اولین بار او را در آغوش مردمانی دیدم که عاشقانه او را در خیابانهای شهرمان که شریعتی «شهر شهادت» نامیده بود میچرخاندند و شعار میدادند: «درود هر آزاده! بر طاهر احمدزاده!». تازه از زندان آزاد شده بود و با دستهگلی بر گردن، چنان محجوب و سر بهزیر بود که جز لبخند، نمیشد نکته دیگری از سیمایش خواند. مِهرش به دل مینشست.
بعد از آزادیاش از زندان، در جریان تظاهرات خیابانی سال ۱۳۵۷ او را غالبا همراه با استاد شریعتی میدیدم. صحنهای را فراموش نمیکنم که بر پنجره ساختمانی نیمهتمام در خیابان تهران، آمده بودند و دست در دست یکدیگر، برای تظاهر کنندگان ابراز احساسات میکردند. استاد محمد تقی شریعتی (۱۲۸۶-۱۳۶۶) را میشناختم و دلیل آن احترام مردم را درک میکردم. اما دلیل آن همه احترام و عزت نسبت به طاهر احمدزاده (۱۳۰۰-۱۳۹۶) را متوجه نمیشدم. هرچند زندانی سیاسی از بند رسته بود، ولی چه تفاوتی با آن همه از بندرَستگان داشت؟ سنّ و سال من اقتضا نمیکرد که حوادث سال های ۱۳۲۰ و سپس ۱۳۳۲ مشهد را شاهد بوده و نقش آن دو را در هدایت جریانات آن زمان بدانم.
* * *
معمای عظمت و بزرگی و احترام آن مرد همچنان برایم ادامه داشت. تا روزی که ایشان به منزل ما آمد و من مامور باز کردن درب خانه شدم، آنگاه اندکی بیشتر او را شناختم. آقایان سیدعلی و سیدهادی خامنهای، سید عبدالکریم هاشمینژاد، شیخ عباس واعظ طبسی و… که از رهبران حرکت انقلابی مشهد در سال ۱۳۵۷ بودند، به دلیل مزاحمتهای ساواک و رژیم شاهنشاهی به زندگی نیمه پنهانی روی آورده بودند، آن روز منزل پدری ما بودند. از جهت رعایت مسائل امنیتی، بنا بود که کسی را راه ندهم و به بهانهای، میهمانان و یا بستگان را دستبهسر کنم که وارد منزل نشوند.
آقایان صدایم کردند و از من خواستند که «آگر آقای طاهر احمدزاده آمد، ایشان را راه بده و نزد ما بیاور». با خوشحالی اظهار اطاعت کردم، خوشحال بودم که از نزدیک با وی همکلام خواهم شد. پرسیدند «ایشان را میشناسی؟» منظورشان این بود که قیافه ایشان را میشناسم، شاید میخواستند علامتی بدهند تا من ایشان را بشناسم. پاسخ دادم «بلی بر صورت ایشان لکهای وجود دارد و به علاوه، روز آزادی ایشان، من نیز به استقبال ایشان رفته بودم و از نزدیک ایشان را دیدهام». این اشارت من سبب شد که بحث آقایان باز شود و سخن از روز آزادی ایشان به میان آید. من نوجوانی بودم و مخاطب باقی سخنان آن بزرگان نبودم ولی شاهد و مستمع سخنان ایشان بودم.
آن جمع، ظاهرا قبلا نگران بودند که «آقاطاهر» در روز آزادیاش، به سمت و سوی یاران فرزندانش برود، مجید و مسعود که اعدام شده بودند و از چریکهای فدایی خلق بودند. اما آقاطاهر فقط پدر آن دو جانباخته راه آزادی نبود، او پدری بود برای همه مبارزین. این ویژگی مثبت او که آن روز در آن جمع، شاهد بودم که به دیده مثبتی بدان نگریسته میشد و قبل از آمدن وی و پشت سر او، همگان از او تجلیل میکردند که «او فقط پدر مسعود و مجید نیست» و در سطحی فراتر از وابستگیهای سیاسی و حزبی فرزندانش هست، چند ماه بعد تبدیل به نقطه ثقل اتهام و بلکه از دلایل جرم وی محسوب شد.
* * *
اولین استاندار خراسان در زمان دولت موقت بازرگان شد. مردمیترین استاندار خراسان بود. مردمیبودن او حمل بر تظاهر میشد، ولی او هرچند برخاسته از خاندانی متمکن بود، اما عدالتطلبی و آزادیخواهی وی، بر ریشههای خانوادگیاش غلبه جسته بود و همه زندگیش را برای آزادی و عدالت به طبق اخلاص گذاشته بود.
خیلی زود، حاکمان سرمست از باده پیروزی، مسیری دیگر جستجو کردند. در مسیر جدید، آقاطاهر که عمری به توحید اندیشیده و از تزویر برائت جسته بود، دیگر همراه آنان نبود، بلکه مزاحم بود. در شهر شایع کرده بودند که مجاهدین خلق را مسلح کرده است و… تا از محبوبیت مردمیترین استاندار خراسان بکاهند و او را از استانداری معزول کنند. آقاطاهر میخواست در خراسان پدری کند همان کاری که آیت الله طالقانی میخواست در تهران و در سطح کشوری انجام دهد. آقاطاهر تجربه سیاسیاش و سابقه مبارزاتیاش از همه روحانیون عصر انقلاب مشهد بیشتر و عمیقتر بود، همین سابقه و درک عمیقتر، سبب تنهایی وی شد زیرا بسان دیگران سطحیاندیش و شعارگرا نبود:
گه ملحد و گه دهری و کافر باشد
گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد
باید بچشد عذاب تنهایی را
مردی که ز عصر خود فراتر باشد
او تنها شد و باری دیگر در جمهوری اسلامی ایران نیز میهمان زندان و میزبان هتک حرمت یاران سابق شد، زیرا او از عصر خویش فراتر بود و حامل باری از تجربه پیشینیانش بود و پدریکردن برای جریانات سیاسی و جوانان پرشور سیاسی را ترجیح میدهد از غلطیدن در حصارهای تنگ و باریک و مرزهای محدودکننده خودی و ناخودی شریعتگرایان تازه بهدوران رسیده.
نگارنده، به اقتضای سنّ، شاهد این پدری کردن او برای جریانات سیاسی در ایام انقلاب ۱۳۵۷ و در ماههای نخستین پیروزی انقلاب و در زمان استانداری او بوده است. اما از پدر و از سایر پیشکسوتان از نسل پیشین، همراهی او با جریان ملی شدن صنعت نفت و همدلی با حرکت دکتر مصدق را شنیده بودم. همراهی او با استاد محمدتقی شریعتی در کانون نشر حقایق اسلامی از خاطراتی بود که از نسل پیشین شنیدم. استاد شریعتی و آقاطاهر در جستجوی راه سومی بودند تا ضمن مبارزه با خرافات و آئینها و مناسک وارد شده در باورهای شیعیان، از گرایش جوانان به باورهای مادیگری و به ویژه باورهای غالب آن دوران در حزب توده جلوگیری کنند.
استاد شریعتی در «تفسیر نوین» خویش تلاش داشت تا از قرآن کتاب زندگی ارائه دهد و در «چرا حسین قیام کرد؟» با نقد عزاداری خرافی برای حسین، تلاش داشت تا هواداران حسین را از عزاداری بیمحتوا به درک فلسفه قیام حسینی بر علیه استبداد سوق دهد. آقاطاهر نیز در جستجوی توحید و عدالت و آزادی، گم شده خویش را در مبارزه با ستم، با درسآموزی از مکتب حسینی، و در مسیر عدالت علوی جستجو میکرد.
* * *
آن روز، آقا طاهر آمد و برای نخستین بار، توفیق همکلامی نوجوانی چونان من با بزرگی چونان او نصیب شد. وارد جمع رهبران انقلابی مشهد شد، حضورش، احترامآور بود !… سخن از سفری به نوفل لوشاتو …. بود ! من که مستمعی نوجوان بودم، زمانی که دیدم آن جمع با چنان تکریمی از آقاطاهر و فضایل اخلاق مبارزه و سوابق سیاسی وی سخن گفتند، اندکاندک، دلیل احترام و تکریم و تعظیم شهر شهادت برای آقا طاهر را درک کردم. تازه کمکم متوجه شدم که آقا طاهر کیست و حامل چه کوه بزرگی از بزرگی و صبر و ایثار است.
او پدری بود برای مبارزین خراسان. او آخرین آزاده قلندر خطه خراسان بود که از یکسو از همراهان حرکت ملی دکتر مصدق در خطه خراسان بود و از سویی دیگر، همراه با استاد شریعتی، پرچمدار نخستین موجهای روشنگری و نواندیشی دینی در شهر سنتی و محافظهکار مشهد بود. خطه خراسان در سوگ آن آزاده قلندر، عزادار فقدان پدر شد!