چندی پیش یادداشتی نوشتم با این مضمون که «تنها امید میتواند به فریاد ما برسد». به شرایط بحرانی موجود اشاره کردم و به عنوان یک شهروند نگران، محورهایی را به دولتمردان و مسئولان پیشنهاد کردم. به نظرم توجه به این نکات، میتوانست راهی برای گشایش باب فروبسته امید باشد. تصورم این بود که با این احساس عمیق استیصال، همه چیز به سمت درههای خطرناک پیش میرود.
هنوز دقایقی از انتشار این یادداشت نگذشته بود. دوستی پیام داد، اینها که گفتی خطاب به مسئولان است. برای مردم عادی و جوانهای کف خیابان چه چیز به ذهنت میرسد؟ چند روزی به این سوال مهم میاندیشیدم.
در بدو امر دو الگو خودنمایی میکند. اولی ظاهر شدن در کسوت یک روشنفکر یا فعال سیاسی است. اگر مدافع وضع موجود باشیم، میتوانیم به مردم بگوییم بدبین نباشید. در کنار مشکلات، دستاوردها را هم ببینید. زیاد اندوهگین نباشید. مشکلات حل میشود. اگر منتقد یا مخالف شدید وضع موجود باشیم، با دعوت مردم به مقاومت، و یا نوید پیروزی سریع به آنها امید خواهیم داد. دومین الگو، پوشیدن لباس یک روانشناس است. میتوانیم با دعوت مردم به خرسندیها و موفقیتهای کوچک و بزرگ در زندگی شخصی به آنها امید ببخشیم. به آنها توصیه کنیم، کاری به کار اخبار روز و سیاست نداشته باشند. لبخند بزنند، اگر دارند، جوجه کباب باد بزنند اگر هم ندارند، نان و پنیرشان را با لذت بخورند. در هر حال خدا را شکر کنند به فردا بیاندیشند که بهتر از امروز خواهد بود.
اما من نتوانستم در هیچ کدام از کسوتهای مذکور ظاهر شوم. تصورم این است که برای حکومت تولید امید، درمان است. اما امید در همان حال درد نیز هست. بخصوص اگر به زندگی روزمره آدمیان نظر کنیم. اگر در آن یادداشت از امید به منزله درمان سخن گفتم، در این یادداشت قصد دارم در باره امید به منزله درد سخن بگویم. اجازه بدهید به امید هم به عنوان درد و هم به عنوان درمان بیاندیشیم.
زندگی بدون امید بی معناست. انتظار میرود هر کس به طور طبیعی با امید زندگی کند. باید امیدوار باشد که از زحمات خود نتیجه خواهد گرفت و فردایی بهتر برای خود رقم خواهد زد. اجازه بدهید نامی برای این سنخ از امید اختیار کنیم: امید طبیعی. یا شاید امید گریز ناپذیر. من با این سنخ از امید اساساً مشکلی ندارم. اما سنخ دیگری از امید هست که میخواهم در باره آن سخن بگویم: فوران امید. ما طی سه چهار دهه اخیر با فوران امید مواجه بودهایم. این پدیده، یک فاجعه بزرگ فرهنگی، اجتماعی و سیاسی برای همه ما بوده است. حدی از احساس استیصال در وضعیت فعلی نیز واکنشی است به این فوران امید.
امید وقتی فوران میکند، فرد اساساً چشم دوخته به دوردستها، به جایی که به کلی اینجا نیست. پیرامون خود، با هیچ چیز ارتباطی واقعی ندارد. تصویری از آینده مطلوب خود ساخته است که با انقطاع کامل از وضع و اوضاع فعلی حاصل خواهد شد. امید فوران کرده، با حسادت، رقابت، چشم و هم چشمی، مقایسه و تلاش بی وقفه برای عقب نماندن توام است. فرد همه راز و رمز زندگی خود را پیوند داده با این آرزو و امید که عقب نماند. حسرت دیگران را برانگیزد. هیچ مرزی هم برای توقف این تلاش بی فرجام برای خود طراحی نکرده. دیگران میدوند، تو هم میدوی، دیگران خسته نمیشوند، تو هم نمیتوانی خسته شوی. گویی امید مثل یک شلاق است. بر پیکرههای عرق کرده، هراسان، هیجان زده، و طماع کوبیده میشود، تا نایستند. بازنمانند، و تا جان دارند تلاش کنند. امید از این سنخ، مثل باد وحشی است: به تندی میوزد، و اجازه نمیدهد حتی برای یک لحظه افراد در جایی که هستند بایستند. لختی تامل کنند، به خود بیاندیشند. بپرسند که به کجا می روند، تا کی؟ تا کجا؟ چگونه؟
فوران امید، حاصل وضعیتی است که ستونها فروریختهاند، آنچه استوار و سخت مینموده، لرزیده باشد، گذشته معنای خود را از دست داده باشد، از زمان حال نیز چیزی به جا نمانده باشد الا سکویی برای پرش به فردا.
هر روز که از کوچه راهی محل کار میشویم، از گذشته و خاطرات رسوب کرده در محله لذت میبریم. سلام و علیکی که با همسایه میکنیم، با کاسب محل، و خاطراتی که از خانههای میان راه داریم، به ما احساس امنیت میدهد. در حال گذریم، اما حس آشنایی با محیط به ما احساس قوت و قدرت میبخشد. حال به وضعیت زلزله زدگانی فکر کنیم که همه چیزشان را در یک لرزش خطرناک از دست دادهاند. چه چیز جز امید به آینده میتواند آرامشان کند؟ فقط آینده. نه دیگر گذشتهای در کار است نه حال.
امید هنگامی که در صورت فورانیاش ظهور میکند، جهان خالی است، هیچ نوا و سکوتی در کار نیست. تنها نیروی قدرتمند یک انرژی و خواست رفتن است و معلوم نیست به کجا. معلوم نیست چگونه. جامعه ما چندین دهه است دچار زلزلههای مستمر است. زلزلههایی که مرتب گذشتهها را تخریب میکند و حال را بیمعنا. همه به دوندههای صبح و شام تبدیل شدهاند. پر از امید فرسایندهاند. امید طاقت فرسا.
در وضعیت فوران امید، جامعه به اتمهای مجزا تبدیل میشود. هر کس نیز تنها به یک بردار پرنیرو تقلیل پیدا میکند. یک خط کشیده شده به سمت فردا. امید به معنای جمعیاش، دیگر موضوعیت ندارد. هر چقدر تک تک افراد تحت اضطرار شرایط، بیشتر و بیشتر به فردای خود امید میبندد، بیشتر و بیشتر به آینده جمعی مایوس میشود. چنانکه با هر درجه یاس و نگرانی نسبت به آینده جمعی، نیروی فردی امید افزایش پیدا میکند. هر چه بیشتر خبر ویرانی وضعیت در صورت کلیاش میرسد، هر کس بیشتر فکر میکند باید کلاه خود را تنهایی بچسبد. پس یک قرص امید میخورد و میدود.
راست میگوید سیمون وی. وقتی سخن از مردم است و عرصه عمومی، به جای امید، باید از ریشه کردن سخن گفت. باید از فوران امید کاست. از مردم خواست، کمی هم به ریشه فکر کنند. سعی کنند در فضای پیرامون خود ریشه کنند. دوست بدارند، دوستی کنند. عشق بورزند. تماشا کنند. بنشینند.
اتومبیلها، گاز دارند، اما ترمز هم دارند. ترمزهای مردم بریده است. به طور شگفتی به هم میخورند، زخمی میشوند، میشکنند، خودشان را تعمیر میکنند باز به سرعت حرکت میکنند. دین ترمز مردم بود. مردم با صدای الله اکبری که از مساجد منتشر میشد، روحشان آرام میگرفت. از زمانی که دین را به دکان و کاسبی و ابزار پیشرفت تبدیل کردند، زندگی به صحنهای از آشوب تبدیل شد. مردم هیچ پناهگاهی ندارند. امید فوران کرده، جانشین همه پناهگاههای آرام بخش پیشین شده است.
نظام سیاسی با ابزاری کردن دین، عامل اصلی فوران امیدهاست. حال چارهای ندارد، باید امید تولید کند. تنها امید و تولید امید میتواند ما را از یک خطر فوری نجات ببخشد. امید درمان ما در این وضعیت بحرانی است. اما همین امید درد اصلی ماست. امید فوران کرده، ریشهها را سوزانده است. همه به ماشینهای زنده به امید تبدیل شدهاند. اگر امیدی در کار نباشد، تخریب میکنند. پس باید امید خلق کرد. شگفت دور خطرناکی است امید.
برای مارکسیستهای اروپایی، هیچ دردی طاقت فرساتر از این تحلیل نبود که انقلاب بلشویکی که در روسیه پیروز شد، راه گریزناپذیر رشد و توسعه سرمایهداری بود. هیچ چیز دردناکتر از این برای یک سنتی و دیندار نیست که سیاسی شدن دین، امکانی برای گسترش سرمایهداری و حرص روز افزون مصرف در این جامعه بود. آنهم سرمایهداری وحشی، درنده، بی سامان، و بیساختار.
منبع: فیسبوک نویسنده