بچّه کُرد (اختصاصی زیتون)
نه باری که دیگر بلغزد زپشتش
نه سرما، نه سوزی که کوبد به مشتش
نه خاکی که دیگر به زلفش نشیند
نه بیم فشنگی که صبحش بچیند
نه دیگر غمِ بار و راه و غمِ زندگی
نه بازوی فرسوده و دَم به دَم مُردگی
نه شیرین نانی، نه آهِ همیشه
نه کوهی، نه فرهادِ راهی، نه تیشه
نه آن کهنه جامه، قبای برادر
که فرهاد یخ زد به پای برادر
که سردَ ست، سردَ ست و آهی نمانده ست
که راهی بجز کُرد ماندن نمانده ست
من و برف و کوه و چنین پای تُرد
نگویید فرهاد رفت و نانی نخورد
ستم سربسر کرد و «آزاد» مُرد
و رویای «فرهاد»، همان بچّه کُرد !
جمشید فرجی
یک پاسخ
ای ایدولوژی چه میکنی که آدم این ظلم را ببیند و آنوقت در ستایش انقلاب مقاله بنویسد. چگونه ایدولوژی انسان را کور و قلبش را سنگ میکند.
دیدگاهها بستهاند.