روزگاری نشانهی دانایی، بیقراری بود؛ سخن علیبنابیطالب دهان به دهان میگشت که خداوند از دانایان پیمان ستانده که بر زیادهخواری ظالم و نداریِ مظلوم قرار و آرام نگیرند: «و ما أخذالله علی العلماء أن لایقارّوا على کظه ظالم و صغبِ مظلوم».
علیرضا رجایی بازماندهی همان پیمان است؛ عهدی که جز با آزادی و آزادگی به سامان نمیرسد. شاید روزی لازم بود “امیریحیی و امیرطاها” فرزندان رجایی از پدرشان بپرسند اینهمه بیقراریت تاوان چیست؟ حالا دیگر پاسخ این پرسش، خود اوست که هم سند است و هم مستند!
پیشینیانِ مسلمان که تضییعِ حقالناس را گناهی بزرگتر از حقالله میدانستند سخنی را از پیامبر میخواندند که «گناه، پارهای از عقل را از آدمی میبرد که هرگز بازنخواهد گشت» (من قارفَ ذنباً فارقَه عقلٌ لمیعد الیه أبدا). اینجا نقطهی ناسازگاریِ گناه و عقل بود و نقطهی پیوند دانش و اخلاق. دانایانی که به گناهِ سکوت در برابر حقالناس عادت میکنند به تدریج عقلهایی را میبازند که دیگر به جانشان بازنمیگردد. عقل اگر به کار مهار ظلم و کاستن از رنج آدمی نیاید ابزار فریب میشود و دانایانِ معتاد به «مصلحت و معیشت به هر قیمتی» داناییشان را میبازند.
در این ترازوست که علیرضا رجایی دانشمند است؛ اما نه بهخاطر درسی که خوانده و آنچه را که در عقلِ نظری اندوخته؛ بلکه برای عقل عملیاش و تجربهای که در مراعاتِ حرمت انسان پیش روی ما میگذارد.
عادت اما آفت دانایی است؛ دانایی اگر به غفلت و تغافل بیامیزد انسان را به باد میدهد، و دانش اگر به رنجهای آدمیان عادت کند بیخاصیت میشود.
وقتی به کارنامهی رجایی نگاه میکنم او هرگز «عادت» نکرده و هر بار آتشی نو دامن او را گرفته است؛ چه آن روزها که بهخاطر نوشتههایش بر او غضب کردند، چه آن روزها که بهخاطر رأی و اعتماد مردم به او، حق نمایندگیاش را غصب کردند، چه آن سالها که رنج زندان کشید، و چه این ماهها که رنج بیماری میکشد. گویی همان «آتشهای نو نو»ی مولاناست وقتی میگفت «منم سوزان در آتشهای نو نو».
مولانا «نگار»ی را میشناخت که بهانهی بیقراریهایش بود و نمیخواست به دیروز و «پار»سال برگردد!
«قرار زندگانی آن نگارست
کز او آن بیقراری برقرارست
مرا سودای تو دامن گرفتهست
که این سودا نه آن سودای پارست»
گویی عادت و رضایت به اکنون، در شأن ایمان و جهانش نبود… و حالا جشن میلاد مردی است که نگار و قرارش را به رخ ما میکشد!
جشن تولد او جشن امیدواریِ انسان به دانایی است؛ جشن باقیماندهی آبروی “دانستن” است در روزگاری که عقل را به منجلاب “ماندن به هر قیمتی” کشاندهاند و این یادداشت نیز حضور نویسنده در جشن میلادش نیست؛ بلکه حضور یک شاگرد است در مکتبی که در این زمانه “کیمیا”ست.