برای آنان کِی از رأی دادن پشیماناند و انگشت تحسُّر ب دندان همیگزند کِی چرا به جزای آن وفا چنین جفایی بر آنها رفت، و نیز پاسخ آوردن آنها را کِی از ماست که بر ماست!
فراواناند افراد، از عامی و عالم، که به رؤسای اصلاح بد میگویند و آنها را با اوصافی وصف میکنند که از نادان و ناتوان شروع شده، به گیج و گول میرسد، و گاهی تا دروغزن و دغلکار، و شاید حتی شریک دزد و رفیق قافله ادامه مییابد. این طعن و لعن به درجاتی هم دامن کسانی را میگیرد که زمانی به مشارکت در انتخابات ترغیب کردهاند. پرسشی طعنهآمیز هم از آنها میشود دال بر اینکه، آیا حالا دیگر فهمیدهاند که اشتباه میکردند یا هنوز هم اسیر همان خیالاتاند.
من از زمرهٔ اصلاحطلبان حکومتی نبودهام. از برخی از این جماعت، چندان دل خوشی هم نداشته، و البته خوب میدانم که از این حیث دل به دل راه دارد. ولی از آنجا که، از قضا، غیر از نیمهای از وجود آکنده از میل و خشم و تعصب و غیره، نیمهای هم از عقل و انصاف بهره داشتهام، صواب نمیبینم، چنانکه مرسوم است، این را بهانهٔ خلط مباحثی کنم که کمتر چیزی جز غوغاگری ناکارساز از آن بیرون میآید.
تا پیش از دوم خرداد ۷۶ در ایران کسی به اصلاحات فکر نمیکرد. مردم یا انقلابی بودند یا ضدانقلاب، و بخشی هم به تقریب بیتفاوت. در آن واقعهٔ خردادیه، بخشهایی شاید از این هر سه جماعت، به ویژه اکثریت خاموش، گمان بردند که شاید بشود کاری کرد، و با حِدّتی حیرتآور گرد کاندیدایی جمع شدند که بعدها به رهبر اصلاحات معروف شد. هسته سخت قدرت ابتدا کمی دست و پایش را مقابل این خیزش نامنتظر گم کرد و اندکی عقب نشست، ولی به تدریج خود را بازیافت و آفند سنگینی را آغاز کرد که اوج آن ماجرای کوی دانشگاه بود.
از نظر برخی، بهترین کار در آن مقطع این بود که رئیس منتخب با مردم بیپرده بگوید که قصد داشته بهبودهایی صورت دهد و نتوانسته، چون نگذاشتهاند، بنابراین راهی ندارد جز استعفا. یا لااقل دور بعد نامزد نشود. اما (امایی که مهم است) بسیاری از مشاهیر خیرپیشه و نیکاندیشه با این نیامدن در دور بعد مخالفت کردند. و البته آنها در این عقیده تنها نبودند، انبوه چند ده میلیونی ما مردم هم گویا همفکرشان بودیم. این را بعداً شمار آرا نشان داد.
بسیاری پرچمدار بیپرچم را به نامزدی مجدد تشویق کردند. چرا؟ بعید بود بعد از ماجرای کوی دانشگاه کسی هنوز چندان غافل مانده باشد که گمان بَرَد میتوان پشت رئیسجمهورِ اصلاحخواه جنبشی اجتماعی شکل داد و پیش برد. قدرت اصلی مستقر نشان داده بود که در سرکوبِ ساکتسازِ هر تقاضای تغییری تردید به خود راه نمیدهد. لهذا کسی به درستی ندانست چرا خاتمی نباید میرفت، یا باید دوباره میآمد؛ باری، گویا این احساس بود که بالاخره کاچی بهتر از هیچی است. یا به تعبیری فلسفیتر، با الهام از دکارت، بدترین رئیسی که در عرصه باشد بهتر از بهترینی است که نباشد. اما گویا چنین نبود. چون دور دوم ریاست ایشان به شکل بدی سپری شد: انتظاراتی که ایجاد کرده بود برجای بود و او حتی دیگر حرف چندانی هم در آن مسائل نمیگفت چه رسد به عمل؛ که البته در ید قدرت او نبود.
از انتخابات ۸۴ بگذریم. پرسشی مهم این است که هجوم انفجاری مردم به سمت کاندیدای اصلاحطلب در سال ۸۸ با چه نیتی بود. چه کاری بود که از خاتمی برنیامد و از او ممکن بود برآید؟ هیچ! اگر هم کسانی قولهایی داده بودند، به مصداق “شنونده باید عاقل باشد”، مردمی که دور دومِ رئیس دولت اصلاحات را دیده بودند باید میدانستند که لازم نیست حتماً کاندیدایی دروغگو و دغلکار باشد تا حرفهایش در مرحلهٔ حرف بماند، بلکه کافی است ناتوان باشد. پس چرا آن هجوم برای رای، در ۸۸، آن هم به چنان نامزدی که خود سابقهٔ بیپیرایهای نداشت؟ هجوم رأیدهندگان دلیلی نمیتوانست داشته باشد جز چیزهایی که کسی نبود که نداند:
نخست- استفاده از این فرصت برای ارسال یک پیام: اظهار مخالفت صریح با سیاستهای کلان؛
دوم- سپردن درصد اندکی از کارِ مُلک به اصلاحطلبان، تا اگر اوضاع بهبودی نمیگیرد لااقل چون ۸۴-۸۸ چوب حراج و تاراج با آن سرعت بر همه چیز نخورد. و روند ویرانی ملک سرعتی چندافزون نگیرد.
سوم- باقی ماندن در عرصهٔ رأی، که، بهرغمتمامی سُکُ و سوراخهایش، باری به هرجهت حسی از حضور القا میکرد.
ماجرای آن انتخابات را همه میدانیم. باری، ۴ سال بعد چه شد؟ در سال ۹۲، شما رأیدادگانِ اینک پشیمان، با چه انگیرهای به روحانی رأی دادید؟ قاعدتاً به همان دو-سه دلیلی که در بالا گفتیم. همین ماجرا دوباره در ۹۶ هم تکرار شد. کسانی که فکر میکنند اصلاحطلبان وعدهای به آنها داده و به آن عمل نکرده، پس خائناند، و کلاه سر آنها گذاشتهاند، بهتر است کلاه خودشان را قاضی کنند. همهمیدانیم چه خبر است ولی، گویا چون برای فرار از فشار روحی، دوست داریم بالاخره کسی را دراز کنیم. حالا که زورمان به برخی نمیرسد، به آنهایی که میرسد عجالتاً دریغ نورزیم.
این رئیسجمهوران (و تیمهایشان) بسا که دچار انواع کژی و کاستی و خطا و حتی خودخواهی و قدرتطلبی و گروهگرایی و مصلحتسنجیهای عافیتطلبانه، و، بهویژه، کوتاهی حتی در بیان صوریِ برخی حقها هم بوده باشند، و به همین دلایل بسا مستوجب نفوریِ خلق باشند، ولی قرینهای در کار نه، که در جهت تغییرِ جهت کلی یا ترمیمها و تعمیرهایی جدی که اینهمه گفته و خواسته شده، کار مهمی از دستشان برمیآمده و دریغ کرده باشند. نهایت اینکه ممکن است بگوییم اگر کاری از آنها نمیآمد چرا اصلاً آمدند، چرا به دروغ وعده دادند، چرا کسانی به رأی ترغیب کردند، که شاید سؤال بهجایی باشد ولی این سؤال از ما مردم هم هست. ما که میدانستیم کار چندانی از آنها برنمیآید، چرا آنها را آوردیم؟
در این چند انتخابات گذشته که مردم بهسوی صندوقهای رأی هجوم بردند، به واسطهٔ این نبود که کسی آنها را اغفال کرده و اینک که دانستهاند طرف کلاهشان را برداشته ناله و نفرین کنند و دیگران را عتاب که چرا آنها را گول زدهاند. مردم مشارکت کردند چون این مشارکت ضمن اینکه هزینهای برای آنها نداشت، فایدهای اندک را محتمل میداشت. البته چشمانداز فایده چندان نبود، برای همین هم رأی دادن مصداق این میشد که “سنگ مفت گنجشگ مفت”. وقتی هزینهای جدی (از جان و مال و وقت و آبرو) در میان نباشد، حتی اگر امید چندانی به بهبود نرود، باز هم معمولاً کاری کردن را به کاری نکردن رجحان میدهیم. هم به این سبب که لااقل مدتی سرمان گرم است، و هم اینکه شاید فکر میکنیم احتمالی اندک بهتر از هیچ احتمال است.
آنها که این استدلال را بر هم زدند، و در این معرکه برخی از جان مایه گذاشتند، گمانمیکردند شیوهٔ اصلاح و رأی خدعه بوده، و آن کاری که با مسالمت نشد با مخاصمت خواهد شد. در حالیکه علتِ نشدنی بودنِ اصلاح و انقلاب در اینجا، هردو، یکی است. درست همانچیزی که نگذاشت اصلاحات شود نگذاشت انقلاب هم بشود. پس اینهمه حرف در اینکه کسانی از اصلاحخواهان مردم را اغفال کرده، و به جای صراط مستقیم صراحت و قاطعیت، آنها را بر سر اصلاحاتی نشدنی معطل کردند و به بیراهه بردند، سخنی بیراه است.
اما اینکه سرنوشت انتخابات آتی در ایران چه خواهد بود روشن است. اگر اوضاع بر همین نهجی باشد که اینک هست، کاندیدای مفروض اصلاحطلب (اگر اصلاً) شانسی نخواهد داشت. چون به نظر میرسد، اینک در نگاه مردم، میزان بهرهبرداری کلیت نظام سیاسی، از یک مشارکت گسترده انتخاباتی، بیش از حداقلِ امید به تغییری است که ممکن است از راه در دست داشتن قدرت محدود دولت و مجلس به دست آید. بگذریم که آنچه اخیراً اتفاق افتاد، تهبساطِ خیلی خوشخیالیها را هم به باد فنا داد.
دولت فعلی، تا حدی منصفانه، دور از نفرت نیست، باری از یاد نبریم که در اقدام به برجام تصمیم گیرنده نبود؛ و در خروج طرف مقابل نیز هم. علت اینکه خلق از آن بریده یا دلزده شدهاند یکی این است که آن قدرت محدودی هم که دولت داشت در مالیه بود، که دیگر نیست چون مالی نیست. یکی هم این است که فشار هستهٔ سخت قدرت بر پیشبرد سیاست خود بهرغم تمامی مخالفتها، این حس را در مردم تقویت کرده که مصلحتجوییهای خرد و ریز حتی اگر فایدهٔ اندکی هم داشته باشد دیگر ارزشش را ندارد. اینجا شاید احساسی شبیه شرافت و غرور، بر محاسبهٔ منافع در معنای مرسوم آن سبق بَرَد.
اصلاحطلبانِ حزبی در ایران یک حزبِ معمول با قدرت رقابت نیستند. این را هر سه طرف، آنها و اینها و ماها، همه میدانیم. آنها مشمول قاعدهٔ بد و بدتر و کمتر بد هم نیستند؛ به سادگی در حکم ریشسفیدانیاند که نه برای نوشتن قرارداد صلح که برای تنظیم شرایط تسلیم مذاکره میکنند. نمایندهٔ بندیانیاند که با بندبانِ خود برای تنظیم شرایط اندکی بهتر محبس پیشنهاداتی میدهند؛ که اغلب با تحقیر رد میشود و گاهی هم اندکی از آن با تحقیر قبول میشود. این خیلی تحقیرآمیز و دردآور است (در حدی که شاید روا باشد اگر کسی از درد آن دق کند)، ولی این انتخاب هم در دست رأیدهندگان هست که بگویند تا یک جایی میشود مصلحتسنجی کرد، اما اگر تحقیر از حد گذشت “گو بیا سیل غم و خانه زبنیاد ببر.” کاری که بهنظر میرسد کثرت گستردهای از رأیدادگان سابق اینبار بکنند.
تصمیم بر اینکه رأی دادن و پیام مخالفت را رساندن، دستکم از منظر روانی، فایدهای دارد یا نه، و نیز مصلحتگرایی حداقلی در بهینهسازی وضع کشور شدنی است یا نه، و، بهویژه، اگر هست به این میزان تحقیر میارزد یا نه، به روحیهٔ یکان یکان رأیدهندگان و وضعیت عمومی کشور، به ویژه از حیث اقتصادی بسته است. برای همین است که ممکن است این بار با شرایطی شبیه ۸۴ مواجه باشیم. این نه به خیانت اصلاحطلبان ربطی دارد نه اشتباه مفروض در رأی دادن. در مشارکت انتخاباتی اشتباهی نبود، چون نمیشد هم احتمالاً فرقی نمیکرد. البته این هست که برخی رفتارها و مواضع سران اصلاح ممکن است رنجشی (گاه رنجش سخت) ایجاد کرده باشد، که البته باید با رنجبردگان همدلی کرد، ولی این تأییدی بر گول خوردن در رأی دادن در نسبت با صدق و کذب وعدههای انتخاباتی نیست.
آری اینچنین بود! ما آن رأیها را نه به یمن باور به امکان تحقق شعارها دادیم. اغراق انتخاباتی، شبیه اغراق شاعرانه است. گاه علت آن، علاقه به شعارها است بیشتر از آنکه باور به امکان تحقق آنها باشد. اینکه برخی بیدرایتیها، لااقل در نحوهٔ سخن گفتن، از خود رئیسجمهور تا تیم التقاطی او بعداً بر آن افزون شد، فرق فراوانی در اصل ماجرا ایجاد نمیکند.
قبلالتحریر
این یادداشت را حدود دو ماهی پیش، قبل از حوادث اخیر، نوشتم. دادم به رفیقی خواند. واکنشش مقادیری اخم بود و سکوت. فهمیدم که حتی اگر حرف حسابی هم در آن باشد، گفتن آن چندان روا نیست، چون بسا حرف حق که حتی آدمهای خوب را رنجیده میکند.
بعد که حلقهٔ دیگری از زنجیرهٔ حوادث این دههها روی داد، ناروایی چنان اظهاراتی بیشتر شد. در غلاف کردم. ناروا نه از جهت نادرستی بل از اینکه از منظر عاطفی شاید پذیرشی برای آن نبود. شاید هنوز هم نباشد. بارها تصمیم گرفتم بگذارم و نگذاشتم. بارها خردهویرایشهایی در جهت رنجاندنِ کمتر مخاطب هدف کردم. النهایه این شد.
منبع: کانال تلگرامی نویسنده