دربارۀ نظریۀ تعبیر ریشهای دونالد دیویدسون(۱)
در این یادداشت و یادداشت بعدی چگونگی دستیابی یک فرد(به عنوان مفسّر) به معنای سخنان و محتوای باورهای فرد مقابل(به عنوان گوینده) از طریق حقایق مصداقی، محور بحث خواهد بود. به این منظور، دونالد دیویدسون[۲](۱۹۱۷-۲۰۰۳)، فیلسوف تحلیلی معاصر، در پی آن است تا صورت و محتوای نظریهای دربارۀ معنا را ارائه کند. او صورتِ چنین نظریهای را از نظریۀ معروف آلفرد تارسکی[۳] وام میگیرد و محتوای آن را از طریق یک نظریۀ تعبیر[۴] فراهم میآورد. چنین نظریۀ تعبیری در دستگاه فلسفی دیویدسون تعبیر ریشه ای[۵] نام دارد.
از منظر تاریخی، تعبیر ریشهای بر مبنای فرضیههای روششناختی کوآین[۶] درباره نظریه معنا شکل میگیرد. بر اساس دیدگاه کوآین، نظریه معنا به طور غیر تقلیلی[۷]، رفتارگرایانه است. در حقیقت، کوآین معتقد است که معنای زبانی و محتوای باورهای ما توسط رفتارهای قابل مشاهده تعیین میشوند.[۸] این بدین معناست که مطابق با رویکرد کوآین، نظریه معنا مصداقی است و نه معنایی. در واقع، کوآین با جدی گرفتن ویژگی اجتماعی معنا، درک معنا را بر یک مبنای کاملاً مشاهدتی قرار می دهد. در چنین رویکردی، درکی پیشینی از معنای هریک از گفتههای گوینده مسلّم فرض نمیشود و تمامی معنا بر مبنای معرفتِ تجربی ناشی از روابطِ مصداقی، میانِ گویندگان زبان و سخنانشان، کشف میشود.[۹] دیویدسون نیز همانندکوآین، رویکردی رفتارگرایانه یا سوم شخص را نسبت به معنا میپذیرد.[۱۰]
نظریه تعبیر ریشهای در شرایطی مورد بررسی قرار خواهد گرفت که هیچ یک از دو فرد مورد نظر با زبان یکدیگر آشنایی ندارند. به عبارت دیگر، تعبیر ریشهای از نقطه صفر و بدون آشنایی با زبان مورد نظر آغاز میشود؛ به این معنا که در این تعبیر نمیتوان به گویندگانِ دو زبانه یا فرهنگنامه رجوع کرد و چنین تعبیری مقدم بر چنین منابعی است. برای مثال فرض کنید یک زبان شناس وارد قبیلهای میشود که نخستین برخورد او با افراد آن قبیله است و نه او هیچ آشناییای با زبان افراد آن قبیله دارد و نه افراد قبیله زبانِ آن زبان شناس را میفهمند. همچنین در این قبیله افراد دو زبانه و یا فرهنگنامهای وجود ندارد. در حقیقت، افراد این قبیله که همان مخاطبانِ زبان شناس هستند، برای زبان شناس به عنوان یک عامل[۱۱] در نظرگرفته میشوند، به طوری که او باید تنها بر اساس تعبیر اطلاعات خامی که از رفتار مشاهدهپذیر آنها به او میرسد، زبان و گفتار آنها را بفهمد و تعبیرکند. بنابراین، در تعبیر ریشهای فرد مفسّر به نمونههای تفسیر شده صادق که از پیش موجود باشند، به عنوان شاهد، دسترسی ندارد. دیویدسون معتقد است که در چنین شرایطی تنها زمانی مفاهمه میان فرد زبانشناس و افراد قبیله امکانپذیر خواهد بود که دو طرف، یکدیگر را قابل تعبیر بیابند.
در مجموع، در دستگاه فلسفی دیویدسون تعبیر ریشهای توصیف این روند است که چگونه یک فرد میتواند از طریق حقایقی مصداقی به حقایقی معنایی دست یابد. به منظور توضیح این روند در این نوشتار، مقالۀ معروف دیویدسون با عنوان “تعبیر ریشهای”[۱۲] مورد بررسی قرار خواهد گرفت. با توجه به اینکه نظریه تعبیر ریشهای دیویدسون از نظریه صدق تارسکی به طور معکوس استفاده میکند، در یادداشت قبلی نویسنده توضیحات مفصلی درباره نظریه صدق تارسکی ارائه شد.[۱۳] در یادداشت مذکور بیان شد که شرطی حداقلی برای نظریه صدق تارسکی آن است که مطابق با این نظریه برای هرجمله S از زبان موضوعی، امکان استنتاج قضایایی در قالب “S صادق است اگر و تنها اگر P” فراهم شود. دیویدسون در مقالۀ معروف تعبیر ریشهای خود، به دفاع از این ادعا می پردازد که یک نظریه صدق (که به منظور بهکارگیری در زبان طبیعی اصلاح شده است) میتواند به عنوان یک نظریه تفسیر مناسب به کار برده شود. دفاع او از این ادعا، پاسخ به سه سؤال ذیل را دربر میگیرد:
- آیا این فکر معقول و منطقی است که نظریه صدق تارسکی را می توان برای یک زبان طبیعی بهکار برد؟
- آیا می توان گفت چنین نظریهای(نظریه صدق مورد نظر) بر مبنای شواهد موجه، موجود و برای مفسری که هیچ معرفت پیشینی از یک زبان قابل تفسیر ندارد، صادق است؟
- اگر صحّت نظریه مورد بحث ثابت شود، آیا تفسیر سخنان گویندگان آن زبان ممکن خواهد بود؟
با بررسی اجمالی سؤالات فوق می توان گفت که سؤال اول به بررسی این فرضیه میپردازد که آیا یک نظریه صدق اصلا میتواند برای یک زبان طبیعی بهکار رود یا نه و سؤالات دوم و سوم به این مسأله می پردازند که آیا یک نظریه صدق میتواند مطالباتی را که ما از یک نظریه تفسیر انتظار داریم، برآورده سازد؟[۱۴]
دیویدسون به منظور پاسخگویی به سؤال اول از یک سو به محدودیتهایی میپردازد که پایبندیِ نظریه صدق تارسکی به قرارداد T، برای این نظریه ایجاد میکند. همانطور که در یادداشت پیشین اشاره شد[۱۵] مطابق با نظر تارسکی، راهِ آزمودن یک نظریه صدق، برای اینکه ببینیم آیا آن نظریه از لحاظ مادی دارای کفایت است یا نه، این است که آن نظریه بتواند تمامی جملات زبان مورد نظر را در قالب “طرح T” نتیجه دهد. ظاهراً انجام این آزمون بدون اختصاص دادن یک صورت متعارف و معین به جملات زبان مورد نظر(صورت منطقی “طرح T”) و توسل به مفهوم رابطۀ اشباع شدگی، امکان پذیر نیست. بنابراین، به نظر می رسد داشتن چنین انتظاری از یک نظریه صدق که بتواند تمامی جملات را در قالب “طرح T” در برگیرد، محدودیتهای قابل ملاحظهای را بر آن نظریه اعمال میکند. درنتیجه، تا کنون هیچ روشِ عموماً پذیرفته شدهای که بتواند در محدودیت ذکر شده، به انبوهی از مسائل زبان همچون گرایشهای گزارهای[۱۶] مثل “علی باور دارد که زمین گرد است”، افعال وجهی[۱۷] مثل “باید”، عبارات علّی عمومی[۱۸] مثل “فلزات بر اثر حرارت منبسط می شوند”، شرطی های خلاف واقع[۱۹] مثل “اگر امروز صبح هوا آفتابی بود، من به کوه می رفتم”، صفتهای اسنادی[۲۰] مثل “بزرگ”، کمیتنماهایی مانند “ترین” بپردازد، شناخته نشده است.[۲۱]
از سوی دیگر دیویدسون به پیشرفتهای موجود در این زمینه اشاره میکند[۲۲] و معتقد است که پروژه به کارگیری یک نظریه صدق در یک زبان طبیعی، در عمل به طور تمام و کمال و به طور تقریباً مطمئن، به دو مرحله تقسیم میشود: مرحله اول، به تعریف صدق اختصاص دارد. او اشاره می کند که این تعریف نه برای کل زبان بلکه برای آن بخشی از زبان تعیین میشود که به طور مشخص انتخاب شده است. از نظر او این بخش اگر چه از نظر دستوری دقیق نیست، اما حاوی تعداد نامتناهی از جملاتی است که توان بیانی کل زبان را در بردارد. در مرحله دوم، هریک از جملات باقی مانده با یک یا بیش از یک(در صورت وجود ابهام) جمله از جملاتی که صدق برای آنها تعریف شده است، مطابقت داده می شوند. در واقع می توان جملات مرحله اول را به عنوان صورت منطقی همه جملات زبان تلقی کرد.
دیویدسون در ادامه به بررسی سؤال دوم می پردازد. یعنی این سؤال که آیا یک نظریه صدق با توسل به شواهد موجود و پیش از آنکه تفسیر آغاز شده باشد، می تواند تأیید شود؟
در یادداشت پیشین[۲۳] توضیح داده شد که”طرح T”، به معنای تعریف تارسکی از نظریه صدق نیست بلکه هر نمونه از “طرح T” یک تعریف جزئی از صدق است و این نکته که یک تعریف باید تمام نمونههای “طرح T” را نتیجه دهد، صرفاً ملاکی است برای کفایت تعریف صدق و به عبارتی این یک شرط حداقلی برای کفایت تعریف مذکور است. دیویدسون به منظور بررسی این سؤال، بار دیگر این نکته را گوشزد میکند که “طرح T” حاکی از آن است که یک نظریه صدق هنگامی رضایتبخش است که به ازای هر جمله زبان موضوعی، یک T- جمله(“طرح T”) تولید کند.
دیویدسون معتقد است که ساختار نظریه صدقی که توسط تارسکی ارائه شده است، ساختاری کاملاً نظری و فراتر از دسترسی برای تأیید مستقیم است. از این رو، او تأیید نظریه را به صورت تجربی و در عمل امکان پذیر میداند و میگوید: “در حقیقت یک نمونه مناسب در عمل، نظریه را تا حد قابل قبولی تأیید خواهد کرد”[۲۴] یا در جایی دیگر می گوید: “ساخت و کار نظریه تنها در صورتی کار خود را انجام داده است که نتایجی آزمون پذیر در قالب T-جملات را ایجاد کند”.[۲۵]
به این منظور، او به جستجوی شواهدی تجربی برای تأیید نظریه می پردازد. در حقیقت، او معتقد است برای اینکه نشان دهیم که نظریه صدق مورد نظر از نظر تجربی صحیح است، کافی است نشان دهیم T- جملهها صادق هستند. درواقع، دیویدسون تأیید نظریه صدق از نظر تجربی را منوطِ به اثبات صدق T- جملهها میداند و سعی میکند با استفاده از شواهد تجربی، در قالب “طرح T”، به اثبات صدق T- جملهها بپردازد.
دیویدسون در ادامه بحث خود به این نکته اشاره میکند که در کار تارسکی، T- جملهها صحیح در نظر گرفته شدهاند، زیرا در ترکیب شرطی[۲۶] “طرح T”، تفسیر (یا تعبیری) از شرایط صدقِ جملهای که در T- جمله مورد نظر آورده شده، فرض شده است.[۲۷] اما آنچه باید در اینجا مورد توجه قرار گیرد این نکته است که(همان طور که در سؤال دوم اشاره شده) ما به دنبال تأیید نظریه، پیش از آنکه تفسیر(تعبیر) آغاز شده باشد، هستیم. بنابراین نمیتوانیم از قبل فرض کنیم که تفسیر صحیح را دراختیار داریم. به عبارت دیگر، تارسکی با فرض امکانپذیری تعبیر یا تفسیر قادر به تعریف صدق است و مطابق با تعریف او از مفهوم صدق، اگر تعبیر بنابر سؤال دوم از پیش فرض گرفته نشود، تعریف صدق امکان پذیر نیست.
دیویدسون معتقد است که در کاربردهای تجربی، این پیش فرض باید کنارگذاشته شود. راه حل او این است که جهتِ توضیح را معکوس کنیم. یعنی به این صورت که با فرض مفهوم صدق، به تعریفِ تعبیر بپردازیم. به عبارت دیگر در حالی که تارسکی با فرض تعبیر به تعریف صدق پرداخت، دیویدسون صدق را به عنوان مبنایی برای تبیین تعبیر در نظر میگیرد.
اما ما هنوز به این مطلب نپرداختهایم که چه شواهدی در دسترس یک مفسر است؛ شواهدی که مبنی بر آنها میتوان گفت T- جملهها صحیح هستند. اگر به سؤال دوم رجوع کنیم، می بینیم که ما به دنبال تأیید نظریه صدق پیش از آغاز تفسیر با در نظر گرفتن شواهد موجود هستیم. بنابراین، باید مشخص کنیم شواهدی که برای حمایت از نظریه صدق مورد استفاده قرار می گیرند، چه شواهدی هستند و چگونه می توان این شواهد را بهکار برد؟ در این زمینه دیویدسون به صورت مختصر به این نکته اشاره میکند که شواهد مورد نظر نمیتوانند از نوع باورها و حالات التفاتی گوینده باشند، چرا که در نظر گرفتن این گرایشها به عنوان شواهد، خود نیازمند یک نظریه است که آن نظریه نیز باید همانند نظریه تفسیر، متّکی بر شواهد لازم باشد.[۲۸]
دیویدسون به منظور پاسخگویی به این سؤال که چه شواهدی برای تایید نظریه بهکار میروند، به بررسی ارتباط میان باور و معنا میپردازد. او بر این باور است که وابستگی متقابل باور و معنا آشکار است. برای مثال او معتقد است یک گوینده به دو دلیل جملهای را صحیح می داند: اول به این دلیل که او معنای جمله مورد نظر را در زبان خود می داند و دوم به دلیل اینکه او باور دارد چنین گزارهای صحیح است. همچنین یک مفّسر با دانستن اینکه گوینده جملهای را صحیح و معنای آن را نیز میداند، می تواند باورِ گوینده را استنتاج کند و می توان گفت شاید او بتواند با داشتن اطلاعات کافی درباره دیگر باورهای گوینده، به تفسیر جملات او بپردازد و معنا را دریابد. اما مطلبی که قابل تأمّل است این نکته است که در تفسیر ریشهای هیچ معرفت و دانش پیشینی نسبت به معانی و باورهای گوینده وجود ندارد. به عبارت دیگر، تعبیر ریشه ای باید بر شواهدی متّکی باشد که آگاهی از معانی و باورهای گوینده را فرض نمیگیرد.[۲۹] بنابراین ما بدون توسل به معنا و باورهای گوینده باید بتوانیم به تفسیر سخنان او بپردازیم.
دیویدسون معتقد است گرایشِ صحیح دانستن یک جمله، نقطه خوبی برای آغاز است.[۳۰] گرایش مورد نظر دیویدسون یک باور است. برای مثال یک مفسّر در برخورد با یک گوینده زبانی بیگانه، چنین باوری را میتواند بهدست آورد: «من(مفسّر) باور دارم که X(گوینده) جمله ” Es regnet“ را صحیح می داند در حالی که در نزدیکی او در زمان T باران می بارد». از نظر دیویدسون چنین باوری می تواند به عنوان شاهدی برای مفسّر در نظر گرفته شود. در حقیقت، منظور دیویدسون چنین است که پیش از آنکه مفسّر بتواند جملات گوینده را تفسیر کند و معنای آن جملات را بفهمد، ممکن است به طور موجّهی تشخیص دهد که گوینده می خواهد با اظهار یک جمله، ارزش صدق آن جمله را بیان کند. در یادداشت بعدی سعی خواهم کرد به این مثال و شواهد مورد نظر دیویدسون بپردازم و به طور روشنتری توضیح دهم که چگونه یک مفسر میتواند از طریق نظریۀ تعبیر ریشهای دویدسون به معنای سخنان گوینده دست یابد.
منابع:
Carpenter, A. (2003). “Davidson’s transcendental argumentation.” In J. Malpas (Ed.), From Kant to Davidson: philosophy and the idea of the Transcendental. London: Routledge.
Davidson, D. (1973). “Radical interpretation.” reprinted in Davidson(2001b) , ۱۲۵-۱۴۰.
Davidson, D. (2001b). Inquiries into Truth and Interpretation (۲nd ed.). Oxford: Clarendon Press.
Quine, W. (1960). World and Object. Cambridge, MA: MIT Press.
پانوشتها
[۱] پژوهشگر فلسفه، دانشگاه بُن آلمان (s5movaez@uni-bonn.de)
[۲] Donald Davidson
[۳] آلفرد تارسکی(Alfred Tarski ) (۱۹۰۱-۱۹۸۳) یکی از ریاضی-منطق دانان بزرگ قرن بیستم است.
[۴] در این اصطلاحات تعبیر و تفسیر مترادف گرفته شدهاند.
[۵] radical interpretation
[۶] ویلارد ون اورمن کواین (Willard Van Orman Quine) (۲۰۰۰ -۱۹۰۸) منطقدان و فیلسوف معاصر سنت فلسفه تحلیلی است.
[۷] non-reductionist
[۸] برای مطالعه در این زمینه ببینید: Quine 1960
[۹] Carpenter 2003, p. 223
[۱۰] Carpenter 2003, p. 223
[۱۱] agent
[۱۲] Davidson 1973
[۱۳] مراجعه شود به مقالۀ”تعریف صدق بر اساس معنا” از نویسنده.
[۱۴] Davidson 1973, p. 131
[۱۵] نگاه کنید به مقالۀ”تعریف صدق بر اساس معنا” از نویسنده.
[۱۶] propositional attitudes
[۱۷] modalities
[۱۸] general causal statements
[۱۹] counterfactuals
[۲۰] attributive adjectives
[۲۱] Davidson 1973, p. 132
[۲۲] دیویدسون برای ذکر چند نمونه از پیشرفتها ی موجود، به تحقیق تایلر بِرج در خصوص اسامی خاص، تحقیق گیلبرت هارمن درخصوص “باید”، جان والاس در خصوص اسامی جمع و درجات تفضیلی، و نیز تحقیق خود درخصوص اسناد(نسبت دادن) گرایشها و افعال گفتاری، قیود، رویدادها، عبارات علّی مفرد و نقل قول اشاره می کند.
[۲۳] نگاه کنید به مقالۀ”تعریف صدق بر اساس معنا” از نویسنده.
[۲۴] Davidson 1973, p. 133
[۲۵] Davidson 1973, p. 133
[۲۶] biconditional
[۲۷] Davidson 1973, p. 134
[۲۸] Davidson 1973, p. 134
[۲۹] Davidson 1973, p. 135
[۳۰] Davidson 1973, p. 135