«همچون زخمی همه عمر خونآبه چکنده، همچون زخمی همه عمر به دردی خشک تپنده، به نعرهای چشم بر جهان گشوده، به نفرتی از خود شونده» (احمد شاملو)
چند سال پیش در یکی از شهرهای شمالی ایالت انتاریو به میهمانی یک هنرمند ایرانی رفته بودم. او مرد میانسال مجردی بود که در کنار دریاچهء کوچکی خانه داشت و تمام دیوارهای خانهاش را از آثار هنری خود پُر کرده بود. از او اجازه گرفتم تا دوری در خانهاش بزنم و تابلوهایش را تماشا کنم. مشتاقانه پذیرفت و خودش نیز به همراهم آمد.
با هم دوری در خانه زدیم و تک تک تابلوها را با دقت نگاه کردیم. به آخرین تابلو که رسیدیم، ازم پرسید: «نکتهء خاصی در این کارها توجهات رو جلب کرده؟». گفتم «آره، در تمام آنها، در گوشهای از منظره، یک بلیط هواپیمای “ایرانایر” دیده میشود. گاهی در لای کتابهای یک کتابخانه، گاهی مچاله شده در یک سطل آشغال، گاهی در جیب عقب یک شلوار …». گفت «درسته. تفسیرت از این بلیطهای ایرانایر چیست؟». گفتم «گمانم نمادی برای امید بازگشت به ایران است». گفت «نه. دوباره فکر کن». کمی تامل کردم و گفتم «شاید نشاندهندهء یک حس نوستالژی و دلتنگی نسبت به ایران است. در هر جا که هستی گوشهای از ذهنت با ایران است و دلت تنگ آنجا میشود». گفت «نه. دقیقاً برعکس!». با تعجب پرسیدم «یعنی چی؟». گفت «یعنی هر چه تلاش میکنم نمیتوانم از شَر ایران خلاص بشوم! هنوز به زبان فارسی فکر میکنم. هنوز بعضی از شبها خواب کوچه و خیابانهای تهران را میبینم. هنوز وقتی گرسنه میشوم هوس قرمهسبزی و قیمه میکنم… و هر کاری که میکنم ایران گریبانم را رها نمیکند! در تابلوهایم بلیطهای ایران را مچاله میکنم و به دور میاندازم اما باز از یک جای دیگر سر برمیآورند!». پرسیدم «چرا میگویی شر است؟ مگر از زبان و فرهنگ خودت لذت نمیبری؟» گفت «نه، ازش متنفرم. من از همینها فرار کردهام و آمدهام اینجا. حتی طبیعت ایران، جادهء چالوس و جنگلهای مازندران برای من زیبایی خاصی ندارد. در همین ایالت انتاریو زیباییهای طبیعی وجود دارد که به مراتب از طبیعت ایران دیدنیتر است. مردم اینجا را هم از مردم ایران بیشتر دوست دارم و آنها را از هر نظر از ایرانیها بهتر میدانم. اما شر ایران مرا رها نمیکند و عذابم میدهد!».
این هنرمند ایرانی به رنجی آگاه شده بود و آن را به تصویر کشیده بود و از آن سخن میگفت که بسیاری از ایرانیها به طور ناآگاهانه دچارش هستند. شاید بتوان این رنج را «هویتکُشی ناقص» نام داد. چیزی شبیه به یک «خودکُشی ناموفق». وقتی که انسان از خودش متنفر میشود اما توان خلاص شدن از خود را ندارد و هر چه تلاش میکند تنها زخمی بر زخمهایش اضافه میکند.
این رنج شدت و حدت متفاوتی دارد. گاهی میتوان آن را در بخشی از جوانهای ایرانی مشاهده کرد که همواره با خود در کلنجار «ماندن» یا «رفتن» از ایراناند. آنها نه به مبارزه با چالشهای زندگی و نه به تلاش برای خودسازی و نه به ساختن آیندهای بهتر در ایران دل میدهند، و نه توان دلکَندن و رفتن و از صفر آغاز کردن در دیاری دیگر را دارند. زندگی برایشان برزخی تلخ میشود از تردیدها و اگرها و حسرتها و ناکامیها.
گاهی میتوان این رنج را در تقلای فرسایندهء برخی از مهاجران ایرانی برای حل شدن و محو شدن در فرهنگ و هویت کشور میزبان مشاهده کرد. آنهایی که تصور میکنند هر چه بیشتر زبان مادریشان را فراموش کنند و از آداب و رسوم خودشان فاصله بگیرند و از معاشرت با هموطنانشان پرهیز نمایند و فرزندانشان را از فرهنگ خود محروم سازند و ظاهرشان را شبیه دیگری کنند و از سبک زندگی و عادتهای روزمره و محاورهی کوچه و بازار و خرده فرهنگهای ریز و درشت جامعهء میزبان تقلید کنند، بیشتر جذب جامعه میزبان میشوند و مورد تایید و تحسین آنها قرار میگیرند. بعضاً عمری را در این تقلای فرساینده سپری میکنند و در آخر، نه رومی روم میمانند و نه زنگی زنگ میشوند.
و گاهی این رنج به یک جریان سیاسی مبدل میشود و تلاش میکند تا «هویتکُشی» ناقصش را کامل کند.
چطور ممکن است که یک ایرانی برای رئیسجمهور یک ابرقدرت خارجی نامه بنویسد و او را به تحریم اقتصادی و جنگطلبی علیه کشور خودش دعوت کند، مگر اینکه در پی رهایی از یک رنج بزرگ در درون خود نباشد؟ چطور ممکن است که یک ایرانی همزمان سخنگوی فارسی زبان جبهه النصره و آلسعود و حزب لیکود اسرائیل و نئوکانهای آمریکا بشود و با هر جریانی که قسم دشمنی و نابودی کشورش را خورده همسو و همپیمان شود، مگر اینکه از تصور نابودی کشورش و هویتش نوعی احساس تسلی و رهایی از یک رنج را تجربه نکند؟ چطور ممکن است یک فعال سیاسی ایرانی صراحتاً بنویسد که «استعمار الزاماً پدیدهء بدی نیست و برای خیلیها برکاتی داشته» مگر اینکه خود در تقلای رنجآور و فرسایندهء محو شدن نباشد؟
منبع: فیسبوک نویسنده