اول فروردین است و من با صدای کلاغها یا هر چیز بیخودی دیگر که شبیه صدای کلاغهاست از خواب پا میشم. توی قرنطینه هر صدایی که از بیرون میآد شبیه قارقار کلاغهاست. منظور از قرنطینه همان محل زندگی فهیمه است. اسمش فهیمه است ولی دوستاش فیفی صداش میکنند که مثلا امروزیتر باشه. ولی فهیمه، فهیمه است هر چقدر هم فیفی صداش کنی. فیفی، یکی از همون فعالهای آنلاین که هر روز یه پست توی اینترنت میگذاره، از گربههای بیسرپرست را نجات دهید، تا صدای کلاغها. امروز صبح از تو تختخواب توی توییتر این پست رو گذاشت. «امروز، کلاغها زار زار میکنند». فیفی همین پارسال با آیدی «کامیار هستم» ازدوج کرد. دلیل این که آیدی کامیار چرا «کامیار هستم» بود، مشخص نبود، مهم بود که فکر میکرد هست، شاید یه وقتی فکر میکرد که کامیار نیست و کامی یا منوچهره، ولی الان فکر میکرد کامیاره. با فیفی توی فیسبوک آشنا شده شده بود و بعد هم توی توییتر با هم ازدواج کردند. از اینا که یه مدت عکسهای پروفایلشون دستهای در هم گره خورده با حلقههای ازدواج هست، که یعنی ما هم آره و بعد از چند ماه عکسهاشون رو دوباره تغییر میدن. از همینهایی که دوماه هر روز عکسهاشون عین مرحوم لاله و لادن به هم چسبیده است، انگار میترسن اون یکی فرار کنه. به هر حال روز سیزدهم دی ماه ساعت شش عصر بود که فهیمه یا همون فیفی خودمون فهمید که کامیار یه اکانت مخفی توی اینستاگرام به نام «من یک ایرانی هستم» داره. نمیدونم چرا کامیار اینقدر بر بودنش اصرار داره، لابد مهمه که باشه و ما هم قبول کردیم که بودنش مهمه، ولی فیفی دیگه نمیخواست توی رابطه با کامیار باشه، میگفت من تحمل دروغ ندارم، بفهم بی شعور! فیفی دو روز بعد از فهمیدن اکانت مخفی کامیار، توی تلگرام یک مسیج طولانی در حد چهار خط گذاشت و آخرش هم زد که طلاق میخوام. کامی یا کامیار هم موافقت کرد، توی سه ماه آخر با هم حرف نمیزدند، حتی همدیگه روی توی اینستاگرام یا فیسبوک فالو نمیکردند چه برسه به یه لایک. بعد به خاطر ویروس کرونا، همون که هر روز در موردش دارید میخونید، مجبور شدند توی یک خونه قرنطینه بشن. یعنی فیفی تصمیم گرفت پیش پدر و مادرش و آقا جونش باشه و کامیار هم که همیشه هست باهاش آمد. مجبور بودند جلو خانواده نقش عاشقها رو بازی کنند، خوشبختانه با رعایت فاصله و دست نزدن و یا نبوسیدن کرونایی همه چیز شد در حد «های هانی» یا یه چیز لوسی مثل اون. آقاجون یا پدربزرگ فیفی که در واقع پدر پدربزرگ فیفی است، امسال ۱۰۳ سالش شده. البته کسی روز یا محل دقیق بهدنیا آمدنش رو نمیدونه؛ حتی تو شناسنامهاش به جای عدد زدند متولد شد یا یه چیزی شبیه به اون که مامور ثبت احوال به چشم خودش دیده طرف وجود داره ولی دقیقا نمیدونسته از کی تا حالا. صبح که فیفی داشت در مورد کلاغها توییت می کرد و منم با صدای کلاغها یا یه چیزی شبیه به اون از خواب پاشدم، آقاجون فیفی اینا ساعت هفت صبح از خواب پاشده و کت و شلوار پوشید و کروات زده رفت روی مبل در پذیرایی نزدیک در خروجی نشست که یعنی من آمادهام. فیفی هم بعد از پست معروفی که چند خط بالاتر نوشتم از پلهها پایین میآد و آقا جونش رو میبینه که نشسته:
-نصف شب بخیر، کفش و کلاه کردین آقاجون؟
– میخوام برم خرید، دو ساعت دیگه مهمون میاد، هیچی نداریم، میخوام برم شیرینی بخرم.
– هیچکس نمیاد، ما همهمون قرنطینه هستیم.
– هر کی گفته قرنطینه غلط کرده، من قرنطینه نیستم. شماها خود دانید.
– اتفاقا شما از همه بیشتر قرنطینه هستید، پیرمردها و پیرزنها بیش از همه در معرض خطر هستند.
فیفی تا این جمله رو گفت آقاجونش انگار داغش تازه شد. «صد بار گفتم، تعریف سازمان ملل متحد عوض شده، دیگه آدم شصت ساله پیرمرد حساب نمیشه، پنجاه تا هفتاد سالهها جوان هستند، هفتاد سال به بعد سالخورده هستند، برای چی به من میگی پیرمرد؟ خانم منیرو روانی پور نوشته بود شصت سالهها هم جوان هستند، خجالت بکش، خانم روانی پور که غریبه است با من اینطوری برخورد میکنه، شما که نوه من هستی اون جور».
– پدر بزرگ شما که شصت ساله نیستید، شما ۱۰۴ سالتون هست، من به شما چی بگم؟ هر چی شما دوست دارید همون رو میگم…
– من کهنسال هستم…
– باشه، کهنسال…
آقاجون فیفی اینا نگاهی به لباس خودش کرد «این لباسها چیه تن من کردین؟ مگر قرنطینه نیستیم، حتما شما هم میخواین مثل اون پسر نجفقلی دیوانه برین شمال، من نمیآم، حفظ احتیاط واجبه…»و شروع کرد به درآوردن کتش. یادم رفت که بگم آقا جونشون آلزایمر داره و همهچیز را فراموش میکنه. کت و شلوار میپوشه و بعد میپرسه برای چی کت و شلوار تن من کردین؟ البته هر روز نه ولی از اون برنامهها که یک روزش اینجوری میگذره که آقاجون مثلا تو سال ۷۸ داره زندگی میکنه یا شاید هم نزدیکتر ۹۴ که باید کت و شلوار بپوشه و بقیه هم بهش توضیح بدند که نه نباید بپوشه. یه بارهم اول صبحی پاشد که بره…. ولش کن جریانش طولانی و من حوصله توضیحش رو الان ندارم.
– آقا جون! کسی به شما کت و شلوار نپوشونده، شما خودت پوشیدی، منتهی شما آلزایمر داری الآن یادت رفته، الآن همه خوابند، کسی بیدار نیست که به شما کت و شلوار بپوشونه…..
– من زوال عقل ندارم، یعنی چی زوال عقل، یعنی من دیوانهام…؟
– من کی گفتم زوال عقل، من گفتم آلزایمر، شما بعضی چیزها یادتون میره.
– من هیچی یادم نمیره، اگر هم داشته باشم آلزایمر دارم نه زوال عقل، زوال عقل یعنی چی؟ یعنی من دیوانهام؟ یهبارگی بگین من دیوانهام! من تازه از این هفته میخوام خاطرات خودم رو از آنفلوآنزای اسپانیایی زمان مرحوم احمد شاه توی اینستاگرام بنویسم.
در همین حال آقا و خانوم زمردی، والدین فیفی از خواب بیدار شدند و بدون اینکه تلگرامشون رو که یکی از مراسم مهم صبحگاهیشون هست، چک کنند به اتاق پذیرایی آمدند. مادر فیفی یه نگاهی به آقاجون کرد: «شما دو تا کجا دارین میرین؟ فهیمه! باز تو دیوونه شدی؟ کجا میخوای بری؟ آقا جون رو کجا داری میبری؟»
مادر معمولا همه چیز را گردن فیفی میاندازه. البته برای مامان فیفی، فهیمه است تا فیفی، هر چقدر هم فیفی به این موضوع اصرار کنه که الان همه فیفی صداش میکنند ولی مامانش با این جمله که «من به دنیا آوردمت و هرچی دلم بخواد صدات میکنم”» بحث رو تموم میکنه. حتی در دعوای فهیمه و کامیار جون معمولا جوری حرف میزنه که انگار کامیارجون پسرش است و فهیمه عروسش. مامان فیفی داد زد.«کامیار جون…»
– مادر! به اون چیکار داری؟ چرا قاطی میکنین؟ اصلا من نمیخواستم برم بیرون، مگه نمیبینین آقاجون لباس بیرون پوشیده، من با لباس خواب هستم.
کامیار با صدای مادر پایین آمد و بدون اینکه به فیفی سلام کنه، به مادر گفت «صبح بخیر مامان جون، چی شده؟ باز فهیمه چیکار کرده؟»
فیفی نمیدونست چی بگه رو به کامیار کرد. «شما خودت رو این وسط چُس نکن.»
مادر که انگار به پسر عزیزش توهین کردند رو به فیفی کرد «درست حرف بزن…»
– اصلا این آدم نمیدونه قضیه چیه، فقط برای اینکه خودنمایی بکنه اینجوری خودش رو برای شما لوس میکنه.
کامیار رفت کنار مامان فیفی ایستاد: «میبینین؟ اون روز بهش میگم ما برای قرنطینه باید بریم خونه مامان جون اینها، میگه بریم شهرستان، بریم شمال، تو این وضعیت به نظر شما درسته آدم بره شمال، اهالی لومباردی همین کار رو کردن امروز تعداد کشتههای کرونای ایتالیا از چین هم بیشتر شده…»
فیفی داشت از عصبانیت سکته میکرد، قندان کریستال را نگاهی کرد و با خودش تصور کرد اگر آن را محکم بزنم توی سر کامیار چه اتفاقی میافته؟ البته این داستان قرار نیست جنایی بشه و منم حوصله نوشتن در مورد خین و خینریزی و نیروی همیشه محترم انتظامی و پزشک قانونی و این بند و بساط ها رو ندارم به خاطر همین قندون رو یه جای قایم میکنم که توی دسترس فیفی نباشه و سعی کنم با گفتوگو داستان رو ادامه بدم. حالا شما خواستید بگید من از اون نویسندههای لیبرالم یا هرچی به خودتون مربوط. فیفی رو به کامیار کرد:«من ماه بهمن قبل از قضیه کرونا گفتم عید بریم شمال، اون هم بخاطر اینکه عموی خودت از ما دعوت کرده بود، بعد از قضیه کرونا من بیشتر از همه سر قرنطینه اصرار داشتم که همه اینجا باشیم».
آقا جون اون وسط احساس کرد خیلی وقت چیزی نگفته:«حالا هی حرف رو عوض نکنید، بالاخره میریم عید دیدنی یا من لباسم رو در بیارم. فهیمه جان! هر چی شما بگی.»
– عید دیدنی چیه آقاجون! امسال کسی عید دیدنی نمیره…
– پس چرا به من گفتی کت و شلوار بپوش و اون کراوات راه راه آبی رو بزن.
– من کی گفتم میریم عید دیدنی؟ من کی گفتم کت و شلوار بپوشین؟ من کی گفتم کراوات آبی راه راه بزنین؟
کامیار در کمال بدجنسی گفت: «چطوره که پدر بزرگ آلزایمر دارن، ولی کراوات آبی راه راه یادشون مونده، حتما خودت گفتی. شاید تو هم آلزایمر داری؟» و شروع کرد قاه قاه خندیدن. فیفی دنبال قندان گشت ولی به جز من کسی نمیدونه قندون کجاست، پدر در حالی که داشت خمیازه میکشید و خودش را میخاراند و معلوم بود تا صبح توی اینستاگرام داشته کامنت میگذاشته، وارد پذیرایی شد:«اینجا قرنطینه است یا دیوونه خونه؟ »
هنوز جمله پدر تمام نشده بود که صدای زنگ در آمد…
ادامه دارد…
دیدگاهها بستهاند.