پرده اول، اول مرداد ۱۳۷۸
به خون آغشته و زخمی از بازداشت سپاه تبریز به قید قرار تأمین تا زمان دادگاه آزاد میشوم؛ روزنامههای اصلاحطلب را ورق میزنم و از ظلمی که در یکشنبه سیاه ۲۰ تیر بر دانشگاه تبریز رفته خبر و اثری نمییابم؛ بغض کرده از ستمی مضاعف و مظلومیتی دوچندان راهی تهران میشوم.
نخست به دیدار دکتر یزدی میروم و با ذکر آنچه در آن عصرگاهان بارانی بر تبریزمان رفته از او میپرسم: «چرا تبریز برادر ناتنی اصلاحطلبان است؟ چه فرق است بین کوی دانشگاه تهران و دانشگاه تبریز که اولی مسئله و تیتر یک همه مطبوعات اصلاحطلب میشود و دومی به اندازه یک گزارش نیز اهمیت ندارد؟!»
با راهنمایی شادروان دکتر یزدی برای دیدار با علیرضا رجایی که آن روزها دبیر سرویس سیاسی روزنامه نشاط است راهی آنجا میشوم تا هم حدیث رفته بر تبریز بازگویم و هم لب به شکایت بگشایم که شما را چه میشود؟!
خانم منشی تحریریه به گمان اینکه قراری از پیش وجود ندارد و صرفا خوانندهای آمده و با هر یک از اعضای سرویس سیاسی کارش راه میافتد؛ نخست دوست جوان کم و بیش همسن و سالی را صدا میکند که آن روزها از عمر مطبوعاتیاش ۶ ماه نیز نمیگذرد و البته با انتشار چندین مقاله که مطبوعات جناح راست آن روزها و اصولگرای این روزها به قلم دیگران منتسباش میکنند گل کرده است.
دوست جوانمان روبرویم مینشیند حکایت رفته بر دانشگاه و شهر تبریز در آن یکشنبه سیاه ۲۰ تیر را میشنود؛ شانهای بالا میاندازد و میگوید: «بههرحال باید نظم در شهر برقرار میشده؛ به ما هم گفتهاند فیتیله این جریان را پایین بکشیم و دیگر چیزی در این مورد ننویسیم.»
ناامید و آزردهخاطر بلند میشوم که از ساختمان روزنامه بیرون بیایم و دارم فکر میکنم که از خیابان طاهری به سمت ولیعصر و پارکوی بروم و از صرافت دادخواهی توسط روزنامههای اصلاحطلب بیفتم و راهی منزل داییام شوم و یا اینکه از در ساختمان که بیرون رفتم به سمت راست بپیچم و سمت جردن بروم تا شاید بار دیگر شانس این دادخواهی را در کوچهای بالاتر که نام ناهید بر خود دارد در روزنامه خرداد امتحان کنم!
در همین افکار غوطهورم که در راهپله علیرضا رجایی را میبینم؛ آن روزها هنوز قرنها تا شبکههای اجتماعی و توییتر و فیسبوک و امکان دیدن صدها عکس و فیلم از اصحاب رسانه فاصله هست؛ قرونی که البته به دههای پر میشود!
بههر روی اصحاب رسانه را باید از روی عکس کوچک کنار یادداشتهایشان که روزنامه جامعه و شمسالواعظین مبدع یا دستکم بسطدهندهاش در مطبوعات بوده شناخت؛ وگرنه پیش از آن و در عصر روزنامههای سیاه و سفیدی که سلام پیشروترین در محتوا، و همشهری و ایران پیشروترین در شکل را سامان داده بودند از همان عکس هم خبری نبود و نویسنده تنها در یک نام با فونت ریز در کنار یادداشت خلاصه میشد.
با تردید صدایش میکنم، جناب رجایی؟
ـ بله خودم هستم؛ درخدمتم.
+من با شما برای ساعت ۴ قرار داشتم. ظاهرا دکتر یزدی به شما زنگ زده بود.
ـ بله، بله؛ ببخشید؛ من امروز جمعه بود و قدری دیر رسیدم.
با هم به اتاقی میرویم و من لب به شکایت میگشایم. از همکار جوانش گله و شکایت میکنم که هزاران نفر بازداشت و مضروب و تیرخوردهاند؛ با شلیک مستقیم تیر جنگی با نشانهگیری به قصد کشت وارد دانشگاه شدهاند؛ «این همکارتان میگوید بههرحال باید نظم برقرار می شده؟!»
همدلانه و صمیمانه گوش میکند؛ لبخند میزند و شماره تلفن منزلش را میدهد و میگوید: «میدانم چه ظلمی بر شما رفته؛ بگذارید فقط چند روزی بگذرد و قدری این فشارها کاهش یابد؛ حتما مینویسیم. فقط لطفا با من در تماس باشید تا با هم بتوانیم کاری بکنیم انشاالله.»
«انشاالله»ی که میگوید امیدبخش است و دلگرمکننده. از ماه بعدش که موفق به بستن پرونده خودم میشوم شروع میکنیم به انتشار نامههای دوستان زندانی از درون زندان و حتی لوایح دفاعیهشان؛ حدفاصل مهر تا آذر ۷۸ بخش اعظم زندانیان آزاد میشوند جز دو نفر که آزادی آنان نیز به سال نمیکشد، و نهایتا با فشار موج مطبوعات اصلاحطلب همگی بازداشتشدگان آزاد میشوند. فشار دادخواهی که سنگ بنای نخست آن با همکاری علیرضا رجایی گذاشته میشود، و البته عیسی خندان و مرتضی کاظمیان در یک کوچه بالاتر.
پرده دوم؛ آبان ۱۳۸۲
شکاف سکولار ـ روشنفکر دینی در جنبش دانشجویی به اوج خود رسیده! شکافی که از زاویه دید امروز نگارنده بس غیرضروری و غیرسازنده بل مخرب برای جنبش دموکراسیخواه ایرانیان مینماید. ماه رمضان است و بساط افطاریهای انجمنهای اسلامی دانشگاههای سطح تهران از پی سرکوب شدید جنبش دانشجویی در تابستان آن سال پر رونقتر از هر سال.
افطاری انجمن علامه طباطبایی دو سخنران پیش از افطار هم دارد؛ اولی سخنران اصلی با زمان یک ساعت و دومی سخنران ثانوی با زمان حدود سی دقیقه.
سخنران اصلی کعبه آن روزهای جنبش دانشجویی دکتر حاتم قادری است که اتفاقا تمامی ویژگیهای یک روشنفکر کاریزماتیک را نیز دارد. ساعتی در باب عدمامکان سازگاری و حتی گفتگوی تشیع و دموکراسی سخن میراند که با تشویق شورمندانه حضار نیز مواجه میشود. سخنران دوم شادروان احمد قابل اما فقیه است و جنس استدلالهایش دروندینی؛ نه چون حاتم قادری فلسفه میداند و نه چون او میتواند به اساطیر یونان ارجاع دهد؛ سخنانش در نقد سخنران اول همدلی زیادی در جمع برنمیانگیزد؛ واکنش سرد جمع کافی است که متدین و دینداری چون مهندس توسلی را به واکنش وادارد و خواستار وقت پاسخگویی شود.
یک جمله در پاسخ مهندس توسلی بحثبرانگیز میشود و بحثها به بعد از افطار و میان موافقان و مخالفان دو جناح سخنرانیهای قبل از افطار در حیاط دانشکده اقتصاد علامه میکشد. اما هر چقدر آنجا و میان ۵۰ سالهها مجادله از جنس مباحثه ایدههاست و گفتگوی معناها؛ اینجا و میان ۲۰ تا ۳۰ سالگان بهراحتی مجادله معانی رنگ مخاصمه شخصی بهخود میگیرد.
حال تولیدکنندگان نقد و نظر با هم افطار میکنند و توزیعکنندگان تندخویانه به مجادله ایستادهاند؛ رجایی که تازه به دانشکده اقتصاد رسیده وارد بحث میشود و با آن خنده ریز همیشگی که همراه هر جملهاش است، عنان کلام بهدست میگیرد و لختی در ستایش مدارا و تساهل سخن میگوید. در پایان این ماییم که با شرمساری به هم لبخند دوستی میزنیم.
پرده سوم؛ ۲۷ خرداد ۱۳۹۰
بند ۳۵۰ ماتمزدهی هدی است؛ آشفتهی هاله است؛ عزادار عزت است!
سوگواری با خشمی پنهان درهم تنیده؛ خشمی که هم از زندانبان است و هم از “دیگری”.
آخر بند سیاسی است بههرحال و سیاستمردان نیز که بدون اختلاف و تفاوتنظر نیستند. اصلا بدون “تفاوت” سیاستی نیز که هنر مدیریت تفاوتها و تعارضهاست فاقد موضوعیت میشود.
اما بندی که یک سر طیفاش مجاهدین انقلاب است و سر دیگرش مجاهدین خلق؛ بندی که با هنرنمایی دادستان با دو طبقه کردنش مینگذاری سیاسی شده تا بذر اختلاف در آن کاشته شده باشد؛ حدس زدنش دشوار نیست که در آن “تفاوت” بهراحتی بر سبیل “تساهل” نمیرود!
اینجاست که شرایط “مدارا مرد”ی میخواهد که بذر مدارا بکارد و شرایط را آرام سازد. با خود میاندیشم که چقدر جای احمد زیدآبادی در بند ۳۵۰ خالی است که میتواند در وسط جدیترین و دشوارترین شرایط نیز با تعریف چند لطیفه با آن لهجه شیرین سیرجانی خاص خود فضا را مملو از مهربانی و مدارا و برادری کند!
اما بههرحال احمد به رجاییشهر منتقل شده و واقعیت ۳۵۰ نیز مجاهد انقلاب تا مجاهد خلق است.
در چنین احوال دشواری است که در باز میشود و “مدارا مرد”ی وارد میشود که بسیاری از ما حتی از بازداشتش نیز اطلاع نداریم و گمان بر وارد بند شدنش نیز نمیبریم.
مدارا مردی چون رجایی میرسد تا قلوبی را به هم نزدیک کند که در شرایط غیر آن در جو سکتاریستی که جوانه زده است شاید هیچگاه بههم نزدیک نشوند.
او با مجاهد انقلاب همانگونه است که با مجاهد خلق! در کلاسهای جامعهشناسیاش ـ که شلوغترین اجتماع ممکن بند ۳۵۰ است ـ از مارکسیست میآید تا لیبرال؛ از سکولار تا متشرع؛ از بهایی تا مسلمان.
و کسانی کنار هم مینشینند که پیش از آن شاید به سختی با هم سلام و علیک نیز میکردند.
برایم سؤال است که او این آرامش و مداراگری را از کجا آورده است؟
با رشک زیر نظرش میگیرم و متوجه نمازهایش میشوم و اشکهایی که چه آرام و در انزوا بر سجاده میریزد. شبهای جمعه وقتی دعای کمیل تمام میشود و چراغها روشن، چهره اشکآلودش آدمی را نزد ابوسعید میبرد؛ نزد حسن بصری و حلاج و پیر بسطام!
اینجاست که میتوان دلیل آرامش و مداراگریاش را درک کرد. او به عرفانی دل سپرده است که ابوالحسن خرقانی را بدانجا میرساند که بر خلایق چنین تواند نگریست که «هر که بر این سرای آمد نانش دهید و از نامش (ایضا مذهب و مرامش) هیچ مپرسید؛ آنکه نزد خدای به جانی ارزد قطعا در این سرای به نانی خواهد ارزید.»
آری مدارا مرد قصهی ما نه ریش دارد اما استدلال دروندینی میکند و نه سبحه بر کف میگیرد؛ اما دل پر از شوق خدایش دارد و خلقش.
او کسی است که دینداری رحمانی را در خود درونی ساخته است.
دعای ملتی برای بازیابی سلامتیاش بدرقه راهش باد.