از شهریور ۱۳۲۰ و در دورهای از فضای باز سیاسی جریانساز شد؛ چنانکه آلن تورن معتقد است: «هر ایدهای محصول شرایط اجتماعی خود است.»
این درحالی رخ داد که ما هنوز «جامعه» نشده بودیم؛ «بومی شدن» بیشتر فرهنگی بود. افزون بر این، باید به فقر گسترده اشاره کرد و شکاف شهر و روستا؛ شرایطی که مفاهیمی چون عدالت و برابری و قسط را ـ که در فرهنگ و تمدن ایرانی نیز ریشه داشت ـ بااهمیت میساخت؛ مفاهیمی که بر مبنای اخلاق نیز مطرح میشد.
کنشگر ایرانی باید بیشتر «فرهنگی» میبود تا موثر واقع شود؛ چراکه هدف گذار از عقبماندگی و جهل بود که بدتر از فقر است.
دیدگاههای کانت و هگل و مارکس متعلق به شرایط اجتماعی خود بود، در ایران «کارآیی» چندانی نداشت؛ بویژه که در ایران علوم انسانی نداشتهایم. البته نخشب در آنزمان «حقوق» خوانده بود. او اولین کسی بود که «سوسیالیسم و دموکراسی را لازم و ملزوم هم» معرفی کرد. تلاشی فکری که واجد نوعی «آوانگارد»ی بهخصوص در رابطه با مدرنیته و حقوق بود. از یاد نبریم، چنانکه آلکسیس نوز میگوید، مدرنیته هم ابتدا از بستر کلیسا برخاست؛ تولدی در قرن پنجم و توسط طلبههایی که بهکار کشیشان کلیسا مردد شده بودند.
تولد یک جریان
آغاز تلاشهای فکری نخشب از دهه بیست بود؛ آنزمان که بیشتر «رئالیسم انتقادی» مطرح شد. اقدامی همزمان با تکوین حکومت ملی و دموکراتیک مصدق، و در برابر استعمار نفتی. اما ارائه ایده و برنامه نیز اهمیت خاص خود را داشت.
در دهه بیست شمسی و متأثر از تبلیغات عریض و طویل و گستردهی “سوسیالیسم مارکس” در جهان و در ایران همه تصور میکردند هرکس از سوسیالیسم بگوید منظورش همان مارکسیسم است؛ درصورتیکه ما به تعبیر رنهسدییو، در هر کشور و ملتی که برای عدالت اجتماعی مبارزه کرده سوسیالیسم داریم؛ همانقدر که تاریخ بورژوازی و سرمایهداری داریم.
در ایران نیز ما از زمان ساسانیان که مزدک تبلیغ برابری و نظراتش را کرد، نوعی سوسیالیسم و حتی فراتر از آن، نوعی کمونیسم داشتهایم، تا جاییکه قباد پادشاه ساسانی طرفدار او شد؛ هنگام قحطی درهای انبارهای غله را گشود تا همه استفاده کنند. بعد از ساسانیان که اسلام آمد مقوله عدالت همچنان مطرح ماند؛ در قرآن “قسط” را داریم که همان “سهم برابر”ی است که هرکس را شامل میشود. منتها امروز بانگرش علمی نتوانستهاند رشد “انباشت” را مهار کنند.
در آمریکا در دو دهه اخیر تنها یک درصد جامعه توانسته ثروت نود و نه درصد دیگر را طبق آمارها جذب کند؛ حاصلش برآمدن “ترامپ” شد که در مقام ریاست جمهوری در هر ده روز یک نفر از مشاوران و نزدیکانش را جابجا میکند.
زمانی که آدورنو به آمریکا رفت در برابر رشد تکنیک و سرمایه، و نیز در پی کتاب “انسان تک ساحتی” مارکوزه ـ که بیانگر شرایط اجتماعی آمریکا بود ـ از هگل ومارکس گذشت و به “دیالکتیک منفی” رسید.
چپهای اخلاقگرا
خداپرستان سوسیالیست که بانگاه امروز میشود آنها را “چپهای اخلاقگرا” توصیف کرد، جوانان مسلمانی بودند بیشتر اخلاقگرا؛ آنها معتقد بودند که در اسلام مبنا “تقوی” است و نه بیشتر؛ «ان اکرمکم عند الله اتقیکم».
سوسیالیستهای مارکسیست مبنای عقیدتی خود را ـ مطابق نظر مارکس ـ “اقتصاد” در نظر میگرفتند و “فرهنگ” را روبنا ارزیابی میکردند؛ بر آن مبنا هرکس در جستجوی سود بیشتر است؛ چنانکه مارسل گوشه معتقد است، “ایدئالیسمی که تناقض را در بطن خود داشت.» امری که از قرن پانزدهم در اروپا بیشتر با رشد بورژوازی و شهرنشینی شایع شده بود و “اومانیسم” مدرنیته از یاد رفت؛ چه به تعبیر مارسل گوشه، «رشد سرمایه و تکنیک که دینامیسم خاص خود را داشت جبری شده بود.»
تفکرات مارکس بازتاب آن شرایط بود، و به تعبیر آلن تورن، «هر ایدهای محصول شرایط اجتماعی خود است.» ضمن اینکه همچنانکه هابرماس میگوید، «تاریخ عبارت است از واکنش انسانها در برابر شرایط حاکم.»
نخشب برآمدن نقطهنظرات مارکس را در زمان خود، حاصل سود و نفعپرستی سرمایهداری بهعلاوه فساد کلیساییان معرفی میکرد. به همین دلیل، او اخلاق را بهمثابه یک ضرورت در سیاست و جامعه مورد تاکید قرار داد. همانگونه که در غرب نیز آدورنو و هورکهایمر با نقد هگل و مارکس، به نقد بورژوازی و سرمایهداری (اعم از لیبرال و دولتی) پرداختند و ضرورت حداقلی اخلاق را یادآوری کردند.
خداپرستان سوسیالیست، سوسیالیسم و دموکراسی را در رابطه با خداپرستی مطرح و تبلیغ میکردند؛ نخشب و همفکرانش با تاکید بر وجود رابطه منطقی بین اینها، سوسیالیسم و دموکراسی را لازم و ملزوم هم ارزیابی میکردند.
نخشب تاکید داشت که «سوسیالیسم و ودموکراسی دو جلوه از یک حقیقت واحد حکومت مردم بر مردم هستند.»
نگرش تنزیهی
تنها با نگرش “خداپرستانه” البته “تنزیهی” است که میشود «خود» را یافت؛ چه انسان اسطورهساز است و گرنه تمام مشکلات بشر از مادهپرستی نیست. از این منظر، با “الهیات تنزیهی” که با “لا” آغاز میشود و سلبی است، میشود هرگونه مطلقنگری، خیرهسری و “فرعونیت” را از قبل زایل نمود و بازتولید مداوم را درسایه نگرش چندبعدی (پلورالیسم فکری) که بنیان هرگونه “آزادی اندیشه، بیان و سیاست” و دگرگونساز، غیرمتعین، خودمختار و مسئولیتآفرین است، تضمین کرد و تداوم بخشید، و از قبل پذیرفت که “واقعیت خود یک فرایند است و مطلق نیست.”
درهرصورت ما و انسان از طریق خصوصیکردن تجربه دینی، خصوصیترین اسطورههایمان را پر و بال میدهیم، و حتی دین را براساس زندگی شخصیمان تعریف میکنیم و یا اسطوره و آیین را براساس زندگینامه شخصی منابعی تلقی میکنیم که هویت شخصیمان را برایمان مهیا ساخته است؛ یعنی باز نوعی مطلقیت را از قبل و درون خود میپذیریم؛ درحالیکه خداپرستان سوسیالیست با “الهیات تنزیهی” از آن زمان با شکستن بتهای ذهنی و اسطورهها و مطلقهای درونی با الهیات فرهنگی که مبنای آن آگاهی بود و الهیات تنزیهی که “خودآگاهی ” بود (برگرفته از ادیان توحیدی و ابراهیمی که با “لا” آغاز میشد) زمینه رشد را با تفکر فلسفی وروشنفکرانه فراهم میآوردند تا “خودسازی” را در جهت رفتن به خداگونگی هموار سازیم؛ چه وقتی خدا را مطلق میکردند هرگونه مطلق را رد میکردند؛ چه در مکان چه در زمان چه در بیان چه در فهم چه در تصور، و هرگونه بیانی را برای بیان این “مطلق” ناکافی برای ابراز این مطلق در نظر میگرفتند.
همچنین این فرض مطرح بود که برای آرمانیشدن حقیقت هرچیز نمیتوان در گسترهی شهود ناب بررسی کرد، بلکه باید شکلی تاریخی از دانش را متصور کرد؛ شکلی که بالاجبار به نوشتار وابسته است؛ و نوشتار و حتی فرهنگ جز پیچیده کردن اشکال مختلف حقیقت و دور کردن انسان ار طبیعت و مفاهیم ناب کاری انجام نداده و نمیدهد.
ایدئولوژی، فرهنگ، مکتب با اندیشه خداپرستی و جهانبینی توحیدی از ابتدا بر این مبنا قرار میگرفت که انسان درهرصورت بهخاطر پیچیده کردن مفاهیم زمان، مکان، فرهنگ، و ایدههای تجریدی از موقعیت طبیعی، حقیقت بنیادین و… بالاخره روزی دور میافتد، و با این بینش خود را دور مینگریست؛ پس با این نگرش هرچیز قابل تغییر، کمال، تصحیح، و برگشت و قابل انتقاد بود.
امروز معلوم شده تمام حقایق مفهومی بجز بازی کلمات و واژها نیست، و قوانین علمی که غالباً مبتنی بر ریاضیات است ابطالپذیر است و مدرنیته چیزی نیست جز آنکه بپذیریم که بیانات و برداشتهای ما از حقایق جز استعارهها ومجازها نیستند زیرا که حقیقت هرگز در دسترس ما قرار نخواهد گرفت و تنها با الهیات «کمالطلب» میشود مدارج ترقی و توسعه را پیمود.
ملی ـ فرهنگی
در زمانیکه در کشور ما “مارکسیسم” یک مکتب بود و مطلق شده که «اقتصاد» را اصل میگرفت، درحالیکه اقتصاد ما رانتی/نفتی بود و فساد تولید میکرد، خداپرستان سوسیالیست فرهنگ را زیربنا گرفته و اصولا ملی ـ فرهنگی بودند.
آنان از توهمات غربی در ایران پرهیز میکردند و در حوزههای آکادمیک و روشنفکری فعال بودند. نخشب حقوق خوانده بود و بعدتر دکترای مدیریت در آمریکا گرفت؛ بسیاری دیگر از همراهان وی نیز دانش خود را افزایش دادند و کوشیدند به جامعه خود و مسایلش بپردازند.
با جهانی شدن و کوچک شدن جهان، ما از هگل و مارکس گذشته بودیم و بیشتر نیاز به تحلیل «شرایط» داشتیم، چراکه سخت نیازمند “توسعه پایدار” بودیم. این به نوعی همزمان بود با زمانیکه روشنفکری غرب بعد از مکتب فرانکفورت و اگزیستانسیالیسم سارتر و… نیچهای شده بود و هابرماس سر برکشید و جنبش ۱۹۶۸ را در فرانسه شاهد شدیم که حتی حزب کمونیست را به حاشیه راند.
تولید اندیشه
در زمان درخشش نخشب و ایدهاش هنوز نیروهای اشغالگر متفقین در ایران حضور داشتند؛ مخصوصا که روسها با حمایت فرقهای در آذربایجان از تخلیه آن ایالت مطابق قرارداد طفره میرفتند. درضمن حزب توده هم زیر سایه آنها با تبلیغات وسیع داشت و فعال مایشاء بود. اینها دینامیسم تاریخ را منافع مادی و اقتصاد معرفی میکردند. به موازات این ایدئولوژیها جریانی بهنام “نهضت خداپرستان سوسیالیست” مرکب از تعدادی جوانان تحصیلکرده آغاز به فعالیت نمود، و طی چند سال کتابهایی منتشر کرد؛ ازجمله کتابی بهنام “مکتب واسطه” که دنیای اسلام را میان دو ابرقدرت آنروز فرض کرده بود؛ البته با نگرشی تازه از اسلام توسط مهندس شکیبنیا، و کتابی بهنام “ایدهآل بشر” از مهندس جلالالدین آشتیانی و کتابهایی به نامهای “بشر مادی” و “نزاع کلیسا و ماتریالیسم” و “فرهنگ واژههای اجتماعی” و “ایران در آستانه یک انقلاب اجتماعی” از محمد نخشب. این کتابها قبل از انشعاب خلیل ملکی از بقایی و طرح تز نیروی سوم منتشر شدند.
تز محمد نخشب که در آن شرایط طرح شد “اخلاق و حقوق”بود. او فارغالتحصیل حقوق از دانشگاه تهران بود. آنروز او در عین مسلمانی، فراتر از شرع و دین غالب رفت و مبنای جهانبینی را عملاً بر “الهیات تنزیهی” استوار ساخت. او میکوشید از هر پدیدهای افسونزدایی کند؛ به سهم خود علیه خرافات جاری در آن دوران نیز میکوشید و آگاهیبخشی میکرد.
او برای نخستین بار، رابطهای جدید بین حقوق و آزادی و اخلاق برقرار نمود؛ اموری که تا آن هنگام در کلیبافیها مانده بود؛ و این علیرغم تاریخ گذشته ما رخ میداد؛ تاریخی که در آن تلاش میشد خدا را در انسان زمینی متجسم کند و به او قدرت اهورایی ببخشد که در شاه یا مراد و… بازتاب مییافت. از طرفی دیگر، اسلام وحدت وجودی بود که با ادبیات خود قرنها در خدمت این تفکر و در آسمانها بویژه به بهانه «عرفان» در جستجوی “اصل” خویش بود تا به صوفیگری رسید؛ آنجا که نسبتی با توسعه و دموکراسی نداشت.
نخشب اما نوعی گسست از گذشته ارائه میکرد؛ رویکردی که به “انسان فینفسه زمینی، اجتماعی، غیراستثنایی، معطوف به «خویشتن خویش» با “خرد خودبنیاد” میپرداخت که در فرهنگ ما تا بهحال سابقه نداشته است. در عین آنکه این انسان از نظر ما، بهخاطر باور به خدا، نظرش همیشه درجامعه به وجود دیگری و حقوق او متوجه بود، و «استعلا» را در آن میدید؛ شاید همانند “استعلای کانتی” که دیالکتیکاش “سنتز” نداشت زیرا که از نظر او سنتز استبداد ـ آزادی بود.
بنابراین اگر این فرد اخلاقی بود بهخاطر مسئولیت در برابر دیگری بود، بهعلاوه مسئولیت در برابر طبیعت و محیط زیست که بین اینها یک رابطه ارگانیک میدید و بدان اعتقاد داشت؛ چه با “نگرش توحیدی” بود و برخلاف تاریخ و سنت و… او یک کنشگر اخلاقی و اجتماعی بود.
از این زاویه، مقولههای عدالت و برابری و… درواقع برآمده از “اخلاق” است که با یک “نظام ارزشی” در جامعه میتواند باتوزیع برابر در اقتصاد نفتی و رانتی حلال مشکلات باشد. ازاینرو در برابر فقر و محرومیت بیتفاوت نبود، و در اقتصاد به سوسیالیسم و برنامه میرسید و حاصل نهاییاش «سوسیال دموکراسی» بود؛ او اینها را برای مردم ایران در یک نظام دموکراتیک میسر میدید که مدرن و درضمن یک “متدولوژی” رهاییبخش بود و از استبداد ایدئولوژیک پرهیز میکرد و “خدا” را مطلق میساخت.
این نگرش ماتریالیسم دیالکتیک مارکس را واکنشی در برابر مطلق کردن کلیسا و ایدهها از سوی کشیشان و کلیساها معرفی کرده و متعلق به دورهای از تاریخ غرب که بورژوازی و سرمایهداری رشد”ناموزون” داشت. در آن دوره بورژوازی میرفت که تبدیل به امپریالیسم شود و شد. و ما شاهد تضاد بین نیروی کار و سرمایه از یکسو و مبارزه بین استعمارگر و استعمارشده از سوی دیگر بودیم؛ بهعلاوه خرافاتهای قرون و اعصار که تبلیغ میگردید.
آنان چند روزنامه یومیه و هفتگی بهنامهای “مردم ایران” و “جوانا ن ایرا ن” و یک مجله تئوریک به نام “برای ترقی ایران” منتشر کردند.
برنامه اجتماعی و اقتصادی این جریان سوسیالیسم بود. این جریان دینامیسم اجتماعی را از فرهنگ “آگاهی” میدانست. آنان با الهیات تنزیهی که با “لا اله” آغاز میشود، به نفی قدرت و ساختارهای باقیمانده از دوران جاهلیت پرداختند، و با ارائه طریقهای مدرن و استنباطات تازه «سوسیا لیسم بر پایه خداپرستی” را مطرح کردند که ایدئولوژی این جریان در برابر مارکسیسم بود؛ تز جدیدی که انقلابی در نگاهها ایجاد کرد، و با نگاه فلسفی به جامعه و سیاست تا اقتصاد وارد شده، دموکراسی و سوسیالیسم را با مبانی فکری و ابداعی خود لازم و ملزوم هم معرفی نمودند.
ساختارشکنی
در زمانیکه هنوز بعضی از روشنفکران در جهان آزادی را و گروهی عدالت را عمده میکردند، آنان رابطه “خدایگان و بنده” را که بعد از اسلام همچون گذشته در ایران به بهانه دین حفظ میشد، از هم گسستند. در زمانیکه هنوز دین خرافی و گروهی متولیانش مردم ایران را موالی و نیازمند سلطان و… قلمداد میکردند؛ امری که مانع اصلی بالندگی و پویایی جامعه ایران بود.
تلاش آنها در جامعهای صورت میگرفت که هنوز برخی روشنفکران و مردمانش به تاریخ قبل از اسلام نظر داشتند؛ آنهایی که معتقد بودند شاه را خداوند با دست خودش درست کرده ازینرو یکپارچه نور است و مردم از جنس خاک، و چه نسبت خاک را با عالم پاک.
این در حالی بود که وقتی اسلام آمد، گفت پیامبر هم از جنس شماست؛ و همین امر نشانگر فاصله اسلام با سایر ادیان بود، البته اگر با آن درست برخورد میشد. در یکی، پیامبرش پسر خدا عنوان میشد و در بعضی “عین خدا”.
در چنین بستری و جامعهای، نوعی ساختارشکنی نیاز بود؛ آنچه که نخشب و همفکرانش بانی آن شدند و از اخلاق گفتند و خداپرستی.
چنین بود که وقتی نشریات آنان با بحران مالی روبرو شد دکترمصدق به طریقی به حمایت از ایشان برخاست. برخی معتقدند برنامهها و سیاستهای اجتماعی معطوف به طبقات محروم و لایههای نابرخوردار و گسترش عدالت اجتماعی دکتر مصدق، بیتأثیر از دیدگاههای خداپرستان سوسیالیست نبوده است.
هدف ما این بود که سیاست بر اقتصاد، دولت بر گروههای فشار، و انسان بر ابزارکار مقدم باشد. همچنین تعلیم و تربیت و فرهنگ برسود، اخلاق بر اراده و قدرت، شهروند بر مصرفکننده تقدم داشته باشد. بهعلاوه پیشنهاد “دموکراسی شورایی” از خداپرستان سوسیالیست بود؛ هرچند در روند اجرا، فرجامی دیگر و تلخ یافت.
خداگرستان سوسیالیست جریانی بود که در فضای باز دوران مصدق و آزادی شکوفا شد و با کودتای ۱۳۳۲ به محاق رفت. این جریان نتوانست بعدتر و در دهه چهل و در فضای بسته میسر نشد. به نظر من، تمام “انشعابها” در این مقطع زیانبار بود؛ چیزی که اجازه نداد یک حزب بزرگ داشته باشیم و احزاب نوپای قبل از کودتا با انشعابها فروپاشیدند…
*از فعالان نهضت خداپرستان سوسیالیست و پژوهشگرمرکزمطالعات عالی علوم اجتماعی- پاریس