میخواهد نلسون ماندلای ایران شود یا مثل یکی از قهرمانان ملی کشورهای مستعمره؛ اما بیشتر شبیه بچه پر شروشوری است که پدرش «زبانش مو در آورده» از بس که گفته است: «سر جایت بشین».
داستان محمود احمدینژاد دو روایت کلان دارد؛ اولی همانطور که سرژ میشل آنرا «داستان موفقیتآمیز»۱ نامیده است و دیگری آنچه را که «دیوانگی» میدانم. روایت اول داستان مرد «فقیری است که از میان مردم برخاست. لباس از ریختافتادهای پوشید و ماشین قراضهای سوار شد و مرحوم هاشمی رفسنجانی را در انتخابات ریاست جمهوری شکست داد»۲ و یکراست از نارمک به پاستور رفت. هشت سال ریاست جمهوری وی با ارسال نامه به این و آن، رژه رفتن در سازمان ملل، قهر و خانهنشینی، سرکوب فعالین سیاسی، رسانهای و فرهنگی، تجهیز و اهدای منابع مادی به گروههای اصطلاحاً رهاییبخش، ایرانگردی، دیدن هاله نور و «کلکل» با برخی نیروهای محافظهکارِ سنتی و اصلاحطلب گذشت. از نود و دو به این سو که نامش به حاشیه میرفت، به طنز، «احمدینژاد بیمخ» بر کشیده شد. دیگر کسی معتقد نیست که او بصیرت دارد و مخالفانش بیبصیرتاند. چون هلهله هشت سال ریاست جمهوری او تمام شد، دیگر کسی در خیابان برای دیدنش صف نمیکشد و با صورت چروکیده و لبخند همیشگیاش برای مردم دست دراز نمیکند. چون مقام ریاستجمهوری را «ارثیه پدریاش» میدانست، با هزار تهدید و زور، اول مشایی و بعد بقایی را میخواست رئیس جمهور کند و این همان روایت «دیوانگی»های اوست.
بیپروایی، دیوانگی، جاروجنجال بهپا کردن و البته زیرکی، خصلتهای مشترک دو روایت کلان احمدینژاد است. یکی در امتداد دیگری و بعدی در پیوند با قبلی از او شخصیت مرموزی ساخته است که انگار بر خلاف تن نحیفاش زور کسی به او نمیرسد. هیچکس نمیداند چه نقشهای دارد و غیرقابل پیشبینی است. هرآن ممکن است همه را بهتزده کند و نان و نمکی را که سالها، پیشِ صاحبخانه خورده است را عزیز نداند و نصیحتش را گوش نکند. با این وصف شکی نیست که احمدینژاد هیچوقت به پایان نمیرسد. آنقدر تشنه کاریزما، جلب توجه، قدرت و جنجالآفرینی است که عمر سیاسی او حتی بعد از مرگ نیز ادامه دارد. برای آنکه نامش فراموش نشود، اسنادی را بعد از مرگش به جا میگذارد تا سایه شوم «بگم،بگمها» از سر ما کم نشود.
با رد صلاحیت محمود احمدینژاد و حمید بقایی در دوازدهمین دور انتخابات ریاست جمهوری بسیاری «داستان محمود» را قضیهای تمام شده دانستند و تحلیل از کاروبار او را کاری عبث. سال گذشته در همین روزها گفتوگویی با یکی از سردبیران هفته نامههای کشور حولِ احمدینژاد و بهاریها داشتم. بخش دوم گفتوگو به بعد از اعلام لیست نهایی تاییدشدگان توسط شورای نگهبان موکول شد. پرسیدم آیا بازهم منتظر بازگشت و جنجال آفرینی احمدینژاد در گود سیاست باشیم؟ بنابر شخصیت سیاسی او انگار نمیخواهد که فراموش شود. سه بار تکرار کرد که «او تمام شده است و کسی که تمام شده است هیچ چیز در انتظار او نیست. در حقیقت او موجودی سیاسی نیست و پرونده او را در عالم سیاست و سیاستبازی باید مختومه دانست». این سوال را به چند صورت مختلف عوض کردم و دوباره پرسیدم. نهایتاً جواب داد که «چرا این فرد را این همه جدی گرفتهاید؟ او حتی هیچ مجازاتی هم در پیش رویش نیست». اما از همان زمان تا به اکنون سیمای احمدینژاد بارها در صفحه اول همان هفتهنامه هک شد، با تیتر «تمامنشدنی».
در حقیقت روایت احمدینژاد شبیه شخصیت اول فیلم «جان سخت» است. مثل روئینتنان هر بلایی که سرش میآید جان سالم به در میبرد و میخندد. وزرایش با انتشار نامهای از او اعلام برائت کردند، مشایی و بقایی را گرفتند، روزنامهنگاران طیف بهاریها را اخته کردند تا کمترین صدایی از آنان شنیده نشود، رسانهها علیهاش نوشتند و بمبارانش کردند، از آمدنش نهی شد و او را یار شیطان دانستند و در آخر از زیر تمام این آوار خود را بالا کشید و لبخند زد و گفت:«کارشون تمومه». تیم قضایی در برابر درخواست نیروهای مخالف احمدینژاد که خواهان مجازات او هستند سکوت را ترجیح میدهد و به نیش و کنایه اکتفاء کردهاست و آیتالله خامنهای هم در برابر این «جغجغه سیاسی»۳ واکنشی نشان نمیدهد، شاید که نمیخواهد او را مهم فرض کند که علنی سخنی درباره او بگوید. ولی حاکمیت، احمدینژاد را ذاتاٌ «یار انقلابی» خوبی میداند که اطرافیانش او را از صراط مستقیم به در کردهاند. به همین دلیل دو بال (بقایی و مشایی) وی را گرفتند تا توان پروازکردن نداشته باشد؛ اسفندیار رحیم مشایی که مسبب تباهی فکری اوست و بقایی که رسوایی سیاسی برایش بهبار آورده است؛ یعنی میخواهند او را از درون بشکنند و از بیرون تنها بماند. احمدینژاد بر خلاف دوستان قدیمیاش که او را «منحرف انقلابی» مینامند تنها خود را پاسدار اندیشههای خمینی و انقلاب میداند و به همین خاطر هرجا که میرود، یاد و آرمانهای آنها را زنده میکند. به گمان او هرم حاکمیت مملو از فاسدینی است که اندیشه خمینی را فراموش کردهاند و به جاده خاکی زدهاند و اشرافیت دینی و سیاسی، الیگارشی و تمامیتخواهی سر تا پایشان را فرا گرفته است.
این موجود «تمامنشدنی» بهتر از هر کسی میداند که چکار میکند و عاقبت کارهایش چیست. بر خلاف نظر تعدادی، حتی اگر مصیبتهای کنونی بر یاران بهاریاش نمیرفت، بازهم همین آش و کاسه بود. حتی این فرد با احمدینژادی که هشت سال باده ریاست جمهوری را میخورد فرق اساسی نکردهاست؛ صرفاً بیپرواتر. همان موقع هم به «پروپای» رهبری میپیچید و شمشیر را برای آشنا و غریب از رو میبست. اما اصطلاحاً «رفیقِ پایهای» برای نزدیکانش هست و اگر نیاز باشد برای آنان به «سیم آخر» هم میزند. مانند چریک جهادی که بیتجهیزات در خط مقدم جنگ است و با غوغا و نعره قصد شکست دشمنانش را دارد و اگر نیاز باشد بر روی «مین»ها پا خواهد گذاشت. مَثَل احمدینژاد مَثَل «کبریت بیخطر» است. بر روی آن اطمینان دادهاند که بیخطر است اما میتواند دنیایی را آتش بزند. او لخت و پوشیده هشدار دادهاست که اسراری را در سینه دارد و روزی بر ملا خواهد کرد. همین است که در موضعی قدرتمند به آیتالله خامنهای مراتب وضعیت کنونی را هشدار میدهد و امر به اصلاحات میکند. نشانه رفتن مقام رهبری و تضعیف جایگاه او و تغییر نظم سیاست داخلی، مهمترین کار ویژه احمدینژاد است. او که در نظم بینالمللی، سیطرهطلبی و خودخواهی یک موجودیت را میکوبد در صحنه داخلی هم بر همین سبک است. دوسال بعد از سخنرانی در مجمع سازمان ملل که هاله نور را اطراف خود دید، در همانجا گفت:«ملتها و دولتها مجبور نیستند که تابع بیعدالتی برخی قدرتها باشند، آنان به دلایلی که ذکر شد شایستگی رهبری و تدبیر امور جهان را از دست دادهاند». با گذشت یازدهسال از آن سخنرانی، صحبتهایی شدیدتر از آن را نثار مقامات حکومتی میکند؛ چراکه قدرتهای سخت و تغییرناپذیر مسبب بیعدالتیهای امروز هستند و این قدرتهای سخت از بیت رهبری تا قوه قضاییه و شورای نگهبان را قُرق کردهاند. با این گفتهها بهنظر میرسد که محمود احمدینژاد عادت به نفی دارد و لزوماً از روی آنچه که نفی میکند، شناخته میشود.
روایتِ کلان دیوانگیهای احمدینژاد قصه درازیست که تا پایان عمر با اوست. او که هر روز مکافات جدیدی را برای حاکمیت بهبار میآورد ذهنها را سخت به خود مشغول کردهاست و سوالهایی از جنس: تا کجا پیش میرود و موضع رسمی حاکمیت در قبال او چیست، را میآفریند که کمتر کسی به جواب دلگرمکنندهای میرسد. ظاهراً حاکمیت با او کاری ندارد یا چنین مینماید. اما این گونه جوابها کاری را از پیش نمیبرد. تحلیل دقیقتر از سرنوشت احمدینژاد نیازمند آگاهی به لایههای پنهانی و روابط نانوشته قدرت سیاسی است. اما با توجه به سیستم بسته نظام جمهوری اسلامی که کمتر خبری به بیرون نشت میشود، مهمترین منبع تحلیل سقط میگردد و هر آنچه گفته میشود نیازمند دهها «اما و اگر» در سرآغاز جملههاست. بنظر میرسد احمدینژاد و حاکمیت بر سر آزمونی دوسویه قرار گرفتهاند؛ یکی حلم و بردباری حاکمیت در قبال تحرکات احمدینژاد و دیگری آزمون تحملسنجی که رئیس دولت بهار از حاکمیت میگیرد. در یک سطح دیگر هم نمایش گروگانگیری و تیزی نشاندادن براه است. احمدینژاد با زیرکی خاص خود نهادهایی که مستقیم یا غیرمستقیم زیر نظر آیت الله خامنهای هست را هدف قرار داده است تا در برابر بیعدالتیهای کنونی پاسخگو باشد و برای حل و فصل آن چارهای بیاندیشد. در پی آن است تا سرطان بدخیم الیگارشی و فساد سیاسی که اندام جمهوری اسلامی را خشکانده است را درمان کند یا ظاهراً این چنین تظاهر میکند؛ چونکه بنابر تحلیل دیگر روند اضمحال و نابودی آن را تسریع میبخشد؛ شاید همین است که هر روز روضهرفتن آنان را میخواند. حاکمیت هم با زبان ناگفته یارانش را از او میگیرد که به او بفهماند پردهدری بیش از این نارواست.
با این نظر مخالفم که حذف احمدینژاد باعث ریزش نیروهای مذهبی فعال میشود. چرا که محمود احمدینژاد پایگاه اجتماعی فعال و قابل تجمیع ندارد و احتمالاً به یک گروه رسانهایِ جوان و مومن، حاشیهنشینان شهری و روستایی و بازاریان سنتی محدود میشود و نفوذ آنچنانی هم در هستههای قدرت سیاسی نخواهد داشت. در گذشته اگر سیمانی نامرئی بین مذهبیها و احمدینژاد آنان را بههم مرتبط میساخت، اکنون خاصیت خود را از دست داده است و حلقههای پیوند از دست رفته و هر آنچه در گذشته شکل گرفته بود به اقتضای مناسبات قدرت و وفاداریهای کاذب و گذرا بود؛ به همین دلیل است که بسیاری در سطوح مختلف قدرت او را جدی نمیگیرند. از همه جالبتر آنکه حاکمیت با طرد مهمترین نیروهای اجتماعی، صنفی، فرهنگی و سیاسی و حصر چندتن و ممنوعالتصویری افراد آبرویی برای خود نگذاشته است که در حال حاضر ناراحت از دستدادن هواداران این طیف سیاسی باشد.
اگر نظام سیاسی فعلی را به مثابه یک ارگانیسم و یک موجود زنده تصور کنیم خصلتهای ایدهئولوژیک بودن، سنتی و ارتدکسی، غیرقابل انعطاف و تغییرناپذیر از ویژگیهای بارز آن است، بنابراین، توان تغییری که احمدینژاد از آن دم میزند را ندارد و صرفاً آن را باید به حساب جنجالآفرینی و جلب توجه و آگاهشدن دیگران از نقش جدیدش زد؛ چراکه با دارابودن هستههای قوی سیاسی و اجتماعی دلیلی برای التهابسازی نیست. با عدم دسترسی به این پتانسیل روی دیگر ماجرا نیز خودی نشان میدهد. اینکه نیروی کافی برای چانهزنی در درون قدرت را ندارد. دوران هشت ساله ریاست جمهوری وی گواهی بر این مدعاست که هر جا کم آورد، فریاد کشید. بنابرهمین دلیل، بازی درون حاکمیت چون برای او سخت است و ابزارهای کافی را در دست ندارد، تمایل دارد تا برقدرت باشد؛ با ژستی حق به جانب و مصلح و در لباس یک قهرمان ملی. صحنه تراژیک بهاریها هنوز فرانرسیدهاست. احمدینژاد که مانند تراکتوری زمین انقلاب اسلامی را شخم میزند، شاهد حلم بیمثال حاکمیت است.
با تداوم این وضع، احمدینژادِ چریک در تقابلی سختتر با کلیت نظام جمهوری اسلامی قرار خواهد گرفت و صحنه تراژیک رقم خواهد خورد. بنظر میرسد او عقبنشینی نخواهد کرد، چراکه هم شجاعت این نقش را در خود میبیند و هم فداکاری و هم عدالتطلبی را. در کلیپ منتشر شده در تاریخ ۱۵ اسفندماه۱۳۹۵، مشایی نماد شجاعت را احمدینژاد و بقایی میداند و با کوبیدن بر سینه هر دوی آنان، تایید میکند و بقایی در آخر میافزاید که در آخر «باید فدا شد»، چراکه این ماجرا یک حماسه تمام عیار است؛ دقیقتر یک حماسه مردمی. آنان که فاتحه خود را از قبل خواندهاند زیرکانه، اما دیوانهوار حاکمیتِ خودخواه را شسته و پهن کردهاند، حتی اگر در زمین ضدانقلابها بازی کنند؛ چراکه نقش جدید احمدینژاد بعد از هلهله ریاست جمهوریاش همین است. به مثابه یک طردشده مغضوب و به عنوان یک ضدانقلاب.
— — — — — — — — — — — — — — — — —
۱. میشل، سرژ؛ وودز، پائولو (۲۰۱۰) قدمت روی چشم، چهرهی ایران امروز؛ ترجمه لاله پویا؛ انتشارات برنارد گراسه؛
۲. قبلی؛ صفحه ۴۲۲
۳. از مهدی مهدویآزاد؛ یادداشت: رابطه پیچیده رهبر، حکومت و احمدینژاد؛ منتشر شده در سایت بیبیسی فارسی؛