فلسفه تحلیلی، زمینه‌ها و گرایش‌های آن در گفت‌وگو با محمدمهدی مجاهدی

سجاد صداقت

داستان مصاحبه پرونده فلسفه تحلیلی فرهیختگان از ایران شروع و به هلند ختم شد. در شرایطی که برای این پرونده قصد داشتیم با یکی از اساتید داخل کشور مصاحبه کنیم اما او به دلیل مخالفت با کشاندن بحث‌های فلسفه به درون صفحه‌های روزنامه‌ها از آن سر باز زد. به صورت همزمان و با امید کمتری سؤالات را برای دکتر محمدمهدی مجاهدی فرستادم. دکتر مجاهدی با طبعی بلند و تواضعی بی‌نظیر در حالی که به شدت درگیر سفر و چند سخنرانی پی‌در‌پی بود به وعده خویش وفا کرد. پاسخ‌های او را هم‌اینک در ادامه خواهید خواند. فهم خاص این «استاد مدعو فلسفه سیاسی دانشگاه لیدن هلند» چنان در این گفت‌وگو مشخص است که حوزه فلسفه تحلیلی با همه پیچیدگی‌هایش را می‌توان به زبان ساده‌تری فهم کرد. گفت‌وگوی فرهیختگان با دکتر مجاهدی را از دست ندهید. 

 فلسفه تحلیلی به‌عنوان شاخه‌ای از علم فلسفه چه نسبتی با فلسفه دارد؟ به‌طور کلی تعریف آن چیست و آیا می‌توان به وجود آمدن آن را در تمایز با فلسفه قاره‌ای ارزیابی کرد؟

اجازه دهید بر سبیل مقدمه عرض کنم که اگر با نظر دقیق بنگریم، تفکیک دوگانه جریان‌های فکر فلسفی در مغرب‌زمین به فلسفه‌های تحلیلی (یا انگلو-امریکن) در برابر فلسفه‌های قاره‌ای را تفکیکی چندان معتبر و سودمند نخواهیم یافت. منظورم از سودمندی هم واجد بودن ارزش معرفت‌شناختی است؛ هم ارزش معرفتی و هم ارزش آموزشی. البته این مساله تنها نظر شخصی بنده نیست. چنان‌که مستحضرید، برخی فیلسوفان سرشناس و ویراستاران برخی از دایره‌المعارف‌ها و دیکشنری‌های معتبر فلسفی هم چندی است براساس همین تشخیص، ترجیح داده‌اند برخلاف گذشته مدخل‌های مستقلی را به دو اصطلاح «فلسفه تحلیلی» و «فلسفه قاره‌ای» اختصاص ندهند. برنامه‌های آموزش فلسفه هم در برخی دانشگاه‌های معتبر غربی تاکید سابق‌شان بر این تفکیک را کنار گذاشته‌اند. اگر در خلال این مصاحبه مجالی دست دهد، دلایل بی‌اعتباری و ناسودمندی این تفکیک را اجمالا عرض خواهم کرد.

اما تا آنجا که به پرسش حاضر برمی‌گردد، پاسخ این پرسش در درجه اول بستگی تام به معنا و مراد ما از وصف «تحلیلی» دارد. این وصف آشکارا به تحلیل فلسفی اشاره دارد. «تحلیل فلسفی» در تاریخ فلسفه غرب دست‌کم به پنج معنای اصلی و متمایز به‌کار رفته است. این پنج معنا هر چند از یکدیگر متمایزند، اما اگر فرصت باشد در ادامه گفت‌و‌گو توضیح خواهم داد که لزوما همگی مستقل از یکدیگر یا متضاد با یکدیگر نیستند. در حاشیه عرض کنم بررسی این پنج معنا فایده‌ای جانبی هم دارد چون نمونه‌ای بسیار جالب از تعامل میان دانش‌های غیرفلسفی با فلسفه (و در اینجا خصوصا تاثیر علوم تجربی و ریاضی بر اندیشه فلسفی) به دست می‌دهد.

۱- معنای اول تحلیل متاثر از مفهوم «تشریح» در علوم‌پزشکی است. تحلیل به این معنا یعنی «بند از بند یک مفهوم مرکب گشودن» یا «روندی» که طی آن بند از بند یک مفهوم مرکب گشوده می‌شود. کار تحلیل هم هویدا کردن «ساختار منطقی» است. این معنای تحلیل قرابتی آشکار با فن «تشریح» در عالم علوم‌پزشکی برای کشف و فهم آناتومی جانوران دارد و حاصل فهمی استعاری از آن است. تحلیل به این معنا را به همین مناسبت می‌توان «تحلیل ترکیب‌گشایانه» یا «تشریحی» (decompositional analysis) نامید. بنابراین، ترکیب‌گشایی، تشریح یا شرحه‌شرحه کردن یعنی تجزیه (یا روند تجزیه) پیکره مفاهیم مرکب به اندام‌ها و اجزایی ساده‌تر که آنها را تشکیل داده‌اند آن هم به‌منظور کشف آناتومی یا ساختار منطقی درونی آنها. گویی مفاهیم نیز مانند جانوران پیکره‌ای دارند که مرکب از اندام‌هایی است. مطابق این فهم استعاری، همان‌طور که فهم چگونگی زیست جانوران (ازجمله) منوط به فهم آناتومی آنهاست که از راه تشریح پیکره و اندام‌های آنها به دست می‌آید، فهم معنای مفاهیم نیز منوط به «تحلیل» مفاهیم مرکب به مفاهیم تشکیل‌دهنده‌شان و کشف ساختاری منطقی است که این اجزای سازنده را به یکدیگر متصل کرده و مفهومی مرکب را ایجاد کرده است. این معنای تحلیل شاید محسوس‌ترین و نخستین معنایی باشد که از این اصطلاح به ذهن متبادر می‌شود، اما البته نه معنای منحصر به فرد تحلیل است و نه دقیق‌ترین معنای آن، بلکه شاید ابتدایی‌ترین معنای تحلیل در تاریخ فلسفه باشد. دقت کنید در این معنا واحد تحلیل فلسفی، مفاهیم‌اند و هدف تحلیل هم تشریح ساختار منطقی درونی یک مفهوم مرکب یا همان آناتومی آن است.

۲- معنای دوم تحلیل فلسفی متاثر از استعاره‌ای از هندسه کلاسیک است که عبارت است از تحلیل رجعی (regressive analysis). تحلیل رجعی نزد حکیمان یونان باستان در اصل راهی برای حل یا انحلال مسائل هندسی بود. این راه بررسی مسائل از عالم هندسه به حوزه فکر فلسفی ایشان است. تحلیل رجعی نزد ایشان روشی بود برای بازگرداندن یا ارجاع هر مساله به مجموعه‌ای از اصول پایه (مثل اصول موضوعه و اکسیوم‌های هندسی) که براساس آن اصول می‌توان آن مساله را فهم و سپس حل یا منحل کرد. هم روش سقراطی تعیین مراد از اصطلاحات کلیدی و تعریف مفاهیم پایه، هم روش فرضیه‌ای افلاطون و هم روش ارسطو در انالوطیقا همگی متاثر از همین روش تحلیل هستند. روش تحلیل سقراطی یکی از مهم‌ترین منابع الهام‌بخش تحلیل مفاهیم است. این روش در دوران مدرن در برخی گرایش‌های فلسفه‌های موصوف به تحلیلی همان‌قدر رواج داشته که در برخی شعبه‌های فلسفه‌های به اصطلاح قاره‌ای. برای نمونه، اگر شما به کتاب هستی و زمان هایدگر نظر کنید، نشان برجسته‌ای از التزام هایدگر به این روش تحلیل را در بخش‌هایی از آن به‌وضوح می‌بینید.

۳- دیگر معنای تحلیل فلسفی باز هم متاثر از استعاره‌ای هندسی است، منتها این بار متاثر از هندسه تحلیلی دکارتی. در این معنا تاکید اصلی بر وجه تحویلی- ‌ترجمانی تحلیل است. این معنای تحلیل فلسفی را نخست منطق‌دان‌ها و ریاضیدان‌های فیلسوفی مانند گوتلوب فرگه و برتراند راسل و نیز جورج ادوارد مور در نیمه دوم قرن نوزدهم و نیمه نخست قرن بیستم در میان آوردند. تحلیل در آرای ایشان به معنای ترجمه منطقی است یعنی تحویل و ترجمه هر گزاره‌ای به گزاره‌ای در منطق محمولات؛ پیراسته از صنایع و تعقیدات ادبی و کژتابی‌های مادی و صوری. در این رویکرد تحلیلی، صورت‌بندی منطقی گزاره‌ها فاصله‌ای معنادار از فهم متعارف گزاره‌ها صرفا مطابق گرامر و دستور زبان می‌گیرد. همین فاصله است که تحویل و ترجمه منطقی را از کاوشی صرفا زبانی- ‌ادبی متمایز کرده و به کاوشی فلسفی نزدیک یا تبدیل می‌کند. ریشه فهم تحویلی- ‌ترجمانی از تحلیل فلسفی به هندسه تحلیلی خصوصا در آثار و آرای دکارت برمی‌گردد. در هندسه تحلیلی دکارت، مسائل و قضایای هندسی اول به مسائل و قضایای جبر و حساب که صوری‌اند، ترجمه و تحویل می‌شوند. آنچه بعدا فلسفه تحلیلی نامیده شد در آغاز بیشتر (اگر نگوییم صرفا و یک‌سره) به همین نحله تحویلی- ‌ترجمانی ناظر بود.

۴- معنای چهارم را می‌توان نزد نحله‌ای از نو‌کانتیان و پدیدارشناسان نیمه دوم قرن نوزدهم و نیمه نخست قرن بیستم سراغ گرفت. همچنین روان‌شناسی گشتالتی از همین معنای تحلیل فلسفی متاثر است. ارنست کاسیرر نیز متاثر از همین معنای تحلیل بود. یکی از نخستین کسانی که این فهم از تحلیل فلسفی را مطرح کرد، برنارد بولزانو (Bernard Bolzano)، منطق‌دان، کشیش، مدرس الهیات و ریاضیدان اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم بود. بولزانو منطق‌دان برجسته‌ای بود که صد سال پیش از تارسکی و کارنپ مفهوم و مساله «صدق منطقی» را مطرح و بررسی کرد. او با استفاده از روش ابداعی‌اش برای تحلیل گزاره‌ها موسوم به روش جانشینی ‌ایده‌ها (idea-variation) خللی منطقی را در اعتبار و کفایت تفکیک جاافتاده کانتی میان گزاره‌های ترکیبی و تحلیلی نشان داد و کوشید آن را از نو براساس همین روش ابداعی خودش بازسازی کند. تحلیل فلسفی نزد بولزانو و برخی نوکانتی‌های قرن نوزدهم در خدمت گشودن پیچیدگی‌هایی بود که در صورت‌بندی‌های مفهومی تجارب‌مان راه می‌یابد. این پیچیدگی‌ها در نظر ایشان نه مربوط به عناصر و مولفه‌های تشکیل‌دهنده مفاهیم و گزاره‌هاست (که با تجزیه و تشریح یک کل مرکب، حل‌و‌فصل شود) نه مانند مسائل هندسی، «تحلیلی» است (که با روش تحلیل رجعی یا با روش تحویل و ترجمه برطرف شود). این پیچیدگی‌ها ناظر بر لحظه‌های متغیر و گذرای یک پدیده و وجوه و ابعاد دگرگون‌شونده آن است. بنابراین، تحلیل به سه معنای پیش‌گفته در نظر ایشان جز طرد و رد این پیچیدگی‌ها نبود. به همین دلیل، چون این سه گونه تحلیل مشکل را به رسمیت نمی‌شناختند، صورت‌مساله را پاک می‌کردند و امکانی هم برای حل‌و‌فصل آن نداشتند.

۵- معنای پنجمی که می‌خواهم در اینجا ذکر کنم نیز مانند معنای چهارم متعلق به یک جریان فکری یکپارچه نیست، اما مهم‌ترین شعبه آن متاثر از شیمی تحلیلی قرن نوزدهم و بیستم است. رابین جورج کالینگوود از فیلسوفان ایده‌آلیست انگلیسی در نقد خود بر پوزیتیویست‌های منطقی (خصوصا به خاطر طرد متافیزیک از سوی ایشان) معنای جدیدی از تحلیل فلسفی را عرضه می‌کند. در معنایی که او برای تحلیل فلسفی پیشنهاد می‌کند، تحلیل متافیزیکی جست‌و‌جویی است برای کشف پیش‌فرض‌های مطلق (absolute presuppositions). مطابق ر‌أی او، این پیش‌فرض‌ها در واقع بنیاد‌های دائمی هر نوع فعالیت فکری در تاریخ اندیشه‌های علمی و فلسفی‌اند.

در مقابل این پنج گرایش به تحلیل فلسفی، فیلسوفان و مکتب‌های فلسفی دیگری قرار دارند که علی‌الاصول منتقد یا از اساس منکرِ تحلیل به همه معانی یادشده به‌عنوان روشی برای فلسفیدن هستند. تقریبا همه شاخه‌های ایده‌آلیسم و رمانتیسم در زمره این مخالفان می‌گنجند.

چنان‌که اشاره شد، در میان پنج معنای پیش‌گفته از تحلیل فلسفی، جریان‌هایی که کمابیش معنای سوم تحلیل را برگرفته‌اند و با جرح و تعدیل‌هایی به کار برده‌اند، به‌عنوان شعبه‌های اصلی فلسفه موصوف به تحلیلی (در برابر فلسفه به‌اصطلاح قاره‌ای) شناخته می‌شوند. در حالی که این امر مستلزم فروکاستن تنوع چندگانه تحلیل فلسفی به معنای سوم آن است. علاوه بر این، حتی در مقام تحلیل فلسفی به معنای سوم هم باید از تحلیل فلسفی به دو معنای اول و دوم بهره گرفت. افزون بر این، اگر در دو معنای چهارم و پنجم تحلیل فلسفی دقت شود، روشن است که این دو در عین حال که رویکردی تحلیلی به فلسفه دارند در صف مخالفان و منتقدان سه سنت نخست قرار می‌گیرند. به تعبیر دیگر، برخی جریان‌های فلسفی که معمولا متعلق به جریان‌های فلسفی موصوف به قاره‌ای هستند، تحلیلی‌اند. عکس این مطلب هم درست است. ایده‌آلیسم و رمانتیسم انگلیسی با اینکه درون سنت فلسفی انگلو-‌امریکن رشد و نمو کردند، به خانواده فلسفه‌های موسوم به تحلیلی تعلق ندارند و مطابق تقسیم‌بندی قاره‌ای‌- تحلیلی لابد باید آنها را قاره‌ای دانست. علاوه بر همه اینها، این تقسیم‌بندی قاره‌ای- ‌تحلیلی معلوم نیست با فیلسوفانی مانند کواین و سلارز از یک‌سو و با پاپر و دیگر خردگرایان نقاد از سوی دیگر چه می‌تواند بکند.

تقسیم‌بندی جریان‌های فلسفی به تحلیلی و قاره‌ای علاوه بر همه این مشکلات، از مشکلات واضح‌تری نیز رنج می‌برد. مثلا، اینکه دقیقا مشخص نیست که مقسم این تقسیم‌بندی چیست. یا اینکه معلوم نیست چرا یک قسم را با صفت جغرافیایی مشخص کرده‌اند؛ یعنی فلسفه قاره‌ای و قسم دیگر را با وصفی روشی یا محتوایی یعنی فلسفه تحلیلی. اگر به جای قاره‌ای و تحلیلی، تقسیم‌بندی را به شکل قاره‌ای و انگلو-امریکن بیان کنند، این اشکال تا حدودی رفع می‌شود اما اشکال بزرگ‌تری سر بر می‌آورد. اشکال بزرگ‌تر این است که گویی در این نامگذاری جدید مفروضی قومی-ملی درباره اندیشه فلسفی نهفته است، یعنی گویی اندیشه فلسفی تابع زبان یا جغرافیاست و می‌توان با اشاره به جغرافیای پیدایش اندیشه‌ها از محتوای آنها و تفاوت‌شان با اندیشه‌هایی که در جغرافیای دیگری پرورده شده‌اند، خبر داد. بگذریم از اینکه برخی از ناموران هر یک از این دو نحله فلسفی را باید برمبنای جغرافیای زبان و تولد و زندگی در جناح مقابل جای داد.

 برخی از صاحب‌نظران معتقدند در فلسفه تحلیلی درجه استدلال و توجیه از فلسفه‌های دیگر بالاتر است. از سوی دیگر به این مساله می‌پردازند که در حوزه فلسفه تحلیلی تجزیه و تحلیل و دوری از وجه خطابی و بلاغی به‌عنوان ویژگی‌های آن وجود دارد. با این تفاسیر فلسفه تحلیلی چه تفاوتی با علم و چه تفاوتی با فلسفه علم دارد؟

هر‌چند ارتباط مقدمه پرسش شما با خود پرسش برای من روشن نیست، ناگفته نماند که من رای فیلسوفان عقل‌گرای نقاد را در زمینه استدلال فلسفی صائب می‌دانم و معتقد‌م کار فلسفه «توجیه» (justification) نیست بلکه نقادی است و تفاوت میان این دو مانند تفاوت میان ایدئولوژی و علم است. اما اگر از مقدمه پرسش شما بگذریم، در مورد اصل پرسش‌تان دو نکته را به‌کوتاهی می‌گویم. تفاوت فلسفه (نه فقط فلسفه تحلیلی) با فلسفه علم در مرتبه آن است. فلسفه علم از سنخ معرفت فلسفی مرتبه-دومی (second order) است، در حالی که معرفت فلسفی لزوما مرتبه دومی نیست. معرفت مرتبه- دومی معرفتی است که موضوع کاوش آن خود از جنس معرفت باشد. معرفت فلسفی، معرفتی است که با روش کاوش فلسفی حاصل آمده باشد؛ خواه موضوع آن علم باشد یا دیگر مفاهیم کلی. بنابراین فلسفه علم با دو ویژگی تعریف می‌شود: روش فلسفی و موضوع آن، که احوال و شئون علم تجربی است. فلسفه اما با یک ویژگی تعریف می‌شود و آن روش کاوش فلسفی است. از این رو دامنه فلسفه علم مضیق‌تر از دامنه فلسفه است. بنابراین نسبت فلسفه به فلسفه علم همان نسبت عام و خاص مطلق است، یعنی دامنه کاوش دومی به‌طور کامل درون دامنه کاوش اولی می‌گنجد.

رابطه علم و فلسفه را هم با نظر به تفاوت روش‌های آنها باید فهم کرد. در کاوش‌های فلسفی روش پژوهش تحلیل منطقی و مفهومی است در حالی که روش در علم تجربی مشتمل بر انواع آزمون‌های تجربی است.

 آیا فلسفه تحلیلی گونه‌‌ای مکتب فلسفی است یا گونه‌ای روش تحقیق که آن را در هر موضوع تحقیق خواه در علم و خواه در فلسفه می‌توان به کار برد؟

به توضیحی که در پاسخ پرسش نخست گذشت، فلسفه تحلیلی که گرد مفهوم سوم از تحلیل فلسفی شکل گرفت برنامه‌ای پژوهشی بود که امروزه دیگر کمتر به همان شکل دنبال می‌شود. اما تحلیل فلسفی به چهار معنای دیگر گاهی تکنیک و روش است و گاهی رویکردی روش‌شناختی.

 به نظر شما ریشه‌های فلسفه تحلیلی را تا کجا می‌توان دنبال کرد؟ آیا ریشه اندیشه‌های تحلیلی را در فلسفه کانت (با توجه به اینکه او برای نخستین بار گزاره‌ها را به تحلیلی و ترکیبی تقسیم کرد) باید جست‌وجو کرد؟ یا آنکه این ریشه‌ها را باید دورتر برد و آن را در اندیشه‌های لایبنیتس و دکارت یا حتی دورتر در افلاطون و ارسطو دنبال کرد؟

پاسخ این پرسش با توجه به آنچه در ذیل پرسش اول آورده‌ام، روشن می‌شود. ریشه فلسفه تحلیلی به‌معنای خاصی که ناظر بر معنای سوم تحلیل فلسفی است، به لایبنیتس و دکارت برمی‌گردد. اما فلسفه‌های تحلیلی به نحو عام ریشه‌های عمیق‌تری دارند که می‌توان آنها را تا اندیشه‌های برخی فیلسوفان یونان باستان مانند سقراط، افلاطون و ارسطو دنبال کرد.

 پاره‌ای مفسران جریان‌های فکری معاصر را به دو جریان عمده تقسیم می‌کنند: یکی فلسفه انگلوساکسون و دیگری فلسفه اروپای قاره‌ای. پاره‌ای همچون هانس گلاک این تقسیم‌بندی را نادرست می‌دانند، آیا شما این تقسیم‌بندی را می‌پذیرید و اگر این تقسیم‌بندی نادرست است به نظر شما وجه ممیزه‌ای که فلسفه تحلیلی را از فلسفه اروپایی جدا می‌کند، چیست؟ آیا رابطه‌ای میان مخالفت با ایده‌آلیسم و رمانتیسیسم و موافقت با فلسفه تحلیلی وجود دارد؟

به این پرسش در ذیل پرسش اول پاسخ گفته‌ام. اما آنچه مایلم اینجا اضافه کنم این است که به نظر می‌رسد تقسیم‌بندی سود‌مندتری (هم از نظر معرفت‌شناختی و هم از نظر آموزشی) برای گونه‌شناسی اندیشه فلسفی وجود دارد. در این تقسیم‌بندی اندیشه‌های فلسفی را باید با ملاک مرکب «عقل‌گرایی و نقاد ‌بودن» در برابر «ناعقل‌گرایی و غیر‌نقاد‌‌بودن» از یکدیگر بازشناخت. ملاکی که از ترکیب عطفی نقاد‌ بودن و عقل‌گرایی به دست می‌آید فوایدی را که در تقسیم‌بندی تحلیلی‌- ‌قاره‌ای وجود دارد، تضمین می‌کند. افزون بر آن فواید دیگری را نیز دربر دارد و در مقابل از مشکلاتی که تقسیم‌بندی تحلیلی- قاره‌ای دارد، فارغ است. منظور من از این ملاک مرکب شکل ارتقا یافته‌ای از عقلانیت نقاد (critical rationalism) است که خصوصا در آرای دیوید میلر، شاگرد کارل پاپر و استاد کنونی دانشگاه واریک انگلستان، بیان شده است.

 فلسفه تحلیلی در جامعه علمی و فلسفی ایران چه جایگاهی دارد و آیا ما می‌توانیم از فیلسوف تحلیلی در ایران نام ببریم؟

اگر این پرسش را بخواهم با توجه به پاسخی که به پرسش پیشین شما دادم، جواب بدهم باید بگویم بله، خوشبختانه فلسفه تحلیلی خصوصا به معنایی که عقل‌گرایان نقاد از تحلیل فلسفی مراد می‌کنند، در کشور ما اقبال فراوانی یافته است. اما همزمان فلسفه‌های ضد‌تحلیلی (رمانتیک و ایده‌آلیست) و فلسفه‌های تحلیلی غیرنقاد یا غیررئالیستی هم در کشور ما وسیعا ترویج می‌شوند. پیش از انقلاب فلسفه تحلیلی و عقلانیت انتقادی در ایران تقریبا مهجور و ناشناخته بود. پس از انقلاب اسلامی، دکتر سروش در معرفی و ترویج فلسفه تحلیلی و عقلانیت نقاد در جامعه دانشگاهی ایران نقش مهمی داشت. نسبت به سه یا چهار دهه پیش از این، امروزه مدرسان، استادان و مترجمان نسبتا پرشماری به فلسفه تحلیلی و عقل‌گرایی نقاد اقبال نشان می‌دهند. در میان آنها در اینجا می‌توانم به دکتر علی پایا اشاره کنم که در معرفی فلسفه تحلیلی و رویکرد عقلانیت نقاد در سال‌های اخیر نقش مهمی ایفا کرده‌اند.

منبع: فرهیختگان

تلگرام
توییتر
فیس بوک
واتزاپ

یک پاسخ

  1. با سلام ،
    آیا بهتر نیست بجای تقسیم فلسفه به مسائل فلسفه به پردازیم و ببینیم که فلسفه چه مشکلاتی دارد و یا چه مشکلاتی را میخواهد حل کند ؟ به عنوان مثال فلاسفه آیا توانسته اند در طول تاریخ تاکنون تصور روشنی از مفاهیم نامتناهی ؛ بیکرانی و یا بینهایت ارائه دهند. به عنوان مثال آیا تاکنون توانسته اند به این حقیقت دست یابند که بینهایت نمی تواند دارای یک مرکزیت واحد و یگانه و منحصر به فرد باشد؟ پس از آگاه شدن به این حقیقت، آنگاه خواهند توانست که به کثرت پایان ناپذیر ماورایی دست یابند. به این معنا که نامتناهی ؛ بیکرانی و یا بینهایت خودرا به واحد های محدود و متناهی و مساوی تقسیم نموده است و از این طریق وجود جهان های موازی و بیشمار را به اثبات برسانند که چنین اثباتی از عهده علوم طبیعی و تجربی بر نمی آید. آیا به نظر شما این تحلیل از مفهوم بینهایت مفید تر نمی باشد تا کالبد شکافی آن به هفت حرف ؟ چرا بیکرانی تقسیم شده است ؟ برای اینکه نوسان نزول و صعود در چهار چوب ثابت و پایدار واحد های محدود و متناهی بتواند بطور کامل صورت پذیرد ، که در حالت بیکرانی امری مطلقا غیر ممکن خواهد بود. زیرا بینهایت هرگز قادر نخواهد بود بطول کامل در یک نقطه متمرکز شود و برای این کار به بینهایت زمان ها بتوان بینهایت نیاز خواهد داشت. لذا می توان بطور منطقی و عقلانی استدلال نمود که تقسیم بی نهایت به واحد های محدود و متناهی و برابر و همسان با آگاهی مطلق صورت گرفته است و هدف مند و معنا دار و نه بطور خود بخودی و تصادفی و اتفاقی. از این طریق وجود قدرت و دانش مطلق به اثبات میرسد. مکانیزم انقباض و انبساط کیهانی که منجر به وقوع قیامت ها و یا مه بانگ های متوالی یا پی در پی منجر می شوند، نشانه بارز و آشکار وجود داشتن یک طرح مطلق و صاحب آن که دارای قدرت و دانش و حکمت مطلق است، می باشد. اما این مطلق گرایی با مطلق گرایی دینی یکی نیست. به قول مولانا :
    تا نگردی او ندانی اش تمام / خواه آن انوار باشد خواه ظُلام
    فلسفه میتواند دوباره مفاهیم زمان و مکان مطلق زکریای رازی و نیوتون را زنده کند. یعنی مکان بیکران و بی پایان را به مکان های محدود و متناهی و مساوی با محیط های مطلقا مسدود و نفوذ ناپذیر تقسیم کند. طوریکه روان افلاطون و روح ادیان ابراهیمی و جان شاعران و عرفان فارسی زبان نتوانند از محیط آن عبور کنند و وارد عالم ایده ها و یا عالم برزخ و یا جهان باقی شوند. هرکدام از جهان های موازی و بیشمار سرای جاودانه ما انسانها و موجودات زنده و غیر زنده دیگر می باشند. حالت بهشتی هستی در همین چهار چوب های جهانی به حالت فعلی رسیده است و در همین چهار چوبها دوباره به حالت اولیه بهشتی باز خواهد گشت. مبداء و معاد؛ اول و آخر روی هم قرار دارند و هرگز از هم جدا نبوده و نمی باشند و نخواهند بود. فلاسفه در طول تاریخ تاکنون نتوانسته اند که مفهوم خدا را از انحصارات دین و مذهب رها نمایند. مشکل و مسئله اصلی فلسفه همین می بوده و می باشد. تا زمانیکه نتوانند مفهوم خدا را از دست دین و مذهب نجات دهند، هرگز قادر نخواهند بود که به حقیقت نهائی دست یابند.

دیدگاه‌ها بسته‌اند.

در تحلیل سیاسی و روانشناختی دیکتاتوری، مسئله مقصر دانستن پذیرفتگان دیکتاتوری به عنوان افرادی که در بقای آن نقش دارند، بسیار چالش‌برانگیز است. آیا می‌توان پذیرفت که کسانی که به دلایل مختلف به نظام دیکتاتوری

ادامه »

امروز یکم نوامبر، روز جهانی وگن است؛ این روز، یادبودِ تمام دردمندی‌ها و خودآگاهی‌هایی است که انسان‌هایی عاشق، اندیشمند و بیزار از خشونت و

ادامه »

  در حالی‌که با نفس‌های حبس‌شده در سینه منتظر حمله نظامی اسرائیل به کشور‌مان هستیم، به نگارش این یاداشت کوتاه

ادامه »