در علم روانشناسی عارضهای به نام عارضه استکهلم یا سندروم استکهلم (Stockholm syndrome) وجود دارد و آن پدیدهای روانی است که فرد گروگان با شخص گروگانگیر به یک حس مشترک مثبت و همدردی میرسد و در نهایت کار به جایی میرسد که گروگان به صورت آشکار و واضح به حمایت و طرفداری از کسی که جان و جسم او را آزرده و شکنجه کرده است میپردازد و خود را تسلیم وی میکند. یعنی یک قربانی در صدد نجات و همزیستی با شخصی برمیآید که قصد جان وی را کرده است. البته این عارضه را میتوان به کودکآزارها، همسرآزارها و زندانیان نیز تعمیم داد که در این حالت کودک و همسر یا شخص زندانی درصدد حمایت از شخص آزاردهنده برمیآیند.
اما باید اندیشید که چرا چنین عارضهای به وجود میآید. دلیل چنین حالتی چیست و چه موقع این اتفاق رخ میدهد؟ یک طرف تهدید است و طرف دیگر ترس. باید اندیشید که چرا باید بین تهدید و ترس یک رابطه عاطفی برقرار شود. مگر نه این است که انسان بنا به غریزه، باید از عامل تهدید دور بماند و یا مقابله کند. چگونه است که برخلاف غریزه خود عمل کرده و تسلیم میشود. به نظر میرسد این حالت زمانی به وجود میآید که شخص از لحاظ روانی کاملا ویران شده و دچار ترس و ناامیدی خردکننده میشود، تا جایی که به کمترین عمل درست شخص آزاردهنده چون آب دادن هم واکنش نشان داده و همین کورسوهای امید برای وی لطفی بسیار بزرگ به شمار میآید. در واقع این شخص پس از مدتی دنیای جدیدی در ذهن خود ساخته که در آن شخص آزار دهنده را به عنوان منجی میبیند و نه چیز دیگری. حتی کار به جایی میرسد که دیگر، آزارها تبدیل به لذتهای این شخص میشوند و به همین دلیل است که بیاختیار خود را تسلیم وی و خواستههای نابجای او میکند و درصدد حمایت از وی برمیآید.
زندگی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی در ایران بر روابطی بنا نهاده شدهاند که این سندروم در آن نقشی حیاتی بازی میکند. اگر دقت کرده باشید، در تمامی این روابط، در یک طرف تهدید و تحدید است و در طرف دیگر ترس، ناامیدی و تسلیم. اگر به زندگی خانوادگی افراد دقت کرده باشید، مطمئنا کسی را خواهید یافت که بقیه را آزار میدهند. از فرزند خانواده بگیرید تا زنان و عروسان. در زندگی اداری نیز وضع همین است و شخصی را خواهید یافت که موجب آزار کارمندان و کارگران است با انواع تهدیدها. به همین دلیل است که ما مردمی هستیم که تحمل نداریم. مردمی هستیم که به کمترین لطفها سر تعظیم فرود میآوریم. انتظارات و توقعاتمان بسیار سطحی و لحظهای است. ناامید و نگرانیم. خواب و خوراک نداریم و برای به دست آوردن این کمترین چیزها، کاملا تسلیم هستیم.
اما حیات سیاسی ما مردم ایران از این عارضه بدترین ضربهها را دیده است و مدت زمان زیادی است که گروهی اقلیت بر اکثریت ناامید، نگران و سراسر تسلیم حکمرانی میکنند. کتابها اجازه انتشار نمییابند. فیلمها اجازه اکران ندارند. موسیقیدان اجازه اجرا ندارد. روزنامهنگار نباید بنویسد و گزارش دهد. معلم و استاد دانشگاه نباید این گونه بیاموزد. مردم نباید به زبان مادری حرف بزنند. سرمایهگذار نباید سرمایهگذاری کند. شهروندان نباید فلان ماشین، موتور یا دوچرخه را سوار شوند. نباید بخوانند. نباید بگویند. نباید بشنوند و …
به نظرم اگر یک نویسنده، اجازه نوشتن و نشر پیدا نکند، جز این نیست که تهدید و تحدید شده است. هنرمندی که نتواند هنرش را ارائه دهد، گویندهای که نتواند بگوید، از لحاظ روانی ویران میشود. شخصیت وی تباه میشود. چرا که وی با این هنرش با دنیای بیرون رابطه برقرار میکند و به زبان هنر حرف میزند. جریان فکری که نتواند آرمانهایش را تحقق بخشد به راستی که رو به سوی ویرانی دارد. در ایران اصلاحات و اصلاحطلبان که به نسبت از پشوانه فکری طبقه آگاه جامعه برخوردار هستند، به بدترین شکل ممکن از این سندروم رنج میبرد. چرا که نتوانست در طول این سالها پشتوانه و عصارههای فکری خود را در جمع مردم آن گونه که باید جا بیندازد و عملی سازد. در نتیجه اشخاصی سردمدار و میداندار این جریان شدهاند که با آرمانها و تفکرات آن بیگانهاند و به همین دلیل به یک همزیستی مسالمتآمیز و عاطفی با جریاناتی که مانع اصلاحاتاند، روی آوردهاند.
تشخیص بیماری در واقع یکی از مسیرهایی است که در راه درمان باید طی شود. ما به سندروم استکهلم دچار شدهایم. چه در زندگی سیاسی، چه در اقتصاد و چه در روابط اجتماعی. اما برای درمان چه باید کرد؟ آیا درمانی وجود دارد؟ پزشکان توصیه می کنند که نباید در جستجوی بهبود زخم های غیر قابل درمان باشیم. براین اساس، شاید من اشتباه میکنم که میخواهم ملت را نسبت به دردی که سال هاست فراموشش کردهاند، به خود آورم. و این نکته که این درد فراموش شده است، نشان میدهد عارضه فوق تا چه حد مهلک است.
*نام نویسنده این یادداشت نزد زیتون محفوظ است.