شاهحسینی هم رفت. چهره ای دیگر از چهرهای شاید تکرار ناشدنی…
یک وجه مهم از ویژگی های چنین چهرههایی مداومت و صبوری و امیدواری در همه عمرِ ارزشمحورانهشان است. وجه مهم دیگر اما زیست اخلاقی بر طراز ارزشهایی است که بدان معتقدند. و این هر دو در زمانه ما بس گرانبهاست. زمانه عملگرایی و مصلحتمحوری افراطی و زیرپاگذاشتن ارزشهای اخلاقی و پرنسیبهای رفتاری از سوی بسیاری از مدعیان در درون و بیرون ساختار قدرت…
شاهحسینی از نوجوانی دبیرستانی و در ارتباط با خداپرستان سوسیالیست شروع کرد و در نهضت ملی شدن نفت بالید و در نهضت مقاومت ملی پس از کودتای سیاه به بار نشست و در ارتباطی گسترده با روحانیون و بازاریان و شخصیتها و جریانات سیاسی و صنفی و ورزشی و… ادامه داد تا صاحب منصبی شد در حیطه ورزش پس از انقلاب و باز در بیرون قدرت قرار گرفت اما همچنان به حیات ارزش مدار آزادیخواهانه و ملی و وطندوستانهاش تا انتهای عمر ادامه داد که همزمان عضو دیرپا و بلند مرتبه جبهه ملی بود و عضو مورد احترام همگانی در شورای فعالان ملی- مذهبی.
راز این مداومت و امیدواری در تمامی عمر چیست؟ به گمان من: عشق. شاهحسینی دو عشق بزرگ داشت مردم و مصدق. همین کافی بود برای یک عمر تلاش بی توقف و یاس و رکود.
او در بیش از هفت دهه از عمرش با شخصیتهای سیاسی و صنفی و ورزشی زیادی در ارتباط نزدیک بود: مصدق و کاشانی و تختی و شمشیری و آیتالله زنجانی و تختی و آیتالله طالقانی و داریوش و پروانه فروهر و عزتالله سحابی و دهها نفر دیگر که خاطرههای زیادی در حافظه قویاش از هر یک از آنها داشت. از همکاریهای سیاسیاش با آنها تا انجام خدماتی همچون کمکرسانی به خانواده زندانیان سیاسی ولو غیرمذهبی تا حاضر شدن بر پیکر بیجان عزیزانش و تغسیل و تدفین آنها و تا حضور در خصوصیترین لایههای زندگی بعضی از این شخصیتها و تلاش برای حل اختلافات خانوادگیشان! او اما از گنجینه بزرگ خاطراتش به شکل کاملا مخصوص خودش استفاده میکرد: انتقال تجربه و تقویت انگیزه.
شاهحسینی آموزگار و مدرس بزرگی بود. اما نه مدرس مسلح به عقل نظری بلکه معلم مسلط برعقل عملی. همه کسانی که با او حشر و نشری داشتند قطعا خاطراتی در اینباره دارند که ذکر آموزندهًاش در این روزها خواهد رفت و یاد وی را بزرگ خواهد داشت. من نیز خاطرات زیادی از او دارم که چکیده همه آنها همین دو عنصر است.
وقتی پس از بازداشت و فشارهای طولانی بر فعالان ملی- مذهبی و نهضت آزادی در سال ۸۰ آزاد شدیم، پس از مدتی در سال ۸۲ ما دوباره بازداشت و پس از دو سال حبس دیگر که از زندان آزاد شدیم. آنروزها همه دوستان و آشنایان ما را نصیحت به آرامش و رسیدن به امور شخصی و خانوادگی میکردند. تنها یک نفر بود که صدای متفاوتی داشت: حسین شاهحسینی.
او هر سه ما (رفیق شفیق همیشه مراقب هدی صابرِ، تقی رحمانی و بنده) را به خانهاش دعوت کرد. تنها یک حرف و نصیحت داشت: شما که در دانشگاهها وشهرستانهای مختلف سخن گفتهاید در برابر کسانی که آنها را به فعالیت خواندهاید «مسئول» هستید. او در سخنانی که تکتک کلماتش انباشته و آغشته به درد و رنج و تجربه بود بغض در گلویمان نشاند و چشمان ما را بارها نمناک کرد. شاهحسینی گفت که چگونه یکی از کسانی که در ارتباط با او فعال شده بود در قیام سی تیر در نزدیکی خود او تیر خورد و جان باخت. گفت که تا آخر عمر خودش را در برابر او و امثال او مسئول میداند. چقدر کلمه «مسئولیت» در ادبیات او بار فکری و انگیزشی مهیبی داشت…
وقتی در یکی از تجمعات و تظاهرات جنبش سبز در گوشهای از میدان هفت تیر یکی از نزدیکان طیف میرحسین مرا نصیحت کرد که شماها دیگر هزینهتان را پرداخته اید و توقع نیست اینجا باشید و …؛ بدون جدل با گفتن بله و چشمی به سمت پایین میدان راه افتادم تا از برابر چشمان نگران آن عزیز دلسوز دور شوم، در آن لحظه اما فقط جملات خاص و ویژه شاهحسینی بود که صدای گرم و نرم مصلحتاندیشی را در وجودم خاموش کرد تا صحنه را ترک نکنم…
در پایان یک جلسه نسبتا با تنش سیاسی و در بین راه که پیر عزیزمان شاهحسینی را به منزل می رساندم، هنگامی که کلافگی و برافروختگیام را دید دست بر شانهام نهاد و گفت ناراحت نباش. معلم تجربه و انگیزه با ذکر خاطرهای درس عملی دیگری داد تا آرامم کند. گفت چیزی نشده که… در جلسهای در دهه فلان بنده و فلانی در یک رایگیری رای آوردیم و برخی نامداران سیاسی رای نیاوردند. من را بچه بازاری و دوستم که پزشک بود ولی پدرش قهوهچی بود را بچه قهوهچی نامیدند و از رایآوردن ماها عصبانی بودند. بعد از جلسه در تاریکی کوچههای اطراف عدهای به سرمان ریختند و کتکمان زدند که فکر کردیم ساواکیها هستند اما زیر نور چراغ اندک ماشینهای عبوری دیدم که برخی دوستان حاضر در جلسهاند! وقتی در خیابان شریعتی سرکوچهشان ترمز کردم که پیاده شود با گرمای لبخند و تشکر همیشگیاش خداحافظی کرد و من را با سرکوفت به خودم تنها گذاشت که نباید زودرنج باشی و عصبانی. سیاست و زندگی از این مشکلات زیاد دارد…
شاهحسینی با دقت از هرکس آن چیزی را می آموخت که باید و خاطرهای را میگفت که نیازمان بود. او از آخرین دیدارش با شریعتی خیلی چیزها به یاد دارد اما دست بر نقطهای می گذارد که نشان تیزهوشی او علاوه بر گوینده سخن است. شاه حسینی در خاطراتش از قول شریعتی در باغ او به هنگام خداحافظی و در واقع آخرین دیدار می گوید: اگر مذهب بخواهد «حکومت» کند ، متولیان مذهب، حاکم خواهند شد. متولیان مذهب ، آن قدر قوی هستند که «معجزه» هم درست میکنند، حاجی حواست جمع باشد «معجزه» هم درست میکنند!
شاهحسینی علاوه بر عضویت در شورای فعالان ملی- مذهبی یکی از افراد موثر صندوق مالی ملی مذهبیها برای کمک به زندانیان هم بود. او در همه عمری که خودش را «سرباز» مردم و نهضت و مبارزه میدانست، فقط فکر و ذهن نبود دست و پا هم بود. به مشکلات زندگی بسیاری افراد نزدیک و دورش هم فکر میکرد. بارها از وی برای حل مشکلی از دوستی (برای خودم رویش را نداشتم!) تقاضای کمک کردم و همیشه همکاری میکرد. اما خود او همواره پیشقدم در پرسش از مشکلات خودم و پیرامونم هم بود. به واقع او یکی از مصادیق سنت عیاری و پهلوانی در زمانه ما بود. علاقه خاصش به هدی(صابر) از همین روحیه مشترک نشات میگرفت.
تاکیدی مستمر بر ارتباط با اقشار مختلف جامعه داشت و از اینکه در فضا و جو روشنفکران و فعالان سیاسی غرق شویم و جوزده، پرهیز میداد. حضور شاهحسینی در هر جلسهای میتوانست روایتی دیگر بر دانستهها و تحلیلهای جمعی بیفزاید. دانش و تحلیلی که از ارتباط اجتماعی گسترده او و تجربه عملی سیاسیاش برمیخاست.
شاهحسینی همیشه موضع رادیکالی روی شرکت در هر انتخاباتی داشت. نرخش بالا بود و به جز انتخابات آزاد و عادلانه رضایت نمیداد! اما وقتی میدید سخنش در اقلیت میماند اصرار و لجاج نمیورزید و مهر و عطوفت و رابطه صمیمانهاش را با تکتک افراد حفظ میکرد.
جدا از حوزه سیاست که میشد با او اختلاف داشت اما در حوزه اخلاق و منش نیز او همین روحیه و رویه ترجیح حقیقت بر مصلحت را داشت. ضمن واقعگرایی دقیق و لطیفی که به واسطه ارتباطات اجتماعیاش داشت اما هیچگاه تسلیم عملگرایی بیاصولی که هر روزه بیشتر دامن میگسترد، نشد. من یکی از دلایل مداومت و امیدواری همه عمرش را در این خصیصه صادقانه و مسئولانه او میدانم.
مداومت برای تمام فصول در شاهحسینی اما دلیل بزرگتری هم داشت. کاویدن این خصیصه برای زمانه ما که دوران فعالیت سیاسی و مدنی در بسیاری از افراد کوتاه مدت است و سربازانی پروریده میشوند که به قول ابوایاد سربازان تک فصلی هستند و فقط در فصلهای گرم و مطبوع و کمهزینه سیاسی و یا در دورانهایی که نشانههای موفقیت دیده میشود و امید میپرورد، دیده میشوند و با سختشدن شرایط و دور شدن طلایههای خورشید امید و غلبه سرمای یاس و شکست صحنه را ترک میکنند؛ بسیار ضروری است.
شاهحسینی اما نمونه بارزی از این امر مهم است که عشق بیشتر از نفرت تولید انگیزه و انرژی و امید برای حرکت خستگی ناپذیر و پیوسته میکند تا خشم و نفرت. خشم و نفرت هیجان و حرکت ناگهانی میپرورد اما با برخورد با مانع و مشکل به درون بر میگردد و یاس و انفعال و سردی و گاه حتی همرنگ جماعت شدن و بیتفاوتی در برابر سیاهیها و ستمها و نسبیانگاری اخلاقی و یا ناامیدی تاریخی و فلسفی و … ایجاد میکند. این عشق است که سرچشمه لایزال جوشش و حرکت و مداومت است.
شاهحسینی با دو عشق بزرگش مصدق و مردم (ایران) بود که یک عمر حرکت کرد و از تلاش نایستاد. او با شخصیتهای زیادی زیسته و خاطرات داشت اما وقتی از مصدق سخن میگفت چشمانش درخشش خاصی داشت و کلماتش جان تازهای میگرفت. عشق او کور و چشم بسته نبود. این رفتار و منش و خصایص فردی و سیاسی مصدق بود که از شاهحسینی دل ربوده بود. همانطور که مثلا از بابک امیرخسروی که همزمان دلباخته حزب توده هم بود اما مصدق را در خیابان و به صورت دزدکی در دادگاهش دیده بود و یا از هدی صابری که اصلا مصدق را با چشمانش ندیده بود. اما همین هدای سختگیر در سیاست و منش در مصدق چناه ارزشهای متعین سیاسی و رفتاری و اخلاقی دیده بود که چشمانش را خیره کرده بود و عشقش را افزون.
شاهحسینی عاشق مردم بود. بسیاری از فعالان سیاسی و مدنی و زندان/ جبههرفتهها با تبختر خود را طلبکار مردم میدانند و تلاشها و مرارتهایشان را متاع تجارت شخصی سیاسی میکنند اما شاهحسینی خود را همیشه بدهکار مردم میدانست. او وقتی خاطراتش را از دوران قهر طالقانی پس از انقلاب از حاکمان در ایران به خاطر آدمربایی فرزندش که شاید برای او (به تعبیر تیزبینانه علی اصغر حاج سیدجوادی) صدای پای فاشیسم را به گوش تیزهوشان میرساند، سخن میگفت و اینکه چگونه طالقانی را در گوشه دنجی در دهکده المپیک و بعد در باغچهای در شمال پنهان کرد، در میان آنهمه سخنان خصوصی طالقانی در این مدت تاکید ویژهای بر یک کلام طالقانی داشت که با گریه به او گفته بود ما بدهکار این مردم هستیم. در زمانه طلبکاریهای بسیاری از مبارزان واقعی چه برسد به مجاهدان روز شنبه، طالقانی تنها بدهکار زمانه بود. همانطور که شاهحسینی نیز خود مصداق بزرگی بر این منش پر ارزش بود. منشی که در زمانه جاهطلبیها و حسادتها و رقابتهای حقیرِ، و دروغ و دغلها و از پشت خنجر زدنهای به دشمن و رقیب و دوست؛ دیگر کسی را چندان نمیآزارد و از همرنگی و همراهی با این عناصر باز نمیدارد…
شاهحسینی با ستم و سیاهی سرسازش نداشت. سرسختی او در برخی مواضع سیاسی از این جا برمی خاست اما او خشم و نفرتش را مغلوب عشق و محبتش میکرد. عشق به مصدق به او راه نشان میداد و حرارت و انگیزه تلاش و از پا نیفتادن میبخشید و عشق او به مردم چشمانش را بارها نمناک میکرد و قلبش را به تپش وا میداشت. قلبی که تا سالیان آخر عمر به اندام رشید اما تکیده او برای کار کشاورزی خونرسانی میکرد!
شاهحسینی همواره در میان مردم میزیست، درس عملی یاد میگرفت و یاد میداد. خود تجسم عملی درسهایش بود. بزرگترین درس و میراث شاهحسینی همین زندگی طولانی و ارزشمداری مستمر و بدون یاس و رکودش بود. آیا با رفتن احمدزادهها و شاهحسینیها میتوان به تکرار چنین «انسان»هایی امیدوار بود؟