زندگی چیست؟ در پس گذر ایام چه سرّی نهفته است؟ در فاصله بودن تا نبودن، چگونه انتظاری از زندگی قرین به مقصود است؟ آیا بین بودن و نبودن، آن قَدَر فاصله و تمایزی است، که به ارزش بودن یا نبودنش بیارزد؟ اگر زندگی به سختی و حدت بگذرد، آیا میتوان مستأصل از دستیابی به ذات زندگی از خیر بودن گذشت؟ و یا اگر زندگی به راحتی و رفاه سر شود، میتوان آن را وافی مقصود دانست و چنین سرنوشتی را خیری بزرگ قلمداد نمود؟ تیرگی گذر ایام را با امید به کدامین سعادتی میتوان دندان روی جگر گذاشت و خوشی گذر ایام را حاصل مساعدت نظر لطفی میتوان دانست؟ آیا رفاه و فاصله گرفتن از هر گونه فقر و نداری به یُمن هر امدادی، خوشاقبالی است و گرفتاری به تیرگی فقر و نداری به دلیل چنبرهی یک وضعیت اجتماعی، نه تنها بداقبالی که گونهای از ذلت و خواری است؟ از سؤال و چون و چرا در باب کیفیت نقد حال، به روی گل کدامین ارزشی و به پاداش نسیه کدامین بشارت دهندهای، میتوان دست برداشت؟ با حلوا حلوا گفتن کدامین مبشری، میتوان دهان تلخ حال حاضر بنیبشری را شیرین کرد؟ اصلا ارزش و معیار و میزان سنجش در پاسخ به این همه سؤال را از که منبع و مآخذی میتوان سراغ گرفت؟ کدامین منبع یا مرکزی میتواند جوابی قانع کننده برای آدمِ گرفتار در چنبره سختی زندگی، فراهم آورد؟
«از سرد و گرم روزگار» هر آنچه چشیده باشی، راهی به رهایی از این همه تأملات شاید که پیدا کنی. زیستن در کلیه آنات زندگی مُهر و نشانی از خویشتن را در جایی به یادگار خواهد گذاشت. لحظه لحظه زندگی، رنگ و نشان تو را آرام آرام نقش خواهد زد. سردی و گرمی این لحظه لحظهها، با مشارکت و حضور فعال تو، هویت یگانه تو را شکل خواهد داد. هر انسانی با تمامی مشابهتهای ظاهری با دیگر انسانها سردی و گرمی قصهی خود را دارد: قصّهای شاید یگانه و نادر.
مَشتی ماتی چون که چشم از جهان فروبست، مادر تنها شد، مادر پشتوانهاش را از دست داد. زنِ تنهای دنبال تابوت مشتی ماتی مادرش بود. مادر از شدت درد و بیتابی در هم شکسته بود. مادر تلخی نبودن مشتی ماتی را در چهرهاش نمایان کرده بود. او میدانست بدون بودن مادرش روزهای بس تلختری را خواهد داشت. بودن مشتی ماتی، یعنی بودن مهر، یعنی بودن اقتدار، یعنی پشتوانهای برای او، و نبودنش یعنی نبودن این همه. احمد چگونه میتوانست این همه تلخی را ببیند و خم به ابرو نیاورد؟ این بود که احمد گریست. فغانی تلخ از سر گرفت. آیا این سرآغاز روزهای تلخ بود؟ یا تلخی، چاشت شبانهروزی و هر روزهی او بود؟
مادر، با وجود آمندلی، جان میکَنَد، دار قالی به پا میکند. شب و روز در پای آن مینشیند، تا شاید موجبی باشد برای برکت خانه. تا که بچههایی را که از مرگِ دم تولد نجات یافتهاند، تر و خشکشان کند. بچههایی که از پسِ چند شکم زاییدن شاید که تنها یکی از آنها از مرگ جان سالم به در برد؛ که دنیای فقر، دنیای فقر سلامت حتمن هست. دلخوشی او از زندگی شاید تنها این بوده است که دور و برش را فرزندان ریز و درشتش پر کنند. این که بتواند احمد نوزادش را سالم و سرپا ببیند باید که چنین مساعدتی نادر را مبارک و مقدس تصور کند؛ که قاعده گویی شکم پشت شکم، مرگ و میر نوزاد است. دنیای فقر و تیرگی، اگر هم فرصت و رخصت چون و چرای در باب کیفیت زندگی و یقه کشی از کسی و یا سرنوشتی را ممکن نکند، خود به خود آدمی را فرا میخواند که به سمتی برود که اندک نعمت به دست آمده یا فرزند نجات یافته از چنگال امراض و اغیاری را قدر بداند و این قدر را در توسل به معبد مقدسی مقدور ببیند. تسکین این همه درد را باید از جایی و نگاهی گرفت وگرنه آدمی سر به نیست میشود. هر چه بگویی خَلَقَالانسانَ فی کَبِد شاید چیزکی از این زیر و رو شدن و دل و جان در تنگدستی و مشقت فرسودن را ناگزیر بدانی. شاید توسل به شاهچراغ اندکی دل ربابه یعنی مادر را برای زنده ماندن فرزندش تسکین بدهد.
ولی این تسکین هم چندان دوامی ندارد، این است که سراغ از جنگیر میگیرد تا بهانهای را برای سرگذشت و مرگ پیدرپی نوزادانش را در دل درمانده خویش جا بدهد. علت و یا دلیلی را که بتواند وضعیت پیش رو را برایش قانعکننده بسازند. قانع شدن لزوما با براهین و چون و چرا کردنی حاصل نمیشود، شاید که همین کهنهی دوّار و هر آنچه هر روز با آن مواجه میشوی، راهی به رهایی برایت بگشاید. فاشگویی جنگیر از راز این تیرهروزی و پناه بردن به چنین عوالمی، صرفا آرامشجویی و جستن دل آرام از اوضاع درهم بر هم روز و روزگار را میماند.
روزها به سختی میگذرد، بعضی شبها نان خالی هم در خانه پیدا نمیشود. سختی و حدت از بین نمیرود بلکه از دوش کسی به دوش کسی دیگر سرازیر میشود. آنکه شانه از زیر بار خالی نمیکند و تن به جنگ جریان زندگی میسپارد باید که مسئولیت را پذیرا گردد. نرگس دختر بزرگ خانواده که عروسی میکند، نوبت نوبت پروین دختر بعدی است که با وجود سن کم جای او را در خانواده بگیرد. میدان را خالی نکردن و بازو در بازوی معضلات افکندن و تن خود را زیر ضربات ستبر تیرگی روزگار مجروح ساختن، اندکاندک قاعده این زندگی میشود. گویی هر یک در کنار دیگری، گُرده به زیر بار زندگی سپردن را نیک میآموزند. بیآنکه حرفی و سخنی در باب ضرورت تحمل، ضرورت صبر، ضرورت کار و کار و کار گفته شود. گیرم که حاصل سختترین کارها هم به پیشچینی منتهی شده باشد، که تهِ تهش جمع کردن چند ساقه گندم از پسمانده دروگری است، اگر که چیزکی باقی مانده باشد. با این حال و روز، بزرگترین شیدایی و هیجان و رهایی تو، شاید به همان اندک هَلووای (آزادباش) به پیشچینها خلاصه شده باشد، که آن هم به دلیل نداشتن کسی در رَسته دروگری در خانواده خود، از تو نیز دریغ شده و تو را اجبار آن باشد که حتی در این محدوده اندک آزادباشی، باز دست و پا بستهتر جولان کنی تا که دست از پا خطا نکرده باشی. این است که باید به همان رَسته پسچینی قناعت کنی. ولی با این همه، اضطرار کسب زاد و رود زندگی در اندک فرصتهایی تو را وامیدارد که چیزکی از آزادی خود خواسته را با تمامی خطراتی که باید به جان بخری، تجربه کنی و به چنبره سفت و سخت روزگار عادت نکنی و دوستتر داشته باشی که اندکی دست از پا خطا کنی شاید که سهم خود را از آزادباشی روز و روزگار خود شکار کنی. این است که بیخیال رَستهی خود به ته قودهی باز مانده از دور بافهای هجوم میآوری و خوشحال و خندان از چنین پیروزیایی رو به خواهران انتظار لبخند میزنی، ولی شدت ضربهی برزگر حالیات میکند که چه بیانصاف و کِنِس است روز و روزگار که چنین روزی جستنی را هم حتی «آمادهخواری» لقب میدهد؛ انگار که ایام به چنان خسَّتی دچار است که نم پس نمیدهد.
سرپناه و چاردیواری و سقف بالای سرت نیز همان است که دیگر اجزای زندگیات جار میزنند. سرتاسر سیاه و دودزده و بدون فرشی زیرپا حتی. چیزی برای گرمکردن خانه فراهم نبود. باید از برگ درختان و تاپالهی گاو و کُندِلو و چه و چه کمک میگرفتی تا که اندک گرمی به خانه نصیب شود. آن هم بیمنت دود بسیار حاصل از آتش گرفتن آنها ممکن نبود، که از چشم و چارشان اشک سرازیر میکرد. فقر چونان بازهای و محدودهای را برایت ترسیم میکرد، که هیجان و دلخوشی نیز متناسب با این محدودهی توش و توان آدمی رنگ و بویی نادر میگرفت. انگار که این فرصت حیات است که بیشتر به چشم میآید تا مایههای تنگدستی آن. وجود آن همه هیزم قیچ در پای آن کوه بلند، گویی که در نظر تو منبع گرمابخش زندگیتان بود و اینگونه آسان و بیدردسر در دسترس بود، چشمت به این همه هیزم، به این همه انبوه چیزی که نیازی ضروری از زندگی را رفع و رجوع میکرد، که بیافتد؛ انگار که خوابی دیده باشی؛ این است که با هیجان تمام به کوه و کمر هجوم میآوری تا که کلی هیزم قیچ از دامنه کوه به چنگ آوری و این برای دیگرانی که شاید دستشان به دهانشان میرسید، مایه و موجب خنده میشد. نوع و کیفیت هیجان و سرزندگی تو را، دستگیری از خانواده و کمکی هر چند کوچک به آنها تعیین و ترسیم میکرد؛ گیرم که با اندک مایههایی از توش و توان در رفع و رجوع مایحتاجی از زاد و رود زندگی.
برای تو فرصت و رخصت اوضاعِ چیزی برای پر کردن شکم هم، بر همین منوال بود. کشک بادمجان و کشک کدو و بالنگ، شکار کسی بود که دستش به دهانش میرسید. «تمام مرکبات، میوههایی ناشناخته بودند. اگر کسی پوستی از پرتقالی در کوچه یافت میکرد»؛ انگار که رنگ و بویی از خوشی و عیش و عشرتی یافته باشد؛ که این چیز اندک نیز نشانی از زندگی اربابی میتوانست بوده باشد. اگر اندک زمانی برای خوردن برنجی نیز حاصل میآمد یا در عید بود و یا در عزا، که در این فرصتهای بس نادر هم ناچار باید این مایه از خوشی را میبلعیدی که فرصت خوردن نبود، که آن قَدَر نادر و اندک یافت میشد که بیشتر مایه شگفتی و حیرت میشد تا که تنها موجب رفع گرسنگی. هیچ چیز حاضر و آماده نیست، اصلا چیزی وجود ندارد گویی. همه چیزِ ناز و نیاز آدمی با رنج و مرارت و مشقت حاصل میآید. در و دیوار نه که لخت که سرتاسر سیاه است. این را هم باید از پیش دیدگان محو کرد تا که دل و دیده اندکی روشنی گیرد. «شهین از داخل مجلاتی که گاه اتفاقی از شهر میرسید، عکس خوانندهها و هنرپیشهها را درمیآورد و با کمک من روی دیوارهای اتاق میچسباند. که این عمل چسباندن هم از لجن کف جوی قنات حاصل میآمد.» روزهای سنگین و شاید دلمرده از پس فقر و نداری را باید به هر رنجی سر میکرد. چه فکرها و خیالها و وهمها که در دل و جان آدمی ریشه نمیدواند. چه غم و غصهها و چه تب و تابها. غم و غصهی همه تیرگی زندگی و مشقت مادر و چه تب و تابها برای به سر رسیدن این همه تیرگی.
از همان بچگی در روضهها اشک بسیار میریخت. همراه با کارگری و عملگی، اگر مصادف با ماه رمضان هم میشد؛ بیدرمیان گذاشتن آن با اوستا و بنا، روزه را بر خویش واجب میدانست. اگرچه آفتاب سوزان حاشیهی کویر و روزهای طولانی تابستان به سختیِ کار، رمقش را میگرفت و طاقتش را طاق میکرد. این بیطاقتی در ماه رمضان به اوج خود میرسید، تا آنجا که شدت روزه گرفتن در کنار کار، اگر به سقوط آجری از دستش نیز منجر میشد، نمیتوانست خودش را مُجاب به اطلاع روزهداریش به دیگری که همان بنّای بالاسرش بود، بکند. روحیهی سختگیرانه بر خویشتن، امکان چندان جولانی را به او نمیداد. تنها تجویزی که در حق خود میکرد، این بود که هنگام کار طاقتفرسای کارگری بخواهد بدنش را خیس نگه دارد، تا که تشنگی او را از پای در نیاورد. برای خویش گویی دنیای اخلاقی خاص خود ساخته و پرداخته بود. چونان که «فقر و نداری را نه ننگ و ذلتی که باید آن را از چشم همه پنهان کرد و نسبت بدان شرمسار بود. از این جهت افراد تنگدستی که اهل کار و زحمت و مشقتاند نه فقط دلیلی برای سرافکندگی ندارند، بلکه باید احساس سربلندی کنند».این است که تلاش برای معاش هر چند در نام و نشان «فعلگی» نه این که برای او عار نیست، بلکه آنچنان در این زمینه تلاش میکند که به سرعت به گزینهی اول اوستا بنّا جماعت برای آجر دادن تبدیل میشود. تا از آب و گل درآید و استقلالی به هم بزند، نیاز به درآمد برای گذران زندگی خانوادگی باید که به هر چه از دستش برمیآمد فارغ از علاقهمندیاش دست میزد. روزی در مطب دندانپزشکی دندانگرد به شاگردی مشغول میشود که حتی از یک ساندویچ مغزی برای میهمان کردنش به مثلا ناهاری نمیتواند بگذرد. روزی دیگر شاگرد فلان راننده و روزی دیگر، آجر پرت کردن برای بنّایی را پیشه خویش میکند.
برای شرکت در اردویی دانشآموزی که در حاکمیت وقت به پیشاهنگی خوانده میشد؛ چون اوضاع بر همان ساز و کار فقر میچرخد، مجبور به فروش کارت پستال میشود. آنچنان استقبالی که از فروشش صورت نگیرد، چند دختری پیدا میشوند که چیزکی بخرند و ولی الباقی پولشان را نمیستانند. احمد اندکی احساس دلگرمی میکند ولی پس از آن که پی میبرد توجه آنها از سرِ ترحم و دلسوزی بوده است، کارت پستالهای باقی مانده را بین چند آسوپاسی پخش کرده و مغموم و افسرده راهی خانه میشود. آیا این معنای وجودی انسانی، نیست که او را توان آن میبخشد که از کرامت انسانی خویش محافظت کرده و از سقوط او به صِرفِ رفع و رجوع مایحتاج زندگی به هر نحو ممکن، مانع شود. آگاهی از اینکه صِرف انسان بودن قداستی ذاتی دارد و انسان صرفاٌ ماهیتی طبیعی ندارد. بلکه انسانی است که کارکردی دارد و تواناییهایی که خواستِ فراتر رفتن از اوضاع و احوال خود را دارد، چنین دغدغههای وجودی حتما در پس اندیشههای هر روزه او رشد میکرده است. و آیا حاصل چنین دغدغهها و اندیشههای وجودی نبوده است که علیرغم تمام سختیها و مرارتها، از وجود شاخصههای انسانی او محافظت کرده و از فرو ریختن کرامت انسانی خویش در پیش هر ناز و نیازی که البته نه، که از کرامت انسانی بلوغ یافتهی خویش نیز حتی چون چشمهی امیدبخش و ستایشگری، به مبارزه در برابر هر گونه ظلم و ستمی نیرو میگیرد.
دست و پنجه نرم کردن با چنین حال و روزی قاعده جریان زندگی است. مرارت، سختی و مشقت چیزکی ساختگی و برساختهای برای بر فراز کردن و به پیش چشم آوردن برای مترسکی نیست. از جنس همانها که مدد از انگشتر شکستهای و یا دمپایی پاره پورهای و یا جامهی گِلینی میگیرند تا نما و نمودی کاذب شکل گیرد از عظمت نداشتهای. انگار که چون هیچ رنگ و نمودی از رنج انسان انضمامی گوشت و خوندار در آن مترسک نیست. در مترسکی که خود را بالا و بلند ملتی میخوانند و هر روزه و هر جایی صحبت از ملتاش میکند، چون خود میدانند که زندگی و حرف و سخنان او چندان تناسبی با درد و رنج آدم دوپا ندارد، یاری از رنگ و بوی عاریتی میگیرند تا ماهیتی انسانی سر و شکل بگیرد. ولی اینجا سخن از مرارتهایی است که از زادروز آدمی بوده و چون ذات این مرارتها چندان محتوای ذهن و ضمیر آقای زیدآبادی و مایه نگرانی و دلمشغولیاش نبوده است و رهایی از آنها تنها هدف ایشان نبوده است، چونان که امید رهایی از این مرارتها و رسیدن به رفاهی، سعی ساعی او بوده باشد. این است که در امروزه روزگار که بسیاران از شَرِّ آن مرارتها رستهاند؛ ولی اینک و در این روز و روزگار نیز همان مرارتها با شکلی دیگر در حیات او نمایان میشود. گویی مرارتها برای او پایانناپذیرند و فقط از شکلی به شکلی دیگر تبدیل میشوند.
هَلوو (آزادباش)ی دیروز او فقط تا پسچین بودناش رخ مینمود، اینک نیز فقط تا حرف از دهان خارج شدناش؛ که آزادباشیاش تا آنگاه که کلامی گفته باشد، که اگر آن کلام بر آن بالانشینان برخورنده بوده باشد، آزادباشی او را با حصر و زندان شکل امروزین میبخشند. اصل تلاش او برای رستن از فقر نبوده است، که اگر بوده است در تلاش برای رستن از فقر آزادی بوده است. در رستن از زیر هر گونه یوغی. همچنین در تلاش به حساب آوردن دیگر موجودات گوشت و پوست و خوندار و شریک درد و رنجهای ایشان شدن. گویی راه آسمان برای آن مترسکان، چشم دوختن به آمال و آرزوها و شهوات قدرتپرستی خویش است، به هزینهی دردافزایی بر زندگی انسان دوپا، که آنها آن انسانهای گوشت و پوست و خوندار اسیر در چنبره تهیه زاد و رود زندگی، در چشم آن مترسک تنها امتی و لشکری بسیجی به حساب میآیند برای به تصویر کشیدن چهره مثلا آسمانی او. و برای ایشان «راه آسمان تنها از طریق زمین میگذرد و کسی که بر زمین پای ننهد و رنجهای خانمانسوز و عافیتسوز دیگرِ انسانهای پیرامونی را نبیند و در جهت کاستن از آنها مشارکت و مسامهتی نکند، نمیتواند نسبت به امر متعالی گشوده باشد و تجربههای ایمانی دلانگیز را از سر بگذراند و بیکرانگی هستی را تجربه کند». او را اگر آن تجربه تلخ «سرد و گرم روزگار» به آن سمت میراند که گلیم خویش از آب بیرون کشد و رفاه را بر زندگی خویش سرازیر کند، رنجهای آنچنانیاش به راحتی پایان میگرفت. ولی ایشان را عزم بر آن بود «که از حصار شخصی و باخودی درآمدن و معطوف به دیگری شدن شرط اول قدم است برای پا نهادن در وادی اخلاق و ایمان و سلوک عرفانی؛ چرا که کسی که صرفا دلمشغول خویشتن است و به خود میپردازد و دیگران و دغدغههای آنها را نمیبیند و به حساب نمیآورد؛ نمیتواند دیگر انسانهای انضمامی را از عمق جان دوست داشته باشد.».
انسان از اوضاع و احوال عینی و ملموسی که خود را در آن مییابد جدایی ندارد. محیط مأنوس و مألوف نیز در انسان جایی دارد. آدمی از خانواده، ملّت و گروههای شغلی و دینی که در آن مشارکت دارد جداییناپذیر است. شکل خاصّ و جزئی جهانی که آدمی در آن میزید آگاهی او را چنان تغذیه و قالبریزی میکند که آدمی نمیتواند با صَرفِنظر از اوضاع و احوالی که در آن است خود را تصور کند.
رشد و نمو و بالیدن احمد در خانوادهای که هر کس مسئولیتی را به جان میخرد و با سختیهای زمانه دوشادوش هم پیش میروند و با خروج هر یک از آنها از خانواده، گُرده کسی دیگر از خانواده مسئولیت بر زمین مانده را عهدهدار میشود، جان او را برای برخورد و مواجه و مدیریت شداید و سختیهای روزگار آبدیده میکند. خانواده چیزی است بیش از اجتماع چند انسان که بر آدمی تأثیر گذاشته و مایحتاج مادیاش را در اختیار او مینهد که بدون آن نمیتوانست بزرگ شود. خانواده، تا آنجا که پرورشگاه فردیّت است، در واقع، محلّ تلاقی ساحت حیاتی و ساحت معنوی است.
انسانی که فقط دغدغه رَستن از فقر اقتصادی پیرامون خود را داشته باشد و بخواهد گلیم خویش از آب بیرون کشد و به فقرِ صِرف، فارغ از سعی و تلاش در نجات از آن، نگاهی شرمسارانه داشته باشد و او را بر آن باشد که راهی به رفاه برای خویش جفت و جور کند فارغ از این که در پیرامون او انسانها را چه حال و هوایی است؛ تنها دلمشغولیاش ممکن است به صورتِ اشتغالِ خاطر به حال و روز و کاروبارِ بدنش، به سلامت روحی و معنویاش، به اعتبار و حیثیّتاش یا به قدرتش درآید. چنین آدمی به زندگی خویش همچون حساب بانکی محدودی مینگرد که اگر بناست تا آخر عمر باقی باشد باید عاقلانه و مصلحتاندیشانه حفظش کرد. چنین کسی را اعتقاد بر آن است که چون فقط سرمایهی عاطفی و جسمانی محدودی در اختیار دارد، باید دربارهی نحوه خرج کردنش حساب و کتاب داشته باشد و همهی درخواستهایی را که ماندهی حساب را به حدّ نامعقولی کاهش میدهند ردّ کرد. چنین آدمی صرفا به احتکار زندگیاش میاندیشد. ولی آن که در روزمرگی خویش اسیر نیست و از محاسبهی حدّ و مرزهای امور مقدور و میسور امتناع دارد. از عمل و مسئولیّتگریزی نداشته و درگیر مجموعهی درهمتافتهی تجاربی است که اکنون در جریاناند. او هر چه را به دست میآورد به منزلهی هدیهای میپذیرد، اسارت و جدایی را به مثابهی امتحانی پذیرا میشود. همین پذیرش امتحان، به عنوان امری که برای استکمال آدمی ضرورت دارد، مانع میآید از اینکه مصایبی که ممکن است پیش آیند تأثیری خوابآور داشته باشند که به بیعملی منجر شود. لذا در غِنای هستی مشارکت دارد. این مشارکت از او انسانی میسازد شادمان، آماده، و آزاد، برای عشقورزی و سختکوشی در جهانی محسوس و ملموس.
منابع:
۱. «از سرد و گرم روزگار» نوشتهی احمد زیدآبادی
۲. «گابریل مارسل» نوشتهی سم کین و تجرمهی مصطفی ملکیان
۳. «در سپهر سپهری» نوشتهی سروش دباغ