در بحبوحهی انقلاب ۵۷ و تا یک-دو سال پس از آن که موضوع «ایدئولوژی اسلامی» و فرضیهی ترقیخواهی و پیشروتر بودنِ آن در مقایسه با هر نظریهی سیاسی دیگری مطرح بود، راستگراییِ ارتجاعی فرصتی برای بروز نمییافت. با اینکه بهمن ۵۷ با رهبری یک روحانی به پیروزی رسیدهبود، روند غالب، این رهبری را براساس روایتی ترقیخواهانه تفسیر میکرد؛ روایتی که عمدتاً تحت تأثیر آموزههای شریعتی در دهههای ۱۳۴۰ و۱۳۵۰ بود و به عقیدۀ بعضی نویسندگان، همین گروه از روشنفکران نخستین بار عنوان «امام» را برای آیتالله خمینی به کار بردند.
گسترهی این روایت تنها محدود به نوگرایان دینی نبود، برخی چپگرایانِ غیرمذهبی و گروههای وسیعی از طلّاب و روحانیان جوان نیز رهبری انقلاب و مشی حکومت جدید را در همین چهارچوب تعریف میکردند. فشار این روایت برای تبدیل شدن به گفتمان غالب حتّی در سنّتیترین نهادهای مذهبی چون مساجد و حوزههای علمیه تا آنجا بود که روحانیان جوان درصدد بودند نظام درسی حوزهها را به تناسب این تفسیر و روایت دگرگون کنند؛ آن را از کهنگی و خمودگی و در مرتبهای بالاتر از جهتگیریهای طبقاتیِ راستروانه و مبتنی بر تقدیس مالکیت به درآورند.
در سطحی دیگر، رادیکالیسم چپگرایانهی انقلاب، عرصه را بر پوستهی ظاهریِ مناسک و سنّتهای مألوف دینی تنگ کرد و بر نحوهی بزرگداشتهای امامان تشیّع یا شهدای عاشورا تأثیری عمیق گذاشت. هرچه بیشتر از رگههای صرفاً احساسی آن کاسته شد، متقابلاً برای تحلیل عمیقتر این رویدادها کوششهایی به عمل آمد. حتّی بودند کسانی که باور داشتند از این تاریخ پیچیده و پرتبوتاب، باید قانونمندیهای تاریخی و اجتماعی استخراج کنند. اما این مدار که تصور میشد رهبریِ انقلاب نیز با آنتوافق فکری و عملی دارد، بسیار زود متوقف شد.
آیتالله خمینی عملاً از پیشروی هر دو جریان جلوگیری کرد. از یک سو با تأکید بر ضرورت تداوم تدریس همان فقه جواهری، فشار طلّاب جوان و نواندیش را از روی حوزهها برداشت. از سوی دیگر از برگزاری سنّتی مراسم محرّم و عاشورا قویّاً حمایت کرد. همچنین انتخاب روحانیان راستگرا در شورای نگهبان نشان داد که این طیف از حوزویان نیز جایگاهی درخور و کلیدی در حکومت پس از انقلاب دارند. مجموعهی این مسائل در همان یک-دو سال اوّل انقلاب، باعث شد جناحهای واپسگرای مذهبی به تدریج از انزوا بیرون بیایند و رفتهرفته با التقاطی و منحرف خواندن رقبای ایدئولوژیک خود که عمدتاً خاستگاهی غیرحوزوی داشتند، موضع تهاجمیتری نیز بگیرند. نمایندههای سیاسیِ آنها نیز در نهادهای انقلاب و بیش از همه شاید در دادستانی در سرکوب مخالفان یاری میرساندند. به این ترتیب واپسگرایی مذهبی نشان داد که رژیمِ پس از انقلاب تا چه اندازه برای بقا به این گروه اخیر نیاز دارد و در سلسله مراتب قدرت باید مکان مهمّی را هم برای آنها درنظر بگیرد. اینگونه شد که توهم برخی روشنفکران مذهبی و جریانهای سیاسی ترقیخواه فرو ریخت که شاید گمان میکردند نقد شریعتی بر ارتجاع مذهبی با وقوع انقلاب اسلامی به سرانجامِ عملی رسیده است و از این لحظه به بعد باید به تدوین چشماندازهایتاسیسیِمابعدانقلاب اهتمام کرد؛ آنها به اشتباه خود، هرچند با تاخیری چند ساله، پی بردند.
در چنین کشاکشهای پرتنشی که جامعهی ایران را تا به امروز نیز پرتلاطم کرده است، کسانی در میان روحانیانِ انقلابی بودند که با مشاهدهی نقش تعیینکنندهی ارتجاع مذهبی در تحوّلات پس از بهمن ۵۷ دامن به اختلاط و امتزاج در قدرت نیالودند و خویش را از همکاری با حکومت برحذر داشتند. حتّی تا آنجا پیش رفتند که نظام سیاسی آنها را برای موجودیت ایدئولوژیک خویش مخاطرهآمیز دانست و ازمحاکمه و حبس و زندان در قبالشان فرو نگذاشت. نمونهی بارز این گروه، مرحوم حبیبالله عاشوری، روحانی بیگناهی بود که در شهریور ۱۳۶۰ به خاطر عقاید مساواتطلبانهاش اعدام شد. حسن یوسفیاشکوری نیز از شناختهشدهترین روحانیانی است که به رغم مواضعِ درمجموع میانهروانهاش، هرگز از آسیبهای فراوانِ این دوران مصون نماند.
او که از جوانی متاثراز آرای شریعتی بود، پس از انقلاب، خود را به خانوادهی جریانی که بعداً به «ملّی-مذهبی» مشهور شد، نزدیکتر یافت و از نزدیکترین یاران مرحوم مهندس عزتالله سحابی شد. اشکوری هرگز روحانی تندرویی نبود و با وجود این، مصائب بسیار کشید. دادگاه ویژهی روحانیت او را مرتد دانست و حکم اعدام برایش صادر کرد. پساز نقض این حکم و در حالی که خلع لباس شده بود نیز قریب به پنج سال از عمرش را در زندان گذراند. برای او به راحتی امکانپذیر بود که همچون بسیاری از همکسوتان خود «میانهباز» باشد؛ مواضع به ظاهر مصلحانه بگیرد و خود را در چهارچوب بیدردسرِ «دلسوزان نظام» تعریف کند. گاهی «نصیحه الملوکی» کند و در عین حال از تندرویها نیز شاکی باشد. پژوهشهای فضلفروشانه و تماماً «علمی» انجام دهد و سر خویش به سلامت بگیرد از معرکه. امّا رویهی آزادمنشانهی اشکوری که روایتی انسانی و نقّادانه از اسلام دارد، کینهی ارتجاعیِ اهل زور و تزویر را بیشتر به سوی او برانگیخت. انصاف این است که بگوییم اشکوری نمونهی واقعی همان روحانیتی است که در گذشته مردم از این گروه تصورداشتند.
انسانی آرمانخواه، سادهزیست و حقطلب است که دنیا درنظرشکوچک است و ادای مسئولیت در اولویت زندگی او قرار دارد. خودش نیز در کتاب «از برلین تا اوین» که خاطرات دوران زندانش است، دربارهی خانوادهاش مینویسد: «آنها همواره با رنج و محرومیت بزرگ شده و زندگی کردهاند. درآمد شخصیام همیشه کمتر از خرج ضروری زندگیام بوده است.» در بخش دیگری از این کتاب مینویسد: «شاید سیاست و عرفان در خون من است و نمیتوانم به هر تقدیر از این دو عنصر جدا شوم.» سیاستی که در مقام حقیقت قرار دارد و عرفانی که با خشیّت و گشادهرویی همراه است، اشکوری را درنزد دنیاداران مغضوب ساخت و از این رو عرصه را بر او که روزگاری نمایندهی مجلسِ اول پس از انقلاب بود، چنان تنگ کردند که اکنون عملاً در تبعید به سر میبرد. اشکوری در تبعید نیز اما از تکاپو بازنایستاده و به پژوهشهای موثر فکریـدینی و تلاشهای مسئولانهی سیاسی خویش ادامه داده است.
در اردیبهشت سال ۱۳۸۰، هنگامی که اشکوری در سلول انفرادی زندان ۵۹ سپاه پاسداران محبوس بود، شبهنگام در موقع خواب بیت شعری وحیگونه به او الهام شد و فردای آن روز پس از نمازِ صبح، در بیداری، شعر را کامل کرد. در کتاب خاطراتش در این باره نوشته است: «پس از نوشتن آخرین بیت چنان دچار هیجان شدم که دقایقی گریستم، چرا که احساس میکردم این ابیات به من الهام شده است و در واقع میاندیشیدم که تولّد تازهای مییابم و به مرحلهی تازهای در حیات روحی و فکریام وارد میشوم.» آن شعر که بیان هجرت معنوی و روحانی حسن یوسفی اشکوری و کندهشدن کامل اوست از مناسبات قدرتمدارانهی محیط بر او، از این قرار است:
شمشیر مرصّع را بگذارم و بگریزم
آیین مرقّع را بگذارم و بگریزم
آیین اصیل و پاک در متن اصیل اوست
این متن مشرّح را بگذارم و بگریزم
جان و دلودین آنجاست کزیار نشان باشد
آن غیر«مشعشع» را بگذارم و بگریزم
ایمان به خدای دل چون نوح نبی دارم
وین کفر مصرّح را بگذارم و بگریزم
صد ماه و دوصد خورشید دور فلک اندازم
آن ماه مبرقع را بگذارم و بگریزم
غم در دل بیدارم ایدون چه فرحناک است
دنیای مفرّح را بگذارم و بگریزم
دوشینه به من گفتند این نکتهی رمز آلود
آیین مرصّع را بگذارم و بگریزم
دیدگاهها بستهاند.