زیتون– محسن نکومنش فرد: بهرام، قهرمان رمان «مرز»، مهاجری است با پیشینهی فعالیت سیاسی که در دهه شصت خورشیدی از ایران گریخته است، مانند هزاران هموطن خود. او خودش را این گونه معرفی میکند:
«من بهرام انقلابی، زمانی که ایران را به سوی ناکجا ترک کردم سی و سه سالم بود. ترسی از خستگی و بی خوابی نداشتم. از یکی دو سال پیش از انقلاب هیجان و تکاپو با زندگیام چنان درآمیخته بود که ناچاریِ خوابیدن و خوردن موجب شرمساریام می شد. سیل انقلاب که آمد و من هم درونش به دست و پا زدن افتادم، جوانی بیست و چهار ساله بودم.»
داستان “«مرز» داستانی آشنا و ملموس است، داستانی بغایت نزدیک به تجربیات انبوهی از ایرانیان، نسلی از ایرانیان که رویاهای نوجوانی و جوانیشان در بحبوحهی کابوس تهاجمات گستردهی دهه شصت، گرفت و گیرها، شکنجهها و تیربارانها به تاراج رفته است، جوانان پرشوری که بنا داشتند با تمام قوا از آرمانهای انقلابیشان حراست کنند اما بسیاری از آنان در ظرف مدتی کوتاه راهی جز فرار از کشور پیش روی خود ندیدند.
تراژدی این مهاجرتهای تحمیل شده عمدتا در دو بخش خلاصه میشود: یکم مرحلهی خروج از کشور و دوم مرحلهی جاافتادن در “وطنی” دیگر. مرحلهی خروج سرشار از دلهره و نگرانی و تجربیاتی است که رد آنها در تمام عمر بر روان مهاجر باقی خواهد ماند، اما خوشبختانه با یک آغاز و پایان زمانی، البته در صورتی که شخص مهاجر از همه ی مراحل سفر جان سالم به در برد. تا سال ۱۳۶۷ این مرحله عمدتا برای پناهجوی ایرانی، آن هم در زمانی که کشور درگیر جنگ بود، کمتر با نگرانی همراه میشد. پناهجوی ایرانی دیر یا زود، با عنوان سیاسی یا غیر سیاسی اقامت میگرفت.
مرحلهی دوم سفر اما در اغلب موارد بمراتب جانفرساتر از مرحلهی خروج بوده است. آن چه دوران جاافتادن و جذب در جامعهی جدید را دشوار میکند بی انتها بودن روند همگرایی است. روند پوست انداختن و فاصله گرفتن از سنتهای گذشته از زمان ورود به کشور جدید آغاز میشود اما آن را پایانی نیست، به ویژه وقتی ارزشها و معیارهای جامعهی جدید هم به سرعت در حال تغییر و دگرگونی است.
مسعود کدخدایی روایت مراحل مختلف گریز از کشور و در نهایت عبور از مرز را با موفقیت به انجام رسانده است. بیان این سفر تراژیک، بخصوص با توجه به تجربیات تلخ دوران انتظار در ترکیهی دهه شصت خورشیدی، دوران فراق و دوری از زن و فرزند، و سنگینتر از همه نامعلوم بودن زمان سرگردانی و انتظار، میتوانست ملال آور شود. اما زبان طنزآلود نویسنده در روایت تجربیات تلخ خواندن این رمان را آسان کرده است. به نظر نمیآید رمان مرز بیان موبه موی تجربیات گریز نویسنده از ایران باشد اما تردیدی نیست که نویسنده از تجربیات شخصی خویش در نگارش این رمان سود برده است. این رمان قسمت دوم رمان «تو هم آرام می گیری» اثر مسعود کدخدایی است که پیشتر منتشر شده است. اگرچه من رمان قبلی نویسنده را نخواندهام اما احساسم این بود که یک رمان کاملا مستقل را مطالعه میکنم. آنها که رنج مهاجرت، از نوع مهاجرت بهرام، را تجربه کردهاند میدانند که بیان چنین سفری با زبان طنز آسان نیست. شاید فاصله گرفتن از سالهای مهاجرت روایت مصائب آن با زبان طنز را آسان کرده باشد.
دههی شصت خورشیدی یکی از دورانهای پرتلاطم در تاریخ معاصر ایران است. بسیاری از افراد تحصیل کرده و دگراندیش در این سالها طعم تبعید را چشیدند. افرادی از طبقات اجتماعی مختلف، که بعضا هرگز فکر مهاجرت به سرشان نزده بود، از طاعون سیاسی که رژیم جمهوری اسلامی به جامعهی ایران بعد از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ تحمیل کرده بود گریختند. در سی سال گذشته افراد زیادی، چه بصورت رمان و چه به صورت واقعه نگاری خاطرات خود از فرار از مرز را نگاشتهاند. ولی هنوز ظرفیت زیادی برای بازگویی این تجربیات وجود دارد. بسیاری از گوشههای این مجموعه از مهاجرتها هنوز ناگفته و ناشناخته ماندهاند، گوشههایی که میتوانند رنج گستردهی یک نسل را باز هم بیشتر در مقابل دیدگان جوانان امروز و کسانی که خود در متن این حوادث نبودهاند قرار دهند. با توجه به انبوه قربانیان خشونت سیاسی در این سالهای تیرگی بسیاری از این مهاجرین با داغ از دست دادن نزدیکترین یارانشان ایران را ترک میکردند. جان بدر بردن از این خشونتها همیشه به معنای رهایی از وحشت خشونت و آرامش خیال نبود. بسیاری از یاران دیروز هنوز در زندانها شکنجه میشدند و یاد دوستان از دست رفته و یا زندانی وجدان این پناهجویان را می آزرد.
در جای جای روایت نویسندهی رمان «مرز» از هجرت دردآلودش نیز یاد دوستان از دست رفته و رد حضور آنها در ذهن او دیده و شنیده میشود. با فرار از مهلکه و ورود به جهان آزاد نمیتوان آثار این خشونت را از میان برد. در ماههای اول و شاید سال اول اقامت در خانهی جدید هنوز فعال سیاسی دیروز نمیتواند دنیای تازه اش را جهتیابی کند. قطب نمای ذهن از کار افتاده است. همزمان الزامات زندگی جدید مشکلات و دغدغههای تازهای را در مقابل پناهجو قرار میدهد. سنگینی بار سالها و ماههای پیش از هجرت امر آموزش چیزهای تازه را دشوارتر میکند. آموزش زبان روندی توانفرسا و طولانی است. از سوی دیگر برای سخن گفتن و عرض اندام در جامعهی جدید حتا دانستن زبان نیز کافی نیست. آموختن درست زبان تنها با تن دادن به پوست اندازی فرهنگی و تغییر آداب میسر است. پذیرش ارزشهای جدید برای کسی که پیش از این ارادهاش را بر تغییر جهان استوار کرده بوده است آسان نیست. اعتراف به شکست آرمانها میتواند به اندازهی اعتراف به حقانیت رژیم در مقابل دوربین رسانههای عمومی دشوار باشد، گاه حتا دشوارتر. اعتراف در زیر شکنجه را شاید دشواری تحمل شکنجه توجیه کند اما اعتراف به شکست آرمانها در دنیایی کاملا آزاد و بدون اجبار بر اعصاب و روان عنصر انقلابی دیروز سوهان میکشد. مهاجر نه تنها یک شبه تمام موقعیتهایش را از دست میدهد بلکه حالا دیگر حتا قادر به بیان کوچکترین نیازهایش هم نیست.
قهرمان رمان مرز هنوز پس از گذر از سالهای سخت زندگی مخفی، عملیات رعب آور فرار ، سرگردانی در مسیر رسیدن به مقصد و بالاخره دوران طولانی اقامت در دانمارک خودش را پیدا نکرده است. تمام تلاش خود را برای تطبیق با شرایط جدید زیستیاش و فهم فرهنگ، معیارها و ارزشهای وطن جدید به کار برده است. بسیاری از تابوهای گذشتهاش را شکسته و سنتهای گذشتهی سوار بر ذهنش را کنار زده است. این گمان و تصور اوست اما روند سریع تغییر و تحولات جامعهی مدرن هر روز او را با چالشهای جدیدی دست به گریبان میکند.
گذران روزمرهی ساعاتی از روز در زیرزمین خانه و زیر و رو کردن خاطرات تلخ و شیرین گذشته گویای ماندن یک پای بهرام در گل گذشتهای است که به نظر میآید هرگز دست از سر او برندارد. گذشته چرک تن نیست که با حمام کردن آن را از تن شست. یک بار درگیر شدن با عفریت اختناق و تجربهی روزها و شبهای هراس از دستگیر شدن و عواقب آن روح و روان انسان را برای باقیماندهی عمر درگیر میکند. زیر زمین بهرام را رها نمیکند. تنها کابوسهای آشفتهی مکرر با سوژهی دوران مخفی نیست که مبارز دیروز و مهاجر امروز را در خواب هم با خود درگیر میکند. تجربهی مبارزه-ی زیرزمینی در یک دوران پر تلاطم انسان را برای همیشه در زیرزمین، در مخفیگاه ذهن حبس میکند.
سر کردن ساعاتی از روز در انزوا از فطرت زندگی در هجرت و تبعید دور نیست، بلکه بخش بسیار طبیعی آن است، بخشی از روال طبیعی این گونه از زندگی. مهاجر در جامعهی جدید زندگی میکند، با مقتضیات آن کنار میآید، پوست فرهنگی میاندازد، ارزشها و باورهایش را تغییر میدهد اما نیازش به لحظات انزوا با هیچ چیزی جبران نخواهد شد. هر مهاجری ناچار زیرزمینی برای خود خواهد ساخت، پناهگاهی برای لحظات با خود بودن و گریزگاهی برای کنار آمدن با درد فراق.
یک پاسخ
در فراقی بی فراغ
ازین مجو پس سراغ
همین بود تقدیرت
در ظلمتی بی چراغ
بیگانه ای در وطن
بغربت هم بی سخن
چو غریبه می خواهد
پوستت کند هم ز تن
خدا خواهد همانت
که داده ای رضایت
قدر را دان براستی
نی غیر از ین روایت
خدا دادت قلم را
تا برداری قدم ها
نشناسی چو نفست
بر خود کنی ستمها
دیدگاهها بستهاند.