امروز تا جایی که من اطلاع دارم سوم فروردین است، این که چه شکلی سوم فروردین شد را خودتان میدانید. فعلا موضوع من این است که چرا شخصیتهای داستان ما هنوز در اول فروردین گرفتار شدهاند. اینکه آقاجون بهخاطر آلزایمرش و نه زوال عقلاش، فکر کند امروز اول فروردین است منطقی است، ولی فیفی و کامی که زمان و مکان را گم نکردهاند، ما هم که میدانیم سوم فروردین است و مطمئنم که آلزایمر مثل کرونا واگیردار نیست. به هر حال من میتوانم جوری بنویسم که امروز سوم فروردین باشد. دو روز قبل آقاجون ساعت ۸ صبح با کت و شلوار روی مبل نشسته بود. نمیدانست خودش کت و شلوار پوشیده، یا فیفی به او کت و شلوار پوشانده، و همچنین نمیدانست که خودش میخواهد برود خرید یا میخواهند همه با هم بروند عید دیدنی، در همین حال معصومه یعنی خاله فیفی با شوهر لوس و نسبتا عوضیاش اصغر در زدند، آمده بودند عید دیدنی و فیفی به آنها اجازه نداد که بدون ضدعفونی شدن وارد خانه شود. به هر حال اصغرآقا کلی وراجی کرد در این مورد که کرونا یک ویروس ساخته شده کمونیستهاست برای جنگ میکروبی، بعد هم بخاطر برخورد بدی که فیفی با آنها کرده بود، آنها رفتند. واقعیتش من هم باهاشون حال نکردم و بیشتر به خاطر شیرین دخترشان بود که میخواستم در در داستان بیاوریمشان که دو کلام حرف بزنیم و بپرسم چرا جواب مسیجهایم را نمیدهد. شیرین هم که حتی نگاهی به من نکرد، این شد که از داستان بیرون انداختمشان.
«شیرین جون، یادت باشه من خواستم، تو نخواستی. تازه خودت هم در جریانی که همین بابات که این جوری مرد خانواده شده پارسال و دو سال قبل بخاطر اختلاس در پرونده بابک زنجانی زندان بوده، حالا من نمیخواهم در این ایام عید خیلی حرفها را تو داستان بزنم ولی شیرین میسجهات رو جواب بده، انقدر منو نپیچون.» کجا بودم؟ دوم فروردین همین دیروز وقتی تلفن زنگ زد، فیفی با سرعت به اتاق بالای خانه رفت و گوشی کامیار را برداشت و متوجه شد که کسی به نام بهار ۱۹۹۸ به او زنگ زده است«بهار ۱۹۹۸ کیه؟ میگی یا..»
کامیار: …یا چی؟ تهدید میکنی که میخوای از من جدا بشی؟ خوب بشو. من موافقم، اون دفعه هم گفتم.
فیفی: فعلا که از هم جدا نشدیم و تو باید خودت رو اصلاح کنی، حتی اگر از هم جدا بشیم.
کامیار: اگر از هم جدا بشیم من چرا باید خودم رو اصلاح کنم؟ اصلا در اون شرایط به تو چه ربطی داره؟ اگر خیلی ناراحتی من همین الان میرم خونه خودمون و اونجا قرنطینه میمونم تا طلاق بگیریم.
کامیار شروع میکند به جمع کردن وسایل و لباسهایش.
فیفی: به روح آزیتا اگر این کار رو بکنی منو برای همیشه از دست میدی. برای همیشه.
کسانی که در جریان نیستند متوجه باشند که آزیتا مادر طاهره جون و مادر بزرگ فیفی جون است که همه خانواده و حتی کامیار به روح او قسم میخورند و قسم به روح آزیتا یعنی قسمی که هیچ خلافی در آن نیست.
کامیار با خونسردی: شما مثل اینکه نمیدونی طلاق یعنی چی؟ طلاق یعنی از دست دادن برای همیشه، منم با طلاق موافقم، تموم شد؟
فیفی شروع میکند به گریه: «من میدونم، حتما توی اکانت جدیدت باهاش آشنا شدی، دیدیش؟ با هم رابطه دارین؟ حتما بوسیدیش، بدون اینکه به کرونا فکر کنی، لابد به منم بیماری کرونا دادی، معلومه که دادی، میدونی سیستم ایمنی بدن من ضعیفه. اصلا فکر کردی اگر پدربزرگ من که ۱۰۳ سالش هست کرونا بگیره چیشه؟ برای چی اونو بوسیدی؟»
کامیار شروع میکند به خندیدن: چقدر تو آخه ابلهی، این حرفا چیه؟ من کی رو بوسیدم؟ اصلا قضیه چیه؟ ببین! اصلا من به تو کاری ندارم، میرم به مادر میگم که میخوام برم خونه خودمون، هرچی ایشون گفت، همون کار رو میکنم.
فیفی یکباره گریه را متوقف میکند: به ولای علی، اگر یک همچین غلطی بکنی، قبل از کرونا خودم میکشمت، میرم توی بیمارستان زن دایی جوادم از دستمالهای آلوده میارم، شب خوابیدی میگیرم جلوی دماغت.
کامیار قاه قاه میخندد: حالا بیا موقتا صلح کنیم، من تو رو میشناسم تو هم منو میشناسی، نه تو میخوای من برم، نه من دوست دارم برم، فعلا آشتی تا بعد….
فیفی جلوی صورتش را میگیرد: منو نبوسی، تو رو خدا منو نبوس، رعایت بهداشت رو بکن.
کامیار: کی میخواد تو رو ببوسه؟ فعلا آشتی…
همین موقع صدای آقاجون میآید: فهیمه، فهیمه..
فیفی با سرعت پایین میرود. مادر و پدر و آقاجون در اتاق پذیراییاند. خانوم زمردی یا مادر یا اصلا طاهره. چه کاریه هی بگیم خانوم زمردی، خانوم زمردی، وقتی طرف اسم هم داره. از این به بعد فقط میگیم طاهره.
طاهره رو به فیفی کرد «هی به آقاجون میگم مزاحم زن و شوهر نشو، دارن استراحت میکنن، میگه من میخوام پست بذارم تو اینستاگرام، فهیمه باید بیاد، بهش میگم من میذارم برات، میگه نه، فقط فهیمه.»
آقا جون: خانم! بی ربط که نمیگم، پسورد اینستاگرام آدم مثل تفنگ سرباز میمونه که ناموس سربازه، آدم دست همه نمیده.
فیفی: آقا جون! شما که هر روز پسورد عوض نمیکنی.
آقا جون: بله، درست میفرمایید، ولی کسانی به من دایرکت میدن که من نمیخوام غریبه اونها رو ببینه، من به شما اعتماد دارم.
طاهره خانم: آقاجون! یعنی به من اعتماد نداری؟
آقاجون: نه خانم، به هیچ کس اعتماد ندارم. فقط به فهیمه اعتماد دارم. به شوهر شما که نوه خودم هم هست اعتماد ندارم.
فیفی کنار آقاجون مینشیند.
آقاجون: اول یک پست بگذار در مورد آنفولانزای اسپانیایی، دیشب نوشتمش: وقتی آنفلوآنزای اسپانیایی آمد، من سه ساله بودم و چیز زیادی در خاطرم نیست، ولی چون پدرم در صحیه کار میکرد، خیلی چیزها را بعدا برای من گفت، فرق آن آنفلوآنزا با کرونا این بود که در آن بیماری پیرها و کودکان میمردند و در کرونا جوانان و کودکان مصونیت دارند. در آن زمان جنگ اول بین الملل بود و دول درگیر مانند انگلیس و فرانسه و آلمان و آمریکا آمار کشتار خودشان را مثل جمهوری اسلامی نمیدادند و اسپانیا چون درگیر جنگ نبود، آمار کشتهها را میداد و به همین دلیل معروف به آنفلوآنزای اسپانیایی شد. در آن بیماری قریب یک تا سه میلیون نفر از رعایای ایران، یعنی چهل درصد مردم قربانی شدند. و انگلیس، این روباه پیر در آن نقش داشت و احمد شاه مرحوم به شکل ناجوانمردانهای خودش گندم احتکار میکرد و به قیمت گران میفروخت. در کرمان و شیراز همه خیابانها پر از جسد بود، در شیراز مردم خودشان را به مسجد میرساندند که در جای مقدسی بمیرند، آنها هم مثل این مقدسین امروز ما خرافاتی بودند. برخلاف امروز که در این دو شهر قربانی کم است و در شمال و گیلان کشتهها کمتر بودند، برخلاف الآن. در تهران هم خیلیها کشته شدند. علت کشتهها فقط آنفلوآنزا نبود، در آن زمان هم خیلی از مردم بخاطر قحطی، استعمال تریاک، احتکار اجناس، خشکسالی و موارد دیگر کشته شدند. از اقوام ما خیلیها کشته شدند از جمله یک برادر و یک خواهر کوچک من. بقیه خاطرات مرا در روزهای آینده ملاحظه خواهید کرد، مرا فالو کرده و لایک نمایید تا آخرین خبرهای صد سال قبل را به شما بگویم. ضمنا به زودی سلفی جدید مرا مشاهده خواهید کرد.
فیفی مطلب را تایپ کرد. البته زحمتش رو من کشیدم، چه کارها که من برای این خانواده نمیکنم، بعد این وسط شیرین حتی یه سلام هم به من نکرد. شما خودتون شاهد هستید که من چقدر پستهاش رو لایک کردم، چقدر زیر پستهاش قلب گذاشتم، آوردمش تو داستان، به اون باباش با تئوری توطئهاش با اون سوابق که نمیخوام در اینجا بگم فرصت ابراز وجود دادم. همین چند روز پیش توی توییتر گذاشته بود «اونی که روم کراش داره یه بارم من سوژه داستانهاش بشم.» دیگه چه کاری بکنم که جواب هایم رو بدهد؟ فیفی گوشی را به آقاجون داد که با چند عینک مختلف آن را بخواند و غلطهایش را بگیرد. آقاجون گفت: « و دو سه تا غلط نیم فاصله داری، ولی مهم نیست.»
فیفی: آقاجون، شما هم گیر دادیها، نیم فاصله رو که نمیشه توی اینستاگرام گرفت.
بعد آقاجون خودش مطلب را پست کرد، البته ده دقیقه طول کشید تا next را بزند، آخرش هم به فیفی گفت آن را بزند. اینهای که زیر پست آقاجون کامنت میگذارید که چرا دیر به دیر آقاجون مینویسه، به این مشکلات هم توجه کنید. در همین موقع پدر از اتاق خودش بیرون آمد و گفت: طاهره، بیا عمو حسین از نیویورک میخواد بهت تبریک بگه. ضمنا خودت هم تلگرامت رو باز کن اینقدر فامیلات با من تماس نگیرن.
آقاجون به فی فی: به حرف اونها گوش نده، فعلا بیا پسورد من رو عوض کن.
آقاجون از وقتی ماجرای اسنودن را شنیده هفتهای یک بار پسورد اینستاگرامش را عوض میکند، هی هم میگویید اسنودن گفته عوض کنید. نه اینکه فکر کنید که خودش این کار را میکند. اصلا اسم خودش را هم گاهی فراموش میکند، همین هفته پیش با من تماس گرفته بود که من تو داستان چکاره هستم؟ حالا چرا اسم اسنودن را فراموش نمی کند مشکل ماست، همیشه هم پسورد جدیدش را روی یک کاغذ مینویسد و آن را در جیب جلیقه کنار ساعت جیبیاش میگذارد. البته بعضی اوقات آن کاغذ را هم گم میکند ولی فیفی بعد از اینهمه مدت فهمیده که باید خودش پسورد آقاجون را جایی یادداشت کند. پسورد ها هم که به همین سادگی نیست، آخرین پسوردش این بود coronavirus1920201921 البته فیفی معمولا پسوردهایی که آقاجون میگوید نمیگذارد و هر دفعه همان اسم خودش «فیفی زمردی یک دو سه» را میگذارد، ولی آقاجون که متوجه نمیشود.
آن روز بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت، شب همه دور میز شام با تلفنهای خودشان مشغول بودند و فیفی فهرست افرادی که باید به آنها برای تبریک عید جواب میداد تهیه کرد، شب همه با خیال راحت خوابیدند، صبح یعنی چهارم فروردین، همین فردای شما. طاهره خانم متوجه شد که آقاجون هنوز از خواب بیدار نشده، چون آقاجون همیشه ساعت شش صبح بیداره و توی پذیرایی برای خودش اینستاگرام بازی میکنه، ولی فقط این نبود، کلاه آقاجون هم به جا رختی آویزان نبود، وقتی طاهره با نگرانی رفت به اتاق آقا جون دید مثل همیشه تختش مرتب است، همه جا را گشت، ولی آقاجون توی خانه نبود.
ادامه دارد…
دیدگاهها بستهاند.