در ادامه بحثی که در فصل گذشته آغاز نمودم، مایلم در باب مفهوم «هیچ» به نکتهای اشارت نمایم. همان گونه که در فصول پیشین به تفضیل توضیح دادم، سهراب وقتی از «هیچ» یا «پشت هیچستان» یاد میکند، نوعی ساحت قدسی هستی یا فراتر رفتن از تکثر و تنوع را مراد می کند:
« پشت هیچستانم.
پشت هیچستان جایی است.
[…]
آدم این جا تنهاست
و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت جاری است.»[۱]
یا در انتهای دفتر مسافر:
« مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید.
حضور «هیچ» ملایم را
به من نشان بدهید»
یا شعری که سهراب در سوگ فروغ سروده و در زمره اشعار بسیار لطیف دفتر حجم سبز است؛ این شعر از دو حیث با بحث این فصل نسبت دارد؛ یکی آنکه در باب فروغ و مرگ او سروده شده، و دوم آنکه سهراب در اینجا نیز از تعبیر «هیچ» بهره برده است؛ «هیچ» به معنای «هیچستان» و «عدمستان»، نه «هیچ» به معنای nothingness و پوچی. این شعر با اشارهای به تی اس الیوت ، شاعر آمریکایی-بریتانیایی قرن بیستم میلادی، آغاز می شود:
I should be glad of another death
من باید از مرگی دیگر مسرور باشم؛
سهراب این فقره را در پیشانی شعر قرار داده و آنرا بدین شکل آغاز میکند:
«بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افقهای باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید.
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلکهاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دستهاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانهترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
و او به شیوهی باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر میشد.
[…]
و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.
ولی نشد
که روبهروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصلهی نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.»[۲]
شعر لطیف و دلنشینی است. در تعبیر «رفت تا لب هیچ»، «هیچ» به معنای «هیچستان» و «عدمستان» است، نه اینکه رفت و نابود گشت، نه اینکه رفت و چیزی از او بر جای نماند، بلکه تا لب هیچ رفت و پشت حوصله نورها دراز کشید؛ «هیچستان» با نور و رفتن به پس پشتِ جهان پیرامونی همعنان است و در میرسد. میبینید که سپهری به چه معنا فروغ را ستوده و چگونه از «هیچ» که با قدسی و روشن دیدن کل هستی عجین گشته سخن به میان آورده است.
پیش از مقایسه مفهوم «هیچ» نزد سهراب و فروغ، خوش دارم شعر دیگری از سپهری در دفتر حجم سبز را که در آن نیز به فروغ اشارتی رفته مطمح نظر قرار دهم. شعر ندای آغاز که از اشعار مشهور سپهری در دفتر حجم سبز است:
« کفش هایم کو،
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
[…]
بوی هجرت میآید:
بالش من پر آواز چلچلههاست.
[…]
باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند.»
جهت توضیح تقابل میان جهانبینی سپهری و فروغ فرخزاد به یکی دیگر از اشعار دفتر حجم سبز اشاره میکنم و سپس به مفهوم «هیچ» بازمیگردم. یکی از اشعاری که در دفتر حجم سبز آمده و کاملا متأثر از فضای متن مقدس است، شعر سوره تماشا است. سهراب از تعبیر «سوره» استفاده نموده، اما سورهای که از جنس تماشاست. خواننده میتواند به سبب برخی تعابیر که در شعر آمده، نتیجه بگیرد که در اینجا سهراب مشخصا متأثر از قرآن است و همچنین میتواند به جهت نحوه انذار دادن و سخن گفتن با مخاطب آن را بر سیاق سخنان متون مقدس بیانگارد. از قضا تقابلی که از این حیث میتوان میان سهراب و فروغ دریافت، با رجوع به شعر آیههای زمینی در دفتر تولدی دیگر فروغ فرخزاد که بر سیاق متون مقدس سروده شده، روشن تر میگردد. اولا عنوان این شعر با «آیه» آغاز می شود؛ عنوان شعر سهراب با «سوره» آغاز میگردد؛ سورهای که جنس و اسمش تماشاست. فروغ از آیهها سخن گفته، اما آیههای فروغ زمینیاند، بر خلاف آیههایی که در متون مقدس آمدهاند و آسمانیاند و واجد سمت و سوی قدسی هستند. این آیههای فروغ زمینیاند و در آن قبض و سرد و تلخی موج میزند، اما سهراب از سورهای میگوید که عنوانش تماشاست:
« به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژهای در قفس است.
حرفهایم، مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما میتابد.
و به آنان گفتم:
سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز، زیوری نیست به اندام کلنگ.
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.
و من آنان را، به صدای قدم پیک بشارت دادم[۳]
[…]
و به آنان گفتم:
هر که در حافظهی چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود.
آن که نور از سرانگشت زمان برچیند
میگشاید گره پنجرهها را با آه.
زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم:
چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این می خواهید؟
میشنیدم که به هم میگفتند:
سحر میداند، سحر!
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانههاشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم.
دستشان را نرساندیم به سر شاخهی هوش.
جیبشان را پر عادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.»[۴]
از تعبیر «آیتی بهتر از این می خواهید؟» نیز میتوان قدسی بودن کل هستی را سراغ گرفت. همچنین از تعبیر «میشنیدم که به هم می گفتند:/ سحر می داند! سحر»، و نیز سخن از آدم را مسحور و مفتون خود دیدن، اشاره به مجنون و ساحر خواندن پیامبر دارد که در قرآن ذکر شده است. سهراب در اینجا کاملا متاثر از ساختار متن مقدس است. همچنین از دوست شدن با مرغ هوا سخن میگوید که نمادی است از نصیب بردن سبکبالی و سبکباری و آرامش و طمانینه. جهت ایضاح بیشتر مطلب خوب است به یکی از مضامین آیین بودیسم اشاره نمایم. در بودیسم یکی از مثالهای مشهوری که از بودا نقل شده این است که وقتی کسی با انگشت خود به تو ماه را نشان می دهد، در انگشت او نمان و متمرکز نشو؛ بلکه ببین به کجا اشارت دارد، به آن سمت برو و تفطن و توجه پیدا کن:
اسم خواندی رو مسمی را بجوی مه ببالا دان نه اندر آب جو[۵]
آیت یعنی نشانه، یعنی چیزی که شما را به یاد امری می اندازد و تفطن و توجه شما را به سویی معطوف می کند. بدین معناست که میگوید من به برگی از شاخه بالای سرم توجه کردم، استشهاد کردم و گفتم چشمتان را باز کنید، آیتی بهتر از این می خواهید؟ و می شنیدم که به هم می گفتند سحر می داند، سحر! این از سوره تماشا و توضیح دادن این که گویی عالم پر از نشانه است، پر از آیه است و میتوان در همین دنیا با مرغ هوا دوست شد و از قضا رسولان هم کارشان همین بود، حرف هایی داشتند که مثل تکه چمن روشن بود و اگر آدمی آفتابی را که لب درگاه او آمده خوشامد بگوید و در را بگشاید، می تواند تابش آن را بر خود ببیند و تجربه نماید. اما فروغ فرخزاد چطور؟ او هم از آیه سخن می گوید، اما جنس آیهاش زمینی است:
آنگاه خورشید سرد شد
و برکت از زمینها رفت
سبزه ها به صحرا ها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را زان پس به خود نپذیرفت
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فطر نیندیشید
و هیچ کس دیگر به هیچ چیز نیندیشید
در غار های تنهایی بیهودگی به دنیا آمد
خون بوی بنگ و افیون می داد
زن های باردار، نوزاد های بی سر زائیدند
و گاه واره ها از شرم به گور ها پناه بردند
چه روزگار تلخ و سیاهی
نان نیروی شگفت رسالت را مغلوب کرده بود
پیغمبران گرسنه و مفلوک از وعده گاه های الهی گریختند
و بره های گمشده عیسی دیگر صدای هی هی چوپانی را در بهت دشت ها نشنیدند
خورشید مرده بود
و فردا در ذهن کودکان مفهوم گنگ گمشده ای داشت
مردان گلوی یکدیگر را با کارد می دریدند
و در میان بستری از خون با دختران نابالغ همخوابه می شدند
پیوسته در مراسم اعدام وقتی طناب دار چشمان پر تشنج محکومی را از کاسه با فشار به بیرون می ریخت
آن ها به خود می رفتند.
و از تصور شهوتناکی اعصاب پیر و خسته شان تیر می کشید[۶]
توجه کنید که فضای این شعر چقدر تلخ و تکان دهنده است؛ هر چند در انتهای شعر روزنی از امید دیده می شود. در یکی از مقالات کتاب فلسفه لاجوردی سپهری منتشر شده تحت عنوان «پاکی آواز آبها» که ناظر به اصناف و انواع ایمانورزی است، به این شعر فروغ فرخزاد نیز استشهاد کردهام که:
شاید هنوز هم در پشت چشم های له شده در عمق انجماد
یک چیز نیم زنده مغشوش بر جای مانده بود
که در تلاش بی رمقش می خواست ایمان بیاورد به پاکی آواز آب ها
شاید ولی چه خالی بی پایانی
خورشید مرده بود و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین که از قلب ها گریخته ایمان است[۷]
این همان تعبیر مشهور فروغ است که متعلق به آیههای زمینی است. لذا فروغ هم از آیه سخن می گوید و فقراتی از این شعر هم کاملا بر سیاق متون مقدس است و ابتدای شعر کاملا طنین عهد جدید و فقراتی از عهد عتیق را در بر دارد:
آنگاه خورشید سرد شد
و برکت از زمینها رفت؛
این فقره کاملا بر سیاق متن مقدس است؛ هم به لحاظ فرمی و هم از آن جهت که اشاره صریح به عیسی و پیغمبرانی دارد که از وعدهگاههای الهی گریختند و نیز برههای گمشده عیسی که صدای هی هی چوپانی را دیگر در بهت دشت ها نشنیدند. در نگاه فروغ فضای سرد و تلخ و موحشی است. هر چند شعر ناظر به آیههاست و از آنها سخن می گوید، اما این آیهها زمینی است، بر خلاف سوره سپهری که سوره تماشاست. این هم یک تقابل دیگر میان این دو شاعری که دوست و همعصر هم بودند.
همچنین وقتی فروغ از مفهوم «هیچ» یاد میکند، دقیقا به همین معنای پوچی اشارت دارد و نه اینکه واجد نگاهی مانند سهراب باشد که «هیچ» را با «هیچستان» متناسب و متلائم در نظر بگیرد. شعر در آبهای سرد تابستان از دیگر اشعار دفتر تولدی دیگر فروغ است که در آنجا به قصه تنهایی و هیچ اشاره میکند:
تنهاتر از یک برگ
با بار شادی های مهجورم
در آب های سبز تابستان
آرام می رانم
تا سرزمین مرگ
تا ساحل غم های پاییزی
در سایه بی اعتبار عشق
در سایه فرار خوشبختی
در سایه ناپایداری ها[۸]
اینجاست که بعدا اشاره می کند که ما در زمینی هرزه روییدیم و در زمینی تلخ و تیره سر بر آوردیم:
ما بر زمینی هرزه روییدیم
ما بر زمینی هرزه می باریم
ما «هیچ» را در راهها دیدیم
بر اسب زرد بالدار خویش چون پادشاهی راه می پیماییم.[۹]
لذا در تقابل یا تخالف با سهراب که بر روی «هیچ» سرمایهگذاری کرده و سویههای باطنی و معنوی پررنگی در آن دیده، فروغ از هیچی سخن میگوید که بیشتر nothingness را نشان می دهد و روانه شدن به سوی مرگی که گویی با روییدن بر زمینی هرزه و باریدن بر سرزمینی هرزه تداعی میکند. در اینجا «هیچ» یعنی پوچ شدن و از میان رخت بر بستن.
اکنون وقت آن است که به سر وقت بحث از آب و آبی و اتاق آبی و باران برویم. به خاطر دارم که بالغ بر بیست سال پیش که هشت کتاب را مکرر در مطالعه می گرفتم، به این تعبیر مشهور سپهری که در دفتر مسافر آمده رسیده بودم معنای درست آن را نمی فهمیدم:
دچار یعنی
عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد؛
و با خود می گفتم که چرا نگفته دریای آبی بیکران و به چه سبب از «آبی دریای بیکران» سراغ گرفته است؟ این پرسش همراه من بود و گمان میکردم اید به منظور زیبایی شعری از آبی دریای بیکران استفاده کرده. سالها بعد دریافتم که این انتخاب سهراب حکمتی دارد و آن به خاطر رنگ آبی نزد سپهری است که رنگ حقیقت است. بعد از آن که به سراغ اتاق آبی، رفتم بیشتر با موضوع آشنا گشتم. اتاقی که خاطرات دوران طفولیت و کودکی سپهری در باغ خانوادگی کاشان در آن شکل گرفته و ظاهرا به سبب رنگ دیوارهایش، آن را «اتاق آبی» نامیده. کتاب سپهری که به کوشش خواهرش و پیروز سیار ده سال پس از وفاتش منتشر شده به همین نام اتاق آبی مزین گشته است. در آنجا دریافتم که انتخاب «آبی دریای بیکران» واجد حکمتی بوده و سپهری انس درازآهنگی با این رنگ داشته است. در آنجا فهمیدم که چرا در صدای پای آب از آبی بودن قلب حقیقت سراغ گرفته:
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
پس آبی بودن حقیقت، آبی دریای بیکران و اتاق آبی که سهراب در آن دوران طفولیتش را سپری کرده، و نیز آب که هم به لحاظ آوایی نسبتی با آبی دارد و هم به سبب طراوت و تازگیش، و همچنین باران که شکلی از آب است همگی از نوعی خویشاوندی مفهومی نزد سهراب خبر می دهد. جالب است که به لحاظ آوایی، الف و ب میان این چهار کلمه مشترک است: اتاق آبی، آب، آبی و باران.
اتاق آبی شامل سه دستنوشته سهراب است که در فاصله سالهای ۴۷ تا ۵۷ خورشیدی نوشته شده. ظاهرا مقاله اتاق آبی در سال ۵۵ نوشته شده که همزمان با سرایش دفتر ما هیچ، ما نگاه است. در اینجا توجه خواننده را به بخشی از آن جلب مینمایم:
اتاق آبی خالی بود مثل روان تائوئیست، می شد در آن به آرامش در تهی رسید. هیچ کس به اتاق آبی نمی رفت، من می رفتم، اتاق آبی یک اتاق معمولی نبود، مغز معمار این اتاق در ناخودآگاهی گروهی نقشه ریخته بود. خواسته بود از تضادهای درونی بگذرد و به تمامی خود برسد، Individuation، نیرویی تاریک مرا به اتاق آبی می برد، گاه میان بازی اتاق آبی صدایم می زد. از همبازیها جدا می شدم، می رفتم تا میان اتاق آبی بمانم و گوش بدهم. چیزی در من شینده می شد، مثل صدای آب که خواب شما بشنوم، جریانی از سپیده دم چیزها در من می گذشت و در من به من می خورد. چشمم چیزی نمی دید. خالی درونم نگاه می کرد و چیزها می دید. به سبکی پر می رسیدم و در خودم کم کم بالا می رفتم و حضوری کمکم جای مرا می گرفت؛ حضوری مثل وزش نور. وقتی که این حالت ترد و نازک مثل یک چینی ترک می خورد از اتاق می پریدم بیرون، می دویدم میان شلوغی اشکال، جایی که هر چیز اسمی دارد[۱۰].
به احوالی که سهراب در اتاق آبی داشته توجه کنید! «آرامش در تهی» از اصطلاحاتی است که سپهری در اینجا به کار برده که با اتاق آبی و رنگ آبی نزد او هم عنان بوده. جالبتر اینکه میگوید وقتی بیرون می آمدم و در میان شلوغی اشکال قرار می گرفتم، یاد پدیده هایی می افتادم که اسم داشتند؛ یعنی گویی وقتی که در اتاق آبی بوده، تجربه بی اسمی، بی تعینی، سیالیت یا بیوزنی را از سر می گذارنده، یا به قول خودش، آرامش در تهی را تجربه میکرده؛ یعنی صورتها می سوختند، اسامی از میان رخت بر می بستند و به تعبیری که در آیین هندو آمده و قبلا هم آن را ذکر نمودهام، نوعی اطفای تموجات ذهنی که همه قیل و قالها فرو میخسبند.در فقرهای دیگر میگوید:
پنهانی به اتاق آبی می رفتم. نمی خواستم کسی مرا بپاید. عبادت را همیشه در خلوت خواسته ام. هیچ گاه در نگاه دیگران نماز نخوانده ام، مگر وقتی که بچه های مدرسه را برای نماز به مسجد می بردند و من میانشان بودم. کلمه عبادت را به کار بردم. نه، من برای عبادت به اتاق آبی نمی رفتم، اما میان چهار دیواریش هوایی به من می خورد که از جای دیگر می آمد. در وزش این هوا غبارم می ریخت، سبک می شدم، پر می کشیدم. این هوا آشنا بود، اما صدایی که از اتاق آبی مرا می خواند از آبی اتاق بلند می شد[۱۱]. آبی بود که صدا می زد. این رنگ در زندگیم دویده بود، میان حرف و سکوتم بود، در هر مکثم تابش آبی بود، فکرم بالا که می گرفت آبی می شد، آبی شنا می کرد، من کنار کویر بودم و بالای سرم آبی فراوان بود. روی زمین هم ذخیره آبی بود. نزدیک شهر هم معدن لاجورد بود[۱۲]. تماشای آبی آسمان تماشای درون است، رسیدن به صفای شعور است، آبی هسته تمثیل مراقبه و مشاهده است، آبی میان رنگ هایی بود که موسی در لباس هارون نهاد و باید در لباس کشیش امروز باشد. آبی رنگ اصلی رمان نوالیس است «در کتاب من همه چیز آبی است»، به چشم او آسمان آبی و رنگ آبی تمثیل وحدت ازلی است.
تا اینجا کم و بیش اهمیت و ابهت رنگ آبی نزد سپهری و آنچه در ذهن و ضمیر او در این باب خلجان میکرد توضیح داده شد. علاوه بر آن خوب است بدانیم که سهراب در میان رنگها هم دلباخته آبی بود و هم سبز؛ سبز را هم به تفاریق استفاده کرده و عنوان یکی از کتابهای هشتگانهاش را حجم سبز گذاشته. همچنین در شعر در گلستانه که میگوید «من چه سبزم امروز، و چه اندازه تنم هشیار است،» از سبز بودن خود سخن می گوید. این دو رنگ در هشتکتاب هم بسامدشان بالاست و هم مشخص است که سهراب رابطهای ویژه با آنها برقرار ساخته.
اکنون شایسته است تا به سر وقت شعرهایی از سپهری برویم تا درک سپهری از آب و آبی را بهتر دریابیم. در شعر تا نبض خیس صبح که آخرین شعر در دفتر حجم سبز است، هم به آب اشارت دارد و هم به آبی:
آه در ایثار سطحها چه شکوهی است!
ای سرطان شریف عزلت!
[…]
یک نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد.
یک نفر آمد که نور صبح مذاهب
در وسط دگمههای پیرهنش بود.
از علف خشک آیههای قدیمی
پنجره می بافت.
مثل پریروزهای فکر، جوان بود.
حنجرهاش از صفات آبی شطها
پر شده بود.
یک نفر آمد کتابهای مرا برد.
روی سرم سقفی از تناسب گلها کشید.
عصر مرا با دریچههای مکرر وسیع کرد.
میز مرا زیر معنویت باران نهاد.
بعد، نشستیم.
حرف زدیم از دقیقه های مشجر،
از کلماتی که زندگانیشان، در وسط آب میگذشت.
فرصت ما زیر ابرهای مناسب
مثل تن گیچ یک کبوتر ناگاه
حجم خوشی داشت.
سهراب در اینجا هم از باران یاد کرده و هم از آب و آبی. توضیح آنکه که «یک نفر آمد کتابهای مرا برد» اشارتی به این سخن صوفیانه است که «بشوی اوراق اگر همدرس مایی»؛ اینکه از جایی به بعد خواندن و انباشتن ذهن از معلومات نه تنها راهگشا نیست، بلکه باید دور افکنده شود. در حکایاتی که راجع به مواجهه شمس با مولانا ذکر شده، بر این امر تاکید رفته که شمس مولانا را برههای از مطالعه بیشتر باز داشت و به او گفت که حتی دیوان اشعار متنبی، شاعری که بیسیار مورد علاقه مولانا بود، را هم نخواند[۱۳]. باری، سهراب میگوید که یک نفر آمد و کتابهای مرا برد و بعد نکته مهم در این است که پس از آن، امر میز او زیر معنویت باران نهاده می شود و عصر با دریچههای مکرر از کلماتی که زندگیشان در وسط آب می گذشت وسیع می گردد. در شعر از آبها به بعد میخوانیم که آب برای سپهری نمادی است از دورانی که ذهن انسان بسیط بود. بسیط را نباید به معنای تخفیفآمیز در نظر بگیریم، بلکه مراد روزگاری است که انسان به نحو غیر مفهومی[۱۴] با جهان پیرامون ارتباط برقرار می کند. آنچه که ما در کودکان می بینیم و آن روزگاری که انسان اسطورهای می اندیشید یا در دل دنیای اسطورهای میزیست و می بالید، چنان درکی از جهان پیرامون داشت. توجه داشته باشید که سپهری وقتی سخن از آب میکند، از اسطوره هم یاد می کند. یعنی از آبی یاد می کند که با تفکر اسطوره ای و نگاه اسطوره ای به عالم عجین گشته بود؛ نگاه اسطوره ای که نگاه پیشا مفهومی[۱۵] است که در به آن خواهیم پرداخت.
سپهری در شعر ای شور، ای قدیم که شعر نخست دفتر ما هیچ، ما نگاه است می گوید:
در ریه هایم وضوح بال تمام پرندههای جهان بود.
آن روز
آب، چه تر بود!
باد به شکل لجاجت متواری بود.
من همه مشقهای هندسی ام را
روی زمین چیده بودم.
آن روز
چند مثلث در آب
غرق شدند.
من
گیج شدم.
وقتی که ریه های سالک مدرن مشحون از وضوح بال تمام پرندههای جهان است، آب هم به نوعی تر بودن خود را نشان می دهد و سپهری در تجربه خود از آب اینگونه یاد کرده است.
شعر وقت لطیف شن از اشعار دیگر دفتر ما هیچ، ما نگاه از این جا آغاز می شود:
باران
اضلاع فراغت را میشست.
من با شنهای
مرطوب عزیمت بازی میکردم
و خواب سفرهای منقش میدیدم.
من قاتی آزادی شنها بودم.
من
دلتنگ
بودم.
سهراب به بارانی که اضلاع فراغت را می شوید و به سالک مجالی می دهد که همنبرد افقهای دور بگردد اشارت میکند. باران در اینجا متضمن وجهی معنوی است و واجد وجهی متعارف نمیباشد.
در شعر اکنون هبوط رنگ از دیگر اشعار دفتر ما هیچ، ما نگاه، سپهری مجددا تعبیر باران را در چند جا به کار برده است:
از سر باران
تا ته پاییز
تجربههای کبوترانه روان بود.
باران وقتی که ایستاد
منظره اوراق بود.
وسعت مرطوب
از نفس افتاد.
قوس قزح در دهان حوصلهی ما
آب شد.
تعبیر «تجربههای کبوترانه» را که من در نوشتهها و سخنان خود به کار می برم، از این شعر سهراب وام گرفته شده است که در آن گویی نوعی فارغدلی، سبکباری و سبکبالی نهفته است.
به شعر مهم از آبها به بعد می رسیم. این شعر نیز در زمره اشعاری بود که من سالها می خواندم و معنای آن را کاملا در نمی یافتم و فکر می کردم که نوعی انتزاع در شعر موج می زند و به همین سبب نمیتوان ارتباطی با آن برقرار نمود. بعدا دریافتم که لاجوردی با آب و آبی و باران که ذکر آن رفت چه تناسبی دارد. فقراتی از کتاب اتاق آبی که به آن اشارتی رفت، فتح بابی بود و نقطه آغازی برای من بود:
روزی که
دانش لب آب زندگی میکرد،
انسان
در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفههای لاجوردی خوش بود.
در سمت پرنده فکر میکرد.
با نبض درخت، نبض او میزد.
مغلوب شرایط شقایق بود.
مفهوم درشت شط
در قعر کلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر
میخوابید
نزدیک طلوع ترس، بیدار میشد.
اما گاهی آواز غریب رشد
در مفصل ترد لذت
میپیچید
زانوی عروج خاکی میشد
آن وقت انگشت تکامل
در هندسه دقیق اندوه
تنها میماند.
در این شعر نوعی تجرید و انتزاع اندیشی موج می زند، اما میتوان از آن رمزگشایی نمود. فلسفه لاجوردی که سهراب از آن یاد میکند که با رنگ آبی و لاجوردی کاملا عجین گشته، چه فلسفهای است؟ وقتی که انسان در متن عناصر می خوابد، یعنی بخشی از طبیعت است؛ وقتی به عمق طبیعت می روید وساعتها به آتش نگاه می کنید، سکوتی که فضای جنگل را احاطه کرده شما را بخشی از طبیعت میکند؛ و آن فاصله ای را که ما از جهان طبیعت می گیریم تا بتوانیم ار آن مفاهیم مختلف بسازیم از بین میرود. این که سهراب می گوید انسان در متن عناصر می خوابید، به این احوال اشارت دارد. مغلوب شرایط شقایق بود، با نبض درخت نبض او می زد، در سمت پرنده فکر می کرد، کاملا از المانها و مؤلفههایی است میتوان در طبیعت سراغ گرفت، و به تعبیر سپهری، همه آنها ذیل آن فلسفه لاجوردی قرار میگیرد؛ فلسفهای که مبتنی بر دوگانه سوژه-ابژه دکارتی نیست. سوبژکتیویسم دکارتی یکی از مضامین فلسفه اوست و شک دکارتی یا شک روشمند، سوبژکتیوییسم مبتنی بر دو گانه سوژه-ابژه است. وقتی من به یک لیوان نگاه می کنم، باید تمایزی میان من که مدرِک[۱۶] هستم و این لیوان پدید بیاید تا این لیوان برای منِ سوژه به ابژه بدل گردد؛ و این متضمن فاصله گرفتن و مفهومسازی[۱۷] است و از همین جا نظام معرفتی ما شکل می گیرد؛ از همین جا فاصله ما از طبیعت به وجود میآید و تفکر انتزاعی ایجاد میگردد. سپهری می گوید روزگاری بود که انسان در سمت پرنده فکر می کرد، با نبض درخت نبض او می زد و در متن عناصر می خوابید؛ به همه آنها را «فلسفه لاجوردی» نام مینهد. در تعبیر «تنبلی لطیف یک مرتع» انگار انسان در متن طبیعت است و این تنبلی را با گوشت و پوست و خون خودش تجربه می کند؛ اما انسان جدید یا فلسفه جدید از وقتی آغاز میشود که ما به مفهومسازی رو میآوریم. به همین خاطر فلسفه لاجوردی سپهری با فلسفه غرب جدید فرسنگها فاصله دارد؛ یعنی فلسفه پسا دکارتی که مبتنی بر تفکیک میان سوژه و ابژه نیست. این با فلسفه اسلامی هم متفاوت است که طنین ارسطویی پر رنگی دارد. چنین فلسفهای متاثر ازفلسفههای شرقی است. اما چرا رنگ لاجوردی را برای آن به کار برده است؟ رمزگشایی از آن به فقراتی باز میگردد که تاکنون خواندهام؛ یعنی تصویری که سهراب از اتاق آبی و رنگ آبی مد نظر داشت. در این جا فقط به فلسفه لاجوردی بسنده کرده، اما اگر آنچه را که از رنگ لاجورد در کتاب اتاق آبی آمده مطمح نظر قرار دهیم و همخویشی لاجوردی با آب و آبی و باران را پیش چشم داشته باشیم، می توانیم دریابیم که سپهری از چه منظری سراغ میگیرد. البته این با یک نگاه اسطورهای هم عنان است و روزگاری که ما با وضعیت کنونیمان فاصله داشتیم؛ در شعر اینجا پرنده بود به آب و آبی اشاره نکرده، اما از روزگاری سخن می گوید که انسان در سمت پرنده فکر میکرد و با نبض درخت نبض او میزد؛ مشخصات آن روزگار چیست؟ می گوید:
پیش از این در لب سیب
دست من شعلهور میشد.
پیش از این یعنی
روزگاری که انسان از اقوام یک شاخه بود.
روزگاری که در سایهی برگ ادراک
روی پلک درشت بشارت
خواب شیرینی از هوش می رفت،
از تماشای سوی ستاره
خون انسان پر از شمش اشراق می شد.[۱۸]
تعبیر «شمش اشراق» هم تعبیر زیبایی است که از واجد واجآرایی نیز میباشد. این روزگار همان روزگاری است که سپهری در کل دفتر ما هیچ، ما نگاه از آن سخن می گوید؛ آن روزگاری است که با رنگ لاجوردی عجین گشته. آنچه که عبارت از شمش اشراق است یا تماشای سوگ ستاره، متعلق به همان روزگار است؛ اینجاست که وقتی همه این توضیحات را کنار هم قرار می دهیم، مفهوم آب و آبی و لاجوردی روشنتر میگردد. عنوان شعر نیز از آب ها به بعد است؛ یعنی روزگاری بود که ما مغلوب شرایط شقایق بودیم، دنیا را به نحو دیگری می دیدیم و تجربه می کردیم، و شمش اشراق یا راز ازلی را که میتراوید برای ما ملموس بود و می توانستیم در حریم علف های قربت پا بنهیم.
منابع و پانوشتها
* این مقالهفصلی از کتاب در در دست انتشارِ نبض خیس صبح. در باب شعر و عرفانِ سهراب سپهری، است. این اثر پس از در سپهر سپهری، فلسفه لاجوردی سپهری، حریم علفهای قربت و آبیِ دریای بیکران در می رسد.
[۱] هشت کتاب، دفتر «حجم سبز»، واحهای در لحظه.
[۲] هشت کتاب، دفتر «حجم سبز»، دوست.
[۳] در اینجا گویی از یک پیامآور یا پیامبر سخن میگوید.
[۴] هشت کتاب، دفتر «حجم سبز»، سوره تماشا.
[۵] مثنوی، دفتر اول، بیت ۳۴۶۳.
[۱۱] همان گونه که از «آبی دریای بیکران» سخن میگفت، در اینجا نیز از «آبی اتاق» سخن میگوید.
[۱۲] جالب است که در اینجا به معدن لاجورد اشاره میکند که در نزدیکی کاشان بوده. در شعر از آبها به بعد که در دفتر ما هیچ، ما نگاه آمده، درمییابیم که سپهری از تعبیر لاجوردی هم استفاده میکند و فلسفه خود را مواجهه خویشتن با هستی و مصداقی از فلسفه لاجوردی میانگارد؛ فلسفهای که با آب و آبی همعنان است و نوعی مواجهه غیر مفهومی با جهان را تقریر می کند.
[۱۳] فکر کنم که اگر شمس در روزگار کنونی بود، میگفت که چند صباحی وایفای و اینترنت و تلگرام را باید کنار بگذاری! مثلا شخص یک هفته از این امور به دور باشد؛ کلا ایمیلش را نگاه نکند، تلگرامش را نگاه نکند، وایفای نداشته باشد؛ این نوعی خلافآمد عادت عمل کردن است!
[۱۴] non-conceptual
[۱۵] pre-conceptual
[۱۶] perceiver
[۱۷] conceptualize
[۱۸] هشت کتاب، دفتر «ما هیچ، ما نگاه»، اینجا پرنده بود.
5 پاسخ
• یکی از مشخصات جامعه روشنفکری ما دراوان انقلاب بهمن؛رواج وتوسعه عشق به شعار،به جای شعورونیزعشق وعلاقه مفرط به مبهم گوئی در شعر وسروده ها بود.ما به شعر سپید، دست پیدا کردیم والبته مانند پدرانمان که در گذشته هرچه مغلق می نوشتند،دال بر استادی وبا سوادیشان بود.در آن زمانه هم مبهم گویی ونامفهوم نویسی علی الخصوص در شعر؛گوی سبقت از حقایق ربوده بود.آیا چنین حسی ریشه در خودخواهی بشریت دارد وهرکسی دوست دارد،جوری حرف بگوید وبزندکه خودرا با فهم وشعور بنماید؟!!بدون شک این جوهر مطلب است.بنده دوست تر دارم مطالبم کوتاه ومختصر باشد،لذا به سرعت دنبال گزاره های نامفهوم وبی پشتوانه عقلانی آقای دباغ خواهم رفت:۱)…وقتی از هیچ وپشت هیچستان یاد می کند،نوعی ساحت قدسی هستی!!!(آیا ساحت قدسی هستی هیچ وپشت هیچستان است،الله اعلم) یا فراتر رفتن از تکثر وتنوع را مراد میکند.آیا فراتر از تکثر وتنوع ،هیچ است یا عدم موهومی است وهیچ وجود ندارد!!!.۲) مطابق نظر ایشان باید بین هیچ وهیچستان وپوچی فرق بگذاریم ودو معنی متفاوت را مد نظر داشته باشیم.۳)… «هیچستان» با نور!!! و رفتن به پس پشتِ جهان پیرامونی همعنان(؟!!) است و در میرسد. میبینید که سپهری به چه معنا فروغ را ستوده و چگونه از «هیچ» که با قدسی و روشن دیدن کل !!!هستی عجین گشته سخن به میان آورده است.۴)سهراب میگوید:برگی از شاخه بالای سرم چیدم،گفتم:چشم را باز کنید،آیتی بهتر از این میخواهید(اشاره به برگ درختان سعدی).وآقای دباغ میفرمایند: از تعبیر «آیتی بهتر از این می خواهید؟» نیز میتوان قدسی بودن کل هستی را سراغ گرفت.البته قدسی بودن یعنی آن جهانی بودن وآفریده شدن ،توسط خالق است.اجازه بدهید اشاره ائی بکنم به شعارهای ایام انقلاب وشعار سرائی یعنی کلی گوئی ومبهم وبی معنا گوئی این دو شاعر عزیز وگرانمایه را نیز خواهیم ملاحظه کردن:زمانی چپ ها در نوشته ها وشعارگوئیها میخواندند؛مرگ بر امپریالیسم جهانی به سرکردگی امپریالیسم جهانخوار امریکا،راهش پر رهرو باد،افشا ءکنیم،ازخون جوانان وطن لاله دمیده،،ای کدبانو بیاموز در آشپزخانه(از برشت)،تزکیه پیش از تعلیم وتعلم است و…وما در اشعار سپهری میخوانیم :به تماشا !!!سوگند(چرا سوگند معلوم نیست،ما سوگند به خدا میخوریم که با استمداد ازحقانیت وی به اثبات کلام خود برسیم،ولی نگاه وتماشا ابژه است ومیتوانسته بگوید سوگند به خودم!!!،مثلا سوگند به درخت،سنگ،چوب …)،وبه آغاز کلام،وبه پرواز کبوتر از ذهن(فکر آزادی ولی چه ربطی به پریدن فکر از ذهن دارد؟)!!!…از فروغ : و خاک مردگانش را زان پس به خود نپذیرفت،خون بوی بنگ و افیون می داد، در تلاش بی رمقش می خواست ایمان بیاورد به پاکی آواز آب ها(دقت کنید ایمان،پاکی !!!آواز آب وآیا اینها تزریق افکار مذهبی به جامعه نیست؟!!).روزگاری که انسان از اقوام یک شاخه بود-.روزگاری که در سایهی برگ ادراک-روی پلک درشت بشارت-خواب شیرینی از هوش می رفت،-از تماشای سوی ستاره-
• خون انسان پر از شمش اشراق می شد(فلسفه اشراق سهروردی را میخواهد ،تبلیغ وادعای فهم کند !!!آفرین به این شاعروبیچاره خواننده.اینکه خون سهروردی پر از شمش شده بود یا دیگران بماند).وباز سپهری: کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد-.من به اندازه یک ابر دلم میگیرد-وقتی از پنجره می بینم حوری–دختر بالغ همسایه-پای کمیابترین نارون روی زمین-فقه میخواند.»شاعری که نه فقه میدانست،نه اصلا اینکه کمیابترین نارون روی زمین در کجا میتواند باشد ،وچه میتواند باشد.فقط نشخوار کرد ودین ودل از سطحی نگر جماعت ربود وباید گفت افسوس شاعرکه نماندی تا عاقبت جانبداریت از فقه را در کشور ببینی که چگونه همان فقه ،همان دختر بالغ را از شاخه همان نارون حلق آویز کرده است.سایر ساخته وبافته های بی معنا دراشعار سپهری ، در همین مقاله از آقای دباغ :خلوت ابعاد_هیچ ملایم_لحن آب وزمین_حزن پریشان واقعیت!!!_نبض عناصر_هوای صاف سخاوت_انحنای وقت_عافیت نور_وضوح کبوتران_لب هیچ_خوشه بشارت_پریشانی تلفظ درها_بوی هجرت_پر آواز چلچله(بیچاره معلم ما چه زوری میزدآواز چلچه به پرنده ائی تشبیه شده که بالشت شاعر از پر آن پرشده است)_چراگاه رسالت_حافظه چوب_سفر آینه_در خاتمه بر ماهی کوچکی تاسف میخورد که عاشق رنگ آبی دریای بیکران شده است.باید پرسید شاعر مگرماهیان نیز به رنگ حساسیتی دارند؟!!واما با آقای دباغ است که سراغ فلسفه لاجوردی سپهری رفته واز آنجا بی آنکه مطمئنا بداند وبخواند ؛نتیجه گرفته قلب حقیقت آبی است وما میگوئیم برادر بله،مگر فرقی دارد قلب حقیقت سپهری قرمز،نارنجی زرد سبز واصلا بیرنگ باشد وحقیقت دور از این بانگ ورنگ هاست وبلکه برتر است:در گشاد عقده ها گشتی تو پیر _عقده چندی دگر بگشاده گیر.آقای دباغ حقیقت انسان بدبخت ایرانی ای است که اسیر عالم قدسی جنابعالی ،همان شاعر وروحانیت فقه پرور کشور شده است،حقیقت همان انسانهائی است که قربانی ترورها وانفجارات کر وکور تقدس خواهان شده است.حقیقت همان اسیریست که در ایران ما گروگان مذهب کیشان وجهالت پروران است%
هم سهراب و هم فروغ
نمی گویند بس دروغ
حق جویانند کمابیش
فراخور وسع خویش
سهراب بیند سوره را
فروغ چیند آیه را
آنکه بوده نزدیک بین
گفته نبود غیر از این
وانکه بودست دورنگر
در ماوراء دید دگر
حیران گردند هر وادی
در هر کدام یک حالی
پس پیروی نتوان کرد
چو نتوانند درمان درد
خلق نشناسند از خالق
گه کاذبند گه صادق
خود را رها پندارند
ره تا فنا بسپارند
نمی دانند ابزارند
هم با یزدان انبازند
از واله گی بر دنیا
شیدایی به بر علیا
تحلیل مباد در جهان
تقدیر بساز ای جوان
هم سهراب و هم فروغ
نمی گویند بس دروغ
حق جویانند کمابیش
فراخور وسع خویش
سهراب بیند سوره را
فروغ چیند آیه را
آنکه بوده نزدیک بین
گفته نبود غیر از این
وانکه بودست دورنگر
در ماوراء دید دیگر
حیران گردند هر وادی
در هر کدام یک حالی
پس پیروی نتوان کرد
چو نتوانند درمان درد
خلق نشناسند از خالق
گه کاذبند گه صادق
خود را رها پندارند
ره تا فنا بسپارند
نمی دانند ابزارند
هم با یزدان انبازند
از واله گی بر دنیا
شیدایی به بر علیا
تحلیل مباد در جهان
تقدیر بساز ای جوان
سلام و عرض ادب خدمت دکتر سروش دباغ
بسیار عالی بودکمتر سهراب را با این زاویه دیده بودم
سهراب و اثارش را خیلی دوست دارم
درکی از شعرش دارم که عاشق انم ولی قدرت بیان ان را ندارم شاید به خودم اعنماد ندارم که ابن بیان را می توان پدیدار کرد.
ولی امشب از این نگاه شما به سهراب حال خوبی داشتم
به نظر من دکتر دباغ بجای شرح و تفسیر هشت کتاب سپهری بشتر تطبیق میکند و اندیشه های خویش را برآن تحمیل میساز
دیدگاهها بستهاند.