درآمد
دیری است که در جمهوری اسلامی بین نظام حکومتی و گروههایی از صوفیان و درویشان جدال و درگیری در جریان است. البته صادقانهتر است که بگوییم حکومت و حاکماناند که با اهل تصوف ناسازگاراند و حدود چهل سال است که اینان را به بهانههای مختلف تحت تعقیب و آزار قرار داده و بارها حسینیههای این طایفه را تخریب کرده و شمار قابل توجهی از درویشان را به زندان افکنده و از حقوق اجتماعی و شهروندیشان محروم کرده و میکنند. اما این روند سرکوب اخیرا به جدال خشونتبار طرفین کشیده شده است و با توجه به نوع تفکر صوفیانه و صدور جواز دفاع شخصی از سوی مرشد این طایفه میتواند به پیامدهای دهشتناکی منتهی شود.
طرح سئوال
این پرسش همواره مطرح بوده و هست که راستی نزاع دو گروه مسلمان و حتی متشرع فقیهانِ حاکم و صوفیان درویش (فعلا صوفیان گنابادی) بر سر چیست؟ و در واقع محل نزاع کجاست؟
مبنای نظری تحلیل؛ قدرت
با ذکر این مقدمه ضروری که تحلیل تحولات تاریخی چند بُنی هستند و قابل فروکاهش به یک عامل نبوده و نیستند، در اینجا میخواهم از منظر یک مبنای فهم رخدادهای تاریخی و به طور خاص تاریخ اسلام به جدال دیرین فقیهان و اهل تصوف بپردازم و آن مبنای «قدرت» و «اقتدار» است تا احیانا پرتوی بر جدال نظام حاکم و صوفیان افکنده شود. بیفزایم که کل تاریخ اسلام و انشعابها و جدال فرقهها را میتوان ذیل همین موضوع «قدرت» و تحقق اقتدار رهبران فرقهها و جریانهای مختلف فکری و اعتقادی و سیاسی فهم و تحلیل کرد.
هژمونیطلبی سه نوع رهبری در تشیع
مدعای من این است که ریشه جدالهای تاریخی و گاه خشن و خونین بین عالمان و فقیهان شیعی و دو گروه شیعی دیگر یعنی متصوفه و اخباریه به نزاع بر سر رهبری و زعامت فکری و اعتقادی و در نهایت به شکل پیدا و پنهان بر سر قدرت سیاسی و حتی مالی است. از آنجاکه تودههای پیرو مذهبی این سه نحله به خودی خود نقشی و سهمی در تحولات فکری و اعتقادی نداشته و ندارند، طبعا طرح مسائل و تحلیل رخدادها حول رهبران ایدئولوژیک و عقیدتی و سیاسی این نحلهها خواهد بود. زیرا ایناناند که نظرا و عملا تعیینکننده میدان بازی و قواعد جدالها و درگیریهای دراز دامن بوده و هستند.
نگاهی گذرا و «ارزیابی شتابزده» تحولات درونی تشیع، محل نزاع را آشکار میکند؛ بدین شرح:
پدیده ای که به نام «تشیع» و یا گروهی که به نام «شیعه» شناخته شده، در طول حدود سه قرن ساخته و پرداخته شده است. در قرن نخست عنوان شیعه عمدتا به معنای علاقهمندان و پیروان فکری اهل بیت حول علی و آل علی و نوعی گرایش سیاسی در امت مسلمان بوده است، ولی در یک روند تکاملی کمّی و کیفی، تشیع به صورت یک فرقه کلامی و اعتقادی با گرایش پر رنگ سیاسی بروز و ظهور یافت. نخستین شاخه آن زیدیه بوده که در اوایل قرن دوم پدید آمد و بعد شاخه اسماعیلیه که در نیمه دوم قرن دوم و قرن سوم بروز و ظهور یافت و پس از پایان دوران امامت و آغاز غیبت کبرای امام دوازدهم شیعی در سال ۳۲۹ هجری، تشیعی ظاهر شد که بعدتر به تشیع اثنی عشری شهرت یافت. از آنجا که این نوع تشیع در تداوم شاخههای ابتداییتر تشیع شکل گرفته است، عملا جامعتر و کمال یافته از گذشتگان شمرده میشود.
در یک روند تاریخی و تکاملی اما خوابگردانه، رهبری فکری و سیاسی تشیع امامی در دوران تأسیس با امامان مشخص و با شناسنامه معینی بوده است ولی با آغاز غیبت کبرا، به تدریج و در فاصله یک قرن، فقیهان شیعی با دعوی «نیابت عامه» عملا رهبری دینی و فقهی و سیاسی شیعیان را بر عهده گرفتند. البته در آغاز قلمرو این نیابت محدود بود و با گذشت زمان دایره نیابت بسط یافت تا آنجا که در اوایل دوران صفویه، دعوی «سلطنت» نیز از سوی شماری از فقیهان (با پیشگامی محقق کرکی)، مطرح شد. این اندیشه اخیرا در جمهوری اسلامی با مدل ولایت مطلقه فقیه به کمال منطقی خود رسیده است.
اما چنین ادعایی رقیبانی نیز یافت که برای فقیهان مدعی نیابت عامه، مشکلاتی پدید آورد. نخستین رقیب از سوی اهل تصوف و عرفان بود. شاید بتوان ریشههای نوعی تصوف را در آموزههای باطنیگری اسماعیلیان قرن سوم به بعد جستجو کرد. عرفان و تصوف در اشکال مختلف خود (اعم از سنی و شیعی) نظرا و عملا با رهبری خاص پیشگامان و آموزگارانی هدایت شد و تعین تاریخی یافت که عموما تحت عنوان «قطب» و «مرشد» شناخته شده و میشوند. این مرشدان و اقطاب رسما و عملا، رهبری بلامنازع فقیهان سنی و شیعی را به چالش کشیده و به تدریج خود را به عنوان بدیل فقیهان در جوامع اسلامی و در میان مسلمانان جا انداختند و این موجب ناخرسندی سلسله فقیهان اقتدارگرا شد. با این همه، تا زمانی که تصوف و عرفانگرایی در میان شیعیان امامی رواج نیافته بود، فقیهان شیعی چندان نگران نبودند. ولی پس از قرن ششم و هفتم و بسط اقتدار فقیهان، جدال علنی بین دو سلسله رهبری صوفیانه و متشرعانه فقهی در عصر غیبت آغاز شد و شدت پیدا کرد و در ادوار بعد، به ویژه در عصر صفوی و بعد قاجاری، چالشهای عظیم رخ داد و تکفیرهای فقیهان و کشتارهای گاهو بیگاه از صوفیان امامی بروز و ظهور یافت.
این جدال اعتقادی و در بن خود سیاسی، هنوز به جایی نرسیده بود که چالش سومی نیز پدید آمد و آن چالش رقیبانه اخباریان بود که در نیمه دوم صفویه ظاهر شد. هرچند گرایش اخباری سابقهای در قرن دوم و سوم داشت که در آن زمان ذیل عنوان «اهل حدیث» در برابر «اهل رأی» شناخته میشد، ولی در دوران جدید ظهور حدیثگرایی، که با عنوان «اخباریه» شناخته میشود، با شتاب اوج گرفت و به زودی نه تنها قدرت و آتوریته علما و فقها را به چالش طلبید بلکه به زودی توانست بر آنان چیره شود و اغلب شیعیان را در ایران و عراق و دیگر نواحی تحت تأثیر قرار دهد و عرصه را بر فقیهان تنگ کند. این چیرگی از روزگار علامه مجلسی مشهور در قرن یازدهم هجری آغاز شد و تا اوایل روزگار قاجاران در قرن سیزدهم ادامه پیدا کرد. محمدامین استرآبادی از عالمان اخباری این دوره است که کتاب مهم «الفوائدالمدنیه» در نقد و رد آرای فقیهان را نگاشته است. در این جدال دوگانه «اصولیه / اخباریه» پدید آمد. اخباریه به اجتهاد علمی و فکری در استنباط احکام شرعی باور داشتند و اخباریان چنین باوری نداشته و با آن مخالف بودند. در این دوگانه نیز قدرت و هژمونی، کاملا قابل مشاهده است. وقتی اخباریان اجتهاد را انکار میکردند نظرا و عملا رهبری عام و تمام عیار فقیهان مجتهد را انکار میکردند و این یعنی بلاموضوع شدن جایگاه این مجتهدان در قلمرو جامعه و سیاست و فرهنگ.
در نیمه دوم سده سیزدهم هجری با ظهور فقیهان مجتهد اثرگذاری چون وحید بهبهانی (فقیهی که با نقد کتاب فوائدالمدنیه استرآبادی در زمان خود احیاگر اجتهاد اصولی لقب گرفت)، شیخ مرتضی انصاری، بعدتر شیخ جعفر کاشف الغطا و بعدتر آخوند خراسانی در عصر قاجار، مکتب اصولی قوت گرفت و اخباریگری سست شد به گونهای که به زودی عملا از صحنه خارج شد.
تا اینجا گزارش بسیار کوتاهی از سه جریان فکری – اجتماعی و سیاسی صوفیه و اخباریه و اصولیه ارائه شد و اکنون مجال پرداختن به محورهای اختلافی کلامی و فقهی و سیاسی این سه جریان نیست (و البته موضوع این نوشتار هم نیست) ولی از اینجا به بعد با تکیه بر موضوع اصلی این نوشتار یعنی تصوف و مجتهدان شیعی بحث را ادامه میدهم.
گفتن ندارد که بین این سه جریان از جهات مختلف تفاوتها و اختلافات و حتی تعارضات بنیادینی وجود داشته و دارد ولی در بعد سیاسی و ریشهای این تعارضات، مسئله مهم قدرت و اقتدار است که کانون نزاع و تضادهاست. به عبارت دقیقتر و روشنتر، صوفیان و اخباریان هر یک از منظر خاص خود با فقیهان در حفظ جایگاه قدرت و منزلت اجتماعی و در مواردی اقتدار سیاسی در رقابتاند. همین جا بگویم مراد از قدرت بعد خلاقی و مدح و ذم آن نیست، بلکه این عنوان به معنای جامعهشناختی و تاریخی آن مطمح نظر است و از این رو به عنوان وصفی خنثی به کار رفته است.
با توجه به روند تحولات تاریخی این سه نحله و جایگاه مقدم و برتر و اثرگذار دعوی نیابت عامه فقیهان امامی، این صوفیان و عارفان بلندمرتبه و غالبا محبوبالقلوب خاص و عام مسلمان و حتی غیر مسلمانان و بعدتر عالمان و محدثان اخباری بودند که فقیهان مدعی نیابت از امام معصوم را به چالش میکشیدند. عناوینی چون «مجتهد» و «آیتالله» و اخیرا «آیتالله العظمی» در جریان اسلام و تشیع فقاهتی، «قطب» و «قطبالاقطاب» و یا «مرشد» و «مرشد کامل» در نحله تصوف و عرفان و «محدث» و «اخباری» برای رهبران دینی و اخباری، به ضرورت تمایز و مرزبندی این رقیبان انجام شده است. نکته بس مهم آنکه، رهبران این سه طایفه، مشروعیت دینی و سیاسی خود را از امام غایب میگیرند و در واقع برآنند تا به نوعی خلاء قدرت در عصر غیبت را پر کنند.
البته نیاز به یادآوری نیست که این نامگذاری ها لزوما ارادی و از سر عمد و یا به انگیزه تخالف نبوده است بلکه عمدتا در یک روند طبیعی و احیانا به صورت خوابگردانه انجام شده است.
با توجه به چنین رقابت نهان و عمیقی است که فقیهان و عالمان مقتدر شیعی از روزگار صفوی به بعد در برابر استقلالخواهی و اقتدارطلبی جریان تصوف و نیز نحله اخباریگری حساس بوده و به صورت نهادی شدیدا واکنش نشان داده و میدهند. اینکه میبینیم تا زمان صفویه واکنش نسبت به تصوف و عرفان چندان جدی و به ویژه سرکوبگرانه نبوده و از سده دوازدهم شدت پیدا میکند، دقیقا به همین دلیل است. نباید از یاد برد از روزگار دراز صفویه، که علما مزه قدرت و ثروت و منزلت را چشیده و در دوران قاجار نیز همان تجربه را ادامه داده بودند، دیگر تحمل و بردباریشان در برابر هر نوع همآورد طلبی رقیبان قدرتمندی چون صوفیه نیز کاهش یافته بود. تا دوران صفویه و در نیمه نخست آن حتی شماری از فقیهان خود اهل تصوف و یا متمایل به عرفان و تصوف بودهاند (از جمله ابن فهد حلی در سده هشتم و ملا محسن فیض کاشانی در سده یازدهم). این که فقیهان در برابر دعاوی شیخ احمد احسایی در سده سده سیزدهم و به ویژه اندیشه «رکن رابع» وی و بعدتر دعاوی سید محمد باب چنان سخت برآشفتند، در بنیاد خود، احساس خطر برای سست شدن و احیانا از دست دادن مقام و منزلت تثبیت شده نیابت عامه و در نتیجه حفظ و حراست از دستاوردهای مادی و معنوی و سیاسی ادوار گذشته بوده است. سرکوب شدید جنبش بابی و بهایی به دست فقیهان نیز از این منظر قابل فهم و تحلیل و تفسیر است. هرچند شهرت دارد که متصوفه اهل سیاست نبوده و نیستند و حتی از سیاست و قدرت سیاسی نیز گریزانند، ولی میدانیم که در مقاطعی در تاریخ اسلام و تشیع، نحلههایی از صوفیان برای کسب قدرت حکومتی تلاش کردهاند و حتی سلسلههایی از همین متصوفه سالهای درازی در نواحی مختلف در قدرت بوده و تشکیل حکومت دادهاند (مانند سربداران و مشعشعیان و مرعشیان). این اقدارگرایی سیاسی نیز بر خشم فقیهان شیعی میافزود.
قابل تأمل اینکه عالمان و فقیهانی که گرایش صوفیانه و عارفانه داشته و به ویژه اهل ادب و شعر نیز بودهاند، به صورت تناقضآمیزی، نه تنها با اهل فقه و مدرسه و فتوا میانهای نداشتند بلکه گاه آشکارا از منتقدان فقیهان و عالمان شریعتمدار صاحب منزلت و قدرت مادی و معنوی بودهاند. فیض کاشانی در برخی اشعارش در سده یازدهم و به ویژه فقیه و عالم نامداری چون ملا احمد نراقی در سده چهاردهم هجری در «مثنوی طاقدیس» خود در حد دشنام فقیهان را نقد و حتی هجو کرده است. قابل تأمل این که همین فقیه صاحب نام در کتاب «عوائدالایام» خود به نوعی از ولایت فقیه در عصر غیبت نیز دفاع کرده است.
این نکته نیز قابل توجه است که در تاریخ ایران هر بار که شرایط اجتماعی و سیاسی آشفته بوده و مردم از جهات مختلف تحت انواع فشارهای اقتصادی و تبعیض و ستم و ناامنی قرار گرفته و از دست امیران و حاکمان جان به لب شده و فریاد رسی نمی یافتهاند، به دامن گرم و شورمند تصوف و عرفان پناه بردهاند. مخصوصا زمانیکه به نام دین و شریعت جزمیت و ستم و تعصبات کور و ریاکاری و تظاهر دینی و خشونتهای مذهبی رواج یافته است، گرایش به انزوا و پارسایی و تصوف و ادبیات عارفانه نیز رواج یافته است. درست در همین زمان به مثابه یک واکنش، جزماندیشی فقیهانه و غلظت مذهبی و سختگیریهای اعتقادی و به یک معنا فرمالیسم مذهبی نیز تبلیغ و ترویج می شده است. دوگانه تناقضنما و دیالکتیکی جزمیت و خشونت مذهبی و در مقابل عرفانگرایی و تنزهطلبی اخلاقی و پارساییهای شخصی. از باب نمونه، در عصر بحرانی پس از فروپاشی صفویه، یکی از عالمان شیعی به نام آقا محمدعلی کرمانشاهی در کرمانشاه چنان بر ضد متصوفه سخت گرفت و صوفیان زیادی به فرمان و فتوای وی به قتل آمدند که با عنوان پر افتخار «صوفیکش» شهرت یافت. این نیز عبرتآموز است که حضرت ایشان فرزند وحید بهبهانی سلسله جنبان اجتهاد اصولی نوین است.
بدین ترتیب فکر میکنم تا حدودی ریشههای تاریخی و اعتقادی و سیاسی جدال فقیهان و صوفیان روشن شده باشد. به گمان من، دیگر اختلافات عقیدتی و یا آداب و سلوک مذهبی، روبناهای این جدال عمیق و غالبا مکتوم و اعلام نشده است. البته این به معنای بیاهمیت بودن جدالهای فکری و عقیدتی نیست بلکه مدعا این است که اگر به چالش کشیدن مقام و منزلت و زعامت دینی و اجتماعی و سیاسی سلسله فقیهان مدعی نیابت عامه نبود، چنین تنازعاتی یا اصلا رخ نمیداد و یا چندان سخت و خشن نمیشده است. تاریخ نیز نشان داده است که اختلافات و حتی چالشها تا زمانی که در نهان و آشکار به اقتدار مذهبی و اجتماعی و اقتصادی جامعه عالمان و روحانیان صاحب نفوذ آسیب نمیرسانده، معمولا با مدارا مواجه شده است. قتل احمد کسروی نیز در این چهارچوب قابل تحلیل و تفسیر است.
بازتولید این جدال در جمهوری اسلامی
با این توضیحات، میپندارم که پاسخ پرسش از چرایی عدم تحمل صوفیان در نظام مذهبی و فقهی جمهوری اسلامی، تا حدودی روشن شده باشد. در گذشته فقیهان از قدرت سیاسی و حکومتی برخوردار نبودند ولی اکنون دیری است که بر کرسی ولایت مطلقه تکیه زده و یکه تاز ملک و مملکتاند و از تمام ابزارهای لازم برای حذف و سرکوب گشادهدستانه استفاده میکنند. فقیهان حاکم و یا حامی حکومت و نظام موجود، اندیشه دیرین ضد صوفی خود را بر حکومت دیکته میکنند و میکوشند ریشه رقیب دیرین را از بن برکنند. به ویژه که در جمهوری اسلامی، بر خلاف میل حاکمان، گرایشات صوفیانه و عارفانه، گسترش یافته و از مقبولیت بیشتری برخوردار شده و این بر نگرانیشان میافزاید.
افزون بر آن، اصولا جمهوری اسلامی، به عنوان یک قاعده، از هر نوع دگراندیشی هراس دارد چرا که از ترک خوردن ایدئولوژی رسمی میترسد. حفظ حکومت نیز وفق اندیشه آیتالله خمینی از اوجب واجبات است! به همین دلیل است که هر نوع دگراندیشی (ولو کاملا فکری و یا عقیدتی) را از سوی هر کس که باشد تحمل نمیکند. فرقی نمیکند که این متفاوت اندیش و احیانا منتقد و معترض صوفی باشد و یا یک عالم دینی سنتی و یا یک عرفانگرای فارغ از عرفان مدرسی (مانند عرفان حلقه) و یا بهایی و حتی یک هنرمندی که تحت سانسور وزارت ارشاد فعالیت هنری میکند.
اکنون با استناد به منطق امور و تجارب مکرر تاریخی، میتوان گفت که این بلیه شوم محصول پیوند دیانت با قدرت و یکی شدن دین و دولت و استخدام دیانت در خدمت قدرت است. در جایی سخن هوشمندانهای از زنده یاد علامه طباطبایی خوانده ام که در ارتباط با مبحث کنونی گفتنی است و شنیدنی. او سخنی با این مضمون گفته بود که: اگر همین افکار جدید غربی نبود هنوز هم صوفیکشی رواج داشت. سخن مهمی است. از آنجا که طباطبایی خود اهل فلسفه بود و گرایش عرفانی داشت و از همین منظر نیز گاه مورد طعن قرار میگرفت، کم و بیش، عمق داستان صوفیکشی را درک میکرد و میدانست تنها پادزهر چنین مصایبی اندیشه مدرن تفکیک نهاد دین و دولت است و باید تیغ را از دست زنگی مست گرفت و گرنه این تراژدی خطرناک همچنان ادامه خواهد یافت. احتمالا بیاعتنایی وی به رخداد انقلاب ۵۷ و بعد جمهوری اسلامی نیز از همین منظر بوده است.
این نیز قابل تأمل است که خود آیتالله خمینی در جوانی به دلیل گرایش صوفیانه و عرفانی، به گفته خودش لیوان پسرش مصطفی را در مدرسه فیضیه آب میکشیدند، اما در حکومت برجای مانده از افکار و آموزههای وی، اکنون صوفیآزاری و حتی صوفیکشی رسمیت می یابد! عبرتگرفتنی است.