سال ۱۳۶۱ در راه بازگشت از مدرسه، آشنایی مرا سوار ماشینش کرد. او که از گرایش سیاسیام آگاه بود، رادیوی خودروش را روی موج خاصی تنظیم کرد. رادیو نطق یکی از نمایندگان مجلس اول را پخش میکرد. بر خلاف انتظارم، ناطق با بیانی شیوا و روان مسلسلوار از سیاستهای جاری کشور انتقاد میکرد، آن هم از نگاه و زاویهای که بسیار مورد علاقهام بود. با خوشحالی و هیجان نطق را تا آخر به دقت گوش دادم و بهویژه کنجکاو شدم که بدانم آن نماینده کیست؟
گویندۀ رادیو به کمکم آمد و پس از پایان نطق اعلام کرد: «آنچه شنیدید نطق پیش از دستور حسن یوسفی اشکوری، نمایندهی تنکابن، در مجلس شورای اسلامی بود.»
بدین ترتیب، نخستین بار با نام حسن یوسفی اشکوری آشنا شدم و پی بردم که او در شمار شخصیتهایی است که علایق سیاسی و فکری مرا نمایندگی میکند.
درست در همان دوران کتابی به سیرجان رسید که برخی افرادِ اصطلاحاً مکتبی، آن را سر دست گرفتند و به ترویجش مشغول شدند. عنوان کتاب «شهید مطهری؛ افشاگر توطئۀ تأویل ظاهر دیانت به باطن الحاد و مادیگری» و نویسندهاش فردی به اسم «ع. منذر» بود. این کتاب با انتشار پارهای از دستنوشتههای خصوصی مرتضی مطهری از مخالفت و بلکه خصومت شدید او با آرای دکتر شریعتی پرده برمیداشت.
طبعاً محتوای این کتاب بر من، مدافع سرسخت آن روزهای شریعتی، بسیار گران آمد، خصوصاً اینکه نظر مطهری ــ به دلیل تقدسی که در حوزۀ سیاست رسمی پیدا کرده بود ــ به هیچ عنوان قابل نقد یا رد نبود.
در واقع، انتشار کتاب ع. منذر علامت آن بود که جریان قدرتمندی در داخل نظام سیاسی قصد پاکسازی آثار دکتر شریعتی از جامعه را دارد و سایر جریانها نیز سکوت در این زمینه را به صلاح خود نزدیکتر دیدهاند.
در این میان، با نشریۀ «پیام هاجر» آشنا شدم که مدیر مسئول آن اعظم طالقانی بود. در این نشریه، سلسله مقالاتی در نقد و رد کتاب منذر منتشر شد که در آن زمان جسارتآمیز بود. نویسندۀ این نقدها حسن یوسفی اشکوری بود. دفاع همه جانبۀ چهرهای در کسوت روحانیت از دکتر شریعتی آن هم در برابر مطهری در آن دوره واقعاً نادر و تعجببرانگیز بود. یوسفی در نقد کتاب شهید مطهری؛ افشاگر توطئه نوک تیز حملات خود را عموماً متوجه نویسنده و جریان فکری او کرده بود و حرمت مطهری را پاس میداشت؛ اما بر اهل نظر پوشیده نبود که او در این سلسله مقالات برخی از آرای مرحوم مطهری را نیز نقد کرده بود؛ کاری که در آن زمان ممنوع و از همین رو بیسابقه بود.
یوسفی در پیام هاجر مقالاتی دیگری نیز در بارهی ویژگیهای قرون جدید از نگاه دکتر شریعتی منتشر میکرد که از لحاظ روشی توجه مرا به شدت به خود جلب کرد. در این دوران من دیگر برای ادامه تحصیل به تهران آمده بودم و از همین رو در صدد برآمدم که در دیدار احتمالی با یوسفی از روش کار او پرس و جو کنم.
یوسفی را نخستین بار در آیین ترحیم دکتر احمد مصدق در مسجد ارگ دیدم؛ اما در آنجا فرصتی برای گفتگو قابل تصور نبود. گمان کنم اگر شرح این مراسم را به نقل از کتاب بهار زندگی در زمستان تهران، یعنی جلد دوم خاطراتم، در اینجا تکرار کنم، چندان ملالآور نباشد:
در حیاط مسجد ارگ شماری از چهرههای ملی و سیاسی در دو صف ایستاده و به افراد خوشامد میگفتند. مهندس مهدی بازرگان در ابتدای صف ایستاده بود و در کنارش دکتر یدالله سحابی قرار داشت. آن سوتر، داریوش فروهر نیز ایستاده بود. بازرگان که در خیالم مردی تنومند تصویر شده بود؛ به نظرم ریزهمیزه آمد؛ اما فروهر همانطور که میپنداشتم بسیار رشید بود. اوضاع حیاط مسجد اما اثری از آرامش نداشت. حاجی بخشی درست دربین دو صفِ صاحبان مجلسِ عزا، با صلابت تمام رفت و آمد میکرد و هر از گاهی با شعار «حزبالله – ماشاءالله» جمعیتی را که بیرون از حیاط مسجد تجمع کرده بودند به هیجان میآورد. حاجی بخشی گاهی نیز با خشمی که گویی تصنعی است؛ به سمت مهندس بازرگان میرفت و با تکان دادن پی در پی دستش، انگشت اشارۀ خود را چنان به صورت او نزدیک میکرد که بازرگان گر چه واقعاً معذب میشد، اما وضع ایستادن خود را تغییر نمیداد.
داخل شبستان مسجد اما اوضاع آرام بود. جمعیتی عموماً از پا به سن گذاشتهها، تمام صحن مسجد را پر کرده بودند و جای خالی پیدا نمیشد. دقایقی بعد حسن یوسفی اشکوری بالای منبر رفت و سخنرانی پر شوری در دفاع از دکتر محمد مصدق و سازگاری ملیگرایی و اسلامخواهی ایراد کرد و به تفصیل آیۀ «و جعلناکم شعوباً» را شرح و بسط داد. یوسفی اشکوری نخستین باری که در سخنرانیاش از مصدق به عنوان رهبر نهضت ملی شدن نفت ایران نام برد، بلافاصله عبارت «رضوانالله تعالی علیه» را هم اضافه کرد. جمعیت با شنیدن این عبارت، به شور و شوق آمدند و صلوات فرستادند. این شور و شوق تا انتهای مراسم جمعیت را رها نکرد. همۀ حاضران، «قدرت بیان» و «منطق استوار» شیخ جوان را میستودند و به او احسنت میگفتند.
با پایان سخنرانی، جمعیت از شبستان خارج شدند و به سوی در خروجی راه افتادند. دیگر اثری از مهندس بازرگان و دکتر سحابی و داریوش فروهر و دیگران به چشم نمیخورد. گویا آنها مسجد را ترک کرده بودند. در بیرون از مسجد همراهان حاجی بخشی با حضور متراکم خود، کوچهای ایجاد کرده بودند که جمعیت برای رسیدن به خیابان ناچار به عبور از آن بود. هنگام عبور افراد؛ همراهان حاجی بخشی بخصوص بر روی پیرمردهای کراواتی فریاد میزدند: «کثافتا! همه تون بوی لجن میدین!» برخی از پیرمردها عصبی میشدند و با دستهای لرزان عصایشان را برای مقابله بالا میآوردند؛ اما همراهانشان مانع آنها میشدند. عبور از کوچۀ همراهانِ حاجی بخشی به علت ازدحام جمعیت قدری به طول انجامید. در تمام مسیر کسی نه به من توهین کرد و نه نگاه خشمآلودی انداخت. به گمانم وضع ظاهریام در این مورد بیتأثیر نبود.
با خروج جمعیت از مسجد اوضاع ناگهان متشنج شد. همراهان حاجی بخشی که ظاهراً از سخنرانی یوسفی اشکوری به خشم آمده بودند، یک مرتبه به داخل مسجد هجوم بردند تا او را که هنوز در داخل مانده بود، به سزای عملش برسانند. در این لحظه افراد پلیس، فوری درِ مسجد را بستند. با آنکه بسیاری از افراد مهاجم پشت درِ بسته ماندند، اما در داخل حیاط هیاهو به پا بود. ساعاتی گذشت و شب شد و ولی غائله همچنان ادامه داشت. سرانجام پاسی از شب گذشته، ماشین پلیس وارد حیاط مسجد شد تا یوسفی اشکوری را بیرون بیاورد. مردی که از در مسجد بالا رفته بود و گویا نقش تأمین امنیت را به عهده داشت، وضعیت یوسفی و جای نشستنش در داخل ماشین پلیس را مو به مو به افراد مهاجم بیرون از مسجد گزارش می کرد. سرانجام در مسجد باز شد و ماشین پلیس آژیرکشان بیرون آمد. عدهای از همراهان حاجی بخشی به سمت ماشین یورش بردند و با کفش بر آن کوبیدند. این تحرکات اما سودی نداشت. یوسفی اشکوری از صحنه جان سالم به در برد.
بعد از این ماجرا، یوسفی اشکوری را در حسینیه ارشاد دیدم. به او نزدیک شدم و از او در بارهی روش کارش پرسیدم. او در آن زمان به گمانم ماشین داتسونی داشت. مرا سوار آن کرد و با صبر و حوصله به پرسشهای بی شمارم پاسخ داد. در حقیقت، آشنایی رویارویم با حسن یوسفی اشکوری از همانجا آغاز شد و به تدریج به رفاقت نزدیک انجامید.
تمام این رفاقتها را در کتاب بهار زندگی و بخشی دیگر را در کتاب گرگ و میش هوای خرداد ماه که امیدوارم به زودی منتشر شود، شرح دادهام و تکرارش در اینجا ضرورت ندارد.
من در لابلای آن نوشتهها سلوک فردی و ویژگیهای فکری یوسفی اشکوری را به طور غیرمستقیم تشریح کردهام؛ اما اگر قرار به صراحت باشد، باید بگویم:
– همنشینی و گفتگو با یوسفی اشکوری حلاوت بینظیری دارد؛ زیرا او همیشه خوشرو، خوشاخلاق، بذلهگو، مداراجو و دارای فروتنی ذاتیای است که ذرهای تبختر و تفرعن پنهان نیز در وجودش راه ندارد؛
– یوسفی اشکوری در کار فکری و اجتماعی خود بسیار جدی و زحمتکش و پیگیر است. آثار متعددی که او در زمینههای مختلف فکری و تاریخی تألیف و ترجمه کرده است، خود بهترین گواه و شاهد در این زمینه است؛
– زندگی او همواره با فداکاری و گذشت و قناعت در حد گذران حیات بوده است. او سالها وقت و تلاشش را در جهت رشد و آگاهی افراد علاقمند بیدریغ و بدون کمترین چشمداشت مادی صرف کرد و سخنران منحصر به فرد تمام مراسم مربوط به چهرههای ملی و ملی-مذهبی بود. زندگی مادی او در پارهای اوقات چنان به تنگنا میافتاد که از چشم ما، همسایههایش، قابل پنهان کردن نبود. او و خانوادهاش، بهخصوص همسرش که مهمترین «عنایت» زندگی اوست، این همه را با صبوری تاب میآوردند.
– یوسفی در حوزۀ اندیشه بیش از بسیاری از همفکرانش پویا و خلاق بوده و در تطبیق نظام فکری خود با نیازها و ضرورتهای زمانه همراه و همساز شده است.
– بعد از ماجرای برلین که بحث خلع لباس او پیش آمد، در دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران فرصتی برای سخنرانی پیدا کردم. در آن سخنرانی با اشاره به مطرح شدن خلع لباس او در رسانههای تندرو گفتم: «نیازی به خلع لباس آقای یوسفی اشکوری نیست. او خود داوطلبانه لباس روحانیاش را در طبقی میگذارد و دو دستی تقدیم آقایان میکند چرا که این لباس برای او افتخاری محسوب نمیشود؛ بلکه به عکس، اشکوری به این لباس افتخار میدهد!»
– میدانم که یوسفی اشکوری مثل بسیاری از هموطنان شریف دیگر، در غربت گیر افتاده است و لحظه به لحظه دراندیشه و یاد وطن است. خداوند این هجران را طولانیتر از این نپسندد و به این فراق دردناک هر چه زودتر پایان دهد.
در پایان اضافه کنم روز ۱۵ مرداد سال ۱۳۷۹ که او را در منزل بازداشت کردند، برای من به یاد ماندنی شده است. وقتی او را تا در حیاط بدرقه میکردم، با ادبیاتی خاص به او گفتم: «حاج آقا ناراحت نباش، تا چند وقت دیگر یا اوضاع رو به راه میشود و شما آزاد میشوید و یا اوضاع خرابتر میشود و ما را هم میآورند پیش شما!» خندهای کرد و سوار ماشین مأموران شد. دو روز بعد در ۱۷ مرداد مرا هم دستگیر کردند. از قضا همین که پا به زندان اوین گذاشتم، یوسفی را دیدم که از بازجویی در محل دادگاه ویژۀ روحانیت به زندان برگشته بود. با دیدن من یکهای خورد و با ناراحتی تمام پرسید: «شما را چرا گرفتهاند؟» با خنده گفتم: «من که به شما گفته بودم یا وضع بهتر میشود و شما آزاد میشوید، یا اینکه اوضاع خرابتر میشود و ما را هم دستگیر میکنند، حالا اوضاع خرابتر شده است!»
۱۳ آبان در تاریخ جمهوری اسلامی روز مهمی است؛ نه از آن جهت که سفارت…
در تحلیل سیاسی و روانشناختی دیکتاتوری، مسئله مقصر دانستن پذیرفتگان دیکتاتوری به عنوان افرادی که…
امروز یکم نوامبر، روز جهانی وگن است؛ این روز، یادبودِ تمام دردمندیها و خودآگاهیهایی است…
درآمد در این نوشتار به دو مطلب خواهم پرداخت. نخست، تحلیلی از عنوان مقاله و…