انقلاب برای ما چه کرد؟

به دیوار مدرسه‌ی ما که به زندان شبیه‌تر بود با آن سیم‌های خاردارِ بالای سرش و در آهنی سبز و سردش، کلام خمینی را نوشته بودند با همان لحنی که نازل شده بود، بی کم‌وکاست: «هی نگویید انقلاب برای ما چه کرد، بگویید شما برای انقلاب چه کردید».

در آن نوجوانی این دیدار هر روزه با سخن «امام»،  یقه‌مان را می‌گرفت و هر روز بدهکارمان می‌کرد و هر پرسشی را در ما می‌کشت.

این تازه دیوار مدرسه بود و پشتِ آن در مخوف، ترکه‌ی بیداد، دست ناظم و معلم به انتظارمان.

به صف می‌ایستادیم و قرآن می‌شنیدیم و شعار می‌دادیم و به کلاس می‌رفتیم و هر کتابی که باز می‌کردیم، همان صفحه اول، عکسی از خشم خمینی بود و این فتوا که درس نخواندن حرام است.

معلمانِ جنون‌زده که یا ریا می‌کردند و یا به انقلاب دلی داده بودند، در این حرام‌خوارگی ما یک‌دل بودند و هر خشونتی را روا می‌دانستند. وقتی همه چیز را از بر نبودی، سرمایه کشور را هدر داده بودی و این ظلم به وزارت آموزش و پرورش بود که چه خرجی برای ما ابلهان می‌کرد و معلم داد می‌زد: حیف نان گندم.

از سوال کور بودیم. مثل بزرگ‌ترهایمان و کسی به ذهنش نمی‌رسید که این همه سرمایه و جانی که در جنگ و به پای تعصب و جنونِ پیر جماران می‌رود، به چه حساب است و چرا هر روز کارمان شده که شربت شهادت بنوشیم و رخت عزا بپوشیم.

«انقلاب» در مدرسه یعنی تکلیف و خرد کردن اراده‌ی ما بینوایان دانش‌آموز، سکوت اجباری ، نماز اجباری و حتی بازی اجباری، نه سوالی و نه جوابی، فقط گوش بده و خفه شو.

ما تاریخ را که سراسیمه و پر حادثه به موازات الفبا و جدول ضرب، از کنار مدرسه می‌گذشت به در و دیوار می‌دیدیم. تحصیلاتِ در و دیواری تاریخ. جایی نوشته بود  «رجوی رییس‌جمهور ایران»! نمی‌دانستیم این نقشِ مرد سبیلیوی رنگ و رو رفته که اسمش را نمی‌برند که بوده و چه گفته، همان‌طور که سبیل‌مند کنارش را که اسمش به قافیه ردیف شده بود به‌جا نمی‌آوردیم : «بنی‌صدر، صد در صد».

یک روزی رییس‌جمهور بود و یک شب در تلویزیون می‌گفتند مرگ بر بنی‌صدر و از آن به بعد حالی‌مان شد که به کسی جز امام که همیشه در ایوان بود، نباید دل بست که باقی رفتنی هستند.

سر صف و صبح‌گاه، مرگ بین همه توزیع می‌شد و درود فقط برای خمینی می‌ماند. این مربی امور تربیتی ما که شلوار سبز لجنی سپاه را می‌پوشید و ریش دو قبضه‌ای داشت، هر روز با دست پر و مرگی تازه می‌آمد، یک‌باری هم بلندگو دستش گرفت و عربده زد: مرگ بر بازرگان، پیر خرفت ایران.

این یک نفر را مدت‌ها فکر می‌کردیم که بازرگانی بوده و از طبقه محتکران.

عجیب اینکه کسی نه برای مرگ و نه درود، توضیح و دلیلی نمی‌گفت. دنیای ما سیاه و سفید بود و اندازه همان تلویزیون توشیبا ۱۴ اینچ. در این دنیای تنگ و تار، ما و همه معلمان ریشو و آخوندهای خوبِ تلویزیون و هر چه پیامبر و امام بود یک طرف بودیم و باقی دنیا که البته نمی‌دانستیم چه‌قدر بزرگ است و به آمریکا و صدام و خارج و مایکل جکسون تقسیم می‌شد و همه شیاطین آن سویش و همگی دشمن.

تفریح ما نماز جمعه بود و اوقات فراغت در مسجد و سرود و دکلمه و اگر باعث شرمساری نباشد در این روزها، جلسه قرآن.

از در و دیوارمان مرگ و معنویت می‌بارید. تابوت از جبهه می‌آمد و موشک از عراق، ابرِ جامانده موشک‌ها را تماشا می‌کردیم و رنگ پررنگ زندگی‌مان آژیر قرمز.

در آن تعطیلی مدارس و انتظار موشک و بمب، با چه شوقی با یکی از بچه‌ها سر اینکه محله ما بیشتر شهید داده یا محله آنها داد و بیداد راه اندخته بودیم. انقلاب چه بازی‌ها که نمی‌ساخت برای ما برو بچه‌های سنگر و مسجد.

یک‌بار هم رفته بودیم به اردوی آموزش نظامی و مربی ما از جنگ می‌گفت و تجهیزات و این حرف‌ها و میان نطقش پریدم که «ایمان برای رزمنده کافی است» و آن بنده خدا که بر زمین سخت واقعیت ایستاده بود و از همان جبهه‌ای می‌آمد که همه مهمات خدا و پیغمبر را خرجش کرده بودند، می‌دانست که امام زمان و امداد غیبی هم جلوی توپ و تانک، غیب می‌شود و سری تکان داد و با خنده‌ای تایید کرد و دو ماه بعد هم در تابوت از جبهه بازگشت و این شهادت را بچه‌ها به هم تبریک و تسلیت گفتند.

هیچ‌وقت به ذهن‌مان نرسید که انقلاب برای ما چه کرده است، حتی وقتی ویدئوهای تی‌سی‌ون به صحنه آمد و پنجره‌ای باز کرد به قبل از انقلاب و رقص و آواز و «سلطان قلب‌ها». زیر چشمی نگاه می‌کردیم و  می‌گفتیم که همین فسق و فجور بود که انقلاب شد و توبه می‌کردیم و عطر «تی‌رز» می‌زدیم و به صف اول نماز می‌رفتیم.

خدای قهار انقلاب با همه چیز قهر بود، ابرو در هم گره کرده مثل خمینی و طلب‌کار از همه ما بندگان که نَفسِ‌مان با رقص جمیله بند می‌آمد و پای‌مان گاهی به صدای دوری که از ضبط ناشناسی می‌آمد و «من آمده‌ام» می‌خواند، می‌ایستاد.

انقلاب انگار زندگی را زیر می‌گرفت، مرگ را اصالت می داد و خدا را از آن بالا به وسط بازی می‌کشاند و می‌گذاشت دروازه‌بان .

اسم ما بچه‌های لاغر و نحیف را گذاشته بودند «ارتش بیست میلیونی». ما شده بودیم امید انقلاب. قرار بود آینده‌ساز شویم و اگر این جنگ بیست سال طول می‌کشید، ما رزمندگان بعد از این بودیم. هر چند مدیر مدرسه هر روز پشت بلندگو داد می‌زد که حمله نهایی نزدیک است و چه‌قدر می‌توانستیم خوش‌باور باشیم به این وعده‌ها و ندانیم که حمله‌ای که از پشت بلندگوی مدرسه لو برود، در جبهه لابد به باد می‌رود که رفت.

یک روز هم خمینی آتش‌بس را پذیرفت، در مسجد بودیم و هاج و واج ، نفهمیدیم چه شد. سرودی که برای جنگ می‌خواندیم در دهان‌مان ماسید و یکی از رزمنده‌ها که از جبهه‌ها آمده بود گفت کار ما اطاعت است، امام بگوید بجنگ می‌جنگیم و بگوید نجنگ، نمی‌جنگیم.

آن روز از دیوار مسجد این حرف امام که حالا حرف مفتی شده بود را پاک کردند: «صلح در جنگ دفن اسلام است».

اما آن یکی حرف خمینی هنوز بر دیوار مدرسه بود و هنوز هم هر رو ز بدهکارمان می‌کرد. سال‌ها گذشت تا خیلی از ما آن‌چه را انقلاب در سرمان ریخته بود، دور انداختیم و  دیوار درونمان را از این همه شعار و خط‌خطی پاک کردیم و تازه به صفر رسیدم و هیچ و این‌که باید یاد بگیریم.

دانستیم که اسلام نه اقتصاد دارد و نه این همه امام و امام‌زاده در روز واقعه کاری می‌کنند. شیرفهم شدیم که قوم برگزیده خدا نیستیم. فهمیدیم که تعهد بی‌تخصص ، خیانت است. دوزاری‌مان افتاد که امام و آیت‌الله و ریش و تسبیح ، سراب و دروغ و دام است و آخر این‌که انقلابی که برای ما کاری نکند را باید به دور انداخت و امامش را دفن کرد.

Recent Posts

بی‌پرده با کوچک‌زاده‌ها

حدود هفده سال پیش و در زمان جدی شدن بحران هسته‌ای، در تحریریه روزنامه بحثی…

۲۸ آبان ۱۴۰۳

سکولاریسم فرمایشی

بی‌شک وجود سکولاریسم آمرانه یا فرمایشی که توسط پهلوی‌ها در ایران برقرار‌شد تاثیر مهمی در…

۲۸ آبان ۱۴۰۳

مسعود پزشکیان و کلینیک ترک بی‌حجابی

کیانوش سنجری خودکشی کرد یک روایت این است که کیانوش سنجری، جوان نازنین و فعال…

۲۸ آبان ۱۴۰۳

چرا «برنامه‌های» حاکمیت ولایی ناکارآمدند؟

ناترازی‌های گوناگون، به‌ویژه در زمینه‌هایی مانند توزیع برق، سوخت و بودجه، چیزی نیست که بتوان…

۲۸ آبان ۱۴۰۳

مناظره‌ای برای بن‌بست؛ در حاشیه مناظره سروش و علیدوست

۱- چند روز پیش، مدرسه آزاد فکری در ایران، جلسه مناظره‌ای بین علیدوست و سروش…

۲۴ آبان ۱۴۰۳