برای اهل قلم که دنبال سمبل و معیار میگردند تا سخن کوتاه کنند وقت نشان دادن دگرگونیها، تا مدتها بعد از انقلاب معلوم نبود که کدام نام یا کدام تحول را باید سمبل انقلاب گرفت. شعارهای مرسوم از رفتن دیو و آمدن فرشته میگفتند، اما این برای نخبگان کافی نبود. در جست وجو بودیم، یکی برای آن که شعری بسراید دیگری برای مقالهای که میخواست بنویسد. در این میانه یکی پرسید بانوی سرخ پوش چه شد. آری یاقوت یک هفته بود که در پاتوق سالیان خود، میدان فردوسی، دیده نمیشد. محمدعلی سپانلو بود به گمانم که گفت، جایش زهرا خانم هست.
اول همه خندیدند بلند، اما با فاصلهای از سکوت، انگار دستی خوابزدگان را بیدار کرده بود. یاقوت سمبل عشقی سرگردان بود در شهر، اما زهرا خانم یک ماهی بود که شهره شهر شده، از صبحگاهان در مقابل دانشگاه پیدایش میشد و عدهای که کم کم شدند ۱۰۰ نفر با او جمع میشدند و شعار میدادند. اول جان فدای امام… بعدا مرگ بر این، مرگ بر آن. در صندوق عقب پیکان خاکستری رنگی که یافتند، در روزهای بعد زنجیر و سنگ و چوب تلنبار شد، که گاه به کار میآمد برای بر هم زدن تظاهرات.
نوروز ۵۸ که رسید، دیگر آوازه زهرا خانم به همه کشور رفته بود، گاهی با گروهش به شهرهای اطراف هم سر میزد.
نوروز سال ۱۳۵۸، نوروز غریبی بود. در همان روزهای اول تعطیلات، در یک کافه قنادی نبش میدان فردوسی عدهای از اهل قلم قرار دیداری داشتند. صحبت از آن بود که سال پیش – همین یک سال پیش – نوروز با پیام شاه و نخست وزیرش جمشید آموزگار گشوده شد و شادمانی و آواز و رقص در کار بود.
اما امسال آیت الله خمینی مژده داده و مهندس بازرگان از سختی راه گفته است. حمید مصدق شاعر در پایان دیدار جمع و وقت متفرق شدن مطلع شعری را خواند که سروده بود. انگار نه انگار نبودی… هر کس از سر ذوق بیتی افزود. محمدعلی سپانلو وقت خداحافظی توصیه کرد به دیدار یاقوت برویم، همان زن سرخ پوشی که سالها میشد در ضلع جنوب شرقی میدان میپلکید، میگفتند که قرار دیداری با معشوق او را به این میدان کشانده و هنوز چشم به راه است.
یاقوت نبود. از یکی از کارکنان داروخانه نزدیک پرسیدیم و گفت هفته پیش جمعی از تظاهرکنندگان آزارش دادند و بعد از آن رفت. نیست. با بقچهاش و کتابچه کوچکی با جلد قرمز که گاه در آن مینوشت.
در شهری که به سرعت زهرا خانم سمبلش شده بود، در همان ماه اسفند حکایتها گذشت، اما انگار قرار نبود این همه تغییر و تحول، کسی را از خواب بیدار کند.
حقوقها در سر موقع پرداخت شد با پاداش عیدانه، میوه و آذوقه فراوان بود و هنوز سمبلهای تازه رخ ننموده بودند. (معلوم شد طاغوت چیزی نبرده و حقوقها و داراییها و خریدها برای یک دو سالی هست).
فقط رادیو تلویزیون دیده میشد که به سرعت داشت شکل عوض میکرد و رئیس انقلابی آن، صادق قطب زاده جز در چشم حزب اللهیها و جانبازان انقلاب جایی نداشت.
به اعتبار نزدیکی با رهبر انقلاب میتاخت و یک ماه از انقلاب گذشته با مقالات پی در پی نامداران عرضه روشنفکری و ادبیات و هنر، قطب زاده اولین مسافر پرواز انقلاب بود که در کاریکاتورها و خط کشیهای جامعه، چهره منفی گرفت. او با مطبوعات، روشنفکران، گروههای چپ در یک زمان درگیر بود. و عجب نبود که مدام ضربه میخورد و به گروههایی که همخون او نبودند، نزدیکتر میشد.
یک حادثه ساده
تابستان شد، داغتر از هر سال. از یاقوت خبری نبود و زهرا خانم فرمانده خیابانهای مرکزی شهر، با چوبی در دست و چادری به کمر بسته، با کلماتی معوج و خندهساز شعار میداد.
او بود که اول بار به دختران و زنان غیرمحجبه حمله برد و شعار یا توسری یا روسری سر داد.
در چنین احوالی کاوه گلستان که دبیر عکس مجله تهرانمصور بود، وارد شد که عکس های مربوط به تظاهرات در جنوب شهر و در مزار جان باختگان ۳۰ تیر سال ۱۳۳۱ را آورده بود.
او با چشمانی که برق می زد یکی را زودتر گذاشت جلو من. عکسی که صادق قطب زاده را در حال گفتگوی درگوشی با زهرا خانم نشان میداد. بی گفتگو انتخاب شد برای روی جلد. در متن گزارش پرسیده بودیم قطب زاده که بعد از ۲۰ سال دوری به ایران برگشته از کجا با سرکرده گروه فشار آشناست. این گزارش در حقیقت قطبزاده را که هدف حملات وسیع گروههای سیاسی و جامعه شهری بود، بیشتر زیر سئوال برد. مجادلهاش با روزنامه نگاران هم از حد گذشته بود.
چند روز بعد از انتشار مجله که سروصدای زیادی برانگیخت و به ویژه نشریات حزب توده از آن استقبال کردند، نامهای رسید از دادسرا که نشان میداد خانم زهرا یعقوبی خدمتکار روزمزد دانشگاه تهران، متولد ملایر به سال ۱۳۲۱(زن سی و شش سالهای که پیر مینمود، تمام دندانش ریخته بود و فقر و زحمت کشی از وجودش هویدا) ساکن کوچهای در مهرآباد جنوبی از من شکایت کرده و باید ظرف سه روز به دادگستری مراجعه کنم.
در روز موعود یا یکی از همکاران به دادگستری رفتیم. هنوز دادگستری جو تازه نگرفته و بنا به گفته انقلابیون اسلامی نشده بود. زنان بدون حجاب در گذر بودند و فضا عادی بود، وکلا و قضات و مردم با لباسهای مرتب و با کراوات. جز آن که چند روز پیش از آن گروهی از قضات و وکلا در یک اعتصاب نشسته در محل دادگستری نسبت به دخالتهای افراد غیرمسوول در امور قضایی اعتراض کردند که با حمله گروه فشار و زد و خورد در محوطه کاخ، متفرق شدند.
قبل از این که به دفتر احضار کننده برسم، صدای بلند زهرا خانم خبر میداد که کجا باید رفت. دیدمش چندتن از چهرههای همیشگی همراهش بودند، جلویش که رفتم چشمهای کمرنگش که به سبزی میزد، برقی گرفت.
یکی از اعضای گروهش در گوش او گفت که کیستم. من گفتم سلام. با جیغ گفت ته نی؟ گفتم مه لایری هستی؟ گفت خب آره. و داستان شروع شد. دو ساعتی که در دادگاه بودیم، انگار کلاسی بود برای شناخت جامعهای که در آن میزیستم و تصوری از اجزایش نداشتم. آری راست گفته بود سپانلو، در آن زمان زهرا خانم مظهر آن شهر بود. مبهوت رفتارش شدم.
در همان شروع که وارد اتاق شدیم، قاضی بلند شد سلام علیکی همراه با لبخند داشت و تعارف کرد که بنشینم، زهرا خانم همچنان با صدای بلند شعار میداد که قاضی فرمان داد بیرون از اتاق، در راهرو بماند. گره چادر را سفتتر کرد به کمر، و دستهایش را به پهلو زد و با همان لهجه فریاد زد: چرا به این کراواتی میگی بفرمایین اما من چادری برم تو حیاط … (و این جملات را مانند یک هنرمندی روی صحنه نمایش ادا میکرد و به وضوح پیدا بود که دارد قاضی را زیر فشار میگذارد.) و افزود: ها فهمیدم پریروز در جلسه متین کفتری بودی، عباس چلویی هم بود… گفتی اسلام قانون نداره ها. تو قانون داری؟
قاضی محکم ایستاد و زنگ زد و ماموران آمدند و اتاق را خلوت کردند اما صدای زهرا خانم در راهرو میآمد. من جواب شکایت را نوشتم. بعد زهرا خانم را خواستند. ننشست روی صندلی، اول ایستاده بود بعد رفت نشست کنار دیوار و گفت من یک زن درماندهام. سواد هم ندارم. تو هم با این کراواتی رفیقی پس باید شکایتم را به امام ببرم. به تو چی دارم بگویم.
کشمکش تند شد بین او و قاضی و منشی، ناگهان همان طور که کنار اتاق نشسته بود بعد از چند جیغ غش کرد. چادر نماز روی صورتش بود ولی همانند بیماران صرعی تشنج داشت و بدنش میپرید. دستپاچه شده بودم و دنبال کسی میگشتم که کمک کند، آبی آورد. از عضو دادگاه تقاضا کردم خانمی از همکاران دادگاه را بخواهند که او را از زمین بلند کند. اما قاضی باتجربه به من دلداری میداد که نگران نباشم و این بخشی از نمایش است.
یک ربع ساعتی این ماجرا ادامه داشت تا سرانجام زهرا خانم به حال آمد. یکی از خانمهای دادگستری آمد و آبی به صورتش زد. دستی به زانو گرفت و بلند شد و رفت طرف در.
اشک میریخت وقتی به من گفت بیا بریم این جا عدالت نیست، این ها عدالت ندارند میریم پیش امام زمان. بیا بریم… و بعد خطاب به قاضی فریاد زد این بچه دلش برای من سوخت بعد تو میگی نمایشه… خدا نمیشناسی.
بعد در حالی که با دنباله چادر اشکش را پاک میکرد و رو به من گفت من شوهرم بددل است نگفتی که از من میپرسد با این مرد غریبه چکار داری که عکست را تو روزنامه انداختن. در حقیقت داشت موضوع شکایت خود را بیان میکرد. (قطب زاده را میگفت مرد غریبه. و من در دل میخندیدم. در شماره بعد در شرح دادگاه، این سخن زهرا خانم را هم آوردم. بعدها دانستم که قطبزاده از این نسبت بیشتر عصبانی شده است.)
رفتیم در راهرو، یکی از کسانی که همراهش بود سندی آورده بود که در صورت لزوم به کار آید، او خودش را معرفی نکرد گفت وکیل است. اما بعدها شناختمش، عضو معتبری از هیات موتلفه اسلامی بود. دانستم از کجا مایه میگیرد حکایت زهرا خانم (این فرد در جریان ترور سران حزب جمهوری اسلامی همراه آیت الله بهشتی بود و کشته شد).
زهرا خانم در همه آن مدت کیسه نایلونی به دست داشت که در آن یک بسته تخم مرغ و نان و چند کاست بود و در راهرو وقتی فهمیدم وسیلهای ندارد و میخواهد با اتوبوس در آن گرما خودش را برساند به جلو دانشگاه. اصرار کردم که برسانیمش، قبول نمیکرد. اما پیدا بود از شنیدن آن مکالمه در دادگاه مهربان شده است. وقتی نشست به من گفت دختری دارم رادیو گوش میکند ترا میشناسد. برایت نامه نوشته. گفتم بده خب. گفت نامحرمی… گفتم خواندهای که…؟ گفت من که سواد ندارم. بعد داد دستم. خواندم و به شدت تحت تاثیر قرار گرفتم. دخترک کلاس دوم دبیرستان گله کرده بود که چرا عکس مادرش را چاپ کردهام… بچههای مدرسه مسخرهاش میکنند.
با خواندن نامه قلم و کاغذ برداشتم تا جواب دخترک را بنویسم، با عجله گفت چی مینویسی. گفتم بگذار جوابش را بدهم. گفت لازم نیست، جوابش را خودم میدهم.
هنوز از توپخانه نگذشته بودیم که اجازه داد، ولی گفت برایم بخوان. نوشتم و خواندم. گفت چه مار خوش خط و خالی هستیها. مادرت کجاست، گفتم در همین تهران است. پرسید خدمتش میکنی… در خیابان نادری بودیم که به بهانه این که یک روز کار نکرده و حقوق ندارد (خودش گفته بود) خواستم کمکی کرده باشم. چشمهای با ته رنگ سبز را تنگ کرد و گفت من فقرم را ارزان نمیفروشم… و بعد انگشتش را به سوی من گرفت و گفت اینم بدان. من شاه دوست بودم. خیلی هم دوستش داشتم. هر سال چهارم آبان با خرج خودم، خانه چراغانی میکردم. امسال هم کردم. اما وقتی شنیدم که امام گفتند نامسلمون. جوانا را کشته، دیگر برگشتم. خدا مرا ببخشد.
اما زهرا خانم به اندازه یاقوت زن سرخ پوش، در حافظه شهر نماند. از عید سال ۶۰ کسی از او خبر ندارد. آن چه او را به قول خودش بسته و دلبسته انقلاب میکرد، گویا دیر نگاهش نداشت.
منبع: بیبیسی فارسی
یک پاسخ
هم زهرا رفت هم یاقوت
هر دو شدند چون طاغوت
عصاره هست هر عصر را
گاهی قیصر ، گاه کسرا
هر کو شود بت پرست
آخر گردد سرشکست
دهر را مکن هان بدنام
با خدایست چون همنام
دیدگاهها بستهاند.