مستند سه قسمتی «فرزند انقلاب» با موضوع مروری بر زندگی و کارنامه سیاسی و انقلابی و تا حدودی شخصی صادق قطبزاده اخیرا از تلویزیون بیبیسی فارسی پخش شد. این فیلم جذاب و دیدنی و شنیدنی، زندگی تراژیک مردی را به یاد آورد که به واقع به روایت فیلم مبارزی تماموقت بود و در عین در تمام عمر نستوه و آرمانگرا. پایان تلخ و تراژیک این مبارزه نیز اوج آن بود. این فیلم بار دیگر، به ویژه در سالگرد انقلاب ضد سلطنتی و ضد استبدادی، فضای آن سالهای پر خاطره و پر مخاطره و در عین حال تلخ را به یاد نسل انقلاب آورد. سالیانی که جدالهای زهرآگینی از هر سو و در چند جبهه در جریان بود و هر گروهی کم و بیش در اندیشه تسخیر تمام عیار دولت جدید و میراث انقلاب بود و غالبا کسی به کمتر از تمام قانع و راضی نبود. به یاد میآوریم که دو اصلاح در ارتباط با قطبزاده مصطلح شده بود: مثلث بیق (بنی صدر، یزدی و قطب زاده) و یا: صادق ردا (خلخالی)، صادق اِوا (طباطبایی) و صادق ادا (قطب زاده).
اکنون در اینجا در این موارد و نیز در باره مضمون و محتوای فیلم و نقاط قوت و ضعف آن نمی خواهم چیزی بگویم. ضمن سپاس از تهیهکنندگان فیلم، می خواهم به نکته مهمی اشاره کنم که با دیدن این فیلم در ذهنم برجستهتر شد و آن خطر هولناک شیفتگی افراطی به شخصی و یا شخصیتی و حتی اندیشه و مذهب و مسلکی است. گفتن ندارد که علاقه و عاطفه نسبت به فردی و فکری معقول است و طبیعی، ولی اگر این عاطفه به مرحله شیفتگی و آن هم از نوع افراطی و غلوآمیزش برسد، در عمل (به ویژه عمل سیاسی) غالبا به پیامدهای منفی و ویرانگر منتهی خواهد شد.
توضیح بیشتر ماجرا آن است که شاکله شخصی و شخصیتی برخی افراد به گونهای است که در هر حالت و در هر موضعی که قرار می گیرند، حالت افراطی و تندی پیدا میکنند. مثلا اگر با کسی موافقاند، به شدت دفاع می کنند و حاضر نیستند کمترین مخالفتی و حتی نقدی بر خلاف محبوب را بپذیرند و حتی بشنوند. عکس آن نیز صادق است. این افراد؛ هم در دوستی غلو و افراط می کنند و، هم در دشمنی.
بد نیست کمی عمیقتر به ماجرا نگاه کنیم. شریعتی در مبحث «الیناسیون» به نکته مهم و بس آموزندهای اشاره می کند. او میگوید دین و اولیای دین و حتی خدا می تواند موجب الینه شدن آدمی یعنی مؤمنان بشود. قابل تأمل است که بر وفق آموزه بنیادین عارفان، رستگاری مؤمن در «فناء فی الله» و «بقاء بالله» است. اما شریعتی این نوع فناجویی را حتی در خداوند موجب مسخ و الیناسیون انسان می داند. البته او راه جلوگیری از چنین مسخ شدگی را در آگاهی (معرفت) و اعتدال می بیند. از این رو شریعتی با مفهوم «عشق» نیز چندان میانه ای ندارد. چرا که آن را عامل سودایی و شیدایی و در نهایت موجب مسخ شدگی عاشق واله و شیدا در معشوق می داند. پیشنهاد شریعتی تعبیر «دوست داشتن» است که از خصلت منفی عشق بری است و لذا، به زعم ایشان، «دوست داشتن از عشق برتر است». بدنیست اشاره کنم که اقبال لاهوری نیز برای گریز از اندیشه فناجویی، رابطه هستی با خداوند را، رابطه صدف و دریا می دانست و نه قطره و دریا.
خطر بزرگ این نوع عاشقی و شیدایی افراطی و در واقع سودازدگی، افراط و احیانا تفریط در هر چیز است. در دوستی و دشمنی. در دفاع و یا در حمله و نفی و رد. من خود در زندگی فکری و سیاسی ام (حدود نیم قرن و بیشتر در چهل سال اخیر) نمونه های فراوانی از این دست افراد را می شناسم؛ افرادی که یا در موضع افراط بوده اند و یا در موضع تفریط. صفر و یا صد. سیاه و یا سفید. یا دشمنِ دشمن و یا دوستِ دوست. معمولا میانه ای وجود نداشته و ندارد.
با توجه به این تجربه و توجه، من هرگز به این شمار افراد حتی در موضع حق و در جبهه درست و آزادی خواهی و عدالت طلبی و اخلاق گرایی، اعتماد نکرده و نمی کنم. زیرا به هیچ موضع شان نمی توان اعمتاد کرد و اطمینان داشت. نمی توان با طنابشان ته چاه رفت.
تمام این حرفها را گفتم تا به سرشت و سرنوشت مرحوم صادق قطب زاده اشارتی بکنم که از این منظر عبرت آموز است.
من هرگز قطب زاده را از نزدیک ندیده ام. پیش از این شنیده بودم که او در گذشته شیفته و واله آیت الله خمینی بوده و به او باوری عمیق و مریدانه داشته است. فیلم فرزند انقلاب، اسناد و گواهان فراوانی (از جمله دست نوشته های خود او) به خوبی نشان می دهد که او به مراتب فزون تر از حدی که من می پنداشتم به خمینی باور داشته و به او در واقع عشق می ورزیده است. پیش از این شنیده بودم وقتی که اعدام قطب زاده قطعی شده و او را برای کشتن و تیرباران می بردند، وی با صدای بلند به خمینی دشنام می داده و با عباراتی تند و زشت (زشت در محاورات عمومی) از خمینی یاد می کرده است. جدای از میزان وثاقت این خبر و یا جدای از مواضع سیاسی و حقانیت و یا عدم حقانیت او در باره خمینی و یا چرایی توسل به کودتا، به نظر می رسد که بیش از هرچیز روحیه روانشناختی قطب زاده بلای جانش شده و او را در دو موضع عشق و نفرت، به ورطه هلاکت افکنده است. از این رو شاید گزاف نباشد که صادق قطب زاده، بیش از هرچیز، قربانی روحیه عاطفی و افراطی گری در عشق و نفرت خود شده است. البته در انقلاب ایران شماری دیگر نیز از طریق همین دوگانه عشق / نفرت حول انقلاب و یا خمینی، به سرنوشتی مشابه و در مراتب دیگر دچار شدند.
13 پاسخ
خدایگان ،الهه ها شدن ،در بالقوه گی انسان است ،و خود سازی طبیعی ،برای کنترل و افسار زدن بر شهوات نفسانی و تسلیم شیطان های درونی و بیرونی شدن ،باید یک امر واقع و متداوم باشد.
عشق به مال ،مقام ،شهرت ،سکس ،و راحت طلبی ،گرداب زندگی است.
ما خود دشمن خودیم،اگر کنترل نداشته باشیم.و کنترل و تصمیم گیری را بدیگران واگذاریم.
آقای اشکوری گرامی از بی بی سی انتظاری نیست شما چرا ما را تحمیق می کنید؟ مسائل را مثل باقر شیخ الاسلامی ساده دیدن هنر نیست، بدبختی است. بی بی سی زیرکانه نامی هم از جاسوس سی آی اِی یعنی ریچارد کاتوم بمیان آورد. شما چرا با تمام اسنادی که از دوستی ابراهیم یزدی با ریچارد کاتوم و گری سیک منتشر شده چرا لحظه ای زحمت اندیدشیدن پیرامون اینکه آقایان یزدی و قطب زاده منابع و پزرورش یافتگان آن سازمان بودند را از نظر مبارک نمی گذرانید؟ صادق قطب زاده و ابراهیم یزدی طی ۲۵ سال با ارث پدرشان بین واشنگتن و پاریس و بیروت و نجف و دمشق در سیر و سیاحت بودند تا از خمینی رهبر انقلاب بسازند؟ انسان متظاهری مثل قطب زاده که هم زن باز بود و هم شراب خوار چگونه می توانست عاشق جانی و متحجری از دست خمینی شود مگر به فرمان سازمانی؟ آیا بعد از اینکه سی آی اِی از بابت همکاری صد در صد خمینی با برنامه هایش مطمئن شد، تن به سوختن مهره ای خود شیفته که قطب زاده باشد نداد؟
شما که از پشتیبان زهرا خانم قهرمان می سازید، پس باید در مقابل مسعود ده نمکی به سجده بروید!
این حرف ها را از سر کسالت و جوزدگی می زنید یا آگاهانه؟
فعلا که دوگانه عشق و نفرت، بیماری پوزیسیون و اپوزیسیون شده است.
آنهم بدجوری! یعنی همه گوئی اعصاب معصاب ندارند. و هر مخالفی را بشدت می نوازند. حوصله بحث و استدلال هم ندارند.
بنوعی دعوای حیثیتی شده! یا سفید، یا سیاه!
چرا اینطوری شدیم؟؟
حلیل خوبی بود حض بردم وهمچنین از سابقه مقدس سازی ما ملت ایران چه در مورد شاهش وچه در مورد امامان وپیامبرش این خصیصه واقعا خسران زا وخسارت بار است ومیتوان گفت یکی از برزگتری علل انحراف حکومتها واشخاص حاکم بر ملت ما همین چاپلوسیها وافراط وتفریط ها وسیاه وسفید دیدن مسائل بوده است .یادم است روزی که خمینی وارد فرودگاه شد ومردم برایش سرودست میشکستند دوستم پرسید نظرت در مرد شخص خمینی چیست گفتم اگر مردم با او هم مثل شاه رفتار کنند مثل شاه به دیکتاتوری کشیده خواهدشد وشدآنچه که به سرمان آمد.
تحلیل خوبی بود حض بردم وهمچنین از سابقه مقدس سازی ما ملت ایران چه در مورد شاهش وچه در مورد امامان وپیامبرش این خصیصه واقعا خسران زا وخسارت بار است ومیتوان گفت یکی از برزگتری علل انحراف حکومتها واشخاص حاکم بر ملت ما همین چاپلوسیها وافراط وتفریط ها وسیاه وسفید دیدن مسائل بوده است .یادم است روزی که خمینی وارد فرودگاه شد ومردم برایش سرودست میشکستند دوستم پرسید نظرت در مرد شخص خمینی چیست گفتم اگر مردم با او هم مثل شاه رفتار کنند مثل شاه به دیکتاتوری کشیده خواهدشد وشدآنچه که به سرمان آمد.
قطب زاده علاوه بر خود شفیتگی دچار نفرت شدید شخصی از شاه داشت . تمام هم و غم خود را صرف سیراب کردن این نفرتکرده بود . انگیزه این کار را نمیدانم . چه اتفاقی در زندگی شخصی اش افتاده که کاسه کوزه ان را بر سر شاه می خواست بشکند !؟ در دوران تحصیل در امریکا از این قبیل ادم ها زیاد بودند و در راه مرگ بر شاه گفتن از هم سبقت می گرفتند . ولی پس از انقلاب وقتی متوجه شدند که این مرگ برشاه ها گفتند نتیجه مثبتی در راه اهدافشان نداشته بسیار پشیمان از اینکه نتوانستند این نفرت را تبدیل به فرصت کنند و این تیپیکال ما ایرانیان است . هر قوت احساسات انهم از نوع منفی و مخرب حاکم شد خرد به مرخصی رفت !
” تحلیل خوبی و بسیار مفیدی بود مانا وپایدار باشید .
من نفهمیدم آدمی مانند قطب زاده چگونه راجع به کودتا وانفجار منزل امام با همه صحبت میکرده؟ گویا عامدانه میخواسته اعدامش کنند !
آدم شک میکنه آخه این چه وضعشه؟ “
من خیلی این تئوری عشق شما را قبول ندارم در همین فیلم اسماعیل نوری علا می گوید وقتی آیت الله طالقانی فوت کرد قطب زاده می گریست و می گفت ما شکست خوردیم قطب زاده بیشتر کسی بود در قمار مخالفت با شاه گم شده بود و آویزان خمینی شده بود و مثل همه ما ، از عشق و مرشد و مقتدا سخن می گفت فراوان بودند کسانی که فصد کنترل داشتند بی خبر از آنکه باید رام شوند دست آموز شوند
با سلام به اشکوری عزیر
می خواهم بگویم که نوشتۀ شما توصیفی است و من این جا می خواهم به علل و دلایل فرهنگی آن بپردازم و بگویم که ما ایرانیان به سبب وحشیگری و سرکوب حکومتی ـ همیشه و هنوز ـ از رشد خردمندانه باز مانده ایم و این است که زندگی شهری مان ـ در اغلب موارد به اسم دین ـ آکنده از عناصر فرهنگی زندگی قبایلی بشر است.
من این جا درک قبایلی ما ایرانیان از مقولۀ حکومت را در بخش یک و دو مستند می کنم. آنگاه چون می خواهم غبار از آبِ دین بزدایم به طرح نگرانی های پیامبر اسلام در شبه جزیره عرب در ۱۴۰۰ سال پیش می پردازم تا نشان دهم که چرا و چگونه است که کِشتی دین در ایران ـ بر اثر سرکوبگری و توحش حکومتی ـ از آغاز به گِل نشسته است.
بخش اول
هرودت حدود ۲۴۵۰ سال پیش می نویسد که ایرانیان نخست کسی به اسم دیائوکو را که از قوم ماد بود «داور» اختلافات خود کردند. وی فرزند یکی از سران مادها به نام فرورتیش بود. داوری دیائوکو از آغاز فراگستر نبود.بعدها بود که وی به سبب داد ورزی اش «داور» همه مادها و آنگاه داور سایر اقوام ساکن فلات ایران گردید. (۱۴۵)
هرودت در ادامه می نویسد که نهاد پادشاهی در ایران در ادامۀ داوری دیائوکو در ایران به وجود آمده است. دیائوکو را نخست مادها پادشاه خود خواندند و از برایش اقامتگاه بسیار با شکوه اکباتان را ساختند و چنین خواستند که اقامتگاه او دارای نگهبان و خدمتکار و کارگزار نیز باشد. (۱۴۶) بعدها چنین خواستند که کسی حق دیدار با او را نداشته باشد و همگان پذیرفتند که پادشاه یک [آدم از جنس ویژه و] موجود ویژه و برتر از دیگران است. (۱۴۷)
توضیح: «داوری» به منزلۀ مرحلۀ پیش از پادشاهی در میان قوم یهود دارای سابقه تاریخی است و «تاریخ داوران» در کتاب مقدس [قدیم] مندرج است.
بخش دوم
ابوالمعالی نصرالله منشی در سرآغاز کتاب “کلیله و دمنه” که از متون نیمۀ دوم قرن شش هجری است می نویسد: [حکومت به استنادِ دین است که دینی است. این قرآن است که می گوید] «یا أیها الذین آمنوا أطیعوا اللهَ و أطیعوا الرّسول و أولی الامر مِنکُم.» [و ما می دانیم که] تنفیذ [و اجرای ] شرایع دین و إظهار شعایرِ حق بی سیاست [و بی شمشیر آبدار حکومت و بدون] ملوک دیندار بر روی روزگار برقرار [یا مُخلّد] نماند. این اشارات حضرت نبوت در این باره است که گفته «المُلکُ والدّینُ توأمانِ.» [و یعنی دین از برای حکومت و حکومت از برای اجرای احکام است.] و به حقیقت بباید شناخت که ملوک اسلام سایۀ آفریدگارند که زمین به نور عدل ایشان جمال گیرد [… ] و شیرینی [و حلاوت] عبادت به هیچ وجه اثر مهابت شمشیر [آبدار حکومت] را ندارد. و اگر این مصلحت بر این سیاقت رعایت نیافتی نظام کارها گسسته گشتی و اختلاف کلمه میان امت پیدا آمدی و […] هر کسی به رای خویش در مهمات اسلام مداخلت کردی و اصول شرعی و قوانین دینی مختل و مهمل گشتی. (دیباچۀ کتاب کلیله و دمنه ص ۴ و ۵)
ابوالمعالی در ادامه می نویسد: طاعت از ملوک فرض [و همگان را واجب است] و فواید دین و دنیا بدان باز بسته است. هر که دین او پاکتر و عقیدت او صافی تر است در بزرگ داشت جانب ملوک و تعظیم فرمان های پادشاهان مبالغت زیادت واجب شِمُرَد و هوا و طاعت و اخلاص و مناصحت ایشان را از ارکان دین پندارد وظاهر و باطن در خدمت ایشان باشد که پادشاه امام اعظم است. (۶)
توضیح: قدمت این باورداشت نصرالله منشی و ترجمه کتاب کلیله و دمنه بسیار پیش از پیدایش حکومت صفوی و تشیع در ایران است.
بخش سوم
این بخش را به اشکالات کار ترجمه در ایران اختصاص می دهم و از برای نمونه می گویم که مترجم فارسی “طبقات ابن سعد” می نویسد که گفته اند پیامبر در آن دو سه روزی که در بستر مرگ بود به دشواری به مسجد آمد و گفت: ای مردم بدانید که من چیزی را حلال یا حرام نکرده ام مگر این که خداوند آن را [از پیش] حلال یا حرام کرده است. (ص ۲۴۲ ج ۲)
اشکال اساسی این ترجمه در این است که حلال و حرام در آن در معنای فقهی لحاظ شده است. حال آن که معنی فارسی حلال و حرام در این گزاره «روا و ناروا» است. آنچه از دیر باز آن را آخوند «فقه اسلامی» خوانده هرگز در کانون توجه دین در معنای قرآن [و در بیان پیامبر نیز نبوده و] نیست. ابن سعد در متن عربی «طبقات کبیر» می نویسد که پیامبر گفت: أیها الناس! لا تَعلّقوا علیَّ بواحِدَهٍ … [یعنی: پس از درگذشتم «هیچ چیز را ـ روا یا ناروا ـ به من نسبت مدهید …» (ع ۲۲۴) در ادامه می نویسد: گفته اند او این را در خانه هم گفت. همه آنجا نشسته بودند و او در بستر مرگ بود. گفت: «لا تُمسّکون علیَّ بشیءٍ …» [ حرفتان را پس از درگذشتم مستند به من مکنید.] در ادامه گفت: [من به ویژه به احدی نگفته ام که به سبب نزدیکی اش با من و یا این که خویشاوند من است دور و برکنار از مکافات داوری نزد داور دادگر خواهد بود. و با اشاره با صف بستگانش گفت:] «ای فاطمه دختر رسول خدا! ای صفیّه که عمۀ رسول خدایی! شما خودتان عهده دار مسئولیت کار و کردار خودتانید! من کاره ای نیستم! گفت: «یا فاطمه بنت رسول الله!یا صَفیّه عمّه رسول الله! اعملا لما عندالله. إنّی لا أغنی عنکما من الله شیئاً!» (فارسی ص ۲۴۲ و ع ص ۲۲۴) ابن سعد در ادامه می نویسد: چنان که گفته اند پیامبر دیگر بستگان خود را نیز نام برد و حتی گفت: ای همه اقوام من! بدانید که … (ع ۲۲۴ و ف ۲۴۳)
بخش چهارم
ابن سعد در «طبقات کبیر» می نویسد که گفته اند پیامبر در بستر مرگ بود و سخت در رنج بود. صورتش را با دستمالی خیس پوشانده بود. گاه آن را کنار می زد و می گفت: نفرین بر آنانی که قبر انبیای خود را مسجد [و زیارتگاه از برای خود] کرده اند. (۲۴۵ ج ۲) می گفت: قبر و زیارتگاه ساختن از برای نیکرفتاران جامعه نیز خلاف دین است. (۲۲۸ ج ۲) می گفت: زیارتگاه ساختن قبر [صالحان و] پیامبران خلاف دین است. (۲۲۸ ج ۲) گفته اند سخت نگران بود که قبرش نزد مردم «مرقد مطهر» به شمار آید. (۲۲۹ ج ۲) جای دیگر می نویسد که چون پیامبر درگذشت بستر ایام بیماری اش را [بنا به اندرز پیشین خودش] کنار زدند و او را همانجا دفن کردند. (۲۷۳ ج ۲ فارسی)
بخش پنجم
واقدی می نویسد: گفته اند که پیامبر آنچه را که از جنگ حُنین به غنیمت گرفته شد میان این و آن قسمت کرد. [به یکی بیش و به یکی کم داد و به کسانی هم هیچ نداد.] عباس بن مِرداس شعری سرود و از این که سهم او ـ به نسبت سهم “حصن و حابس” که پدران عُیینه و أقرع بودند ـ کم بود سخت ابراز ناخرسندی کرد. [شعر او دهان به دهان گشت و به ابوبکر رسید و] ابوبکر آن را نزد پیامبر خواند. پیامبر [که اکنون آزرده خاطر بود] بگفت تا مِرداس بیامد. به او گفت: تو گفته ای که سهم تو و سهم اسبت کمتر از سهم اقرع و عُیینه است؟ ابوبکر گفت: پیامبرا ـ تو عزیز مایی ـ معنی شعر او این نیست! گفت: پس چیست؟ گفت مصرع شعر او “عیینه و اقرع” است. گفت: چه فرق می کند؟ گفت: پیامبرا ـ ما تو را دوست داریم ـ تو اما نه شاعری، نه شعر خوانی و نه این که ما از تو یک چنین انتظاری داریم. [بگذار و بگذر!] (المغازی واقدی ف ۷۲۰)
ابن هشام از قول ابن اسحاق می نویسد که اَنس بن مالک گفت که «من هنوز طنین بانگ بلند پیامبر در گوشم است که در روزهای آخر زندگی اش در مسجد به سخن ایستاد و گفت «ای مردم! پس از درگذشتم روا و ناروایتان را به من نسبت مدهید!»
ابن هشام می نویسد: عمربن خطاب در روز بیعت با ابوبکر به سخن ایستاد [و از جمله] گفت: پیامبر به ما گفت: «لا تطرونی کما اُطرِیَ عیسی بن مریم و قولوا عبدالله و رسوله.» [در ستایش از من به سان مسیحیان که در بارۀ مسیح حرف های گنده گنده می زنند [و مسیح را گاه پسر خدا و گاه خود خدا می انگارند] گنده گویی مکنید. مرا “بنده و پیامبر خدا” که بخوانید کافی است. (انصاری ص ۶۳۶ ج ۳)
و ابن سعد در طبقات می نویسد که گفته اند پیامبر در بستر مرگ بود. ناگهان به فضلِ عباس گفت: این دستار را محکم به سرم ببند. آنگاه دست او را گرفت و گفت: مرا تا به مسجد بر و آنجا در میان شگفتی همگان بر بالای منبر شد و گفت: ای مردم! من نیز همچون شما بشرم. [گفت: وَ إنَّما أنا بَشَرٌ … ] ممکن است خطایی کرده باشم. اگر کسی چیزی از من به دل دارد بیاید بگوید تا ببینم برایم جبران پذیر است … (۲۴۱ فارسی ج ۲ و عربی ج ۲ ص۲۲۳)
در پایان عزیزم اشکوری را می گویم که آری عزیز! ما همیشه و هنوز گرفتار جانوران وحشی حکومت در ایرانیم. این است که ما ایرانیان مردمی سرکوب شده ایم. همیشه و هنوز شاه را مقدس پنداشته ایم. پیامبر خدا را مقدس پنداشته ایم. امام و زیارتگاه ساخته ایم و آن را مقدس پنداشته ایم. کارمان اکنون به جایی رسیده که هر یک از ما ـ از خود راضیان ـ هر روز خودمان را خودمان همچون ناصرالدین شاه در آینه تمام قد خودمان [بی هیچ عیب و ایرادی] می نگریم و خودمان از خودمان خوشمان می آید و خواهان آنیم که دیگران شیفتۀ ما ـ که خود شیفتۀ دیگرانیم ـ گردند.
با احترام
داود بهرنگ
منابع:
۱ . تاریخ هرودت جلد اول ـ ترجمۀ مرتضی ثاقب فر ـ انتشارات اساطیر ۱۳۸۹
۲ . کلیله و دمنه ـ ابوالمعالی نصرالله منشی ـ تصحیح و توضیح مجتبی مینوی ـ تهران نشر
ثالث ۱۳۸۸
۳ . طبقات ابن سعد ـ جلد دوم ـ ترجمه دکتر محمود مهدوی دامغانی ـ انتشارات فرهنگ و اندیشه ۱۳۷۴
۴ . کتاب الطبقات الکبیر ـ لمحمد بن سعد بن منیع الزهری ـ الجزء الثانی ـ تحقیق الدکتور علی محمد عمر ـ الناشر مکتبه الخانجی بالقاهره
۵ . سیرت محمد رسول الله آ عبدالملک ابن هشام ـ برگردان مسعود انصاری ـ جلد سوم ـ انشارات مولی
۶ . مغازی ـ تالیف محمد بن عمر واقدی ـ ترجمۀ محمود مهدوی دامغانی ـ مرکز نشر دانشگاهی
جهل را مدان بیعلمی
آن را بدان بیحلمی
دانا ضدش نادانست
شاید یابد او علمی
لیک بایدش با دانش
پرهیز ز هر بیفکری
ابلیس مگر نادان بود
دردش بوده هم کبری
عقل و قلب و فؤادت
باز دارد از نفله گی
دوگانه عشق و نفرت، روی دیگر سفید و سیاه دیدن ، و یا افراط و تفریط کردن است.
در چند ماه اول انقلاب ، از طرفداران قطب زاده بودم ( جوان بودم . ۲۳ ساله ) . یکبار رفتم طرف جام جم برای هم شنیدن حرفهایش از نزدیک و هم دیدنش از نزدیک . آمد ( با چه تشریفاتی ) و در جایی مشرف به پارک ملت ، سخنرانی کرد . پاک نا امید شدم . وقتی رفتم خانه ، برادر بزرگم هم بود و از مراسم پرسید و نظر من را در بارۀ قطب زاده . گفتم یک هالوی به تمام معنی . هنوز هم همین اعتقاد را دارم . هرچه بیشتر آن مرد تیره روز را شناختم ، بیشتر ایمان آوردم که فقط یک هالوست . آدم از خارج کشور آمده باشد و نه کسی را بشناسد و نه سازمان و تشکیلاتی داشته باشد و وقتی جای خود را تنگ می بیند ، به هر آدم از راه رسیده ای که بدنبال فتنه ای هست ، اعتماد کند . سرهنگ کبیری و سرهنگ عطاریان از طرف حزب توده پیش او میروند و آمادگی خود را برای کودتا ، اعلام میکنند و او هم همراه آنها براه می افتد . به یک خبرنگار که وقتی دوستش بوده ، میگوید قصد کودتا دارد . قطب زاده هیچ اهرمی در دست نداشت که به جایی خود را بند کند . هرکس نیمساعت حرفهای اورا می شنید ، به این حقیقت پی میبرد . البته آنها هم که چاه پیش راه او کندند ، آنها هم جان سالم بدر نبردند . آنها هم بنوعی دیگر هالو بودند . فکر میکردند پشت کیانوری واقعآ به جایی بند است . به احتمال قوی ری شهری که سرهنگ کبیری را پیش صادق فرستاد ، تا حدی بو برده بود ( و شاید واقعآ میدانست )که این افسر توده ای است .
تحلیلی عالی و بسیار زیبا، قلم تان استوار و جانتان شیرین تر
دیدگاهها بستهاند.