حکایت آشنایی من با دخترک از همین ترانه آغاز شد:
«غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد
و سفرهای که تهی بود، بسته خواهد شد»
سالیانی بود که با این سروده زیبای شاعر افغانی، حشر و نشری داشتم. با آن «حال» میکردم شاید هم «ضدِّحال». بارها اتفاق افتاده بود که در خلوت و در تنهاییهایم و در پیادهرَویهای شبانهام، قدمزنان این ترانه را با خود زمزمه میکردم. شاید به دلیل چشیدن طعم هجرت و تلخی غربت، یک جوری با این ترانه همذاتپنداری میکردم و سبُک میشدم.
سالیانی پیش که آخرین میزم را تحویل میدادم (در حقیقت تحویل میگرفتند)، در واپسین روزها، این شعر را تایپ کرده و پشت سرم بر دیوار نصب کرده و بر ذیلش افزوده بودم «رفتن فرشتیان و آمدن … مبارک باد». این اطلاعیه، اسباب توجه و کنجکاوی دوستان شده بود. یک جوری مثلا تودیع بود و خداحافظی و شاید هم ابراز این که هیچوقت سواره نبودهام! از اولش هم سوار نشده بودم! پیاده آمده بودم و پیاده میخواستم بروم!
با دخترک از همین ترانه آشنا شدم، ولی هنوز نمیشناختمش! «غریبه آشنای من» بود یا شاید هم که «آشنای غریبه من»!
هر زمانی که این ترانه را گوش میکردم، دخترک این روایت، یک جوری طنازی میکرد، از آن طنازیهای معصومانه که ویژهگی دخترکان همه سرزمینهاست. هر موقعی که نگاه حسرتآمیز دخترکی را به عروسک دخترکی دیگری میدیدم، در چشمهای دخترکی که حسرت عروسک داشت خیره میشدم تا دخترک حکایت را جستوجو کنم. رنگ چشمهایش را به یاد نداشتم، ولی بعضی از این دخترکان افغانی چشمهای قشنگی دارند که نمیدانم چه رنگی است، ولی زیباست. این را وقتی متوجه شدم که در جستوجوی دخترک حکایت، ناخودآگاه نگاهی کنجکاوانه به چشمان زیبای دخترکها میانداختم، به دنبال دخترک حکایت بودم. این چشمها هم خود حکایتی دارد ناگفتنی!
دخترک این حکایت، خودش شده بود شاه بیت این روایت. یک جوری، همسفر هجرتها شده بود و همنشین غربتها.
هنوز دنبالش میگشتم. تا که این روزها تصویرش را دیدم. اولش خواستم ردّ شوم. یکی بود مثل دیگران، ولی خیرهتر که شدم احساس کردم آشناست. خودش بود. با همان طنازیهای معصومانهاش در برابر دوربینهای عکاسی، دستها را باز کرده بود و فریاد شادی سر داده بود. از ژستهایی که در برابر دوربین عکاسی گرفته بود شناختمش. خودش بود که فریاد میزد:
منم منم همان غریبه که قلک نداشت
منم منم همان کودکی که عروسک نداشت
منم تمام افق را به رنج گردیده،
منم که هر که مرا دیده، در گذر دیده
باورم نمیشد که پس از سالها دخترک را پیدا کرده باشم. تردید داشتم. دنبال نشانههای بیشتری میگشتم. در اخبار خواندم که پدر دخترک، کارگر ساختمانی بوده است. دخترک نشانه داد:
«منم که نانی اگر داشتم، از آجر بود
و سفرهام ـ که نبود ـ از گرسنگی پر بود
به هرچه آینه، تصویری از شکست من است
به سنگ سنگ بناها، نشان دست من است»
دخترک رها نمیکرد. می خواست آنقدر نشانه بدهد که مطمئن شود شناختهامش. ولی نشانههایش تلخ بود و سهمناک. نشان از رفتن میداد. باز رفتن و کوچ، «رفتن در رفتن»، «کوچ در کوچ»:
«شکسته میگذرم امشب از کنار شما
و شرمسارم از الطاف بیشمار شما
من از سکوت شب سردتان خبر دارم
شهید دادهام، از دردتان خبر دارم»
هنوز تردید داشتم که خودش است همان دخترک، دخترک منتظر عروسک؟
باز نشانه داد. نشانههایی وحشتناک که حکایت از عمق فاجعه میکرد:
«تو هم بهسان من از یک ستاره سر دیدی
پدر ندیدی و خاکستر پدر دیدی
تویی که کوچه غربت سپردهای با من
و نعش سوخته بر شانه بردهای با من»
و «نعش سوخته»! مرا به یاد قربانی دوم حادثه انداخت. آن که سوخت و آن که سوزاند. همان جوانک متهم که بیچاره خودش هم قربانی دیگری است. قربانی جامعهای که اخلاق در آن فرو پاشیده است.
* * *
جوانک نگونبخت، همان ساعات اول اعدام شد. دردناکی حادثه و غلیان عاطفه او را اعدام کرد؛ اگر چه هنوز نفسی میکشد. همو که خود نیز قربانی است، اگر چه بیتردید متهم به جنایتکاری است. ساده و آسان است که در غلیان عواطف، جوانک را پیشاپیش مجازات و خود را تبرئه کرده و یا نهایتا مسوولیت را بر دوش دولت و حکومت انداخت. اما نقش جامعه و الگوهای جامعه را نبایستی فراموش کرد. جامعهای که رفرانسهای اخلاقی آن به جای آن که مدل و اسوه باشند و الگوی فضیلت، در مسابقه «تکاثر» و در افزونخواهی در سکس و ثروت و قدرت، خود شرکتکنندگان و مدالگیران نامآوری شدهاند؛ ولی آن جوانک، پیشاپیش محکوم و مجازات شده است.
در این غلیان عاطفه، آنچه در این فضاهای سهمگین، کمتر کسی به دنبال ریشهیابی این نکته است که این نوجوان بدبخت و نگونکام، در سن هفده سالگی ـ که به مقتضای سنّ جوانیاش که دوران حقجویی و عدالتطلبی صادقانه است، میتوانست فرشتهای باشد از نیکیها و نیکوکاریها ـ چرا و چگونه دیوسیرت شد؟ سهم ما و جامعه ما در این فاجعه چیست؟ سهم الگوهای رفرانس جوانان از دانشگاهیان و روحانیت تا وکلا و پزشکان، از هنرمندان تا مشهوران و نامداران؟ و مسوولیت ما و تک تک ما؟ و راه پیشگیری از فروپاشی اخلاقی؟
اگر سنگینی فضا اجازه بدهد و چون نیک بنگریم، در تیرهای رها شده از این کمان، نشانههایی از خویشتن خویش خواهیم دید. مگر نه این است که هر دوی اینان فرزندان ما بودهاند؟ هابیل و قابیل ما بودهاند. آن دخترک ستمدیده میتوانست دختر هر کدام از ما باشد، همچنانکه آن جوانک ستمگر میتوانست فرزند هرکدام از ما باشد.
و ما اینک به سوگ هابیل و قابیلهامان نشستهایم. هنوز از سیهپوشی سوگ هابیل به در نیامده، عزادار قابیل میشویم. در شأن حکایت طایفه ما، نزول آیه و سوره کارساز نیست. صفحه حوادث روزنامههامان نیز پُر شده است. ضمیمه لازم دارد تا حکایت تلخ فروپاشی فرزندان آدم را روایت کند. از ورامین تمام نکرده، باید به نیریز برویم. از ستایش این هابیل به ستایش هابیل دیگر. از کفن این قابیل به دفن قابیل دیگر.
اما این یکی درد ما را افزون میکند؛ زیرا احساس میکنیم، یک بدهی تاریخی به أفغانها داریم و حمایت از حقوق آنان. به رگ مهماننوازیمان بر میخورد، هرچند این حکایتها ربطی با افغان بودن و ایرانی بودن ندارد. جاها میتوانست جابهجا شود و میتوانستند هر دو از یک ریشه باشند که در واقع همینگونه است؛ دو فرزند زمیناند.
فعلا طنازی آن دخترک معصوم و عمق فاجعه و سهمگینی جنایت، نمیگذارد که به بدبختی آن جوانک متهم بیاندیشم.
* * *
دخترک اصرار داشت که باورش کنم. سوگند خورد به امام و نمیدانم به کدام امام!؟
«تمام آنچه ندارم، نهاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
به این امام قسم، چیز دیگری نبرم
به جز غبار حرم، چیز دیگری نبرم»
خودش بود. قناعت طبعش نیازی به قسم خوردن نداشت، باورش کردم. خودش بود …
در رفتناش نیازی نبود به بدرقه با قرآن و در سوگاش نیازی نبود به ختم با قرآن.
به جای آیه «بایّ ذنب قتلت» همین ترانه را گوش میکنم. دوباره و صدباره گوش میکنم در بدرقه آخرین کوچ آن دخترک همیشه خانه به دوش:
«همان غریبه که قلک نداشت، خواهد رفت
همان کودکی که عروسک نداشت، خواهد رفت
منم تمام افق را به رنج گردیده،
منم که هر که مرا دیده، در گذر دیده …»
* شعرها از مثنوی بازگشت، از شاعر معاصر افغان ساکن مشهد، محمدکاظم کاظمی، منتشر شده در فروردین ۱۳۷۰. نسخههای مختلف این شعر به وسیله خوانندگان ایرانی یا افغان، آواز سرداده شده است، لهجه افغانی، شنونده را به متن نزدیکتر میکند مثل آواز اسد بدیع.
یک پاسخ
افغان گسست از ایران
هر دو به دست دیوان
صله رحم بریده است
مرگ کرده شان اسیران
صلادهی نمانده است
از سلال اصیلان
این ملل بی امت
ممالکند چون گوران
دیدگاهها بستهاند.