وحید جعفری: میخواهم اعتراف کنم آن زمان برای اینکه حسین شاهحسینی را با آن شرایط نه چندان مناسب راضی به مصاحبه کنم، مجبور به زدن حرفهایی شدم تا پیرمرد راضی به مصاحبه حضوری شود. برای همین، حالا که دیگر بین ما نیست بسیار غمگینتر از آنی هستم که باید باشم. حسین شاهحسینی مبارزه را زندگی کرد. او که یکی از اعضای هسته مرکزی جبهه ملی بود و با چهرههای شناختهشدهای چون مصدق، آیتالله طالقانی، بازرگان، تختی، سیدرضا زنجانی، فروهر، صادق طباطبایی و… رفاقت و آشنایی داشت و در کتابی به عنوان «هفتاد سال پایداری» که به سعی او تهیه و منتشر شد، به نکات جالبی اشاره کرد که زوایای جالبی از گذشته را پیش روی ما قرار میدهد. پیش از درگذشت شاهحسینی و روزهایی که بیماری، حال عمومیاش را نامساعد نشان میداد، برای گفتوگو نزد یکی از آخرین مردان مقاوم جبهه ملی رفتم و با او درباره دههها پیش و خاطراتش از آن دوران پرسیدم. از روزگارش با غلامرضا تختی تا حضورش در ورزش قبل و بعد از انقلاب. یادش گرامی.
کتاب «هفتاد سال پایداری»، گنجینهای ارزشمند از سوی شما برای آیندگان است. کتابی که وجوه مختلف زندگی شما را روشن میسازد. یک نکتهاش این است که نشان میدهد در عالم سیاست تحتتاثیر دکتر مصدق و سیدرضا زنجانی بودید. آیا این رویه در ورزش هم وجود داشت و تحتتاثیر همین تفکر بودید؟
ورزش جدا از کار من نبوده. سیاست مسالهای است که با اندیشههای انسانها برای اجرای مسائلی که در مملکت واقع میشود ارتباط دارد. از نظر سیاسی هم مصدق و سیدرضا زنجانی را شخصیتهایی میدانستم که به مسائل اجتماعی که ورزش جزوی از آن است، علاقه داشتند و در این حوزه نیز صاحبنظر بودند. زمان دکتر مصدق، اولین تیم ورزشی از ایران به خارج رفته است. فستیوالی در لهستان بود و دولت دکتر مصدق که دکتر جناب، رییس تربیتبدنی آن بود موافقت کرد که تیمی در این مسابقات ورزشی شرکت کند که هم مسابقات ورزشی بود و هم سیاسی. در ورزش رفقای زیادی مانند حسین جبارزادگان، حسین فکری و… و در فوتبال علی غریب، علی محب و… که عموما شاخصین ورزش کشور بودند و من به دلیل اینکه ساکن محله سرچشمه و دروازه دولاب سابق بودیم با این افراد همراهی و همکاری میکردم. منتها سنم از آنها کمتر بود و در تیمهایی که بازی میکردند من هم به عنوان یکی از بازیکنان، بازی میکردم. اینها هم طرفدار اندیشههای روزمره مملکتی بودند، من هم طرفدار اندیشههای دکتر مصدق و حاج سید رضا زنجانی بودم.
خیلی زود میخواهم به بحث اصلی برسم و آنهم شرایط ورزشکاری همانند غلامرضا تختی در دوره شماست. تختی چگونه سیاسی شد؟
غلامرضا تختی بعدها با ما و جبهه ملی ارتباط پیدا کرد و در بدو امر نبود. بعد از مسابقات هلسینکی که صاحب مدال شد و شناخته شد کمکم مقدمات نهضت ملی ایران پایهگذاری شد با توفیق دکتر مصدق و رفقایش، چون بعد از کودتا بود و مرحوم تختی هم جزو جوانهایی که با روزنامه سروکار داشت و علاوه بر آن دوستانی داشت که با روزنامهها سروکار داشتند مثل حسن خرمشاهی، روحالله جیرهبندی و… وارد جریانات سیاسی شد. احزاب سیاسی در ایران پیدا شده بود که شبکههای ورزشی داشت. تختی هم در ارتباط با خرمشاهی و جیرهبندی با شبکههای ورزشی ارتباط داشت. همانطور که آن موقع چپ سازمان ورزشی داشت و توسط امیر حمیدی اشباع میشد، اینها هم سازمان ورزشی داشتند که تختی یکی از اعضای کوچک آنجا بود و بعد که مقام آورد توسعه پیدا کرد.
ما با برادر شهلا توکلی، همسر تختی که صحبت میکردیم میگفتند تختی هیچوقت فردی سیاسی نبود و به هیچ حزبی گرایش نداشت. اگر مثلا به جبهه ملی میرفت به خاطر این بود که «نه» گفتن را بلد نبود وگرنه اگر شاید در رودربایستی نمیماند، هرگز به جبهه ملی نمیپیوست. این گفته درست است؟
خیر. ایشان اعتقاداتی به کارهای ملی و مردمی داشت و مظهریتش را در دکتر مصدق میدید. کسی به تختی نگفت بیا در چهلم دکتر مصدق سر مزار ایشان. اعتقادات درونی خودش بود. وقتی به آنجا آمد من سر مزار بودم. تختی شالی را که روی قبر بود کنار زد و قبر را بوسید. کسی به او نگفت این کار را انجام دهد. رویه تختی در عالم ورزش رویه جامعه بود؛ جامعهای که مخالف نظام سلطنت بود. چون تختی در مسائل ورزشی تعدیها، تجاوزات، ظلمها و بیدادگریها میدید، نمیتوانست کاری نکند. میدید بدون اینکه نظر ورزشکار تایید یا خواسته شود، اعلیحضرت، رییس فدراسیون انتخاب کرده و کسانی را به عنوان رییس فدراسیون تحمیل کرده است. تختی هم ورزشکار صاحب مقامی بود و باید تحت تاثیر میبود. به او توصیه کرده بودند در ملاقات با شاه باید دست ایشان را ببوسد، اما ذاتا این کار را نمیکرد. محیط، محیط نظامی بود. آقایان جهانبانی، خسروانی و قراگوزلو روسای تربیتبدنی در شرفیابیها دستور میدادند که دست شاه را ببوسد و این مطلب برای او گران تمام میشد، چون میدانست جامعه پذیرای این کار نیست و برایش سخت بود اما زورش نمیرسید. در مجامعی که بود او را به عنوان ورزشکار معترض میشناختند و احتراماتی را هم که دستگاه حاکمیت به تختی میگذاشت، احتراماتی توام با ترس از مردم بود نه برمبنای واقعیت. واقعیت این بود که نمیخواستند به او خیلی بها دهند و حتی در نظر داشتند تختی را کنار بگذارند. در تمرینها و المپیکها هم نمیخواستند تختی را به عنوان شاخص معرفی کنند. در اعیاد هم تختی شرکت نمیکرد. تختی یک ورزشکار مردمی بود، نه یک ورزشکار رژیم. افکار عامه آن روز نسبت به تختی سمپاتی پیدا کرده بودند که به فکر او احترام میگذاشتند و او هم یک قهرمان ملی بود. اگر افکار عامه نبود به تختی اهمیت نمیدادند. برادر همسر مرحوم تختی او را نمیشناخته. تختی بیشتر ارتباطش با کسانی بود که در جبهه ملی آن روز فعال بودند. تختی در کنگره جبهه ملی ایرانی آمده بود که ۳۵۰ نفر از نقاط مختلف ایران در شاخههای مختلف آن شرکت داشتند. رییس این تشکیلات جناباللهیارصالح بود با آن قدمت و سوابق سیاسی در کنگره. وقتی خواستند اعضای جدید شورای مرکزی جبهه ملی را انتخاب کنند متفقا به آقای تختی رای دادند به عنوان ورزشکاری که از یک جناح سیاسی بالا آمده. همین تختی زمانی که این آقایان در زندان بودند به ملاقاتشان میرود؛ پس اندیشه ملیگرایی داشته و با این گروه در این قالب همکاری میکرد.
اما یک روایت وجود دارد که وقتی آقای نایبحسینی در انتخابات جبهه ملی، تختی را به عنوان نماینده خود و مردم معرفی کرد، تختی مخالف بود.
کنگره جبهه ملی ایران باید افرادی را به عنوان نامزد انتخابات عضویت در شورای ملی معرفی میکرد تا با انتخاب این افراد که ۳۵ نفر بودند، حزب برنامههای سیاسی خودش را تنظیم و برای اجرا در اختیار مجریان این برنامه قرار دهد. روز آخر آقای حسین نایبحسینی گفت به نمایندگی از مردم جنوب تهران آقای تختی را که همیشه مورد اعتماد ما بوده به عنوان کاندیدا معرفی میکنم. مرحوم تختی در واکنش به او بلند شد و گفت من شایستگی ندارم و در این حد مبارزه نکردهام. بزرگان گفتند انتخاب یا عدم انتخاب با ما است نه با شما. در آن انتخابات تختی رای آورد و جزو ۳۵ نفر اعضای شورا انتخاب شدند. تختی هم پس از انتخابات همان مسوولیتی که قبلا در سازمان ورزشکاران و جبهه ملی در ارتباط با دکتر سعید فاطمی داشت را در اینجا داشت.
اما بسیاری وجود دارند که همچنان اعتقاد دارند تختی سواد سیاسی نداشته که به او رای دادند و این ادعا مطرح میشود که جبهه ملی میخواسته تا از برند تختی بهره ببرد، برای همین او را به جبهه ملی بردند!
در جبهه ملی ایران همه تحصیلات عالی سیاسی نداشتند. بیشتر اعتمادها آنها را جذب میکرد. عدهای تحصیلات عالی سیاسی داشتند و مورد تایید اینها بودند و اینها هم در کارهای سیاسی با آنها همکاری میکردند. همه دکتر و مهندس نبودند. تودههای مردم تختی را از قشر ورزشکار انتخاب کردند. تودههای مردم نمایندههای دیگری جز تختی هم داشتند. اینطور نیست که بگوییم تختی دید سیاسی نداشته. همه مردم دید سیاسی پیدا میکنند؛ اما در قالب رویههایی که معتمدان و پایهگذاران هستند. پایهگذاران رفقای تختی بودند که در ارتباط با مسائل سیاسی روزمره بودند و شخصیت و تفکری که انتخاب کردند تفکر مصدقیسم بوده و دنبال اندیشههای دکتر مصدق بوده. فعالیت دکتر مصدق در راه نهضت ملی ایران بود پس تختی ورزشکار نهضت ملی ایران بوده. ورزشکارانی هم بودند که در المپیک مدالهای بیشتری از تختی دریافت کرده بودند ولی تختی مورد احترام بیشتر قرار گرفت چون نیروی مردمی پشت سرش بود وگرنه آقای مهدیزاده و سایرین هم ورزشکاران خوبی بودند. آقای جعفر سلماسی در رشته وزنهبرداری اولین کسی بود که پرچم ایران را در المپیک ۱۹۴۸ لندن بلند کرده و در خروس وزن آن زمان سوم شد. همه اینها اندیشه سیاسی داشتند اما مجری کار سیاسی نبودند. تختی چون در حرکات سیاسی شرکت میکرده، در نتیجه هم مجری سیاسی بوده، هم دارای اندیشههای سیاسی بوده و هم در جهت اهداف سیاست ملی.
پس باید گفت تختی در جبهه ملی به نوعی نماینده مردم و قشر خودش بوده است؟
بله. در کنگره جبهه ملی ایران که نمایندگان تمام قشرها از کارگر، وزرا، روحانیون، بازار، اداری و… بودند، در قشر ورزشکار هم آقای تختی از طرف کنگره جبهه ملی انتخاب شده بودند. جبهه ملی در آن شرایط ۱۸۵ نفر عضو سازمانی داشته، یعنی بحث سیاسی میکردند. تختی هم نماینده ورزشکاران بود. جبهه ملی ۳۵ عضو اصلی داشت که این افراد با انتخابات، انتخاب شدند و تختی هم چون رای آورد، جزو این ۳۵ نفر بود.
جبهه ملی تفکرات مذهبی داشت و گفته میشود غلامرضا تختی هم فردی مذهبی بود و همین عامل، پیوند مهمی را ایجاد کرد.
مذهب قویای داشت. خانواده تختی خانوادهای سرشناس در جنوب تهران بود. پدر و پدربزرگش از توزیعکنندگان بزرگ یخ در تهران بودند. علت اینکه آنها را تختی مینامیدند، این بود که تمام یخچالهای جنوب تهران که دست حاج میرزا عباسقلی یخچالی بود به اجاره پدربزرگ تختی بود و پدربزرگش کارش ایجاد یخ در تهران بوده است. یخ در یخچالها ایجاد میکردند. اول تابستان تخت بزرگی جلوی در یخچال میگذاشتند و یخها را روی آن به فروش میرساندند و در شهر توزیع میشد. اینها از بزرگان منطقه خانیآباد تهران بودند و پدرانشان از بزرگان تکایا برای برپایی عزاداری سیدالشهدا بودند و ریشههای مذهبی بسیار عمیقی داشتند. مادر مهندس حصیبی و مادر تختی منسوب یکدیگر بودند و پایگاه مذهبی قویای داشتند. کلا بچههای خانیآباد مذهبی بودند. اصلا در ورزش باستانی نمیشود مذهبی نبود چون همه حرف با علی و حسین و رضا و جعفر و با ریشههای مذهبی و ملیگرایی است. از این جهت است که پایگاه مذهبی قویای داشتند. او در عین حال مجری مذهب بود. البته بستگی دارد به اینکه مذهب را چطور تفسیر میکنید. در جبهه ملی کسانی بودند که به طور کامل احکام مذهبی را رعایت میکردند. بعضیها هم مجری احکام در آن حد نبودند اما انحرافات هم نداشتند. مجریان یک مقدار در رویه عملی اجرایی تقلیل داشتند. همه مجری بودند و همهشان در کل قضیه معتقد به اسلام و اسلامگرایی و حتی شاخه شیعه بودند.
یک روایت وجود دارد که آقای بازرگان زمانی که مرحوم تختی فوت میکند، از شما میپرسد تختی نماز هم میخوانده؟!
از همه میپرسیدند. بازرگان اعتقاد شدیدی به نماز داشت.
به هر حال تختی در زمان فوت، فردی شناختهشده بود و اعمال و رفتارش مشخص. یعنی آقای بازرگان اطلاع نداشتند؟
ایشان با کادر جبهه ملی خیلی مرتبط نبود با کادر نهضت آزادی مرتبط بود و چون من را رفیق تختی میدانست از من این سوال و سوالات مذهبی دیگر را پرسید.
اینطور برداشت میشود که تختی در ادامه مسیر زندگی خود و شاید بعد از ازدواج با شهلا توکلی، دچار سردرگمی میشود. تختی فردی است مذهبی که از دل سنت آمده و با مدرنیته که شاید نقطه مقابل سنت و شاید مذهب باشد قرار میگیرد و دچار دوگانگی ارزشی میشود.
بله، بدون چون و چرا. چون تختی زمانی که متاهل شد نمیتوانست خیلی در قید و بند خانواده باشد. خانواده پدریاش مذهبی و بسیار سنتی بودند. خواهر کوچک تختی مفسر قرآن و خیلی متدینه بود. حالا عروسی به این شکل وارد خانواده شده، پسری هم این دختر را انتخاب کرده، بالاخره برخورد آرا و عقاید بود که اگر هم نباشد صحیح نیست. در نتیجه آن چیزی که همسر تختی باید از تختی باور کند شخصیت او بوده، وگرنه نسبت به غیر شخصیت نمیتوانست تمایلی داشته باشد. وقتی میبیند آن شخصیت هم گاهی تحت فشار است روی او هم اثر میگذارد. حالا علاوه بر فقه سنتی طرفداری از طرف تختی، مساله سیاسی هم پیش آمده. تختی در جامعه عنوان صاحب اندیشه سیاسی است که سرکار خانم و خانوادهشان به دلیل خاصی دارای این اندیشه نبودند. در نتیجه این دوگانگی تشدید میشود که هیچکدام نمیتوانند تحمل کنند و تختی را سرد میکرده، منتها شخصیتش اجازه نمیداده با طلاق و جدایی موافقت کند و مجبور به ادامه این زندگی میشده.
تا اینکه اقدام به خودکشی میکند.
نمیتوانم خودکشی را قبول کنم، اما زمینهای فراهم میشود که ذوق زندگی از او گرفته میشود.
پس نظرتان در مورد مرگ تختی چیست؟
اعتقادم این است که آنچنان به او فشار داخلی و خارجی آمده که ذوق زندگی از او گرفته شده و این شکل زندگی کردن برای او قابل تحمل نبود .
با این تفاسیر میتوان گفت تختی قبل ازخودکشی، دچار نوعی مرگ شده بود! یعنی به خاطر مسائلی که برایش پیش آمد، تبدیل به کالبد بیروحی شده بود که تنها جسمش در دنیا و زندگی حضور داشت.
تختیای که جامعه میشناخت دیگر نمیتوانست آن وزن سابق را داشته باشد؛ اما سوابق و خدماتش پس از مرگش گسترش پیدا کرد.
شرایط اقتصادی تختی پیش از مرگ هم چندان مناسب نبود.
شرایط برای تختی سخت شده بود. شخصیتش هم طوری نبود که برای پول دست به هر کاری بزند یا راضی به فعالیت اقتصادی به هر شکل و هر کسی شود. یاد دارم دوستی داشتیم به تختی پیشنهاد داد که رستورانی افتتاح کنند و فقط چلوکباب به مردم بفروشند و تختی هم سهمی در آن داشته باشد و فقط بگوید که او هم در این رستوران سهمی دارد؛ اما تختی قبول نکرد. یا یک زمان که قرار بود به زورخانهای برویم و دوستی قبل از رفتن رو به تختی کرد و گفت آقا تختی همین که شما در کنار ما هستید برای ما افتخاری است، از همین رو اجازه میخواهم در مراسم گلریزانی که در زورخانه برگزار خواهد شد شما دست در جیب نکنید، تختی بسیار احساس بدی پیدا کرد و اصلا نمیخواست دیگر به زورخانه برود. وقتی هم که در زورخانه آن دوست بلند شد و گفت همین که آقا تختی ما را همراهی کرده است یک دنیا ارزش دارد و همه دوست دارن با آقا تختی همراه و هم صحبت شوند، برای همین من حاضر هستم کل دارایی خود را در اختیار آقا تختی که خود را وقف مردم کرده بگذارم و اجازه میخواهم از طرف او و شاهحسینی و به خاطر گل روی آقا تختی هر آنچه دارم را در گلریزان در اختیار شما بگذارم و تمام پولی که در جیب داشت را به متولیان مراسم داد با اینکه کلی از تختی تعریف کرده بود، تختی حس خوبی نداشت. روزی که به باغ ما در کرج آمده بود، گریه کرد و گفت «شاهحسینی دیدی که فلانی چی کار کرد. نباید میذاشتم دست تو جیباش کنه و باید من این کار رو میکردم.» او با مشکل اقتصادی مواجه بود و در خانه هم از او توقع داشتند؛ اما نمیتوانست قبول کند که کسی کمکش کند، در حالی که بسیاری از آدمها بودند که حاضر میشدند تمام ثروتشان را در اختیار تختی بگذارند. شخصیت او اینطور نبود. او نمیتوانست قبول کند که وقتی در خیابان راه میرود و فقیری میآید و میگوید آقا تختی کمک کن، نتواند یک پول درشت به او کمک کند. اینها او را اذیت میکرد. تختی برای مردم زندگی میکرد و زمانی که احساس کرد دیگر نمیتواند آنطور که خود دوست دارد به مردم کمک کند، تصمیم دیگری گرفت.
پس تختی هم به باغ معروف شما که آن زمان تبدیل به جایی برای برگزاری جلسات جبهه ملی و مبارزات سیاسی شد، آمده بود؟
آن زمان خیلیها به باغ شاهحسینی میآمدند. از علما گرفته تا اعضای جبهه ملی. هر کسی از جانب حکومت احساس خطر میکرد یا تحت تعقیب قرار میگرفت به باغ میآمد و آنجا میماند. خیلی از چهرههای برجسته و شناختهشده به آنجا میآمدند که در کتاب خاطرات خود مفصل به آنها اشاره کردهام. تختی هم به باغ ما میآمد. همانجا بود که پیشنهاد دادم چند درخت زردآلو و… در باغش بکارم و چون اخلاقش را میدانستم، برای اینکه قبول کند گفتم این درختها را میآورم و برایت میکارم و شریک هستیم. در باغ توست؛ اما من آنها را کاشتهام و برای من هم هست.
میخواهیم بدانیم اگر تختی در جامعه کنونی حضور داشت چه جایگاهی داشت؟
تختیای که من میشناسم خیلی در حاشیه کار میکرد و وارد متن قضایا نمیشد. چون هم باید اطلاعات دقیقی داشته باشد و هم محتاطانه عمل کند. چون شرایط حاکمیت موجود، مذهبی است بعضی از مسائل غیرمذهبی را ایشان نمیتوانست ببیند و اگر میخواست واکنش نشان دهد دچار برخورد فکری میشد؛ اما شخصیتش صادق و سالم و فعال و خوشبین بود و از این نظر محتمل بود به حرفش برسند؛ اما عمل نکنند.
اگر تختی هنوز زنده بود و بین ما، جایگاهی که امروز برای او متصور هستیم را داشت؟
باید ببینیم در شرایط موجود هم همانطور فکر میکرد یا نه. من در مورد تختی آن سالها صحبت میکنم بعد از آن را نمیدانم. شرایط و اوضاع عوض شده است.
با توجه به شناختی که داشتید اگر تختی را از دهه ۴۰ به دهه ۹۰ بیاوریم… ؟
از نظر اندیشهها مثل حسین شاهحسینی بود و باید در قالب همین رفتار زندگی میکرد.
پس اگر تختی هنوز زنده بود جایگاهی که امروز برایش متصور هستیم را نداشت؟
شاید اگر تختی الان زنده بود به واسطه کسوتش در کشتی که همواره با او میبود بیشتر به او احترام میگذاشتند؛ اما اندیشه سیاسی که آن زمان میگفت و میشنید با او بود را در حال حاضر نمیتوانست منعکس کند و باید میایستاد با مطالعه بیشتر کار میکرد.
اما خیلیها بر این باورند که اگر تختی در جامعه کنونی بود، با توجه به شناختی که با مطالعه تاریخ از او به دست میآوریم در برابر بسیاری از معضلات و مشکلات جامعه سکوت نمیکرد. به عنوان مثال در واکنش به مشکلات اقتصادی و فسادهای اقتصادی اعتراض میکرد و همین برایش مشکلساز میشد.
میتوانست منتقد باشد اما معترض نه. چون کسانی که الان هستند هم چندین دسته هستند. کسانی که اندیشههای اول انقلاب را داشتند و در آستانه انقلاب قرار گرفتند و جزو مجریان و اندیشمندان انقلاب بودند، هیچکدام الان مخالف نیستند و منتقد هستند و به مدیریت انتقاد دارند، چون اگر منتقد باشند به قانون اعتقاد دارند اینها منتقد هستند، به اینکه قانون خوب است اما مجریان اشتباه میکنند و به نحو احسن در جهت منافع مردم استفاده نمیشود.
یکی از مسائلی که همیشه مطرح میشود رابطه تختی با شاه و حکومت بود. ارزیابی شما از این رابطه چیست؟
شاه تا جایی تختی را دوست داشت که تختی هم او را دوست داشته باشد که همان اوایل بود. بعد که شاه شروع به حمله کردن به دکتر مصدق کرد و اعتراضاتی نسبت به دکتر مصدق داشت، احساس کرد که تختی طرفدار مصدق است و این موجب شد تا شاه به تختی بدبین شود. شاه متوجه شده بود تختی، مصدق را تایید میکند و در واقع بدبینی از جانب شاه شروع شد. تختی مانند سایر آحاد ملت ایران که خواسته بودند تا مصدق در حکومت باشد او را حمایت میکرد؛ اما وقتی شاه با مصدق مخالفت کرد، تختی هم در حد خودش محبت و علاقهمندی گذشته را نمیتوانست داشته باشد، مثل بقیه عناصری که با مصدق کار میکردند.
چرا خانواده و اطرافیان شاه تا این حد به ورزش علاقه داشتند؟ رییس افتخاری ورزش بودند و شاه انواع ورزشها را انجام میداد.
میخواستند از این طریق با طبقه جوان قاطی شوند و جذب نیرو کنند. خیلی خیلی زیاد.
یعنی به خاطر علاقه به ورزش نبوده است؟
جنبه سیاسی داشت. زمان شاه ورزشی بود به نام راگبی. ورزش راگبی در ارتش کشورهای دنیا از جمله امریکا خیلی زمینه دارد، منتها نه نوع امریکاییاش با کلاه و لباس. شاه فشار آورده بود که باید در ایران حتما مسابقات راگبی باشد. امانالله جهانبانی آن زمان رییس تربیتبدنی بود و گفته بودند در عرض یک سال نمیتوان این کار را کرد. انگلیسها در حبانیه پایگاهی در عراق مسابقه گذاشته بودند و تمام کشورهای عربی تیم میآورند، کشورهای امریکایی و اروپایی هم شرکت میکنند و باید از ایران هم شرکت کنند. گفتند تیمی نداریم. امانالله جهانبانی به فدراسیون فوتبال و روسای فدراسیونهای بسکتبال و… دستور داد هر کدام یکی دو نفر بفرستند. من آن زمان از طرف تیم بسکتبال انتخاب شدم. چهل نفر انتخاب شده بودیم. آقایی به نام مستر جیکاک بود که در شرکت نفت بود و هر روز ما را در دانشکده افسری تمرین میداد که این ورزش را بیاموزیم. ورزش هم با کتککاری همراه بود و خیلی سخت بود. همه درشتاندامهای ورزشی هم انتخاب شده بودند. ما انتخاب شدیم و به حبانیه رفتیم. در حبانیه هم روز سوم با تیم انگلستان بازی کردیم. آن زمان، زمان ملی شدن صنعت نفت بود و شبی که رادیو ایران ملی شدن صنعت نفت را تصویب کرد انگلستان را برده بودیم و در اردویمان هیاهویی بود، اما بینی من کج شد، دیگر دوستان سر یا پایشان شکسته بود چون ما که بازی را بلد نبودیم و از زورمان استفاده میکردیم و به همین خاطر خیلی کتک خورده بودیم. به خاطر برد تیم ما جهانبانی مهمانی مفصلی داد. شاهپور غلامرضا از تهران با هواپیما به حبانیه آمده بود. از آن روز ما منکوب شدیم و ایران یک طرف بود و انگلستان هم یک طرف دیگر. آقای جهانبانی و مستر جیکاک سخنرانی کردند و بعد هم در زمان شام خوردن ایرانیها مشروب نخوردند. آقای جهانبانی اشاره میکرد که مشروب بخوریم اما ما این کار را نکردیم. بعضیها اشاره کرده بودند که بخوریم، بعضیها گفته بودند نه و بینشان کتککاری شده بود و بین سرپرستان هم دعوا شده بود و گفته بودند بین ما تفاهم نیست و دیگر بازی نمیکنیم. یک روز بعد مسابقات را نیمهتمام گذاشتیم و با هواپیما به ایران برگشتیم. سوابق ما در تربیتبدنی به این نحو بود؛ که بعدها رییس تربیتبدنیمان کردند، چه در اینجا و چه در بوستان ورزش. تیم ما قهرمان تهران و ایران شده بود و قرار بود هر تیمی قهرمان ایران در رشتههای دوره مسابقات بسکتبال میشود در تورنمنت ترکیه شرکت کند. رییس فدراسیون هم آقای سلیمی شده بود و من هم مسوول باشگاه بوستان ورزش بودم، جبارزادگان هم مدیر و مربی بود. نزدیک به انقلاب بود. آن زمان اصلا مساله انقلاب نبود.
منظورتان از اینکه میگوید مساله انقلاب نبود چیست؟
مساله مخالفت و انتقاد به کارهایی که شاه میکرد بود. ما مخالف عملکرد شاه بودیم که اجازه نمیدهد رییس فدراسیون را خودمان انتخاب کنیم، چرا فقط به باشگاههای تاج و پرسپولیس بها میدهد، چرا زنان را با لباسهای نامناسب در جشنها شرکت میدهد. ما جزو معترضین به این کارها بودیم و میگفتیم همه این تقصیرها بر گردن شاه و خسروانی و خاتم و رییس تربیتبدنی است. به شایسته که برخورد میکردیم، میگفت شما اعتراضاتتان را بگویید، من زورم به اینها نمیرسد. میگفتیم شما باید اعتراضات را بررسی کنید. برای ما مسابقه والیبال گذاشتهاید و گفتهایم خانمها نیایند، در باشگاه خسروانی ۱۰ بازیکن و ۳۰ تماشاچی آوردهاید که لباسهای نامناسب دارند. میگفتیم اگر شرکت نکنیم هم اعتراض میکنید. به این دلایل خیلی ناراحت بودیم. ولی در عین حال زیر ساختار تربیتبدنی، مخالفت با شاه بود. شاه از نظر دخالت در ورزش و نه سلطنت، مخالفانی داشت و عدهای از این جهت بهرهبرداری میکردند به رهبری خسروانی و عبده و بعد ارتش دخالت کرده بود و برای خودش تیم درست کرده بود که این دخالتها باعث میشد چندگانگی بین مردم و سازمانهای نظامی ارتش ایجاد شده بود. از این جهت اختلافات بسیار زیاد بود.
همین مخالفتها باعث شد تا از ورزش کنار گذاشته شوید؟
اما اینکه چطور شد از صحنه ورزش کنار رفتم. آقای مصطفی سلیمی، رییس فدراسیون بسکتبال ایران بود، من رییس بوستان ورزش، جبارزاده هم مربی کشور و بازیکن و ورزشکار المپیک ۱۹۴۸ لندن در تیم بسکتبال ایران بود. حسین هم با اینها رفته و مربی بوستان است که در ایران اول شده. حالا که اول شده باید تیمها بیایند. ما هم از موقعیت استفاده کردیم، بعضی از رشتهها آقای هالتر (!) که کمونیست بود و بعد طرفدار شاه شده بود علیه ما دیگران را تحریک میکرد. ما نیروهای ملی بودیم که چپ هم داشت. قرار شد چهارم آبان که همه تیمها باید رژه میرفتند، رژه نرویم. نمیدانستیم عوارض رژه نرفتن چیست. همه در بوستان ورزش لباسهایشان را عوض میکردند. موزیک در حال نواختن بود و شاه در جایگاه حضور داشت. از همان جا به امجدیه برای مسابقه میرفتند. تیم بوستان هم مانند بقیه تیمها لباسهایشان را گرفتند. موزیک نواختند که برویم. از همان جا ورزشکاران بوستان گم شدند. کسی هم متوجه نشد. آقای سلیمی در جایگاه دنبال تیم بوستان بود و عکسالعملی نشان نداد. برنامه که تمام شد فضولها به شاه، رژه نرفتن ما را گزارش دادند و او از آقای سلیمی علت را پرسیده بود. ایشان هم اظهار بیاطلاعی میکند. بعد از مراسم فردا صبح تحقیق میکنند که تیم بوستان ورزش به تحریک شاهحسینی و حسین جبارزادگان برای رژه حاضر نشده بودند. تصمیم گرفتیم و چند روز به بوستان نرفتیم تا تکلیف معین شود. سه، چهار روز بعد در منزلم در کوچه میرزا محمود وزیر بودم که در زدند. دیدم آقای عبدالله علی الهی هست که داور مسابقات واترپلو بود. نامهای رسمی به من داد که شما به هیچوجه از این تاریخ حق ورود به امجدیه و سالنهای ورزشی را ندارید و تا اطلاع ثانوی در جلسات شورای عالی ورزشی شرکت نفرمایید. رییس تربیتبدنی آقای ایزدپناه این نامه را نوشته بودند. طی تماسی که گرفتم، متوجه شدم مشابه این نامه به دست آقای جبارزادگان هم رسیده است. از فردا در جامعه ورزشی معروف شد که بوستانیها با شاه مخالف هستند و اخراج شدهاند. دارودسته خسروانی خوشحال و بقیه ناراحت بودند. ما دیگر وارد سالنهای ورزشی نشدیم چون حق داشتند ما را دستگیر کنند. امیر امین همدوره و رفیق شاهپور غلامرضا در کمیته المپیک بود که به وجود آقای حسین جبارزادگان نیاز داشتند چون ایشان مربی تیم والیبال بود که در المپیک آسیایی والیبال ایران مقام دوم را کسب کرده بود. به هر حال از حسین جبارزادگان نامه گرفتند و توسط شاهپور غلامرضا به دست شاه رساندند و اجازه دادند که ایشان برود. اما او دیگر انگیزه سابق را نداشت. حسین شاهحسینی هم نیاید، نیاید که نیاید.
پس به کل از ورزش کنار رفتید؟
ما دیگر در ورزش فعالیتی نداشتیم تا روز چهارم یا پنجم انقلاب که بنده عضو هفت نفر کمیته استقبال از آقای خمینی و در مرحله اول سازمانها بودم، آقای مهندس بازرگان حکم داد که به سازمان تربیتبدنی ایران بروم و هرچه گفتم من فقط شش ماه کار اداری کردهام و بلد نیستم قبول نکرد و آنجا لوطیگری و مردمداری نیاز دارد و تو سابقه ورزشکاری داری. خلاصه اینکه روزی که رفتم گفتم اصلا تربیتبدنی کجا هست؟ گفتند تربیتبدنی رفته است مجموعه آزادی. گفتم اداره تربیتبدنی بالای پارکشهر بود. خلاصه اینکه از نخستوزیری به پارکشهر رفتم. ساعت ۲ بعدازظهر بود که رفتم سازمان را ببینم. در آن ساختمان آقایی به نام مستوفی مدیر باشگاه نادر فوتبال دست دوم آقای خسروانی بود من را که دید احوالم را پرسید گفت شاهحسینی نبودی کجا بودی؟ و من هم گفتم میخواستم به مزرعهام در کرج بروم و اینجا آمدم که سری بزنم. گفت اینجا دیگر اداره نیست، اینجا متعلق به باشگاه تهران است. گفتم میخواهم ببینم بر سر تربیتبدنی کل چه آمده است. من را سوار ماشینش کرد و به استادیوم آزادی رفتیم. از پلهها بالا رفتیم و هر کسی را که میدیدم، نمیشناختم؛ آنها هم من را نمیشناختند. تا اینکه در راهپلهها آقای عشقی را دیدم که با هم به مسابقات راگبی میرفتیم و نماینده دولت در مسابقات بود. من را دید گفت شنیدهام در ورزش نیستی و کار کشاورزی میکنی؟ اینجا چه میکنی؟ گفتم میخواستم به مزرعهام در کرج سر بزنم؛ خواستم ببینم اینجا چه خبر است. به اتاقهای دیگر هم رفتم و دیدم آقای علیالهی که حکم را به در منزل ما آورده بود هم آنجاست. ایشان اهل کوچه میرزامحمود وزیر و هممحلی ما بود. با هم احوالپرسی کردیم و ایشان به من گفت اینجا بمان تا بعدازظهر با هم برویم خانه. ماشین گیرت نمیآید. به من میگفت چرا مملکت اینطور شده نمیدانی تربیتبدنی به دست چه کسی خواهد افتاد؟ اثاث را میدزدند و میبرند. المپیک آسیایی تمام شده و هر کسی هر کار میخواهد انجام میدهد. گفتم وضعیت خیلی بد شده. با هم به اتاقش رفتیم و چای خوردیم. گفتم علی کسی در اتاق نیست؟ گفت نه. گفتم آقای مهندس بازرگان حکمی به من داده و من فعلا رییس تربیتبدنی هستم. گفت مگر تو مهندس بازرگان را میشناسی؟ به تو حکم داده. گفت شاهحسینی خدا به تو رحم کند. اینجا یک مشت هستند که… کلی بد و بیراه گفت و گفت اگر بفهمند تو اینجا هستی تو را میزنند و میکشند تا نیایی چون تو سابقه آنها را در تربیتبدنی میدانی. گفتم من شش، هفت سال است که نبودهام. بعد از چند دقیقه تلفنی زد. از اتاق مجاور مدیرکل آنجا آمد و با من احوالپرسی کرد. ایشان قبلا کارمند ساده بود و آن زمان جزو مدیران کلی بود که در اروپا تحصیلات خوبی کرده بود. وقتی از حکم من باخبر شد گفت چه تصمیمی داری؟ گفتم نمیدانم شما بگویید. تقریبا ساعت پنج بعدازظهر شد، تلفن زدند و منشی تربیتبدنی را پیدا کردند که در دفتر را باز کردند و دو سه نامه درآوردند و از حکم من چند کپی گرفتند و در راهروهای تربیتبدنی زدند. به من گفتند دوری در ساختمان بزن و الهی تو را به منزل میبرد. بقیه رفتند و من و الهی با هم به منزل برگشتیم .
از فردا شروع به کار کردید؟
به خانه که رسیدیم گفتم من دوست ندارم و به هیچوجه کار دولتی قبول نمیکنم و نمیدانم چه شد قبول کردم. خانمم گفت حکومت ملی شده، آزاد شده و استقلال پیدا کرده و در نتیجه آقای خمینی آمده، تو هم با ارتباطاتی که داشتی برو. خلاصه صبح زود با پیکان مشکی که داشتم با اینکه خیلی خوب راه را بلد نبودم به تربیتبدنی المپیک رفتم. دربان جلوی من را گرفت. گفت کجا؟ گفتم شاهحسینی هستم. گفت باید اجازه بگیرم. گفتم من رییس تربیتبدنی هستم. من را دید که پشت ماشین قراضه پیکان هستم و در نهایت اجازه داد اما همانطور من را نگاه میکرد. گفتم راه را به من نشان دهید که بروم. گفت همراهتان میآیم. پشت ماشین نشست و من را به ورودی ساختمان رساند. گفت ماشینتان را کجا بگذارم؟ گفتم نمیدانم هر جا باشد؛ کلید نزد شماست، شما چه کاره هستید؟ گفت من دربان هستم. تا اینکه وارد ساختمان شدم و به در اتاق که رسیدم، کسی نبود و من دم در ایستادم. یکی از دو نفری که دیروز بودند آمد و گفت به اتاق ما بیاید. خلاصه اینکه خانمی در اتاق را باز کرد و من وارد شدم و شروع به کار کردم.
شما اعلام کردید وقتی وارد سازمان تربیتبدنی و البته کمیته ملی المپیک شدید هیچ چیز جز چهار کارمند نداشت و هیچ اساسنامهای هم نبود و شما در ابتدای ورود خود شروع به تدوین اساسنامه کردید.
مساله ورزش ایران مساله عجیبی است. بودجه و کادر سازمان تربیتبدنی با نظام شاهنشاهی منطبق بود نه نظام مردمسالاری که الان مردمسالاری است. شاه هم یک روز ولیعهد بود و رییس افتخاری سازمان تربیتبدنی و ولیعهد بعدی هم همین سمت را داشت. پس در این مورد باید قدرتها حکومت کنند نه قانون. در عین حال سازمان تربیتبدنی به این شکل مستقل نبود. نامش سازمان ورزش زیرنظر و پوشش وزارت آموزش و پرورش بود. در واقع استقلالش را گرفته بودند. در نتیجه ما تربیتبدنی نداشتیم. آقای مهندس بازرگان من را برای سازمان تربیتبدنی ایران انتخاب کرد. پس نیازمند قوانین جدیدی بودیم که باید با قانون اساسی جدید منطبق باشد.
این اساسنامه که تهیه کردید منطبق با قوانین بینالمللی بود یا قوانینی که در حال تغییر بود؟
حال را در نظر گرفتیم و از قوانین بینالمللی استفاده کردیم. از قوانین اتحاد جماهیر شوروی، امریکا و انگلستان بهره بردیم. از طریق ارتباط کمیته المپیک آییننامه آنها را تهیه کردیم. اول موجودیت خودمان را ثابت کردیم که ما تربیت بدنی هستیم.
در واقع در داخل ایران به عنوان رییس کمیته ملی المپیک و دیگر پستها انتخاب میشدند و مرجع بینالمللی هم قبول میکرد؟
بله؛ از اینجا معرفی میشدند و آنها هم بدون چون و چرا تایید میکردند. البته ما اعتراض میکردیم اما میگفتند هر قدر ناراضی باشید ما این افراد را معرفی میکنیم. اعلیحضرت آقایان را انتخاب خواهد کرد. اما این افراد مورد تایید سازمان و ورزشکاران نبودند ولی تربیتبدنی با اینها کار میکرد. ما اینطور انتخاب نکردیم. چون شخصیت اول مملکت باید رییس کمیته المپیک را معرفی میکرد، نامهای از رییس وقت موقت- که آقای بنیصدر بود- گرفتیم. ایشان هم بنده را به عنوان رییس کمیته ملی المپیک معرفی کرد، چون من منتخب روسای فدراسیون بودم. در نهایت من رییس کمیته المپیک شدم و برای شرکت در المپیک ۱۹۸۴ تمام امکانات را فراهم کردیم. ما از تهران با روسیه مذاکره کردیم و قرار بود تیمها را تا جلفا ببریم و از آنجا به بعد روسها به خرج خود ما را ببرند به مسابقات، چرا که در آن دوره این امکان مالی را نداشتیم که خودمان در بازیها شرکت کنیم. تیمهای کشتی، بسکتبال، والیبال، شنا و هالتر را حاضر کردیم. توافق کمیته بینالمللی المپیک هم به دست ما رسید و امکاناتی که باید فراهم میکردیم را هم آماده کردیم. به شورای انقلاب هم اطلاع دادیم و آن هم گفتند چون در شرایط موجود چون امریکاییها المپیک را تحریم کردند و ما مخالف امریکا بودیم تصمیم بر این شد که حتما در المپیک حاضر شویم؛ اما هرچه با مقامات بالا مذاکره کردیم گفتند شما باید کمی صبر کنید.
چرا؟ چون روسیه به افغانستان حمله نظامی کرده بود؟
بله، دولت روسیه به افغانستان حمله کرده بود و باید تکلیفمان را با آنها روشن میکردیم. به من گفتند باید رضایت افغانها را را بگیریم و اگر راضی بودند بعد در المپیک شرکت کنیم، چرا که روسیه به کشور اسلامی که هم دین ما هستند حمله نظامی کرده و اگر ما بدون رضایت آنها به مسابقات روسیه برویم توهین به آنهاست. قرار شد من به افغانستان بروم. دولت اجازه داد تا آقای قطبزاده وزیر خارجه ۲۴ ساعته گذرنامهای سیاسی برای من صادر کند و به کسی هم اجازه ندادند به همراه من بیاید. این اولین سفر خارجی من بود که به افغانستان و پاکستان رفتم. من به اتفاق سفیرمان نزد آقای ربانی و دو نفر از روسای قبایل که در جنگ بودند، رفتیم. شرایط خیلی خطرناکی بود و آنها زیر چادرهایی زندگی و مبارزه میکردند که زیر حمله قوای روسها بود. پنج روز در آنجا بودم که با حضور سفیر ملاقاتهایی داشتیم و حتی پیشنهاد من این بود که ما میتوانیم در روسیه در یک طرف پیراهنهایمان در حمایت شما شعار بنویسیم و از دنیا بخواهیم به شما توجه کنند. حتی در این مورد با کمیته المپیک هم تلفنی صحبت کردم و راضی شدند که اگر این کار را انجام دهید میپذیریم، چرا که میخواستند تیمهای زیادی در المپیک حاضر شوند.
خب افغانها چه گفتند؟
ما خیلی فشار آوردیم و آخرین حرفی که آقای ربانی گفت این بود که شما بروید بگویید اگر میخواهید از ما حمایت کنید، اجازه ندهید طیارات شوروی در خاک شما سوختگیری کنند و بعد بیایند ما را بمباران کنند. حداقل به این طیارات بنزین ندهید. خیلی زحمت کشیدیم و آقای قطبزاده گزارش وزیر را که خواند گریهاش گرفت. روسای قبایل افغانستان گفتند شما به روسیه نروید چون اهانت به ما است. چون شما در شرایطی برنامه آنها را تقویت میکنید که ما را میکوبند. تا اینکه به ایران برگشتم و گزارش دادم و مسوولان هم گفتند به المپیک نروید. اردوهای تیمها در کمپ کلوب انقلاب تشکیل میشد. آقای بنیصدر ماموریت پیدا کرد که با ورزشکاران صحبت و آنها را راضی کند که در روسیه شرکت نکنند. آقای بنیصدر صحبت کرد و ورزشکاران قبول نکردند؛ اما این برنامه اجرا نشد. بعد گفتند دولت ترکیه المپیک کشورهای اسلامی را دارد و شما حتما شرکت کنید. ما اعلام کردیم از شروع دولت ما خیلی نگذشته و تیمی که بتواند آنجا در برابر کشورهای اسلامی بایستد، نداریم. گفتند حتما باید شرکت کنید. این دعوت را پذیرفتیم، دولت هم پذیرفت ولی دیدیم تیمی نداریم و افرادی که هستند ذوق رفتن به روسیه را داشتند و برای رفتن به ترکیه انگیزهای ندارند. رودربایستی هم کردیم و گفتیم ورزشکاران حاضر نیستند با این نام در مسابقات شرکت کنند. خلاصه گفتند پنج، شش نفر به عنوان نماینده رشتههای ورزشی به عنوان سمبل در ترکیه شرکت کنید. ما هم امکانات را فراهم کردیم. تصمیم بر این شد با محمود عدل، آقای عرب و چند نفر دیگر که اجازه داشتیم به ترکیه برویم. طبق معمول هدایایی تهیه کردیم و گفتیم تا مرز باکو با خودرو و از آنجا با هواپیما به آنکارا برویم. چون قرار بود هفته بعد هواپیما به ترکیه پرواز داشته باشد و ما به آن پرواز نمیرسیدیم به شروع مسابقات. شب که به مرز بازرگان رسیدیم و خواستیم از مرز عبور کنیم و وارد خاک ترکیه شویم هر دو خودرو را توقیف کردند. برای کمیتههای انقلابی توضیح دادیم که به چه منظوری میرویم اما اهمیتی به ما ندادند. ما را به مسجدی بردند و تا صبح آنجا بودیم. هرچه گفتیم باید صبح با هواپیما پرواز کنیم و بعدازظهر به برنامه برسیم توجهی نکردند و گفتند باید کمیته اصلی از تهران به ما گزارش دهد. پنج، شش نفر بودیم و سه، چهار نفر هم آمده بودند ما را بدرقه کنند. هر کاری کردیم قبول نکردند و گفتند اینجا همهچیز هست، آب، غذا و هر چیزی که بخواهید. میمانید تا از تهران دستور برسد. گفتم رییس کمیته انقلابی شما در تبریز کیست؟ گفتند آقا سید محمدعلی انگجی. ساعت بعد از یکونیم شب گفتم میتوانید بنده را به منزل ایشان ببرید؟ گفتند شما چه کسی هستید؟ گفتم رییس کمیته تربیتبدنی ایران هستم. کلی خواهش کردم تا قرار شد با ایشان صحبت کنم. ایشان عضو جبهه ملی ایران بود و سوابقی هم با هم داشتیم. بالاخره تلفن زدم و وضعیت را برای ایشان توضیح دادم و ایشان به نیروها دستور داد با ضمانت من در اسرع وقت اجازه دهید بروند و اگر پول و لوازمی خواستند به آنها بدهید. سپیده صبح از آنجا راه افتادیم و به استانبول رسیدیم و از آنجا با هواپیما به آنکارا رفتیم و ساعت ۱:۳۰ بعدازظهر به افتتاح بازیهای اسلامی رسیدیم. بعد از اینکه در هتل جابهجا شدیم کمی استراحت کردیم. ساعت سه زمان رژه بود و تمام کشورهای اسلامی هم نمایندههایشان را فرستاده بودند. استادیوم بسیار بزرگی بود، وزیر ورزش، کارمندان سفارتخانههای مختلفی که تیمهایشان آنجا بودند از جمله کارمندان ایرانی همه حضور داشتند. اولین سالی بود که رژه میرفتیم. محمود عدل هم ترجمه میکرد. تا اینجا همهچیز خوب بود. موزیک رژه که زدند، راهنمایی میکردند. پرچم دست محمود عدل بود و ما هم پشتسر ایشان حرکت کردیم. اولین تیم هم ایران بود به خاطر اینکه الف بود. جایگاه هم پر از جمعیت بود و شعارها هم ضدامریکایی بود. نزدیک جایگاه رسیدیم دیدم سرود «ای ایران» را مینوازند. بدنم لرزید گفتم ای وای تمام شد. این تهمت را زدند. ما که ملیگرا هستیم اگر به تهران برسیم اعداممان میکنند. ایستادم. به محمود گفتم به راهنمای رژه بگو این سرود ما نیست. گفتند سفارتخانه این سرود را داده است. گفتم پرچمی که جلوتر از ما میرود با پرچم ما مطابقت ندارد. پرچم ما عوض شده و آن پرچم جلویی مربوط به دوران شاهنشاهی است. دستور دادند موزیک متوقف شود. استادیوم همه متوجه شدند و همه بلند شدند که مطلع شوند چه اتفاقی افتاده است. سریع به وزیر ورزش اطلاع دادند و ایشان گفتند شما حتما باید رژه بروید. گفتند سفیر شما سرود جدیدی به ما نداده است. بالاخره توافق کردیم که با آخرین گروه رژه برویم. پنج، شش نفر بچه غریب با پرچممان در جایگاه ایستادیم. ترکهای حاضر در استادیوم هم با ایران ایران گفتن ما را تشویق میکردند. تیمهای اسلامی اعم از زن و دختر و پسر رژه رفتند که همهشان ۵۰، ۶۰ نفر با خودشان برده بودند. ولیعهد بحرین که جلو راه افتاده بود ۲۲ نفر با شمشیر پشت سر او راه میرفتند و زنهای بحرینی هم بودند. ما هم آخرین تیم با سرود و پرچم جدید خودمان رژه رفتیم. شب سفارت ایران در ترکیه از ما شش، هفت یتیم دعوت کرد که تجلیل کنند. همان شبی بود که به فرودگاه مهرآباد موشک انداختند. مصاحبههایی انجام میشد و من چون در تهران نبودم و از اخبار مطلع نبودم نمیدانستم چه بگویم. بالاخره زمان شام روزنامهنگاران ترکیه آمدند و سراغ من را گرفتند و گفتند نظرتان در مورد جنگ امشب چیست؟ گفتم مسالهای نیست یقینا ملت ایران سرسختانه مقاومت میکنند و همه ملت ایران طرفدار خمینی هستند.
خیلی احساساتی شده بودم و روزنامههای ترکیه از من تجلیل کردند که این فرد سخنران است و از ورزشکاران باستانی ایران بوده و الان رییس تربیتبدنی شده است. یاد افراسیاب و سهراب و… را زنده کرده و در روزنامهها نوشته بودند. فردا صبح گفتند شما با اینکه تیم ندارید اما باید پنج روز بمانید. هر روز برای تماشای مسابقات میرفتیم و شب آخر از ما تجلیل کردند و ما هم پیام آقای خمینی را به کشورهای اسلامی دادیم
منبع: روزنامه اعتماد