یکی از دوستانم به بیماری سختی مبتلا شده است. طول عمر باقیماندهاش ظاهرا چندان بلند نیست. تلاش میکند خود را تا روزی که هست، سرِ پا نگه دارد. دیدن و شنیدن از او روزم را تحتتأثیر قرار میدهد. با اینکه مرگ هم بخشی از زندگی است ولی ابهام و جدایی بعد از مرگ، ما را از آن گریزانده است.
دوست بیمارم بسیار آرام و کمحرف است ولی ذهنش فعال است. بدن میتواند رنجور و ناتوان باشد درحالیکه ذهن و خیال، خیلی خوب کار میکند. گاهی خودم را به جای او میگذارم و تمام اندوه دنیا روی سرم آوار میشود. هم تحملش دشوار است و هم شکیباییاش. از همه بدتر انتظاری است که ناخواسته به مهمترین بخش دشوار زندگی تبدیل میشود.
انتظار، انتظار و انتظار. انتظار کندهشدن و چشمبربستن برای آخرینبار. وضعیتش مثل شمعی است که رفتهرفته میسوزد و آب میشود و نگاه میکند که کی تمام میشود. سخنمان با هم اما هیچوقت در اطراف مرگ نیست؛ در پیرامون زندگی است. میگوید آرزوهایش تغییر کردهاند. وقتی از آنها سخن میگوید، احساس میکنم رنگ آرزوهایمان هم گویی دیگر یکی نیست. من انگار در اینجا بسته شدهام ولی او آزاد است. چیز عجیبی است آرزو، باور کنید! اگر میخواهید کسی را خوب بشناسید از آرزوهایش بپرسید.
او سؤالات فلسفیاش درباره همه چیز بیشتر شده. طبعا من پاسخی به بسیاری از آنها ندارم ولی سکوت را هم آزاردهنده میبینم. سعی میکنم از علایق سابق مشترکمان بیشتر بگویم ولی او مدام موضوع را عوض میکند. تصور میکنم حالا ما تقریبا در دو دنیای متفاوت زندگی میکنیم. میگوید از ترحم بیزار است. میگویم سعی میکنم به آن نزدیک نشوم. گاهی از مسائلش که میگوید، بغضم را بارها و بارها کنترل میکنم، در عوض سعی میکنم لبخند بزنم و نشان دهم که آرامش دارم. گمان میکنم میداند چه دردی میکشم از این وضع. من هم میفهمم که او در چه وضعیتی است. گویی همهچیز بینمان در حالت تعلیق است.
برای ثانیههایی انگار از هوش میروم. وارد خیال شدهام. میبینم جایی هستم، مثل گلزاری است، سرسبز است و بوی خوش چمن تازهکوتاهشده میآید، پرندهها میخوانند و دوستم گوشهای روی چمنها خوابیده است. کنارش مینشینم، آرام است. مثل این است که آثاری از درد و آن انتظار لعنتی نیست. چشمانش را باز میکند و به آسمان نگاه میکند. چشمانش میدرخشند و لبخند میزنند ولی یکباره قطره اشکی از گوشه چشمانش جاری میشود. برق آن قطره اشک مرا به خود میآورد. تکانی میخورم و به واقعیت بازمیگردم، میبینم دوستم دارد به افق نگاه میکند و در چشمانش لبخند امید جاری است. اثر درد رفته است. او میخواهد زندگی کند. او باید در مهلت باقیماندهاش باکیفیت زندگی کند…
منبع: روزنامه شرق