سهشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۲ بعد از هفت سال و نه ماه و هشت روز با بلیتی یکطرفه از لندن به تهران برگشتم تا زندگیام را در ایران ادامه دهم. از آن روز خیلیها از من پرسیدهاند چرا این کار را کردی، بهخصوص که هیچ مشکل مالی یا قانونی برای ادامه زندگی در انگلستان نداشتم و از طرف دیگر با توجه به شغل سابقم احتمال زیادی داشت که پس از بازگشت به ایران تعقیب قضایی شوم (که در نهایت هم شدم). این یادداشت تلاشی است برای توضیح این تصمیم؛ تصمیمی که طی این حدود پنجسالونیم لحظهای هم از آن پشیمان نشدهام. اول از همه این نکته احتمالاً بدیهی را بیان کنم که این نوشته یادداشتی است بیانگر تجربه یک نفر و قرار نیست با آوردن آمار یا استدلال درباره مهاجرت و بازگشت به ایران نظر دهد. البته این یادداشت را به این امید نوشتهام که شاید بخشهایی از تجریباتم با تجریبات دیگرانی شبیه باشد و در فهم وضعیتشان و احیاناً تصمیمگیری درباره آیندهشان به آنها کمک کند.
زمانی که از ایران رفتم، شاید برخلاف خیلیها، از شرایط زندگیام در کشور راضی بودم و مشکل خاصی نداشتم. قصد مهاجرت هم نداشتم. اما موقعیت کاری خیلی خوبی در انگلستان پیش آمد و من هم بعد از یک سال ایندست و آندست کردن فکر کردم بد نیست دو سالی بروم و در کنار کار، درس هم بخوانم و به ایران برگردم. از روزی هم که رفتم مطمئن بودم بعد از دو سال برمیگردم. وقتی دو سال تمام شد، و در حالی که حتی به صاحبخانهام گفته بودم تا یکی دو ماه دیگر خانه را خالی میکنم و به ایران میروم و دنبال مستأجر جدید باشد، وقایع بعد از انتخابات ۸۸ اتفاق افتاد و به دلایلی که تصور میکنم برای همه خوانندگان روشن باشد، در برگشتن مرددم کرد. بهویژه که دوستانی که از بازداشت آزاد میشدند پیغام میدادند که به فلانی بگویید اگر برگردد استقبال خیلی خوبی ازش نمیشود. در هر صورت تصمیم گرفتم صبر کنم تا آن شرایط ملتهب کمی آرام شود، که نشد و مدام ملتهبتر هم شد. حدود چهارسالونیم بعد از آن هم ماندم و درنهایت بعد از انتخابات ریاستجمهوری سال ۹۲ احساس کردم احتمال و میزان برخورد در شرف بازگشت بهحدی است که دیگر لازم نیست سختی زندگی در بیرون از کشورم را تحمل کنم.
در واقع سؤال اصلی که این یادداشت باید پاسخش را بدهد این است که مگر زندگی در بیرون از کشور چه سختی تحملناپذیری داشت؟ مگر این همه آدم از کشورشان مهاجرت نمیکنند و درمجموع راضی از شرایط جدیدشان ساکن کشور دیگری نمیشوند؟
اگر بخواهم کل دلایلم را در یک کلمه خلاصه کنم، این است: احساس تعلق. برای من، زندگی در جایی که به آن احساس تعلق ندارم، بیروح است و سرد و غمگین و حتی تاحدودی خالی از معنا، و خوب یا بد من به جایی جز ایران احساس تعلق ندارم و تجربه نزدیک هفت سال زندگی در خارج از کشور هم نشانم داد که توان (یا شاید انگیزه) ندارم که این ویژگیام را تغییر دهم. احساس تعلق برای من در این معنی میشود که به اتفاقات جامعهای که در آن زندگی میکنم حساس باشم، خوب و بدش برایم تفاوت داشته باشد، انگیزه داشته باشم که برای بهترشدنش تلاش کنم، و همه این حسها و انگیزهها در ایران برایم بسیار پررنگتر است تا در هر کشور دیگر. در ایران اگر ببینم کسی آشغالش را از پنجره ماشین بیرون میاندازد ناراحت میشوم و اگر رانندهای قانون را رعایت کند خوشحال، در بیرون ایران این حس را نداشتم. نمیگویم برایم علیالسویه بود ولی واقعاً قابل مقایسه نبود.
اما این احساس تعلق از کجا میآید؟ برای من شاید از اینجا که همه اجدادم در این کشور زندگی کردهاند و دو نسل پیش از من در این شهر. شاید از اینکه با احتساب همکلاسیها و همدانشگاهیها و همسایهها و همکاران و فامیل و کسبه محل و … در ایران هزاران نفر را شخصاً میشناسم و در لندن فوقش چندصد نفر (و در هر شهر دیگری در دنیا کمتر از این). شاید از اینجا که من در طول بیستوشش سالی که، پیش از رفتن از ایران، در تهران زندگی کردم بارها و بارها و بارها از خیابانها و کوچههای مختلفی گذشتم، از کنار خانهها و ساختمانها و مغازههای رد شدم و به بعضیشان پا گذاشتم و همه اینه اشد بخشی از وجود من. تا وقتی از ایران نرفته بودم نمیدانستم حضور این فضاها در روح من چقدر پررنگ است و بیاغراق من بیش از آنکه دلتنگ آدمها شوم دلتنگ فضاها میشدم؛ شاید چون بیشتر آدمها را بالاخره میشد جایی دید (خدا استانبول را حفظ کند). شاید اگر ۲۶ سال در لندن میماندم این حس را به این شهر هم پیدا میکردم، شاید هم نه. شاید آنچه در کودکی در روح ما هک شده قدرت بیشتری دارد. نمیدانم .در هر صورت من یکی حاضر به چنین قماری نبودم.
میدانم خیلیها نگاه جهانیتری دارند و برایشان کمک به کودکان سوریه و سودان یا تلاش برای بهترکردن وضع خیابانخوابهای لندن و نیویورک و سانفرانسیسکو فرقی با کمک به کودکان کار تهران یا زنان محروم فلان منطقه دورافتاده ایران ندارد. احتمالا در پیشگاه کائنات هم همه اینها ارج مشابهی دارند. اما برای من اینطور نبود و هفت سال زندگی خارج از ایران هم چیزی را تغییر نداد. وقتی هر روز و هر ساعت و هر دقیقه خبرهای ایران را دنبال میکنی، وقتی در ایران زلزله میآید به هولوولا میافتی که کاری بکنی و کمکی جمع کنی، با هر خبر خوب یا بدی از ایران حالت عوض میشود، به این نتیجه میرسی که جای درستی زندگی نمیکنی (که البته من از اول این را میدانستم و منتظر فرصت بودم).
این از دلیل شخصی اصلی من. نکته دیگری هم هست که شاید مطلوبتر بودن زندگی در ایران برای من را توضیح دهد. فرد مهاجر عموماً خیلی از مزایایی را که سالها در جامعه خودش جمع کرده در جامعه جدید از دست میدهد و باید از اول برای خود موقعیت اجتماعی، اقتصادی و … ایجاد کند و در خیلی از موارد، به دلایل مختلف، راه برای ایجاد این موقعیتهای جدید بسته است. به نظر من لندن درمجموع شهر بهتری از تهران است، اما برای چه کسی؟ برای جوانی که در این شهر به دنیا آمده، مدرسه رفته، کل فامیلش آنجا هستند و نسلاندرنسل کلی روابط اجتماعی دارد، نه الزاماً برای کسی که در سنین بالا به این شهر مهاجرت میکند یا حتی کسی که متولد این شهر است اما جز پدرومادر و چند آشنای دیگر روابطی در این شهر ندارد. نقش «روابط» در پیشرفت در کشورهای غربی بیش از آن چیزی است که اغلب مردم در ایران فکر میکنند، دستکم از تصوری که من داشتم خیلی بیشتر بود.
اما سؤال دیگری هم هست که در این پنج سال بارها و بارها از من پرسیدهاند: از برگشتنت راضی هستی؟ نمیخواهی دوباره بروی خارج زندگی کنی؟ ابتدای مطلب گذرا گفتم و اینجا با تفیصل و تأکید بیشتر میگویم که در این پنج سال و چند ماه بیاغراق حتی یک لحظه هم نبوده که فکر کنم تصمیم اشتباهی گرفتهام یا کاش برنگشته بودم (حتی در سختترین لحظاتی که چند روز به هیچکس دسترسی نداشتم). منکر سختیهای زندگی در ایران نیستم؛ محدودیتهای شدید سیاسی و اجتماعی و اوضاع نابسامان اقتصادی. از پیامدهای این اوضاع هم بینصیب نبودهام؛ من هم مزدبگیرم و اجارهنشین. اما شادی من در این چند سال قابل مقایسه با چند سال زندگی در خارج از کشور نیست. منبع اصلی این شادی هم مردم اطرافم هستند؛ مردمی که الزاماً نمیشناسمشان ولی حس میکنم اینکه در کنار هم در یک محدوده جغرافیایی زندگی کنیم و هر از چندی همدیگر را ببینیم و چشممان توی چشم هم بیفتد، هم حال هردومان را بهتر میکند و هم امید و انگیزهمان را برای ساختن و بهترکردن دنیایی که در آن زندگی میکنیم. که من باور دارم دنیای بهتری ممکن است.
منبع: حق ملت
4 پاسخ
آنچه را گفتید نهایت حقیقتی است عریان. دو سال و نیم است مقیم کالیفرنیا هستم و دارای گرین کارت و تمام مزایای یک مهاجرت قانونی. ولی بخدا قسم روی خوشی را ندیده ام. آنچه از غرب و مهاجرت شنیده بودم سرابی بیش نبود . اینجا با همه چیز بیگانه ای و هرگز خودی نمیشوی. ارزش دلتنگی و فراق را ندارد.
علی هستم و۳۷ سال سن دارم . ۲۲ سال در کانادا زندگی کردم. همسر و فرزندانم کانادایی هستند. حدود یک ماه است که به ایران آماده ام و احساس میکنم با تمام مشکلاتی که در ایران وجود دارد نمیتوانم در هیچ کشوری به جز ایران ادامه زندگی دهم به دلایلی که شما در متن بالا به آن اشاره کردید. دوستان و اطرافیان فکر میکنندکه دیوانه شده ام ولی آنها درد دوری از وطن را تجربه نکردند که درد مرا بفهمند.
علق همان علقه است
خدا این در سفته است
ذاتم نباشد یک زالوی
یا که خون بسته است
هم مکان و هم زمان
بهر دو جان بسته است
جهان وطن که لاف زد
پرت وپلا گفته است
ترک وطن هر که کرد
بسی حسرت خورده است
شادی و رضایت! چیزی که همه دنبالش هستیم. چگونه بدست می آید؟ چگونه تعریف میشود/ ریشه اش کجاست؟
آیا جغرافیاست یا تاریخ؟ زبان است یا فرهنگ؟ دین است یا ملیت؟ عدالت است یا آزادی؟ سنت است یا تجدد و مدرنیسم؟ و چند دوگانه ی دیگر؟ براستی ما نیاز به گفتگو و کنکاش داریم. آیا ریشه اش در اب و خاک و خون است؟ در داشتن دی ان ای، DNA مشترک است؟ چقدر تا بحال روی این مطلب کار علمی و یا تحقیق میدانی شده؟
در عین حال شرح احوال و گزارشی جالب و دوست داشتنی بود. گاهی لازم است با خود صادق باشیم. و نیز با هم همدلی کنیم. اینطوری شاید بهتر با خودمان و مسائلمان کنار بیائیم.
تا بعد!
دیدگاهها بستهاند.