نامهی تِرسای قدیس به فریدالدین عطار نیشابوری در واقع خوانش داستان تحسینشدهی «شیخ صنعان و دختر ترسا» از نگاه زن قصه است. قدیس تِرسا در این نامهی تاریخی، ماجراهایی را شرح میدهد که طی ۲۳ سال پس از بازگشت شیخ صنعان از روم به مکه، و تنها شدنِ دختر ترسا، پیش آمده و زندگی زن قصه را دیگرگون کرده است. طبعاً شرح ماجراها و حوادثِ ۲۳ ساله، نامه را بسیار مفصل میکرده، در نتیجه نویسندهی نامه، در زمانهای مختلف و هروقت که فرصت پیدا میکرده، بخشی از ماجراها را برای عطار نیشابوری مینوشته است.
بالاخره تصمیم گرفتهام بر تردیدهایم غلبه کنم و پس از بیست و سه سال برایت نامه بنویسم! گرچه نمیدانم از کجا باید آغاز کنم. اعتراف میکنم که خیلی هم هیجان دارم. باورش برای خودم هم دشوار است که نوشتن یک نامه بتواند تا این حد تپش قلبام را ببرد بالا! برای آرام کردن این پرندهی کوچکِ مأوا گرفته در سینهام، نفسهای عمیق میکشم اما به مجردی که میخواهم بنویسم تردید و نگرانی، بار دیگر هجوم میآورد، دستهایم عرق میکند و باعث میشود به جای نوشتن، به صفحهی کاغذ خیره بمانم و دوباره نفسهای عمیق بکشم. در این یک ماه هر وقت خواستهام نامه را آغاز کنم بر اضطرابم افزوده شده به حدی که این دلشوره و تردید، هر بار از نوشتن منصرفام کرده است. ولی انگار که امشب – شب «یادبود شام آخر مسیح» – بالاخره موفق شدهام و دارم برایت مینویسم. راستش هرگز تصور نمیکردم گفتن سخن دل با تو اینقدر برایم سخت باشد. خوب، به من حق بده فرید، نزدیک به ربع قرن است که از یکدیگر دور افتادهایم. سایهی شوم دوران جدایی، سخن گفتن از گذشته و عشق مشترکمان را بسیار دشوار کرده است؛ و شاید دشوارتر از آن، نوشتنِ خاطرات سالهای ناامیدی و هراسیده از تنهاییست. قلب کوچک من به زیر غبار تیره و قیر اندود فراموشی، سالهاست که اسیر مانده و حالا، پس از ربع قرن اسارت و سکوت، این پرندهی کوچک و مضطرب، با عبور از دیوار عبوس فراموشی، میخواهد به روزها و یادمانهایی گریز بزند که گذار ایام، آنها را به پستوی سرد و خاموش حافظهام رانده است… تو مرا با هزاران لحظهی زیبا و ماندگار، ناگهان تنها گذاشتی، همان هزاران لحظهی زیبایی که جام بهدست، لبهای آتشینات را به لالهی گوشام نزدیک میکردی و با دَم گرم مسیحاییات میگفتی: «تِرِسا، غنچهی تازه شکفتهی من، آنقدر دوستت دارم که همهچیزم را فدای با تو بودن کردهام…»، با این همه اما ناگهان مرا به امان خدا رها کردی و به حجاز برگشتی!… آوخ که چه لحظات تلخی بود از کف دادنِ تو، و ناگهان بیپشتوانهشدن! با از دست دادن تو، دیگر هیچ کورسویی به آینده نبود، هیچ لنگرگاهی نبود، یا چتر حمایتی که سایهگستر زندگیام باشد. فضای خالی و اندوهبار کلبهمان، مدام سیل اشک را بر گونههایم جاری میکرد. نمیدانستم چهکار باید بکنم. خانه و زندگیمان به یکباره مردش را از دست داده بود. اصلن باور نداشتم که دیگر نیستی، که تو بدون هیچ حرف و سخنی، بیهیچ بهانهای، رفتهای و مرا، همسر دلبندت را، که با همه وجودت عاشقاش بودی و هر شب بی کامگرفتن از او، نمیخسبیدی، ناگهان ترک کردهای!
فکرم به جایی نمیرسید. دلم هزار راه میرفت. تا مدتها در اندیشه بودم که شاید از آبستنشدنم بویی بردهای، و چون از مویه طفل و تحمل بچهداری به شدت بیزار بودی باعث شده که از خانه و کاشانهات بگریزی! لحظاتی بعد اما با خودم میگفتم: من که بارداریِ ناخواستهام را از فرید پنهان کرده بودم. تازه اگر بویی برده بود حتمن به من میگفت. پس دلیل این بیوفایی، این گریز نامنتظر چه میتوانست باشد، آیا پای زن دیگری در میان بوده؟ یا از عشقورزی با من خسته و دلزده شده بودی؟ آیا غنچهی نورستهای که عاشقش بودی به پژمردهگی زودرس گراییده بود؟ … نه، نه، امکان نداشت پای معشوقهای به میان آمده باشد؛ تو چنین نبودی؛ تو خیانتپیشه نبودی؛ چون در طول یک سال و اندی که با هم بودیم حتا یک روز هم از من دور نشده بودی مگر برای عبادت – یا به عاریتگرفتن کتاب از اسقف آندرانیک – که یکشنبهی آخر هر ماه، به کلیسای تیبریاس سر میزدی و معمولن هم زود بر میگشتی و تشنه و گشوده، منتظرم میماندی تا از صحرا برگردم و تن خسته مرا در میان بازوان مردانهات لمس کنی هرچند این اواخر، حس میکردم که بر خلاف ماههای اول ازدواجمان، از عطش سیرابناشدنی عشقورزیهای شبانهات، کاسته شده است!… به همهی رفتارهایم حتا به جزییترین حرفها، نگاهها و حرکاتام ـ که ممکن بود تو را ناراحت کرده باشد ـ فکر میکردم تا دلیل رفتنات را شاید بیابم. روزی نبود که این پرسش را در خلوتام با صدای بلند با تو تکرار نکنم که: دلخواستهات واقعن چه بود فرید؟ اصلن چه رمز و رازی ناگه به میان آمده بود؟ چهگونه دلت رضا داد ترکام کنی و زنت را با طفلی که سهماهه آبستن بود تنها بگذاری؟ چه گناهی مرتکب شده بودم که چنین عقوبت تلخ و دردناکی را برایم رقم زد؟ حتا اگر گناه «مریم مَجدَلیه» را مرتکب شده بودم ، باز هم مستحق چنین حدی از تکفیر و عقوبت نبودم… ماهها و فصلها از پی هم میگذشتند و من به سختی بیمار و نحیف شده بودم. جنین سه ماههام که میتوانست زنده بماند و یادگار گرانبهایی از تو باشد بالاخره سقط شد. سقط شدنِ جنین و خونریزی شدید، جسم و جانم را به شدت تحلیل برده بود به حدی که داشتم آخرین قطرههای انرژی و امید زیستن را، از کف میدادم. چندین ماه در بستر بیماری افتادم. هر روز حالم رو به وخامت میگذاشت. حتا جرعهای آب هم در دلم بند نمیشد هرچه میخوردم بلافاصله پس میدادم. گَله کوچک خوکهایمان را هم از دست دادم و تنها ملجاء و پناهم حضور ندرتی کشیش کلیسایمان – پدر آندرانیک – بود که گاه از سر لطف و برای آمرزش و آرامش روح آشفتهام سری به کلبهی سوت و کور و محقرمان میزد و دلداریام میداد. هر بار نیز دوای شفابخشی برای بهبود بیماریام به من هدیه میکرد. برای مدتی هم یکی از راهبههای صومعهی مریم مقدس را برای پرستاریام فرستاد… وخامت حالم، دنیا،دنیا اندوه تنهایی، و دور افتادهگی کلبهمان از دهکده تیبریاس، در مجموع باعث شد که اسقف آندرانیک با مسئولان صومعه مریم مقدس صحبت کند و سرانجام ترتیب انتقال مرا به صومعه بدهد. بالاخره منتقلام کردند و در آنجا مدتها تحت درمان قرار گرفتم…
باری، از آن روزی که به صومعه رفتم و تصوّر میکردم برای همیشه زندانی شدهام، سالهای درازی میگذرد و من حالا یکی از راهبههای قدیمی صومعه به حساب میآیم که بخشی از وقت روزانهام صرف تدریس میشود. علت تدریس هم این بود که من در مسیر یافتن پاسخی برای غیبت ناگهانی تو – و شایدم برای شناختن عمیقتر عقاید و باورهایت – در کتابهای مربوط به حکمت و فلسفه و آثار ادبی شما مسلمانان جستجو میکردم؛ هر روز به کتابخانهی صومعه مراجعه میکردم و ساعتها در محیط آرام و دوستداشتنی آنجا، به مطالعه مینشستم. از سکوت و محیط مطمئن کتابخانه و فضای شکوهمندش، حظ میکردم: سقف مرتفع پوشیده از نقوشِ رنگآمیزی شدهی قدیسها، یک عالمه کتاب نفیس با جلدهای چرمی، قفسههای چوبی قهوهایرنگاش که تا سقف، ارتفاع داشتند، بوی خوش چسب صحافی کتابها و طرز منظم چیدمانشان در قفسهها،.. همه و همه را خیلی دوست داشتم، این فضای زیبا و معنوی، که به چشم هر بینندهای جلا میبخشید حسی لمسپذیر از امنیت و خوشحالی را به حفرههای درونم منتقل میکرد. نقش یک لنگرگاه داشت که کشتی توفانزدهی زندگیام را به ساحل آرامش وصل میکرد. آنقدر با فضای کتابخانه مأنوس شده بودم که اگر اجازه میداشتم برای انتقال تختخواب و لوازم اتاقام به چنین فضای باشکوهی، آنی تردید نمیکردم…. باید اعتراف کنم که علاقهام به مطالعه کتاب، یادگار ارجمندی است که فرید جان از تو دارم،… باری، فضای صمیمی کتابخانه و حمایت مسئولان صومعه باعث تشویق هر چه بیشتر من به ادامه کار تحقیق بود. به تدریج و با کنجکاوی بسیار به آموختن زبان عربی و فارسی هم مشغول شدم. مطالعهی آثار و کتابهای شما به زبان اصلی، به فهم عمیقتر از حکمت و عرفان اسلامی کمک زیادی کرد. مثلن کتاب شفا از بوعلیسینا، یا تهافه الفلاسفهی ابوحامد غزالی، و دیوان خاقانی، را به زبان اصلی خواندم و حتا داستان با مزهی «پورسقا» را در مرآت الجنان! تا این که یک روز به طور غیرمنتظرهای کتابی از طرف پدر مقدس به دستم رسید. آری فرید، پدر آندرانیک مثنوی باشکوهات «منطق الطیر»که شامل ۴۶۰۰ بیت از سرودههای واقعن بینظیر و گنجینهای از تمثیلهای زیبا مثل: هُدهُد، بلبل، بوتیمار، همسا، صعوه، طوطی و… است را برایم آورد. حکایت آن ۳۰تا مرغی که برای یافتن سیمرغ، روان میشوند و نمیدانستند که خودشان، همان سیمرغاند! ولی دلکشترین قصه ـ حداقل از نظر من ـ قصهای است بهنام «شیخ صنعان و دختر تَرسا»، که به ماجرای آشناییمان و رابطه دلدادهگی من و تو مربوط میشود. مشاهده این قصه مرا آنقدر هیجانزده کرد که آن روز، کلاس درس و تدریس را به کل تعطیل کردم تا بتوانم ساعتهای بیشتری را صرف مطالعه آن کنم. اگر بگویم باارزشترین هدیه بود که در طول این سالها نصیبام شده اغراق نکردهام؛ چون بینهایت مشتاق بودم که ببینم رخداد ازدواج و آشناییمان از نظر تو، چه بوده است و چهگونه آن ماجرای عاشقانه را در این قصه به تصویر کشیدهای. تازه پس از خواندن آن، بالاخره به آرزویم رسیدم و پاسخ سؤالم را بعد از سالها، یافتم و پی بردم که دلیل این که در انتهای قصه نوشتهای «شیخ، غُسلی کرد و شد در خِرقه باز / رفت با اصحاب خود، سوی حجاز» در واقع برای رستگاری و طیرانِ روح بلند و ناآرامت و تقرّب هر چه بیشتر به مرکز قدرتِ کائنات و اتصال دیگرباره به ملکوتِ اعلا، بوده است که مرا ـ همسر دلبندت را ـ بدینگونه رها کردی.
اعتراف میکنم که از خواندن مکرر منطق الطیر هرگز سیر نشدهام. به دفعات داستان پُرکشش و عبرتآموز شیخ صنعان را خواندهام، و از تو چه پنهان که هر بار وقتی به توصیفهایی که از زیباییام نوشتهای میرسم، راستش کمی خجالت میکشم. چند بیت از این توصیفها را در این نامه مینویسم تا خودت یک بار دیگر ببینی که واقعن چه نوشتهای: «از قضا دیدند عالی منظری/ بر سر منزل نشسته دختری/ دختر تَرسا روحانی صفت/ در ره روحُاللهش صد معرفت/ بر سپهر حسن در برج جمال/ آفتابی بود اما بی زوال/ آفتاب از رشک عکس روی او/ زردتر از عاشقان در کوی او/ لعل سیرابش جهانی تشنه داشت/ نرگس مستش هزاران دشنه داشت…»!؟! شاید از خنده رودهبُر شوی اگر بگویم اولین بار که این قسمت را خواندم بیاختیار بلند شدم و صورتم را در آینه کوچکی ـ که تو سر راهت به روم، از بازار بغداد برایم هدیه آورده بودی ـ نگاه کردم!!… ولی از مزاح اگر بگذریم باید صادقانه بگویم که حتا کوچکترین اثری از آنهمه زیبایی غلوآمیز که تو وصف کردهای، نیافتم! راستش ابتدا تصور کردم که این توصیفهای مبالغهآمیز را ممکن است به عنوان طنز نوشته باشی. به هر حال نمیدانم دلیل این همه مبالغه و افراط ، واقعن چه بوده است؟ چون لااقل تو بهتر از هر کسی میدانستی که در بلاد مسیحی (به قول تو «بلاد کُفر») یک دختر کاملن معمولی با چهرهای لاغر و رنگپریده، و اندامی بسیار معمولی بودم. با این حال در حیرتم که با چه هدفی در منظومه شیخ صنعان مرا این چنین زیبا و استثنایی «روی او در زیر زلف تابدار/ بود آتش پارهای بس آبدار»!! معرفی کردهای؟…
نمیدانم چرا این قدر احساس بیقراری میکنم. یکجورایی منقلبام. از اعماق وجودم موجی آشفته و سمج مدام فوران میکند. به زنی میمانم که افسار کنترل عواطف فروخوردهاش را به کل از دست داده باشد چه هر قدر سعی میکنم انگار نمیتوانم دندان روی جگرم گذارم و نگویم که: مایه سرافکندهگی و اندوهم شد وقتی در پهنه دلگشای قصهات، مرا که زن شرعی و قانونیات هستم، از هویت واقعیام تهی کردهای یعنی همسر دلبندت را به پدیدهای کلی، انتزاعی، فاقد تشخص، و موجودی منفعل و دنبالهرو، فرو کاستهای! فقط هم من نیستم بلکه مریدان بیچارهات هم هیچکدامشان نام و مشخصاتی ندارند. تنها یک نفر که مافوق همه شخصیتهای قصه است یعنی جناب «شیخ صنعان»، نام و نشان مشخص دارد. بقیه اما فاقد پوست و گوشت و هویتاند. خیلی کلی و مبهم، تصویر شدهاند مثلن هیچ کجای داستان حتا یک بار ـ محض دلخوشیام ـ نامم را ذکر نکردهای! آن هم نام مرا که هرگز منفعل نبودم و برای رسیدن به تو، همه عواقباش را به جان خریدم. خودت شاهد بودی که چهطور در مقابل مخالفتهای شدید خانواده و فامیل، ایستادگی کردم و با این که مطمئن بودم از طرف آنها طرد خواهم شد اما سرانجام با تو ازدواج کردم و همهی هستیام را بی مزد و منّت به پایت ریختم. در مواردی هم که مجبور بودهای نامم را ذکر کنی فقط خیلی کلی و مبهم نوشتهای: «دختر تَرسا»! گویی از دختری غریبه، داری یاد میکنی، در حالی که من همسرت بودم و هستم و نام و تباری دارم. خوب تو نیز به من حق بده که وقتی این برخورد نامهربان و پُر نخوت را ازت دیدم، نسبت به صداقتات به شک افتادم. راستش به این تردید و توهّم دچار شدم که نکند وقتی که به نگارش این قصه سرگرم بودهای حتا لحظهای، آنی، به فکر من و سرنوشت تلخام نبودهای! انگار که چون زنم، در گسترهی نگاه استعلاییات، هیچ جایی را اشغال نمیکنم. نه تنها در کتابها و آثار تو بلکه در اغلب آثار و مکتوبات مشایخ پیش از تو نیز این نادیدهانگاری، متأسفانه خیلی پُر رنگ است؛ در تحفه الملوک، در مرآتالجنان، در غیاثاللغات، در روحالارواح، در المنظم، و در هر کتابی که به داستانهایی مشابه داستان تو، پرداختهاند کمترین ردپایی از سرنوشت دردناک «آن زن نگونبختِ رها شده به امان خدا»، وجود ندارد؛ و متأسفام بگویم که در همین سرزمین مسیحی نیز برخورد متألهان ما نسبت به زنها، تفاوت چندانی ندارد… بهتر است تا به کفرگویی نیافتادهام از این موضوع درگذرم !
به هرحال خوشحالم که دارم برایت مینویسم و با نوشتن هر کلمه، خاطرهای در مقابلام جان میگیرد. هنوز آن لحظههای زیبا، مقابل دیدگانم مجسم است که تو با نفسِ گرم و مسیحاییات، شباهنگام وقتی که تن عریانم را سخت در آغوش فشرده بودی زیر لب از کرامات و آرزوهایت در گوشم زمزمه میکردی، حتا در وصفِ دَم مسیحایی و شفابخشات اغلبِ شبها برایم میخواندی که: «موی بشکافت مردِ معنوی/ در کرامات و مقامات قوی/ هر که بیماری و سستی یافتی/ از دَم او، تندرستی یافتی». در آن لحظههای بیبازگشت با شنیدن ترنم این نغمهها احساس میکردم که تو از همهی تعلّقات دنیوی، از حُب مال و مقام و خشم و هر آنچه غریزی و وسوسهانگیز است چقدر بینیازی؛ و من دختری جوان و بی تجربه، در مقابل عُلوّ درجات و استغنای درونی تو، چقدر ناچیزم. در مقابل بیکرانگی افق خواستهها و ژرفای روح تو ، چقدر حقیرم… با وجود این همه وارستگی اما چه احتیاجی داشتی که همچون سَلف خود در مرآتالجنان و یا تحفهالملوک، در بارهی تعداد مریدانات – مریدان شیخ صنعان – تا این اندازه اغراق کنی؟ تا جایی که حافظهام یاری میدهد از چهل نفری که با کاروان به روم آمده بودید اگر اشتباه نکنم چهارده مرد رشید ـ که اغلبشان هم جوان بودند ـ مُقلّد و شیفته تو بودند (مثلن خوب به یاد دارم که چهار نفرشان، موی سر نداشتند و کچل بودند) اما بیست و شش نفر بقیه، به گفته خودت هفت نفرشان که مسافر بودند و نوزده نفر دیگر، ساربان و خدمه و اکثرشان حبشی و غیرمسلمان! با این حال نمیدانم دلیلاش واقعن چه بوده که صلاح دیدهای در منظومه شیخ صنعان و دختر تَرسا، چهارده مرید را به چهارصد نفر ارتقاء بدهی: «شیخ بود اندر حَرم، پنجاه سال/ با مریدی چهارصد، صاحب کمال»! هنگامی هم که قصد سفر به روم میکنی، مینویسی «چـارصد مرد مرید معتبر / پس روی کردند با او در سفر / میشدند از کعبه تا اقصای روم / طوف میکردند سر تا پای روم»…
اگر میبینی که پس از گذشت این همه سال هنوز تعداد دقیق مریدانت یادم مانده است شاید به دلیل حرکات و رفتار عجیبشان بوده است. خاطرم هست که هر جا میرفتی دنبالت قطار میشدند. رفتار ظریف و متعبدانهی آنها و تقلیدشان از استاد و پیرشان، خیلی با مزه بود انگار سحر و جادو شده بودند. مثلن به مجردی که برای دیدن منظرهای، صورتت را به آن سو میگرداندی بلافاصله سر و صورت این چهارده نفر بهطور هماهنگ و منظم به همان سو بر میگشت، تا مینشستی، همهشان به کسری از ثانیه مینشستند، دراز میکشیدی، دراز میکشیدند، سرفه میکردی، آنها نیز سرفه میکردند. دستی اگر به گیسوان بلند و سفیدت میکشیدی، آنها نیز به موهایشان دست میکشیدند (بیچاره آن چهار نفر که مو نداشتند). اگر شمیم گُلی را میبوییدی، آنها هم یکی،یکی باید همان گُل را میبوییدند. حتا اگر به w.c میرفتی (که تصور میکنم شما به آن «خلا» میگویید) هر چهارده نفر انگار که موظّف بودند همین کار را انجام دهند حتا اگر گلاب به رویت، دستبهآب، هم نداشتند… راستش این طرز بندگی و تعبّد را تا آن روز ندیده بودم. برای همین دلم برایشان میسوخت. البته از اسقف آندرانیک شنیده بودم که مسلمانان در پیشگاه خداوند، روزانه پنج نوبت خم و راست میشوند و نماز میگذارند ولی مریدان تو، تمام ساعات شبانه روز به این کار مشغول بودند لابد رمزی هست در این تمکین و تعبّدِ خاص که مریدان شما، در پیشگاه مراد و پیشوایشان ـ نمایندهی خدا بر روی زمین ـ چنین عملکرد متعبدانهای را پیشه کردهاند.
صادقانه بگویم که نمیخواهم و نباید قضاوت بدبینانه داشته باشم. من در مقام قاضی نیستم. بنابراین هیچ قضاوت و حکمی در ذهنم نیست فقط پیش خودم حدس میزنم که شاید انگیزه ناخواستهی شوهرم از افزایش تعداد مریدان، تفویض اقتدار بیشتر به شیخ صنعان و تثبیت چهرهای خداگونه (فرا زمینی) از او، و یا حداقل، بالا بردن مقام شیخ تا مرز انبیاء و اولیاء بوده باشد (البته با استناد به گفته خودت در تذکرهالاولیا که نوشتهای: «هیچ سخن بالای سخن مشایخ طریقت نیست…که ایشان ورثۀ انبیاءاند.») یا هر دلیل و انگیزه دیگری که من از فهم آن عاجزم. با این اغراقگوییها و بزرگنمایی در نشان دادن تعداد مقلّدان و هواداران، یعنی این که: «مقلدانِ هر شیخی، فزونتر، شأن و مقام او افضلتر »! و هیچ تصور کردهای که این فرهنگ کهنِ «عِدهکشی» – منظورم عدهای مرد مطیع و سرسپرده را به دنبال خود کشیدن – سرآخر چه تأثیری بر فرهنگ و نگاه و رفتار خوانندهگان آثارت خواهد گذاشت؟ چه بسا مسلمانانی که تحت تأثیر این فرهنگِ «عِدهکشی» و روابط «خدایگان/ بندگی»، به حضیض و عوام زدگی، سقوط کنند و به دنبالهروی از عوام و اُمت، گرفتار شوند؟…بنابراین آیا ما مسئول آیندهگان نیستیم جناب عطار؟ آه شوهر خوبم، فکر میکنم با خواندنِ این نامه آرام، آرام درک میکنی که تا چه حد ازت گلهمندم و دلم پُر است، و سالهای طولانی هجران، چه به روزم آورده که در اولین نامهای که پس از این همه سال برایت مینویسم، مدام به گلهگزاری و انتقاد پرداختهام.
اما به درستی نمیدانم چرا این طور منتقدانه با تو برخورد میکنم؟ آیا میخواهم فضلفروشی کنم؟ یا غیرمستقیم میخواهم به تو بفهمانم که منم ـ همان دخترک چوپان و یتیم ـ برای خودم کسی شدهام و اعتبار علمی و فقهیام به مرز اجتهاد رسیده است؟… یا دلیل واقعیاش این است که من دیگر آن دختر خام و بیتجربهای نیستم که با وجود سواد دست و پا شکسته، به جز چوپانی و بازی با بچهخوکها، و دل سپردن به دشت و آسمان بیکرانه، کار دیگری بلد نبود و زندگی را از همان دریچهی کوچک میدید. حالا به پیرسالی رسیدهام و بیست و سه سال از عمرم را در صومعه و درس و تحصیل گذراندهام و بنابراین، مسایل زندگی را شاید وسیعتر میبینم. بهخصوص که طی این سالهای طولانی، انبوه فاجعهها و حوادث خونبار ـ از همه دردناکتر، وقوع جنگهای نفرتانگیز صلیبی ـ را شاهد بودم، و فکر نمیکنم تا آخرین لحظهی حیاتم بتوانم گزارش تکاندهندهی کشیش رمون – از اهالی آژیل – که خودش شاهد جنایات و ماجراهایی بوده که در جنگهای صلیبی رخ داده است را هرگز فراموش کنم، و ای بسا که همین اتفاقات دلخراش باعث شد که بتوانم درد جانکاه خودم را فراموش کنم. هرچند نمیخواهم انکار کنم که از جفاکاری و بیاعتنایی که در حقام روا داشتی هنوز هم دلگیرم اما به راستی نمیدانم یک زن متأهل به لحاظ شرعی تا چه حد مجاز است که از شوهرش، دلگیر باشد؟… بسیار خوب، گلهگذاری و شرح درد و احوال شخصیه کافی است و برگردم به قصه عبرتآموز شیخ صنعان و دختر تَرسا. فکر میکنم این قصه ـ که در حال حاضر شاید نسبت بهش، واکنش پیدا کردهام و چه بسا گارد هم گرفته باشم ـ مشکل دیگری هم دارد و آن این که تو به کمک قلم سحرآمیز و حکیمانهات، این داستان منظوم و پُر کشش را با طغیان و تغزّل و از قلب تپندهی دریای عرفان عاشقانه آغاز کردهای ـ و عجب آغاز پُر جذبهای ـ ولی افسوس که زیر تأثیر نگاه زُهدورزانه، در سراسر متن، به دفعات از واژهی خشن و تفرقهآمیز «کُفر» استفاده کردهای و آن را مقابل «ایمان» نشاندهای. به نظرم منظومه «شیخ صنعان و دختر تَرسا»، بازسازی شاعرانهی همان ابَر اسطوره یا کهنالگوی رایج است که قرنهاست توسط نخبهگان و مشایخ دین، به منظور متحدنگهداشتن مریدان و مقلدان، بازتولید شده است: «اسطورهی تقابل کفر و ایمان»! هر چند این چالش و تقابلی که به اسطوره تبدیل شده متأسفانه باز هم در هیئت یک «زن»، تجسم مییابد: «عشقِ دختر کرد غارت جان او / کفر ریخت از زلف بر ایمان او / شیخ، ایمان داد و تَرسایی خرید/ عافیت بفروخت و رسوایی خرید»!! و چندسطر بعد، تقابل «زن با ایمان» را به اوج میرسانی و مینویسی: «گفت دختر: گر درین کاری تو چُست/ دست باید پاکت از اسلام شُست»! جالب است که در دیوان غزلیات و قصایدت هم باز این شیوهی مبالغه و اسطورهسازی از «تقابل» و مشروعیت دادن به آن را ادامه میدهی و در وصف دختری زیبا که از در بیرون میآید، این توصیفها را بهکار میبری: «ز هر مویی که اندر زلف او بود/ فرو میرفت کفری و گناهی»، چند سطر بعد مینویسی «چو پیر ما بدید او را، بر آورد/ ز جان آتشین چون آتش آهی/ ز راه افتاد و روی آورد در کفر/ نه رویی ماند در دین و نه راهی»!! جناب عطار آیا تا کنون به مخیّلهات خطور کرده که چرا زن و زیبایی و تَرسایی را مقابل اسلام و دین، مینشانی؟ چرا در ضمیر ناخودآگاه تو و اغلب مشایخ دین، این فرمول نادرستِ «زنِ زیبای غربی = کافر شدنِ مرد مسلمان»، حک شده است؟ بارها از خود پرسیدهام که مرد مؤمن اگر عاشق شود چه لزومی است که دین و مذهباش را زیر پا نهد؟…. آه که چقدر حرف دارم و به قول شما عرفا «یک سینه سخن دارم» ولی همه را نمیتوانم امشب برایت بنویسم. چون خیلی خسته شدهام. فردا جشن یادبود شام آخر مسیح است و یک عالمه کار داریم. بعدش هم که کلاس بچههاست. بنابراین باید چندساعتی بخوابم. فردا پس از پایان کلاس درس و انجام مراسم، دوباره، نوشتن نامه را ادامه خواهم داد.
***
ساعت یک ربع به هشت شب است و همهی خواهران بیش از نیم ساعت است خوابیدهاند. ولی من با این که تمام روز مثل بقیه به تکاپو بودهام و خیلی هم خسته شدهام اما هیچ خوابم نمیآید. شوق نوشتن برای همسر گمشدهام نمیگذارد بخوابم، به خصوص اندیشیدن به داستان تحسینشدهات «شیخ صنعان و دختر تَرسا». چندسالی بود که دیگر شبها به کتابخانه نمیآمدم ولی حالا برای دومین شب متوالی است که آمدهام تا در فضای سرشار از سکوت و معنویت اینجا، و به یاری نور لرزان این شمعِ تنها، به نوشتن نامه ادامه بدهم. البته امروز کلاسهای درس تشکیل نشد چون به روال سالهای گذشته، همراه با تمام خواهران صومعه، برای برگزاری مراسم «جشن یادبود شام آخر مسیح» رفته بودیم. در تمام بیست و سه سالی که در صومعه هستم هر سال در اولین پنجشنبه پس از یکشنبهی تثلیث، یعنی شصت روز پس از عید پاک، این جشن را به کمک راهبهای کلیسای تیبریاس، برگزار میکنیم. امسال هم مراسم در کمال آرامش و انضباط برگزار شد. البته نظم حاکم بر این نوع مراسم، به نظرم زیادی خشک است و آدم را خسته میکند. حداقل برای من که خستهکننده شده! دیرزمانیست که دیگر آن پالایش و معنویتی را که در سالهای اولِ ورودم به صومعه از شرکت در این جشنها کسب میکردم از کف دادهام. شاید به این دلیل که حس میکنم ما راهبهها برای همیشه در قالبهایی که دیگران برایمان ساختهاند باید زندگی کنیم! با این حال همه تقریباً راضی بودند. به خصوص پدر آندرانیک. ولی حسابی خستهمان کرد. در واقع از پا افتادم. این خستگی نه تنها از تکرار و تکرار این گونه جشنها و یادبودها است که شاید دلیل اصلیاش، بالا رفتن سن و سال باشد که دیگر توان چندانی برایم نگذاشته است. هرچه پیرتر میشوم انگار که شوق و انرژیِ مشارکت در مراسم آیینی را بیشتر از دست میدهم.
پیرسالی البته یکی از دلیلهاست. دلیل دیگرش ای بسا مرتفعشدنِ دیوارهاست! گویی هرچه دیوارهای صومعه بلندتر شده، شور زندگی در من، کاستی گرفته است. تا همین اواخر ـ ده، دوازده سال پیش ـ دیوارهای صومعه کوتاه بود و راهبههای جوان میتوانستند با فضای بیرون تا حدودی ارتباط برقرار کنند و از پیشرفتها و تحولاتی که خارج از صومعه اتفاق میافتاد مطلع گردند که این آگاهی، هم به پیشرفتشان و هم به روحیهشان، فراوان کمک میکرد ولی با اصلاحات سلسلهمراتب کشیشان، دیوارهای تمام صومعهها و کلیساها، بلند و بلندتر شد، و جناب اسقفها که نسبت به ما راهبهها احساس مسئولیت میکنند و هدایتمان به سوی بهشت را بر ذمهی خود میدانند صلاح را در این دیدهاند که هرگونه رابطه اجتماعی را با خارج از صومعه، غیر مجاز اعلام نمایند! بارها تلاش کردهام شأنِ نزول این جداسازیها را کشف کنم ولی تا کنون که توفیقی نداشتهام. میدانم تکلیف شرعیمان است که از این فرمان اطاعت کنیم. برای ما خادمان کلیسا، رعایت مقررات واجب است. اما در عین حال نمیتوانم چشمام را بر فشار وحشتناکی ببندم که اجرای این فرمان بر زندگی مهجور خواهرانم تحمیل کرده است. زندگیشان بیش از حد، یکنواخت و تکراری شده و اغلبشان، غمگین و دلمرده شدهاند. آه فرید گرامیم نمیتوانی حدس بزنی که تا چه اندازه دلم گرفته، و چقدر احساس ناتوانی میکنم. از این که قادر نیستم برای التیام زخمهای ناشی از تنهایی و انزوای خواهرانم قدمی بردارم از خودم خجالت میکشم. کاش میتوانستی ببینی که چقدر چهرههاشان بیرنگ و چشمانشان بیفروغ شده است. نمیدانم برای تخفیف رنج و آلامشان واقعاً چه باید بکنم؟ فقط خدا میداند که زیر بار طاقتفرسای این بیعدالتی و خشم ناشی از استیصال چهگونه قلبم مچاله شده است…
این اواخر تقریباً هر هفته، گاه حتا دوبار در هفته میروم در جایگاه اعتراف و آنقدر مینشینم تا پدر آندرانیک سرش خلوت شود و بیاید. وقتی هم دلتنگیهایم را موقع اعتراف برای پدر میگویم، خوشبختانه سرزنشام نمیکند فقط میگوید «غصه نخور، به ندای درونت گوش بده»! در حالی که سعی میکنم جلوی اشکهایم را بگیرم میگویم «پدر، آخر چهگونه میتوانم غصه نخورم، مگر غصهخوردن دست خود آدم است، شبها مدام بغضام میترکد، دیگر نمیتوانم درست بخوابم، کابوس میبینم…» پدر باز هم مرا به حفظ آرامش و گوش سپردن به ندای قلبم رجوع میدهد: «به ندای درونت توجه کن فرزندم..»
فرید جان، واقعاً سزاوار نیست که صومعه به محل حبس ما زنان تبدیل شود. در کتاب مقدس، در آثار و آموزههای پدران کلیسا به خصوص پولس حواری و پطرس رسول مدتها غور کردم، ولی نشانهی آشکاری از ضرورت جداسازی و حصارکشی ندیدم. اتفاقاً برعکساش را دیدهام. آنچه عقل ناقص من از آیات کتاب مقدس میفهمد جز همبستگی و مهربانی و یکیشدن مؤمنان نیست. حتا وحدت با مؤمنانِ ادیان دیگر. زیرا آنها نیز همچو ما، مخلوق پروردگارند، حالا چه رسد به خودِ پیروان عیسای ناصری. بنابراین متوجه نمیشوم چرا سلسلهمراتب روحانیان ولایتمدار، که حقیقتاً احساس مسئولیت میکنند و خود را چوپان و محافظ جماعت مؤمنان میدانند، زندان درونی را برای ما زنان، کافی ندانستهاند!
به سهم و وظیفهی خودم و به عنوان یکی از هزاران هزار خادم کلیسای کاتولیک اعلام میکنم حصارکشی به دور صومعهها و کلیساها، نه منطقی است و نه با آموزههای مسیح تطابق دارد. البته دلیل «اصلی» مخالفتم با این فرمان را مدتهاست که در سینهام نگه داشتهام حتا با پدر آندرانیک هم در میان نگذاشتم. علتاش هم این است که سالها پیش، یک بار به طور تلویحی، در بارهی موضوعی که به شک افتاده بودم با مادر روحانی درد دل کردم. این شک و پرسش هم با خواندن تفسیری متفاوت از کتاب مقدس در ذهنم بهوجود آمده بود. ولی میدانی برخورد مادر روحانی چه بود؟ او مرا در اتاقی حبس کرد به این امید که این کار، تردیدهایم را برطرف سازد و ایمانم را به من باز گرداند. این برخوردِ نامنتظر، اثر بسیار بدی بر زندگیام گذاشت. نمیتوانم،.. نمیتوانم.. نمی… ای وای،.. سالها از روزهای زندانیشدنم در آن اتاق جهنمی گذشته ولی هر وقت به یادش میافتم بغض راه گلویم را میبندد… خوب راستش نمیتوانم به درستی توضیح بدهم برایت که این اثر بد، واقعاً از چه جنسی بود فقط میتوانم بگویم که چیزی در اعماق وجودم انگار شکسته شد. مثل خُردشدن حس اعتماد به نزدیکترین و محکمترین پشتوانهات. از آن به بعد بود که دیگر جرعت نکردم با کسی از کُنه افکار و عقایدم سخن بگویم.. حالا متوجه میشوی که چقدر بدگمان و محتاط شدهام؟.. بگذریم.
تأثیر سوء قوانین جدید بر حال و روز خواهرانم بالاخره باعث شد که هفت سال پیش، به دور از چشم مادر روحانی، به جناب ارولیوس آوگوستین، اسقفِ هیپو، و از یاران مورد وثوق پاپ اعظم نامهای بنویسم و به طور تلویحی دلیل حصارکشی را از ایشان جویا شوم ولی هرگز پاسخی دریافت نکردم. حدود چهار سال پیش هم تصمیم گرفتم که اگر مادر روحانی اجازه بدهد به شهر هیپو رگیوس بروم و هنگام مراسم عشای ربانی، که توسط اسقف آوگوستین برگزار میشد با ایشان دیداری داشته باشم. هدفم این بود که مشکلات صومعه را به طور حضوری با ایشان در میان گذارم. پدر آندرانیک هم با این دیدار مخالفتی نداشت و حتا توانست رضایت مادر روحانی را هم بگیرد. البته انگیزهی دیدارم را با اسقف شهر هیپو، از مادر روحانی پنهان کردیم. از پدر آندرانیک هم تقاضا کردم در این مورد چیزی به مادر روحانی نگوید. ولی از بداقبالیام، اسقف آوگوستین، به دلیل بیماری چشم از جهان فرو بست و به دیار باقی شتافت. مدتی پس از رحلت ایشان، پاپ اعظم، در مراسمی باشکوه در کلیسای پیتر مقدس، این جانشین بهحقِ پطرس رسول را «قدیس» اعلام کرد.
قدیس آوگوستین تا وقتی در قید حیات بودند به دلیل مشغلههای فراوان، نه تنها به نامهی من بلکه حتا به نامهی خصوصی و محرمانهی همسر سابقاش «فلوریا آملیا» و پرسشهای فلسفی و هستیشناسانهای که فلوریا در آن نامه مطرح کرده بود نیز هرگز پاسخ ندادند. سالها بیپاسخ گذاردن نامهی فلوریا، سرانجام باعث شد که فیلسوفی جوان و شجاع بهنام « یوستین گوردِر» احساس وظیفه کند و با قبول مخاطرات فراوان، نامهی فلوریا را در سطح وسیع، توزیع نماید. امیدوارم که روزی از روزان پروردگار توفیق خواندن «نامهی فلوریا آملیا به قدیس آوگوستین» را نصیبات گرداند. به هرحال بلندمرتبهشدنِ دیوارها و قطع هرگونه ارتباط با اجتماع بیرون از صومعه، سبب شده که روح صومعه آرام آرام به خاموشی گراید و روان اکثر راهبهها پژمرده شود. این را هم بگویم که مدتی است گروهی اندک از خواهران جوان دور هم جمع شدهاند و به فکر افتادهاند که به طریقی، فضای اندوهبار داخل صومعه را برای مردمان بیرون، منعکس نمایند. در میانشان، «خواهر سوفیا» از بقیه پرجنب وجوشتر و خیلی هم جسور و با هوش است. ولی تا امروز که موفق نشدهاند. چون متأسفانه بر دروازهی هر صومعه، دو مأمور گماشتهاند…
امیدوارم با خواندن این درد دلها، فکر نکنی به دام افکار شیطانی گرفتار آمدهام و در باورهای مسیحیام تشکیک کردهام. خیر، ما راهبهها طوری تربیت میشویم که از شک و پرسشگری بپرهیزیم. ولی این رفتار اسقفها را نیز به صلاح و صواب نمیدانم. حتا اگر کوتاهی دیوارها و ارتباط با بیرون، باعث دستیابی برخی راهبان جوان به کتابهای بدعتگذار و ضاله شده باشد ــ که مقامات گفتهاند چنین بوده ــ با این وجود، تبدیلکردن مکانهای مقدس به زندانی برای خادمان کلیسا، عادلانه نیست. البته انکار نمیکنم که افکار شیطانی گهگاه بر ذهنم هجوم میآورد. در این مواقع آرزو میکنم ذرهای از شجاعت تو را میداشتم که همچون آموزگارت ابوحامد محمد غزالی، در سن کهولت، شهامت کردی از پیلهی خود خارج شوی و حداقل یک سال، آزادی را تجربه کنی. کاش من نیز میتوانستم همچون ابوحامد در پیرسالی به همهچیز، به کلاس درس و فحث و تدریس و مدرسه یکدفعه پشت پا میزدم، از زندگی تکراری خودم را نجات میدادم؛ این مقنعهی نخنما و لباسهای زمخت و رنگمرده را از تن به در میکردم و عریان و رها، مسیر طولانی رودخانهی تیبریس را میپیمودم و بدن سفید و بلورینام را در شنهای نرم ساحل دریای تیرانی به نسیم باد و پرتوهای زرین آفتاب میسپردم…
ولی به من آموختهاند که باید در مقابل افکار شیطانی و وسوسههای شِرکآلود مقاومت کنم. من هم در کنار کارهای معمول روزانه در صومعه و برگزاری مراسم ربانی و رزاری، هر روز برای خودم به طور علیحده «دعای مریم مقدس» ، «دعای شکرگزاری» و «دعای شفاعت» را ـ هر کدام هفتاد مرتبه ـ میخوانم؛ ساعتها به گلآرایی و تزیین مجسمه مریم باکره و قدیسان میپردازم، و شبها وقتی به رختخواب میروم با خواندن دهها بارهی دعای ربانی، سعی میکنم در مقابل وسوسههای فریبندهی شیطان، مقاومت کنم. طی سه سال اخیر، خودم را موظف کردهام که برای کفّارهی گناهم، دوبار در سال، چلهی روزه را هرطور شده بهجا آورم. بار اول که از چهارشنبهی خاکستر تا پنجشنبهی فرمان ـ که به عید پاک منتهی میشود. چلهی دوم هم که قبل از هفته مقدس است. اما با وجود همهی این تمهیدات و تنبیهات، انگار افکار غیرروحانی قرار نیست دست از سرم بردارند. از تو چه پنهان که گاهی تسلیمشان میشوم و خودم را آگاهانه میسپارم به پرواز پرندهی رؤیاهای تکرارنشدنیِ گذشته، به زندگانی بیرون از صومعه، روزهایی که آزاد بودم، روزهای بیبازگشت،.. گاهی پیش میآید که ساعتها در خاطرههای دلانگیز آن یک سال زندگی مشترکمان، مستغرق میشوم اما بقیهی روز را با وجدانی معذب، خودم را از واسپاری به چنین افکار دنیوی سرزنش میکنم!…. آه پدرِ آسمانی، از این دوگانگی، از این جدال پایانناپذیر و بیسرانجام، به تو پناه میبرم. پدرم، قلبم را دو باره با روح خود لمس کن. نورت را بر من بتابان. قلبم مملو از درد و عصیان است، به من فیض دوباره عطا کن. محبت خالصانهات را از من نگیر… دوستت دارم عیسای من….
با شنیدن این درد دلها احتمالاً متوجه میشوی که پس از رفتن ناگهانیات، چه سرنوشتی پیدا کردهام و گرفتار چه عذاب روحیِ فرسایندهای شدهام. اینها را فرید جان فقط برای تو مینویسم، برای تو که دور هستی و دسترسیات به این وجیزه، گزندی متوجه من نمیکند. چه اگر این نامه، خداییناکرده به دست مقامات کلیسا بیفتد احتمالاً همچون نوشتههای انتقادآمیز خواهر کلارا، به ترویج افکار شیطانی، جادو، و ارتداد متهم خواهم شد. هیچ میدانی که ارتداد و کفرگویی چه مجازاتی برای ما زنان در پی دارد؟…. حاشا، حاشا که هرگز به کفرگویی و تشکیک در آموزههای مسیح تن نخواهم سپرد. من و بسیارانِ دگر پذیرفتهایم که دست سرنوشت ما را به اینجا، به صومعه کشانده است. آری فرید جان، این، تقدیر من است. از پیش مقدر شده که تا پایان عمرم در این دنیای فانی، سالک و خادمی ناچیز در راه ملکوت اعلی باشم ـ و خواهم بود. ولی متأسفانه فضای بیاعتمادی که از تبعات جنگهای صلیبی است جوی تیره، نامطمئن و سرشار از سوءظن را بر کلیسای کاتولیک حاکم نموده و با تأسف و شرمندهگی باید بگویم که نمّامی[خبرچینی]، تجسس و اتهام بستن، روال عادی شده است! اتهامها نیز وحشتآفرینند: مرتد، منافق، مُنهی[جاسوس]، کفرگو، مهدورالدم، بدعتخواه، مفسد فیالارض، جادوگر، و…. برای همین تا وقتی که نامه به پایان رسد و بتوانم برایت بفرستم خیلی باید مراعات کنم، لازم است آن را در جای مناسب و مطمئنی مخفی کنم تا دست هیچکس بدان نرسد.
با وجود همهی این تناقضهای درونی، بحرانهای روحی و تزلزل فکری اما اعتراف میکنم از ماه گذشته که منظومهی شکوهمند و پر رمز و راز «منطق الطیر»، به دستم رسید حال و روحیهام بهوضوح بهتر شده و انرژی خاصی در وجودم احساس میکنم به طوری که غروب امروز، پس از برگزاری مراسم جشن، آنقدر خسته و کوفته بودم که تصمیم داشتم بعد از شام، یکراست به رختخواب بروم ولی حالا نشستهام پشت میز و دارم برایت مینویسم. دیشب نتوانستم نامه را به پایان ببرم زیرا چند نکتهی مبهم در مورد قصهات، همچنان ذهنم را مشغول کرده است
با عرض معذرت چند لحظه نوشتن را باید رها کنم زیرا این شمع، دارد به انتها میرسد..اساعه برمیگردم…
***
…بسیار خوب، شمع جدید را آوردم و حالا روشناش کردهام. فقط امیدوارم تصور نکنی که دارم از شمعهای کلیسا برای کارهای شخصیام استفاده میکنم. هرگز چنین نخواهم کرد! این شمع و شمع قبلی که به انتها رسید از اموال شخصی خودم است.. بگذریم. و اما فرید جان، حقیقتاً نمیدانم هنگام نوشتن قصهی پرشور و عاشقانهی شیخ صنعان، کدام تجربهی زیسته در آن یک سال که میهمان سرزمینم «روم» بودی، بر ذهن و ضمیر تو غالب بوده است: آیا تجربههای بکر و تکرار ناشدنی آن لحظههای ناب که اندامم را در آغوش میگرفتی و مرا میچیدی، یا خاطرههای پُر شور روزهایی که به ضرورت، سری به دِیر میزدی و با پدر آندرانیک یک عالمه بحث و چالش میکردی و هنگام بازگشت هم حداقل دو کتاب را از کتابخانه شخصی او، به خانه میآوردی… شاید هم تجربههای دیگری هنگام نگارش قصه در ذهن داشتهای؛ مثلاً برخی از روزها که پیش از صلاتِ ظهر از کلبه بیرون میآمدی، و اگر هوا مساعد بود بر قاطری سوار میشدی و خودت را به صحرا پیش من و گلهی کوچک خوکها و بزغالهها میرساندی. انگار همین دیروز بود. با جام شراب در سایه سار درخت انجیر مینشستی و در حالی که بیوقفه مینوشیدی با صدای بلند و مردانهات ابیاتی از کتاب عهد عتیق، غزل غزلیات سلیمان را برایم میخواندی: «…محبوب من، امروز گلهات را کجا میچرانی؟ / هنگام ظهر گوسفندانت را کجا میخوابانی؟ / … ای زیباترین زن دنیا، رد گلهها را بگیر و به سوی خیمه چوپانها بیا و در آنجا بزغالههایت را بچران. ای محبوبه من، تو همچون مادیانهای عرابه فرعون زیبا هستی. گیسوان بافتهی تو، رخسارت را زینت میبخشد و همچون جواهر، گردنت را میآرایند. برایت گوشوارههای طلا با آویزههای نقره خواهم ساخت..»… و من که با شنیدن این ابیات، سرخوش میشدم و آرزو میکردم این لحظهها ابدی شوند، برایت ـ برای هر دویمان ـ سفرهی ناهار را پهن میکردم و تو با لذتِ تمام، نان و مویز و پنیر ـ و اگر کلوچه هم درست کرده بودم ـ لقمههای جانانه میگرفتی و با فرو دادن هر لقمه، خدا را شکرگزار بودی – و من چقدر غذاخوردنت را دوست داشتم.
بعد از صرف ناهار، میرفتی کنار برکه، تا من ـ که هنوز سفره ناهار را جمع نکرده بودم ـ هیزم و آتش برای درست کردنِ چای را تدارک کنم…تا چای حاضر شود به بانگِ بلند، آواز سر میدادی. زمانی نمیگذشت که تکانهای ریز و ممتدِ سر و گردنت همچون آدمهایی که لقوه دارند شروع میشد. همراه این تکانها صداهای خاصی از دهانت خارج میشد. بعد در حالی که محو تماشای نقطهای در آسمان لایتناهی بودی همچون موجودی فاقد اراده ـ که انگار سروشی از عالم غیب او را فراخوانده باشد ـ از جایت بر میخاستی و چرخ میزدی و چرخ میزدی. گاه آنقدر میچرخیدی و تند، که به جای تو، من سرم گیج میرفت..در آن سن نوجوانی، به کرامات و معجزات تو ایمان آورده بودم و احساس میکردم که بر اثر نیرویی که از چرخیدنات ساطع میشود هوای محوطه هم به گردش در میآید؛ شبیه گردباد به نظرم میآمد، و تو، ستون استوار در مرکز گِردباد بودی و بیوقفه میچرخیدی. گیسوان بلند و سپیدت افشان میشد و همراه با چرخش موزون اندامت، به طرز عجیبی در هوا پیچ و تاب میخورد. در این مواقع چنان از خود، بیخود میشدی و از این دنیای فانی ارتفاع میگرفتی که اصلاً متوجه نمیشدی پای برهنهات بر اثر تماس با سنگ ریزههای تیز و بُرنده، زخم برداشته و من اصلاً طاقت نداشتم به پاهایت نگاه کنم چون دلم ریش میشد. ترس برم میداشت و گاه میلرزیدم… حینِ سماع، ذکری آهنگین و سوزناک، بیاختیار از حنجرهات خارج میشد شبیه ناله نی: مظلوم و سوزنده، سوخته از درد فراق، شکایت از جداییها، دور افتادن از سرزمین اسلام، از مکه، از طواف حرم، جدا شدن از اصل خویش،… در این مواقع بغض، راه گلویم را میبست. نزدیک نمیآمدم، مینشستم و فقط نگاهت میکردم. سعی میکردم غم پنهانت را درک کنم… دلم برایت میسوخت، دلم برای غصههای پدرم و نالههای پُر سوز و گدازش هم میسوخت؛ و لحظاتی را به یاد میآوردم که پدرم در روزهای آخر عمرش چقدر سرگشته و تنها، چقدر دلزده و ناامید شده بود… و بیاختیار بغضام جاری میشد…
ساعتی بعد که رقص سماع را بالاخره به پایان میبردی، آرام میگرفتی، کف فراوان دهانت را با شال دور گردنت تمیز میکردی و تا مدتی، بیحرکت و در همان حالت اشراق به نقطهای از آسمان خیره میماندی. مدتی زمان لازم داشتی تا خِس و خِس سینه و نفسهایت به حالت عادی برگردد. در اینجا بود که من دخالت میکردم: اشکهایم را با لبه دامنم پاک میکردم، پاورچین، پاورچین در حالی که سعی داشتم بر ترسام غلبه کنم بهت نزدیک میشدم و بیکه حرفی بزنم، لیوانی چای تازهدَم را به دستت میدادم و تو بیکه نگاهم کنی، لیوان چای را میگرفتی، دو سه دقیقه نگه میداشتی و چشمان سیاه و گودافتادهات از میان تارهای سپید موهای آشفته، همچنان به عمق آسمان چفت شده بود اما لحظاتی بعد ناگهان یک ضرب، لیوان چای را به حلقومات سرازیر میکردی و خُرخُر عجیبی از گلویت خارج میشد که مرا وحشتزده میکرد…تازه پس از خوردن چای بود که انگار از عالم ملکوت بار دیگر به این جهان خاکی و پیش من، بر میگشتی و با ریتمی آهنگین، ابیاتی از سرودههای یکی از همولایتیهایت [منظورِ قدیس تِرِسا، مولوی است پسر بهاءالدین ولد] برایم میخواندی: «باز آمدم، بازآمدم، از پیش آن یار آمدم / در من نگر، در من نگر، بهر تو غمخوار آمدم / من مرغ لاهوتی بُدم، دیدی که ناسوتی شدم / دامت ندیدم ناگهان، در وی گرفتار آمدم…»، و من در نهانخانهی قلبم، از این که برایت تو «دام» شدهام و تو را گرفتار کردهام از خودم بدم میآمد.
از بیخودی که بهخود باز میآمدی خیلی سرشار و قبراق مینمودی مثل جوانان از انرژیِ توفنده لبریز ، و اندام مرا طلب میکردی. مِسحی زبر و خشن را از بالاتنهات در میآوردی، چندبار تاباش میدادی و باخندههایی از ته دل، پرتاش میکردی و بالاتنهی عریان و پوست آویزانشدهی سینهات انگار که از زندان آزاد شده باشد در هوای باز نفس میکشید. و من به موهای سفید سینهات، به دندههای بیرون زدهات، و تکانههای نامعمولِ سروگردنت، خیره میماندم… بعد، چند متر آنطرفتر با سرخوشی روی چمنها زیر آسمان آبی دراز میکشیدی و مرا به آغوش گرمت فرا میخواندی: «…بیا کبوتر من.. تِرِسا بیا، تِرِسا بیا، خیز به یک بار بیا،..» و چندین و چند بار مرا میچیدی… بعد که خلجانهای جنسیات فرو مینشست و آرام میگرفتی، بر جراحت پاهایت مرهم میگذاشتم. دقایقی نمیگذشت که حالی سکرآور بر تو مستولی میشد و به خوابی خوش فرو میرفتی…
آه شوهر گمشدهام، یقین دارم تو نیز با من همنظری که خاطرهی این حالتها، خلجانها، نیازها و عواطف بیغلوغش تا پایان حیات اینجهانیمان در حافظهی مشترک ما باقی میماند؛ به این دلیل ساده که انسانیاند. ولی افسوس که در قصهی زیبا و لطیف «شیخ صنعان و دختر تَرسا»، این لحظههای فراموش نشدنی، همین آمدنِ ندرتی به صحرا برای دیدن من و گله خوکها را، با نگاهی تحقیرآمیز به تصویر کشیدهای: «رفت پیر کعبه و شیخ کِبار/ خوکوانی کرد سالی، اختیار…/ تا رسید آنجا که شیخ خوکوان…/ این بگفت و روی از یاران بتافت/ خوکوانی را سوی خوکان شتافت»!… در سطرهای بعد هم، بیکمترین اشاره به یک عالمه چیزهای زیبا و لحظههای خاطرهانگیز در زندگی توأمان ما، وقتی به شرح مفصلتر وضعیت شیخ صنعان در «روم» میپردازی متأسفانه آن را کاملاً برعکس (نکبتزده، اندوهبار و تحقیرشده)، توصیف میکنی. حتا به مقلّدان و مریدانت هم توصیه میکنی که وقتی برگشتند به مکه، برای مردم مسلمان جار بزنند که شیخ بدبخت و خوار و بینصیب به کام «اژدهایی آتیشپاره» – که من باشم – گرفتار شده: «گر ز من پرسند، بر گویید راست/ کان ز پا افتاده سرگردان کجاست/ چشم پُر خون و دهن پُر زَهر ماند/ در دهان اژدهای دهر ماند.»،… قدری جلوتر هم مینویسی: «شیخشان در روم تنها مانده/ داده دین در راه، ترسا مانده»!! و سپس با سنگدلی تمام، به تحقیر نمادها و داشتههای ما مسیحیها میپردازی و حتا چوپانی ـ و به قول خودت خوکوانی ـ را به حقارت میکشی. هرچند قبول دارم که خوکچرانی در شأن شیخ شامخی چون تو نیست.
… به هر حال هنگام نگارش این قصهی ماندگار، میتوانسته هر یک از تصویرهای ناب و لحظههای خیالانگیز در طول یک سال زندگی با همسرت در روم، – یا برداشتهایی منحصربهفرد و حتا متضاد – مقابل تو مجسم شده باشد ولی در حیرتم ـ و از یک بابت واقعاً از تو گلهمندم ـ که در منظومهی تعلیمی و عبرتآموزت، سرزمین مرا (روم مسیحی را) بلاد کافران، به تصویر کشیدهای که زادگاه شرابخواری و خوکهای نجس است، زادگاه زنان هوسناکی که «رهزنِ» ایمان مردانِ مسلماناند!!.. و متأسفانه با همین برداشت یکجانبه است که با عتاب و خطاب به دختر تَرسا ـ که انگار او مسبب همهی کارهای پلید و «کُفرآمیز» شیخ صنعان است ـ مینویسی: «رَهزنش بودی، بسی همره بباش/…ای پلیدش کرده، پاک او بباش»!!؟.. فرید جان آیا من بودم که تو را اغوا کردم؟ من؟!؟… دختری نوجوان و بی تجربه بودم در شهرستانی پرت و کوچک که تا آن زمان، پایم را از محلهمان بیرون نگذاشته بودم مگر برای چرای گلهی کوچک خوکها و بزغالهها؛ اما ناگهان رَهزن پیر دنیادیدهای چون شیخ فریدالدین عطار نیشابوری شدم؟! آیا همین بوده حقیقت ماجرا که تو در داستانت به داوری خوانندهگان گذاشتهای؟ کافی است در خلوت، یک بار دیگر از خودت بپرسی که آیا دختر تَرسا باعث شد که یک سال از سرزمین مادری، از دین موروثی، و از مکه، فاصله بگیری، یا در واقع عطش کنترلناپذیر خودت برای رسیدن به وصالِ دختر، سبب آن جدایی بود: عشق پیری!…
واقعاً انصاف نیست که در همهی ناکامیها و اتفاقهایی که به خُسران و بیآبرویی میانجامد، ما زنان مقصر جلوه داده شویم. حداقل خودت بهتر از هر کسی میدانی که وقتی ازم خواستگاری کردی چون اصلاً انتظارش را نداشتم حسابی یکه خوردم، در واقع شوکه شده بودم. حتماً یادت هست که تا چند ساعت گیج و خشمگین بودم. مغزم کار نمیکرد. خوب است که این اندازه انصاف و صداقت داشتهای که بخشی از حرفها و دلایل مخالفتم را وقتی که ازم خواستگاری کردی، در داستان آوردهای و به درستی از قول من نوشتهای: «دخترش گفت: ای خِرف از روزگار/ ساز کافور و کفن کن، شرم دار / این زمان، عزم کفن کردن تو را / بهترم آید که عزم من، تو را »!… آره فرید جان درست نوشتهای ولی باور کن از فرط عصبانیت بود که این جملات سخیف و غیرمحترمانه از دهانم پرید. گرچه که تو هیچگاه به عصبانیت من وقعی نمیگذاشتی و از خواستهات ـ رسیدن به وصال من ـ به هیچ قیمتی کوتاه نمیآمدی.
قربِ ماهی روز و شب در کوی او…
در آن یک سالِ خاطرهانگیز که در کنار هم بودیم هرگز فرصتی پیش نیامد از ماجراهای آزاردهندهی آن ماهی بگویم که به همراه چهارده مرید گوشبهفرمانت بر سر گذر محلهمان بست نشستی و مصمم بودی هرطور شده مرا به ازدواج راضی کنی، و تا ازم پاسخ مثبت نگرفتی، محلهمان را ترک نکردی. اما در قصه تنها به ارائهی تصویری کلی از این حضور یکماهه پرداختهای : «قرب ماهی روز و شب در کوی او / صبر کرد از آفتاب روی او / .. بود خاکِ کوی آن بت، بسترش / بود بالین آستان آن درش»؛ و متأسفانه هیچ اشارهای به اتفاقهایی که حضور پُرحاشیهتان، مسبباش بود، نکردهای. در آن یک ماه، سر کوچهمان حصیر بسیار بزرگی پهن کرده بودید و با حشم و خدم مستقر شده بودید. از لای پنجره میدیدم که مریدانت در تمام آن روزها چشمشان مدام به بالکن خانهمان است. حتا شبها از پاییدنام دستبردار نبودند. آنها به نوبت کشیک میدادند تا اگر لحظهای پیدایم شد به تو خبر بدهند. حتماً مریدانت بهت گفته بودند که زنان و دختران محله چقدر از حضور شما، شکایت داشتند. نه اینکه مریدانت به زنان چشم داشتند، اتفاقاً برعکس تو، آنها به جای توجه به زنان، محو تماشای جمال پسرهای نوجوان میشدند. با این حال، زنان محله از این که شما سر گذر، بساط پهن کرده بودید و اغلب روزها ـ به خصوص بعدازظهرها ـ مریدانت معرکه راه میانداختند به شدت معذب بودند. هیچ میدانستی آنها مرا مقصر قلمداد میکردند؟ در حالی که خود من حتا جرعت نمیکردم چند دقیقه بیایم روی بالکن و لباسهایی که شسته بودم را روی بند بگذارم. اگر ناگزیر میشدم لحظهای در بالکن بیایم مریدانت سراسیمه از سر کوچه میدویدند و خودشان را زیر بالکن میرساندند، و با سوتزدن و ادا و اطوارهای غیرعادی ـ که از افرادی به سن و سال آنها واقعاً بعید بود ـ سعی میکردند توجهام را به تو که سر کوچه روی آن حصیر، بر صندلی چوبی نشسته بودی جلب کنند!
با عرض معذرت باید بگویم رفتار مریدانت طوری بود که انگار برای نخستین بار در زندگیشان با جنس مخالف برخورد میکردند. اما یکیشان رفتارش از بقیه عجیبتر بود، منظورم همان مریدی است که درشتاندام و کچل بود و همیشه جلوتر از بقیه میدوید. به مجردی که به زیر بالکن میرسید خودش را روی زمین میانداخت و سینهخیز میرفت، و در همان حالت، با انگشت اشارهاش، تو را به من نشان میداد. هیچ وقت نفهمیدم منظورش از سینهخیز رفتن، چه بود؟
سمت راستِ صندلی چوبیات، مریدان بساط چای و قلیان برپا کرده بودند و دَمنوشی قرمز رنگ را (که خودشان میگفتند «چای مکی» است) به رهگذران هِبه [هدیه] میکردند همراه با میوهی عجیبی که از عربستان آورده بودید و تقریباً سیاه رنگ بود ـ بعدها فهمیدم که «خرما» نام دارد.
محلهی ما جزو محلههای فقیرنشین محسوب میشد و چون شما پول و سکهی فراوانی داشتید چندتا از بچههای قد و نیم قد محل را برای نمّامی به خدمت گرفته بودید. آنها هم شروع کرده بودند خبرچینی مرا بکنند. همین خبرچینها بودند که نوبتِ حمام رفتنام را به تو گزارش کرده بودند و روزی که به اتفاق مادرم از خانه بیرون آمدیم که به رودخانه برویم به محض رسیدن به سر کوچه، مریدانت که به دستور تو از قبل آماده بودند ناگهان اشتری را جلوی پای ما ذبح کردند. یکدفعه خون زیادی از گردن شتر فوران زد. دلم میخواست بقچه حمام را بگذارم زمین تا بتوانم دستهایم را روی گوشم بگذارم بلکه نالهی فروخوردهاش را نشنوم. واقعاً چه صحنهی دلخراش و ترسناکی بود کشتن آن شتر زبانبسته! در حالی که داشتم خفه میشدم و چیزی نمانده بود از ترس جیغ بکشم دیدم همراهِ چهارده مرید قویپیکر، نزدیک ما آمدی. مریدانت ما را دوره کردند. خط باریکی از خون داشت از کنار پایم میگذشت که تو ناگهان یک قدم جلوتر آمدی و لحظاتی به چشمهای مادرم زل زدی. نفس مادرم و همهی مریدانت در سینه حبس شده بود. بالاخره به سخن آمدی و به مادرم گفتی که برایش گوشت قربانی ـ که نذری است ـ خواهی فرستاد! بیچاره مادرم که از فرط دستپاچگی، زبانش بند آمده بود.
به هرحال، پخششدن خبر حضور طولانی پانزده مرد غریبه بر سر گذر، واقعاً داشت برای محلهمان رسوایی بهبار میآورد؛ به خصوص برای من که دختر یتیمی بودم و پس از مرگ پدرم، همراه با مادرم پیش عموی سالخوردهام زندگی میکردم و خودت هم متوجه شده بودی که بستنشینی تو و مریدانت در محل، زندگی شکنندهام را داشت بر باد میداد… این بود که سرانجام ناگزیر شدم با تو ، رو در رو و مستقیم صحبت کنم، و ضمن آن صحبتِ کوتاه، شروط رسمی خودمان برای ازدواج را، در میان گذارم و بگویم که زنان مسیحی، طبق سنت، اجازه ندارند با مردان مسلمان عروسی کنند مگر آن مرد مسلمان به دین عیسوی بگرود.«..گفت دختر گر درین کاری تو چُست / دست باید پاکت از اسلام شست / اقتدا گر تو به دین من کنی / با من این دم، دست در گردن کنی / ور نخواهی کرد اینجا اقتدا / خیز رو ، اینک عصا اینک ردا / …» در واقع این رسم و شرط معمول را به تو یادآور شدم چون تقریباً مطمئن بودم که با توجه به چنین رسم و رسومی، از وصال من، چشم خواهی پوشید و به مکه باز خواهی گشت. ولی در کمال ناباوری و حیرت، دیدم که شرط را پذیرفتی!.. واکنش تو در آن موقع نسبت به پذیرش این شرط ، آنقدر نامنتظر و عجیب بود که حتا مریدان و مقلّدانت را نیز به حیرت و سرگیجه واداشت و شاید برای نخستین بار در طول زندگیشان، با ترس و لرز از مرشد و پیشوایشان، انتقاد کردند و با استغاثه، ازت استدعا داشتند که از این تصمیم منصرف شوی و برگردی به حجاز . ولی تو نپذیرفتی. وقتی هم که با من بالاخره ازدواج کردی، آنها دیگر طاقت نیاوردند و به عربستان بازگشتند…
پانوشت
ــ کلمهها و جملههای در قلاب [ ] از نگارندهی این گزارش است. برخی از کلماتِ مترادف که در قلاب آمده، به منظور توضیح اصطلاحات مهجوری است که قدیس تِرِسا در نامهاش از آنها استفاده کرده است.
منبع: زمانه