نوروز سال ۱۳۸۷ بود که من ایمیلی دریافت کردم از آدمی به اسم علیرضا رضایی که چنین آغاز میشد«بر نبوی سلام! تعارفات معموله را کمتر بلدم و لذا با نظر مهرت بهترین شاد باشهای نوروزی ام را پذیرا شو. من یک زندگی به تو بدهکارم آقای نبوی» او در آن نامه نوشته بود که چگونه طنز نوشتن را آغاز کرده است. «هفده سالم بود که اول بار طنز نوشتم ، سوم دبیرستان. و همانموقع بود که گل آقا در آمد و برایش پست میکردم و تشویقم کرد و جدیتر نوشتم و ماجرا جدی شد. سال بعد برای مهندسی عمران وارد دانشکده فنی که شدم دیدم هنوز به هنروارهها تمایلم خیلی بیشتر است و تا بقیه. شدم رئیس انجمن نمایش. سال بعدش شدم رئیس دایره ادبی هنری ارشاد در مازندران که ۲۰ سالم شده بود. و هزاران جفتک ادبی و نمایش نوشتم و گروه تاترم را داشتم و یک گروه موسیقی و همانجا انجمن موسیقی را هم تشکیل دادم و بعد انجمن خوشنویسان و شعر و ادب و … و تازه از هنر و ادبیات صدا و سیما ادبیات داستانی و ادبیات نمایشی گرفته بودم که یه روز در دانشکده رو روی رئیس دانشکده بستم و این شد که ترم ۸ بعد از ۲۱۶۴۶۵۴۸۶۴۸۴۸۹ بار اخراج ناموفق برای همیشه یک اخراج موفق شدم و چون یه جورهائی نماینده دانشجوها هم بودم به یه عده برخورد و آنها سر و صدا کردند تا من برای اولین بار بیفتم زندان و شده بود ۷۶ . کارگزارانی شدم و تا دلت بخواهد کتک خوردم و بگیر و ببند و در این طی سه بار دیگه بریده بریده افتادم زندان ولی کوتاهمدت درآمدم. و همینطور جفتک انداختم و روزی که از ارشاد درآمدم به خودم که آمدم شده بودم دبیر ریاضی و تا شد ۸۰ که بزرگترین گل زندگیام را خوردم.»
علیرضا در همین فاصله گرفتار بحرانهای شخصی شد که شش سال از بهترین سالهای زندگیاش را تا سال ۱۳۸۶ نابود کرد. و بعد خودش تصمیم گرفت خودش را نجات بدهد و همین کار را کرد، یک بار برای همیشه. «قصه حسین کرد نشه که وقتی آزاد شدم تو دربدریهای خودم نشسته بودم که فیلام یاد هندوستان کرد و افتادم به سرچ نبوی که از بلاگفا سردرآوردم . روز ۲۸ آبان . آن روز از شبکه و این قافیهها تنها این را بلد بودم که چطور بشوم کانکت و چطور دیسکانکت. و همین . و خدا را شاهد میگیرم که اصلا بخاطر نمیآورم این وسط چه اتفاقی افتاد و طی چه فرآیندی اول آذر یک وبلاگ ثبت کردم و افتادم به نوشتن . بخدا نمیدانم . ولی این را خوب میدانم و هرگز اگر بخواهم هم نمیتوانم فراموش کنم که فقط چون نبوی بود و دوباره پیدایش کرده بودم حالا او شده بود مشوق غایبم که به صرف همین بودنش تمام انگیزههای دنیا را برای نوشتن داشته باشم.»
و دوستانه نوشته بود: «این را بجز تو مدیون کی میتوانم باشم؟»
روز ۲۵ دی علیرضا فیلتر شد و متوجه شد که دوستان وبلاگی «نوشتههایم را بک آپ گرفته بودند و در بلاگ اسپات که اصلا یک وبلاگ داشتم و خودم نمیدانستم به اسم «نه طنز آنلاین» »
آن روز که نامه را دریافت کردم نوروز بود و از همان نوروز نام علیرضا رضایی وارد زندگی من شد و تا امروز همراه من است. از زمانی که علیرضا رضایی کار نوشتن طنز را جدی گرفت یعنی از سال ۱۳۸۶ تا ۱۳۸۹ که از ایران خارج شد، او در زندگی معمولش کارکن موسسات آموزشی کامپیوتر بود یا در یک کارگاه ساختمانی کار میکرد. او در همین فاصله با اسم واقعی خودش طنزهایی مینوشت که برق از من در بروکسل میپراند و بهطور جدی چند باری از او خواسته بودم رعایت احتیاط را بکند.
علیرضا رضایی وارد میشود
اگر فرض کنیم آغاز کار علیرضا رضایی در وبلاگ او بود، اول آذر ۱۳۸۶ تاریخ آغاز طنزنویسی اوست. یک سال پس از این آغاز، علیرضا در وبلاگش نوشت: «حالا همینطور برای خودم چمباتمه نشسته بودم داشتم بوق میزدم یکهو یادم افتاد که اول آذرماه صفحاتم یکساله میشود ! خب الآن نیم ساعت است که شده اول آذر ! بعد اتفاق جالبی افتاد: بیاختیار چنان زدم زیر گریه که عین این بچه ریغونهها انگار که مدتها بود برای این کار دنبال بهانه میگشتم.»
اولین سالِ کار رضایی جزو پرکارترین سالهای اوست، به قول خودش در آن سال حدود هزار پست یا کمی هم بیشتر نوشته بود: «اوایل روزی هشت پست هم مینوشتم.» او از ابراهیم نبوی و نیک آهنگ کوثر و خُسن آقا و مینوخانم و گلنسا به عنوان افرادی که مشوق یا الهام دهنده او برای نوشتن طنز بود یاد کرده است. «داور خان نبوی که جرقه شروعم بود که تا هنوز وجود ارزندهاش را همیشه کنارم دیده و میبینم. و نیک آهنگ که به خودش هم گفتهام که چقدر به کمک و همراهی و برادریاش احتیاج دارم و دریغم نکرده… و خُسن آقا بخاطر آن همه کمک فنی که به من کرد.» تقریبا اغلب پستهای علیرضا با کاریکاتورهای کوثر همراه بود.
انتخابات ۸۸، دوم دام و ایران ما
در همان زمستان ۱۳۸۷ که امواج انتخابات و جنبش سبز آغاز شده بود، من وبسایتی به نام ایران ما راه انداختم و از علیرضا هم خواستم برای آنجا به من مقاله طنز بدهد. علیرضا رضایی مدتی با ایران ما همکاری کرد. در تاریخ هشتم اسفند ۱۳۸۷ که تقریبا شور انتخابات داشت به فضای فیسبوک کشیده میشد، علیرضا رضایی مطلبی منتشر کرد با عنوان «این مطلب هیچ ربطی به انتخابات ندارد، اصلا +۱۸، خوب شد؟!» و تصویر یک دایره قرمز را بالای مطلب گذاشت که وسط آن دایره یک +۱۸ مشهود بود. در آغاز آن مطلب چنین آمده بود: « در راستای اینکه قرار است ما هیچ دخالتی در انتخابات نکنیم و در راستای اینکه قرار نیست ما هیچ دخالتی در انتخابات بکنیم و در راستای اینکه ما در اینجا یک جمع کامل از رفقا داریم که همهمان خیلی هم گوگولی هستیم و به همین جهت دوست نداریم درباره چیزهائی حرف بزنیم که ولو یک نفر ناراحت بشود و در راستای اینکه خیلی دلمان میخواهد الآن عین بوق بشینیم تا وقتی این یارو دوباره رئیس جمهور شد دربارهاش طنز بنویسیم آی بخندیم…. !» در این مطلب با همان زبان علیرضا رضایی بدون اینکه به موضوع فعال برخورد کردن در روزهای انتخابات اشاره صریح و روشنی صورت بگیرد، آدرس وب سایت دوم دام ابراهیم نبوی داده شده بود. و با گوشه و کنایه گفته شده بود که قرار است مطالب انتخاباتی منتشر شود. همزمان با همین وضعیت ابراهیم نبوی مطلبی تحت عنوان « ما بی شماریم» منتشر کرده بود که علیرضا رضایی هم آن را در صفحه خودش بازنشر کرد. علیرضا رضایی در تاریخ ۲۶ اسفند ۱۳۸۷ با عنوان « چند روزیه در رکاب داورخان نبوی در سایت ” ایران ما” مینویسم»، توضیح داد: « این مطلب را هر چند که با تاخیر ولی حالا اعلام میکنم . خوشحالم که میتوانم شاگردیام را از جائی نزدیکتر به داور خان ادامه بدهم و خوشحالتر خواهم شد که شما را هم آنجا ببینم.»
خروج از ایران و روزهای دشوار
علیرضا رضایی روز پنجم اردیبهشت ۱۳۸۸ برای نخستین بار تصویری از خودش را در حالی که توی باگت یک لودر نشسته بود و با لپ تاپ خودش کار میکرد، منتشر کرد و چنین عنوانی زیر آن گذاشت: «باز هم من در حال جاسوسی با لپ تاپ و بیل این بار در باگت لودر!» شاید خیلی افراد متوجه نشده بودند که این کار علیرضا رضایی چقدر خطرناک است، زمانی که او این عکس را منتشر کرد، صدها مقاله تند طنز از او منتشر شده بود و فعالیت او در بالاترین آنقدر زیاد بود که به راحتی میتوانست مورد خطر و ده پانزده سال زندان قرار بگیرد.
تردیدی ندارم که اگر علیرضا رضایی در ایران دستگیر شده بود، به وضعیت بسیار بدی دچار میشد. از یک سو نوشتههایش در آن سه سال آن چنان تند بود که به راحتی میتوانست با احکام بسیار خطرناکی مواجه شود، از طرف دیگر خودش هم دچار ناامیدی شده بود. میدید که حاصل تلاش دهها و صدها هزار نفر به باد میرود. به همین دلیل مدتی پس از جنبش سبز علیرضا دچار بحران فکری شده بود، برایم چنین نوشت: « کاش ایران بودید وقتی توی تاکسی میدیدید مردم چطوری دارند سرگرم روزمرهها میشوند و همه چیز یادشان میرود قطعاً صد برابر من حرص میخوردید . کاش بین این جماعت بودید وسط پیاده روهای میدان انقلاب میدیدید همان کسانی که همین یکماه پیش کتک خوردهاند هزینه دادهاند الآن چطوری دارند به ریش خودشان میخندند که پیش دستی کرده باشند . اگر چهل میلیون رفتند به میرحسین رای دادند الآن چهل میلیون نفر فحشش هم نمیدهند . به اینترنت و تئوریسینهای پای کامپیوتر نگاه نکنید . مردم را در خیابان ببینید . اینها عادت ندارند برای خودشان کاری بکنند حتماً باید به بهانه کسی به اسم کسی زیر پرچم کسی باشد که حرکت بکنند. بعد آدم خندهاش میگیرد که واقعاً این چه حرکتی است که لیدر ندارد و از حرص به خودش فحش میدهد . این روزها همه دارند سازگارا را هم تحمل میکنند با روشهای تولید راهپیمائی برق آسای هشت میلیونی در سه دقیقه.»
علیرضا رضایی در پاریس
علیرضا رضایی در تاریخ پانزده اردیبهشت ۱۳۸۹ عکسی از خودش را در پاریس منتشر کرد و چنین نوشت: « نمی دانم و هم نمی خواهم بدانم که ادامه ی سفرم من را به کجاهای دیگر خواهد کشاند . فقط چیزی که از اول بوده اینکه همچنان اصرار دارم که مسافر بمانم . تا وقتی که نتوانسته باشم برگردم به خانهام هنوز مسافرم. سفری که بر خلاف همیشههایم دوست دارم که خیلی زود تمام بشود. البته من هیچوقت به یکجا کون نشیمن نداشتهام هرجا رفتهام زود برگشتهام. حتی وقتی که به هجده سالگی با مادرم قهر می ردم و گارپ و گورپ در و پیکر را بهم میکوبیدم و می رفتم که دیگر عمراً برنگردم زود برمیگشتم . مادر هم رگ خواب من را تمیز دستش داشت: تا ازش میپرسیدی میگفت ولش کن همچی که گرسنهاش شد خودش برمیگرده! مامان! من الآن خیلی گرسنمه … یازده روز دیگر میشود چهار ماه که کیفم را برداشتم و زدم بیرون. هیچکس نگفت پخ که من بزنم به چاک. به این مدت همیشه فکر کردهام که تا آخرین وقتی که میتوانستم بمانم ماندهام. میتوانستم باز هم بمانم حتی تا همیشه. حساب همه چیزش را داشتم . مایهاش این بود که چند ماه حرف نزنم و یکسال قایم بشوم و فلان. البته این حساب و کتابم را به هر کس گفتم نیم ساعت به ریشم خندید! نبوی میگفت فقط یکی از نوشتههایت کفایت میکند برای کل مسند قضای جمهوری اسلامی . نیکان میگفت التفاتی که تو در تمام نوشتهها به کلیهی آیات اعم از عظام و شریفه داشتهای بس است برای همه رقم ارتداد و امثالهم. بقیهای هم که میشناختم ترکیبی از همینها را میگفتند. خودم هیچی نمیگفتم …»
اربیل، پاریس، لیل، پایان
علیرضا رضایی مدت زیادی در پاریس نماند، انگار همانطور که خودش میگفت به تنهایی علاقه داشت. تنها در لیل فرانسه ماند. در فاصله نود کیلومتری بروکسل. گاهی شنبهها زنگ میزدیم و قرار چلوکباب میگذاشتیم. تا ما از بیست کیلومتری بروکسل به شهر برسیم، او از لیل فرانسه رسیده بود. تا چهار سال قبل که من از بلژیک بیرون آمدم و به آمریکا آمدم. علیرضا تنها تر شد. خودش بود و خانه خودش. و مادرش که بخاطر او هر سال چند ماهی به لیل میرفت. از شش ماه قبل هر هفته با هم حرف میزدیم. یک بار به او گفتم بیا برویم گرجستان، هم من از شر آمریکا خلاص بشوم و هم تو از شر فرانسه، خیلی خوشحال شد. سکه را که بالا آمدم خط آمد، که یعنی نه، با شرایطی که داشتم نمیتوانستم بروم. وقتی به او این خبر را دادم، اظهار خوشحالی کرد که به نفع من است، اما لحن صدایش چیز دیگری بود. آدمها کم میشود که برادر هم بشوند. وقتی میشوند خوشبختی بزرگی خواهند داشت. او مثل برادر کوچک من بود. هفتهای یک بار تلفنی حرف میزدیم و اینقدر میخندیدیم که انگار نه انگار سختی و تنهایی پر میکشید و میرفت. گاهی اوقات مثل دو رفیق داستان « موشها و آدمها»ی اشتین بک، با هم رویا میبافتیم. میگفتم برویم تاجیکستان یا برویم یکی از جزایر اقیانوسیه، یک جای دور و چند تا رفیقمان را هم ببریم. او هم بقیه رویایی که من مثل کلاف کانوا سر میانداختم میبافت. میدانی! غربت مثل معلول شدن است. آدمها وقتی از خیابان به پیاده رو میروند، پایشان را راحت بلند میکنند و میروند، ولی وقتی با ویلچر هستی، جدول ۲۰ سانتی برای تو یک دیوار سه متری است. و غربت پر از این دیوارهاست، نه برای مهاجرانی که خودشان هجرت را انتخاب کردند، برای آدمهایی مثل من و علیرضا که مجبور میشوند از کشوری که عاشقش هستند بیرون بیایند، آن وقت دلت نمیآید چمدانت را باز کنی و دلت نمیخواهد احساس کنی فرانسوی یا آمریکایی یا سوئدی هستی. آن وقت است که کار پیدا کردن، خندیدن، پول به دست آوردن و تغییر دادن زندگی و سفر رفتن برایت میشود یک عمل ناممکن، اینقدر دشوار که فقط در رویاهایت میتوانی به آن فکر کنی. فکر کن، فقط لازم است کارت شناسایی نداشته باشی، بیمه نداشته باشی، حتی برای تهیه یک داروی ساده هم باید یک معجزه بشود. البته همه اینها که میگویم برای آدمهایی است که خودشان را نمیفروشند. علیرضا نه میتوانست خودش را بفروشد و نه میتوانست کسی دیگر باشد.
یک نمونه از طنزهای علیرضا رضایی
بهخاطر سالگرد علی شریعتی
خدایا !
چگونه زیستن را بهمن بیاموز چگونه خودکشی کردن را خود خواهم آموخت !
به این دلایل چقدر خوب شد که شاه شریعتی را کشت :
۱. اگر شاه نمیکشت الآن اینها می کشتند !
۲. در همین راستا سیگار مسموم در فرودگاه لندن خیلی بهتر از واجبی در تپههای سنندج است !
۳. الآن لااقل یک خیابان درست حسابی به نامش هست اگر بود یک باغچه هم به نامش نمیکردند !
۴. اگر میید دارند با دین چکار میکنند بجای کتابهای مذهبی میرفت آیات شیطانی مینوشت !
۵. چون با اسلام بدون روحانیت موافق بود پس صلاحیت هم نداشت مردیکه اصلاح طلب قرتی !
۶. اگر بود الآن بجای معلمی داشت مسافرکشی میکرد !
۷. حسینه ارشاد هم میشد اتحادیه تاکسیرانی !
۸. ما هم تابحال ۱۰ دفعه برای آزادیاش از زندان تجمع مسالمت آمیز کرده بودیم !
۹. شاید اعتصاب غذا هم میکرد !
۱۰. طی ۱۸ سال آینده ما فکر میکردیم پرونده مرگ مشکوک او دارد بررسی میشود !
۱۱. خیلی بده که بعد از بازجوئی آدم بفهمه کاریکاتور موهن دانمارک هم کار اون بوده !
۱۲. اگر بود دیگه لازم نبود پالیزدار بره افشاگری کنه !
۱۳. اگر بود آمار فرار مغزها یکی بیشتر میشد !
۱۴. کیفیت برنامههای کانال یک و صدای امریکا هم خیلی بهتر میشد !
۱۵. خوب شد که حالا نیست چون ریش اصلاً بهش نمیآد !
۱۶. بجای مزار حضرت زینب قبرش رو اطراف سد سیوند میگذاشتند بعد رحیم مشائی میگفت به مزارش رطوبت سنج وصل کردیم شما نگران نباشید !
۱۷. بعد هم میشنیدیم که چندتا دشمن پدرسگ از امارات اومدن قبرشو عین کتیبه خارک داغون کردن !
۱۸. خیلی آدم با آبروئی بود این وصلههای بمبگذاری شیراز و سفارت روسیه بهش نمیچسبید!
۱۹. بجای ابوذر غفاری مردی از ربذه مینوشت محمود فینگیلی جانوری از شاهرود !
۲۰. اصلاً اینارو ول کن ! اگر بود فکر کنم ما اصلاً انقلاب نمیکردیم
خرداد ۱۳۸۷