از جدالِ ریشه‌ها با تیشه‌ها

زیتونجواد موسوی خوزستانی: قصه با سرآغازی مجمل و روشنگر، روایت می‌شود: «پیش از من کسی درخت را انداخته بود و حالا کنده‌اش وسط باغچه، سر راه را گرفته بود. کنده قطور بود. معلوم بود کنده‌ی درختی‌ست که زمانی تناور و پر شاخ و برگ بوده است اما الان از آن هیبت، فقط همین کنده به جای مانده بود…»[۱]  پس ما مخاطبان از ابتدا، با خواندن همین سه جمله‌ی کوتاهِ خبری، متوجه می‌شویم که کسی یا نیرویی (حتا یک واقعه‌ی خاص تاریخی) با هدف نابودیِ درخت سرو، تنه‌اش را از ریشه و کنده، جدا کرده است. در ادامه‌ی داستان، راوی نقل می‌کند که برای درآوردن این کنده از وسط باغچه ـ «که سر راه را گرفته بود» ـ تیشه به دست گرفته و سعی دارد با قطع ریشه‌های درخت، کنده را از سر راه بردارد. «..تبر را به ضرب به نقطه‌ای از کنده وارد می‌آوردم که پیش از این نشانه رفته بودم.  با هر ضرب، تراشه‌های چوب به اطراف پرت می‌شد و صدایی از کنده بر می‌خاست که مثل ناله بود…» برخاستن صدای ناله از کنده‌ی سرو، ما را هرچه بیش‌تر به سرنوشت تراژیک او، و همه‌ی تبعیدشده‌گان از سرزمین مادری‌شان، حساس می‌کند. گویی تبر بر هستی موجودی زنده، وارد می‌شود (پس درخت هنوز نمرده است) به طوری که با فرودآمدن هر ضربه، ناله‌ای از درد و تنهایی، در فضا می‌پیچد. با این حال، ریشه‌های قطور کنده، چنان عمیق در خاک سرزمین فرو شده‌اند که تیشه، کاری از پیش نمی‌برد.  حسین نوش‌آذر نویسنده‌ی معناگرای این قصه، از زبان راوی برای ما نقل می‌کند که «اوایل گمان می‌کردم عیب از ابزار است اما وقتی یک تبر نو خریدم، دیدم سرسختی کنده را نمی‌شود به سادگی به عیب تبر نسبت داد…»

بیست سال می‌گذرد و این جدالِ «هر روزه»ی راوی و ریشه، همچنان ادامه می‌یابد. جدالی فرسایشی و ناگزیر با ریشه‌های خود؛ پنجه درافکندن با اصل خویش. جدالی دردناک با بلای ویران‌گر فراموشی! و این درگیری اگر بیش از این بپاید احتمالاً به زخمی کهنه مبدل خواهد شد: «..مثل یک غده. مثل یک زخم.». بعدتر متوجه می‌شویم این کشمکش فرساینده نزدیک به چهار دهه ادامه یافته است[۲] و خواسته یا ناخواسته به پاره‌ی جدایی‌ناپذیرِ زندگی راوی تبدیل شده است.  در واقع  از یک جایی به بعد، حسین نوش‌آذر بین تیشه و ریشه  با خودِ راوی، فاصله ایجاد می‌کند: «…از نفس که می‌افتادم، تبر را می‌نشاندم روی سر کنده و می‌رفتم پی کارهای دیگر، تا غروب روز بعد که از نو چشمم بیفتد به تبر و کنده که حالا مثل این بود که با هم یگانه شده بودند…حتا امکان داشت با وجود دو خاصیت متضاد که در آن‌ها بود، با هم یکی باشند: تبری که روی یک کنده به‌ظاهر پوک نشانده شده و در این میان فصل‌ها هم همچنان از پی هم بیایند و بروند..»

ایجاد فاصله‌گذاری در داستان‌هایی به این کوتاهی، کاری به‌غایت دشوار و پر ریسک است. با این حال نویسنده‌ی ایجازگوی ما، در این قصه‌ی کوتاهِ دو صفحه‌ای، این ریسک را به جان می‌خرد تا خواننده‌اش بتواند فاصله‌ی مجازی بین راوی و درخت را پشت سر گذارد و به حقیقت ماجرا ـ یگانگی درخت و راوی ـ دست یابد: «حالا عمری از من گذشته است. دست‌هایم می‌لرزد. قامتم دولا و موهایم سپید است. زمستان سال دیگر را آیا به چشم می‌بینم…» و حدیث نفس ادامه می‌یابد: «تبر را از میان کنده بیرون می‌کشم و از نو به همان نقطه می‌کوبم. این دیگر ناله نیست. نه نیست. صدای خنده هم نیست. بکوب. و می‌کوبم. ریشه‌های من به تن تو. تن من به ریشه‌های تو. عرق از سر و رویم می‌ریزد. قلبم تند می‌تپد. سرم گیج می‌رود. زانو می‌زنم. نمی‌خواهم از کنده تکیه‌گاهی بسازم. اول بهار است و من زنده‌ام.»

در واقع پس از ایجاد فاصله‌گذاری است که متوجه می‌شویم فضای داستان به طور نامحسوس در حال چرخش به سمتی دیگر است. چرخش از آن روی که دیگر از جدال هر روزه‌ی راوی و تیشه‌زدن‌هایش، به ندرت نشانی می‌بینیم: «صبح‌ها شبنم یا برف روی تبر می‌نشیند، بدون دستی که به سوی آن دراز شود و آن را با کنده‌ی کهن‌سال در بیندازد… بعد از سی و چهار پنج سال، دیگر چیزی از کنده باقی نمانده بود اما نمی‌شد گفت نیست. مثل یک برآمدگی زشت بود که از میان زمین فرارسته باشد. مثل یک غده. مثل یک زخم.» و چنین است که حسین نوش‌آذر سعی می‌کند در واپسین سطرهای قصه‌اش با ایجاز کلام، «جدال راوی با خود واقعی‌اش» را به تصویر کشد. جدالی مستمر برای ماندن، زنده ماندن و رستن دوباره. جدالی که صبر و طاقت فزون از حد می‌طلبد؛ تحمل غده یا زخمی عمیق که نزدیک به چهل سال در وجود راوی خانه کرده و حالا به شدت چرکین شده است. باری، تحمل بلندمدتِ چنین وضع دشوار و متناقضی، از عهده‌ی هر کسی بر نمی‌آید. اما راوی مقاومت می‌کند و زنده می‌ماند «اول بهار است و من زنده‌ام»!

***

خوانش دیگری از قصه نیز برای ما خواننده‌گان ممکن است. با خواندن خطوط سفید لابلای متن (ناگفته‌های متن) شاید بتوان به تفسیری متفاوت و پایان‌بندی دیگری نیز راه برد. زیرا با ایجاد فاصله‌گذاری توسط نویسنده، لحن راوی نیز خواه ناخواه تغییر کرده و انگار که دارد از موجودی که برای بقای خود می‌جنگد جانب‌داری می‌کند. موجودی که برای راوی از قضا آشنا هم است؛ و حالا رابطه‌اش با نوعی از همدلی، درآمیختگی و همذات‌پنداری با این هستیِ نامیرا و سرسخت (سرو نیمه جان)، همراه شده است. حتا صدای برخاسته از سرو نیز از جنس صدایی نیست که ابتدای قصه شنیده بودیم، گرچه راوی یک بار دیگر به ناله‌ی دردناکِ او اشاره می‌کند اما دیگر این صدا، بیرون از راوی نیست بلکه: «این صدای من است. مثل این است که کنده با من حرف می‌زند. یا من با خودم حرف می‌زنم..» در حقیقت، حسین نوش‌آذر با تسلطی که بر صناعت داستان‌نویسی دارد بخش‌های پایانی قصه‌ی «یکی از همین روزها» را مفتوح نگه داشته است تا خواننده‌ی داستانش فرصت انتخاب داشته باشد. به این اعتبار است که ما می‌توانیم برداشت خودمان را از پایان‌بندی قصه، داشته باشیم و با خواندن دوباره‌ی متن متوجه شویم که چه بسا سخن هر دو ـ درخت و راوی ـ در واقع یکی است، و روی سخن‌شان، به شخص یا نیروی دیگری است، هشداری به جلادِ جان و زندگی سروهاست: «کور خواندی. من هستم. بزن. من هستم و خواهم بود، و ریشه‌هایم در این خاک به تن بی‌جان تو خواهد پیچید…». ‌

به هرحال برای قصه‌ی «یکی از همین روزها» که واپسین قصه از کتاب «از دست رفته» است می‌توان پایان‌بندی‌های دیگری نیز تصور کرد. زیرا این قصه با حجم اندکش، فرصت‌های فراوانی برای تفسیرهای دلبخواه، در اختیار خواننده می‌گذارد. هیچ بعید نیست که خلق چنین داستانی، خیلی ساده و اتفاقی، مثلاً از مشاهده‌ی کنده‌ی درختی در باغچه‌ای به ذهن نویسنده‌اش خطور کرده باشد اما روشن است که انتخاب سمبلیک کنده‌ی «سخت‌جانِ» درخت و بنا کردن فضایی توبرتو و نمادین از آن، نیازمند روحیه‌ای «سرسخت و مقاوم» نیز هست. گفتن ندارد که روحیات و سجایای نویسنده‌گان، چه بخواهند یا نه، به هرحال در اثرشان بسامد پررنگی دارد. در عین حال که آفرینش چنین آثاری، مستلزم داشتن تخیلی نیرومند و خلاق است. تخیل خلاق نویسنده در یکی دیگر از قصه‌های این مجموعه ـ قلب ـ نیز پژواک بلندی دارد. در داستان «قلب»،  نوش‌آذر احساس «فقدان» در معلم مدرسه‌ای در تهران را به طرزی نامعمول و خارقِ عادت، برای ما تصویر می‌کند. این آموزگار  عیال‌وار است، برای گذران زندگی‌اش با مشکل روبه‌روست اما خودش می‌گوید مرد کاملی است «با دو دست کت و شلوار و سه سر عائله. خانه استیجاری. پول آب و برق. رخت و پخت همین دو تا دختر، و هر چندگاه یک‌بار هزینه دوا و درمان…».(ص۶۱) او به توصیه همکارش آقای صلاحی، در تجمع‌های اعتراضی معلمان، شرکت می‌جوید اما نویسنده با بهره‌گیری از تخیل خود، حس «فقدان» این معلم را در «جسم»‌اش نشان می‌دهد: «صلاحی گفته بود برویم حقمان را بگیریم. کلاس‌ها را از چند روز قبل تعطیل کرده بودیم….در خیابان کار به زد و خورد کشید. روزهای اول کم‌تر. روزهای بعد بیش‌تر تا آن بگیر و ببندها که گفتن ندارد. البته مهم هم نیست. مهم این است که نمی‌دانم چطور شد دستم را که بلند کردم، دیدم شست دست راستم نیست. وحشت کرده بودم. درد نداشتم. خون نمی‌آمد. جاییم زخم نبود. حتا مثلاً جای خالی شستم مور مور نمی‌شد. یعنی اگر به تصادف چشمم نمی‌افتاد به جایی که شست آدم به دستش چسبیده است شاید اصلاً متوجه جای خالی‌اش نمی‌شدم. مثل خیلی چیزهای دیگر که در زندگی باید باشد اما نیست…»(ص۶۱ و۶۲)

اگر بخواهیم نمونه‌ی برجسته‌ی دیگری از این دست، در مجموعه داستان‌های «از دست رفته» مثال آوریم  بی‌تردید باید به قصه‌ی «تا بهشت راهی نیست» انگشت بگذاریم: «چشمم افتاد به یک سوار که به اسب سفیدش هی زد و چهار نعل به طرف هواپیما تاخت. ترسیده بودم. مسافران تازه پیاده شده بودند و داشتند به طرف اتوبوس می‌رفتند.   گفتم: «مهشید جان، اون سوار رو نگاه کن با اسبش».  مهشید گفت: «دیوونه شدی؟ کدوم سوار؟»   گفتم: «ببین، اونجاست. مثل این‌که پاش هم قطع شده».  گفت: «من که چیزی نمی‌بینم!» (ص۹)

آفرینش این قصه نیز همچون دو قصه‌ی بالا، به شدت وابسته است به قدرت تخیل و جسارت آفرینش‌گر.  واقعیت این است که قصه‌ی «تا بهشت راهی نیست» هر چند از قصه‌های اجتماعی این مجموعه به حساب می‌آید اما نویسنده نشان می‌دهد که حتا در ژانرهای اجتماعی نیز می‌توان به فضاهای متفاوت و ساختاری پیچیده و سورئال دست یافت، و از تکرار فضاهای کلیشه‌ای، روایت‌های قراردادی و لحن خطابه‌ای، پرهیز کرد.

سخن پایانی

کتاب «از دست رفته» شامل پانزده داستان است که به باور نگارنده‌ی این گزارش، یکایک این قصه‌ها، هر کدام بخشی از کیفیات روحی و دغدغه‌های انسانی و اجتماعی حسین نوش‌آذر را باز می‌تاباند.[۳] شاید توضیح خود نویسنده در باره این مجموعه، در پیشگفتار کتاب(ص۸) رساتر از این گزارش، حق مطلب را ادا کند: هنگام بازنگری و ویرایش داستان‌های این کتاب متوجه شدم که جست‌وجوی رابطه ، سرگردانی، وحشت از ناکامی، بحران‌های درونی توأم با شوریدگی‌هایی، درونمایه این کتاب را تحت تأثیر قرار داده است. حتا در داستان‌های اجتماعی این مجموعه هم ردی از این شوریدگی‌ها را می‌توان سراغ گرفت.

پانوشت:

۱. کلیه نقل قول‌ها از صفحه‌های۱۳۸ و ۱۳۹ قصه‌ی «یکی از همین روزها»، از کتاب مجموعه داستان‌های «از دست رفته»، به قلم حسین نوش‌آذر است. این کتاب در سال ۱۳۹۷ توسط نشر آفتاب منتشر شده است.

۲. داستان‌های کتاب «از دست رفته» در فاصله بین سال‌های۱۳۷۵ تا ۱۳۸۵ نوشته شده‌اند.

۳. حسین نوش آذر، نویسنده و منتقد ادبی، افزون بر این مجموعه داستان، رمان «سفرکرده‌ها» را نیز در کارنامه‌ی خود دارد که در سال۱۳۸۸ توسط نشر نی به بازار کتاب عرضه شد. همچنین دو اثر به نام‌های «پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد»  و «یک زن بدبخت» از ریچارد براتیگان، توسط وی ترجمه و منتشر شده است. و نیز ترجمه رمان سترگ «جاده» از کورمک مک‌کورتی.  انتشارات مروارید نیز رمان «سایه‌اش دیگر زمین را سیاه نخواهد کرد» را از نوش آذر به چاپ رسانده است.

Recent Posts

بی‌پرده با کوچک‌زاده‌ها

حدود هفده سال پیش و در زمان جدی شدن بحران هسته‌ای، در تحریریه روزنامه بحثی…

۲۸ آبان ۱۴۰۳

سکولاریسم فرمایشی

بی‌شک وجود سکولاریسم آمرانه یا فرمایشی که توسط پهلوی‌ها در ایران برقرار‌شد تاثیر مهمی در…

۲۸ آبان ۱۴۰۳

مسعود پزشکیان و کلینیک ترک بی‌حجابی

کیانوش سنجری خودکشی کرد یک روایت این است که کیانوش سنجری، جوان نازنین و فعال…

۲۸ آبان ۱۴۰۳

چرا «برنامه‌های» حاکمیت ولایی ناکارآمدند؟

ناترازی‌های گوناگون، به‌ویژه در زمینه‌هایی مانند توزیع برق، سوخت و بودجه، چیزی نیست که بتوان…

۲۸ آبان ۱۴۰۳

مناظره‌ای برای بن‌بست؛ در حاشیه مناظره سروش و علیدوست

۱- چند روز پیش، مدرسه آزاد فکری در ایران، جلسه مناظره‌ای بین علیدوست و سروش…

۲۴ آبان ۱۴۰۳

غربِ اروپایی و غربِ آمریکایی

آنچه وضعیت خاصی به این دوره از انتخابات آمریکا داده، ویژگی دوران کنونی است که…

۲۳ آبان ۱۴۰۳