قصه «ستایش» را می توان با قرائت رسمی آن خواند. قصه دخترکی که در شش سالگی ربوده شد، مورد تجاوز قرار گرفت و به قتل رسید. تا همین جای کار هم به حد کفایت قصه دردناک است. مرگی چنین دردناک نباید نصیب هیچ کودکی شود. حال اگر شاخصه های افغانستانی بودن ستایش و ایرانی بودن متجاوز قاتل را هم اضافه کنیم، سرگذشت ستایش جانمایه یکی از جانگداز ترین تراژدی های اخیر می شود، چنانکه شد.
واقعیت را نمی توان کتمان کرد؛ شاید اگر ستایش ایرانی بود، چنین سرنوشتی نداشت. اما تقلیل دادن مسئله به موضوع افغانستانی های مقیم ایران و رفتار ایرانی ها با ایشان، مصداق آدرس غلط دادن است.
بدون شک ایرانی ها با مهاجران افغانستانی خوب تا نکردند؛ رقابت با ایشان سر بازار کار محدود و تفاوت های فرهنگی بین مهاجران و شهروندان ایران در طول این بیست و چند سال، کم خاطره دردناک برای هر دو طرف باقی نگذاشته است. اما ستایش قربانی افغانستانی بودن نشد، او در حقیقت تنها و تنها نمادی است از جامعه ای بیمار. جامعه ای که در آن می توان برای اطفای غرایز جنسی، کودکی شش ساله را ربود، مورد تجاوز قرار داد و بعد کشت.
اما نباید فراموش کرد که قاتل ستایش نیز خود کودک است؛ پسری ۱۷ ساله. (طبق کنوانسیون حقوق کودک، تمامی افراد تا پیش از پایان ۱۸ سالگی کودک خوانده می شوند.)
دیروز و امروز خبر مرگ دردناک ستایش فضای مجازی را به خود اختصاص داد. برخی از هم وطنان من و شما مرگ او در برابر جرائمی که افغانستانی ها در ایران مرتکب شده بودند، ناچیز شمردند و برخی دیگر از آن ور بام افتاده، از ایرانی بودن خود شرمنده شدند.
شاید باید چندی بگذرد تا وجه دیگر موضوع هم دیده شود. کودکی که در کودکی مهر قاتل و متجاوز بر پیشانی اش خورده است.
پسرک متولد سال ۷۹ است؛ یعنی بعد از ثبات نظام جمهوری اسلامی و پایان جنگ، در عصر اصلاحات به دنیا آمده. زمانی که سالها از تبلیغات دستگاه های مختلف ائم از نمازجمعه، رادیو و تلوزیون، وزارت ارشاد و… برای سبک زندگی مطلوب نظام می گذشت. او یازده سال در مدارسی تحصیل کرده که به بهانه های مختلف روشی را برای زندگی تبلیغ می کردند که در ظاهر هرچه بود، قتل و تجاوز نبود.
پسرک می توانست به راحتی، همچون بسیاری از هم نسلانش، با دختری هم سن و سال دوست شود و پا به وادی تجربه های ممنوعه؛ یا البته دیگر نچندان ممنوعه بگذارد. اما به جای این راه، که سال هاست حتی در شهرستانهای دور هم سهل و ممتنع شد، راه تجاوز و قتل را برگزید.
اگر فرض بیمار روانی بودن او را کنار بگذاریم، در نهایت مجبوریم روزی با این سوال مواجه بشویم که چرا؟ چرا فردی آگاه از قانون ( در کشورهای مختلف سن آگاهی از قانون متفاوت است. برای مثال در انگلیس این سن ۱۲ سال است.) مرتکب جرائمی می شود که از مجازات آن آگاه است؟ حتی اگر قتل، مثله کردن و با اسید سوزاندن حاصل از ترس بعد از جنایت بوده باشد، تجاوز با انگیزه قبلی صورت گرفته است.
یا شاید ریشه را باید در تربیت سراسر ایدئولوژیک یافت. کودکانی که پیش از آشنایی با مفهوم «جنسیت» با واژه های محرم و نامحرم آشنا می شوند. تربیتی که می آموزد تنها رابطه بین یک زن و یک مرد، منحصر است به رابطه جنسی. معلم های پرورشی و دینی که به بهانه آموزش ذهن های کودکان ایرانی را در دوران بلوغ آشفته تر می کردند و منابری که تجاوز را حق زنانی می دانند که خارج از باید ها و نباید های دین در جامعه ظاهر می شوند. احتمالا این پسر در جریان مجازات قتل بوده، اما مگر تریبون های دین رسمی نبودند که بارها حکم دادند زنانی که مورد تجاوز قرار می گیرند، خود به دلیل داشتن ظاهر یا رفتاری تحریک برانگیز، مجرم هستند؟ مگر او و هم نسلانش ندیدند که امام جمعه اصفهان در چند منبر پیاپی طوری جامعه را تحریک کرد که منجر به اسید پاشی به صورت زنان بشود و هرگز هم شاهد عدم مجازات اسید پاشان نبود؟ پسرک اگر اهل مطالعه بوده باشد، حتما در جریان فتوای جنجالی مصباح یزدی و قتل های زنجیره ای کرمان هم بوده. بر اساس آموزش های رسمی این پسر مرتکب خطایی بزرگ نشده است. آنچه کرده، در باطن نعل به نعل تریبون رسمی کشور بوده است. تریبونیکه به پسر پیش از مرد شدن می آموزد لازم نیست غرایزشان را کنترل کنند و مجاز هستند به اطفای آن از هر راهی.
از روز قانونی شدن حجاب اجباری تا همین امروز که ستایش کشته شد، در غالب روایت و قصه و قانون چقدر به زنان در ظاهر آموزش دادند که برای در امان ماندن باید خود را بپوشانند و در عمل به مردان آموختند بدن زن تحریک کننده است و آنها ناتوانند در کنترل خود.
قاتل و مقتول، هر دو جدای از تربیت آشفته ایدئولوژیک، قربانی خشونت آشکار ایران شدند. خشونت بالذات نکوهیده است، اما خشونت رسمیاغوا می کند. طبق تحقیقاتی که یکی از انجمن های مبارزه با اعدام در آمریکا انجام داده بود، در ایالاتی از این کشور که هنوز حکم اعدام اجرا می شود، بعد از هر اعدام آمار خشونت در جامعه بالا می رود. با این حساب باید دید میزان خشونت در ایران را چطور می توان سنجید.
بعد از وقایع سال ۸۸ و خشونت عریانی که قدرت رسمی در کف خیابان ها اعمال کرد، در چندین مورد، مردم شاهد وقوع صحنه های خشونت بار در خیابان ها بودند؛ مانند درگیری منجر به قتل در میدان کاج. نکته جالب در این مورد واکنش مردم بود. مردمی که برخلاف سابقه فرهنگی شان به جای دخالت و فیصله دادن موضوع، به فیلم برداری از صحنه پرداختند. اجرای پیاپی حکم اعدام، آن هم در ملا عام، انتشار اخبار و تصاویر خشونت در عراق و سوریه و …. همه باعث پایین آمدن حساسیت جامعه نسبت به خشونت شده است. برای بسیاری از مردم ایران همچون جاهل های قدیم «خون حکم دوا گلی» را دارد. انقدر مورد خشونت های پنهان و آشکار قرار گرفته اند یا شاهد آن بودند که بازی با مرگ برایشان ترس ندارد.
سوار بر جو رسانه ایی که در حمایت از ستایش شکل گرفته است، این پسر احتمالا محکوم و خیلی زود؛ بعد از اینکه پا به ۱۸ سالگی گذاشت، اعدام خواهد شد. تا التیامی باشد برای دل خانواده ستایش که در خواست قصاص را از همین امروز مطرح کرده اند. اما حکم او هرچه باشد، جوابی برای این سوال نخواهد داشت چرا این راه؟