ساعتی پیش دریافتم که حسین شاهحسینی در نود سالگی درگذشت. خدایش رحمت کند. به بازماندگانش تسلیت میگویم.
نازنینمردی بود، از سلسله عیاران کهن. مرد اخلاق و دیانت و آزادگی و آزادیخواه. وطندوست و سرباز وطن و دوستدار مردان وطن. جوانمرد بود و اهل فتوت. تصادفی نبود که او به زندهیاد هدی صابر علاقه و دلبستگی ویژه داشت و هدی نیز متقابلا شاهحسینی را در حد الگوی پهلوانی قبول داشت و میستود. هر دو بر منش و سیرت پهلوانی کهن ایرانی بودند و گزاف نیست که بگویم آن دو از معدود بازماندگان سنت پهلوانی به شمار میرفتند. این در حالی بود که این دو تن وابسته به دو گروه اجتماعی بوده و از پیشینه خانوادگی و سیاسی و شغلی متفاوتی برخوردار بودند و بینشان فاصله سنی در حد پدر و پسر بود. اما منشها و سیرتها، فاصلهها را بر میدارد و یا کم میکند.
شاهحسینی از جوانی و در نهضت ملی مصدق را کشف کرد و دلبسته آن «پیرمرد احمدآبادی» شد. او را در حد یک معشوق دوست داشت. پس از کودتا در شمار فعالان صف اول نهضت مقاومت ملی بود. بعدها از اعضای کادر مرکزی جبهه ملی شد. در دولت بازرگان رئیس سازمان تربیت بدنی شد. از همان زمان بود که با نام حسین شاهحسینی آشنا شدم. او را هیچ نمیشناختم اما وقتی سیمای او را در تلویزیون میدیدم، نمیدانستم که تخصص او چیست و چه اندازه با این مسئولیت تناسب دارد. در آن زمان تنها چیزی که با شغل و مسئولیتش تناسب داشت، اندام درشت و سیمای پهلوانیاش بود. البته بعدها که از نزدیک با او آشنا شدم، دانستم او به واقع یک «پهلوان» است، پهلوان به معنای کهن ایرانیاش؛ هر چند ممکن است با ورزش به معنای مدرن آن چندان نسبتی نداشته باشد. البته او در سه دهه اخیر، در عین عضویت در شورای مرکزی جبهه ملی، بیشتر در شورای فعالان ملی–مذهبی فعال بود و با این مجموعه همدلی و همراهی و ارتباط داشت. پیوند او با هدی صابر نیز در همین شبه تشکیلات شکل گرفت و تداوم یافت.
شاهحسینی به مهندس عزت الله سحابی در حد یک لیدر و پیشگام اعتقاد و باور داشت. سخت شیفته اخلاق و صداقت و نیکدلی و وطنخواهی وی بود. از آغاز همکاری تا پایان عمر سحابی، با او و طیف ملی–مذهبی صمیمانه همکاری کرد. وی به رغم سن و سال و پیشکسوتی، بسیار فروتن بود و بارها از خودش شنیدم که: من یک سربازم.
به راستی چنین بود. او در کسوت درویشی، پادشاهی میکرد. محبوبالقلوب بود و مورد احترام همه، از خرد تا کلان و از پیر تا جوان. شگفت اینکه در پیرانهسر، رادیکال بود و گاه برخی مواضع سیاسی میانهروانه و آشتیجویانه ملی-مذهبیها و از جمله مهندس سحابی را نمیپسندید. یکبار که موفق نشده بود سحابی را به عدم شرکت در انتخابات ریاستجمهوری (احتمالا انتخابات ریاستجمهوری سال ۸۴) راضی کند، به منزل ما آمد و از من خواست با مهندس صحبت کنم تا ایشان را منصرف کنم. البته دلیل این یاری خواستن نیز آن بود که خود من نیز اعتقادی به مشارکت نداشتم. با این حال به انضباط تشکیلاتی و الزامات کار جمعی و سیاسی پایبند بود و در نهایت میپذیرفت و حداقل مخالفت علنی و عمومی نمیکرد.
نخستین جمله ای که با خواندن درگذشت این بزرگ، بیاختیار بر زبانم جاری شد، این بود: مرد خاطرهها رفت. حافظهای نیرومند داشت. کمتر سخنرانی و یا گفتگویی از شاهحسینی منتشر شده که محور اصلی آنها خاطرات و خاطرهگویی نباشد. او از اواخر دوره رضا شاه و بیشتر از دوران نهضت ملی و شخص مصدق و جریانهای جبهه ملی و نهضت آزادی و شخصیتهای مهمی چون برادران زنجانی (آیات: سید رضا زنجانی و سید ابوالفضل مجتهد زنجانی) و مردان عصر انقلاب بسیار خاطره داشت. وی حلقه وصل بسیاری از جریانها و رجال سیاسی معاصر بود. یک تاریخ شفاهی زنده و سیار بود. برخی از خاطرات را آنقدر تکرار کرده بود که به قول قدما «ملکه» ذهنش شده بود.
من که به تاریخ و خاطرهگویی هم علاقه دارم و هم به اهمیتش اعتقاد، از شاهحسینی بسیار شنیده و استفاده کردهام. به ویژه برای تنظیم و نگارش کتاب زندگینامه مهندس بازرگان (کتاب دو جلدی «در تکاپوی آزادی») ساعتها خاطراتش را شنیده و ضبط کرده و در متن کتاب از آن اطلاعات (گاه دست اول) سود فراوان بردهام.
دریغ مرد نازنین و دوستداشتنی خاطرهها و خاطرهگویی ما از میان ما رفت. بالاخره همه ما مسافر همین راه و همین مسیریم. گریزی نیست. آسیاب به نوبت. دریغ بیشتر اما برای من و امثال من این است که دیدارمان به قیامت میافتد. دیگر دیدار دوستان و عزیزان و حتی اعضای کهنسالتر خانواده دارد به آرزویی دست نیافتنی تبدیل میشود. خداوندا فرجی!